در این دوره از تاریخ فقه اهل سنّت که از اوایل قرن چهارم آغاز و تا اواسط قرن هفتم ادامه داشت و تا زمان سقوط دولت بنى عبّاس طول کشید، علما و مردم، همه مقلّد پیشوایان مذاهب چهارگانه معروف بودند.
در این میان فقط محمّد بن جریر طبرى (م 310) دست به اجتهاد زد و پس از او مجتهد دیگرى دیده نشد. بدین معنا که تمام تلاش علما در فهم کلام ائمّه مذهب بود، نه غیر آن. کلمات ائمّه چهارگانه، حالت قدسى پیدا کرد و مانند وحى مُنزل تلقى گردید; همه عالمان فقط در محدوده مذهب خویش اجتهاد مى کردند.
استاد خضرى بک در این باره مى نویسد:
«این دوره، دوره اى بود که روح تقلید همگانى شد; و در این جهت فرقى بین اندیشمندان و مردم عادى نبود. کسى که مى خواست فقه بخواند، نخست کتاب و سنّت را فرا مى گرفت، سپس کتابهاى امام مذهب خویش را تعلیم مى دید و با طریقه استنباط وى آشنا مى شد و به همان صورت به پیش رفت.
وقتى این کتابها را به پایان مى رساند، از فقها شمرده مى شد. برخى که داراى همّتى بلند بودند، کتابى را مطابق احکام امام مذهب خویش تألیف مى کردند; در این مسیر گاه کتاب مؤلّف سابق را مختصر مى کردند و گاه کتابهاى مختصر پیشین را شرح مى نمودند و گاه آنچه را که در کتابهاى مختلف آمده بود، جمع آورى مى کردند; ولى هیچ کس اجازه نداشت در مسأله اى، بر خلاف امام مذهب خویش، نظرى را ابراز کند; گویا آنچه حق بود بر قلب پیشواى مذهب وى نازل و بر زبانش جارى شده بود. از بزرگترین فقهاى حنفى این دوران، جناب ابوالحسن عبیدالله کرخى است که این گفته از وى نقل شده است: هر آیه اى که با نظر اصحاب ما مخالف باشد، یا باید تأویل برده شود، و یا باید آن را منسوخ دانست و برخورد ما با حدیث نیز این چنین است»!!(1)