دروغ رسوا!

SiteTitle

صفحه کاربران ویژه - خروج
ورود کاربران ورود کاربران

LoginToSite

SecurityWord:

Username:

Password:

LoginComment LoginComment2 LoginComment3 .
SortBy
 
برگزیده تفسیر نمونه جلد 2
صحنه سازى شوم! 1ـ در برابر یک ترک اولى!

(آیه 15) سرانجام برادران آن شب را با خیال خوش خوابیدند که فردا نقشه آنها در باره یوسف عملى خواهد شد. تنها نگرانى آنها این بود که مبادا پدر پشیمان گردد و از گفته خود منصرف شود.

صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى یوسف تکرار کرد، آنها نیز اظهار اطاعت کردند، پیش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حرکت کردند.

مى گویند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه کرد و آخرین بار یوسف را از آنها گرفت و به سینه خود چسباند، قطره هاى اشک از چشمش سرازیر شد، سپس یوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم یعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى کرد آنها نیز تا آنجا که چشم پدر کار مى کرد دست از نوازش و محبت یوسف برنداشتند، اما هنگامى که مطمئن شدند پدر آنها را نمى بیند، یک مرتبه عقده آنها ترکید و تمام کینه هایى را که بر اثر حسد، سالها روى هم انباشته بودند بر سر یوسف فروریختند، از اطراف شروع به زدن او کردند و او از یکى به دیگرى پناه مى برد، اما پناهش نمى دادند !

در روایتى مى خوانیم که در این طوفان بلا که یوسف اشک مى ریخت و یا به هنگامى که او را مى خواستند به چاه افکنند ناگهان یوسف شروع به خندیدن کرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند که این چه جاى خنده است، اما او پرده از راز این خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت: «فراموش نمى کنم روزى به شما برادران نیرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افکندم و خوشحال شدم، با خود گفتم کسى که این همه یار و یاور نیرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم، اکنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى برم، و به من پناه نمى دهید، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا این درس را بیاموزم که به غیر او ـحتى به برادرانـ تکیه نکنم».

به هر حال قرآن مى گوید: «هنگامى که یوسف را با خود بردند و به اتفاق آرا تصمیم گرفتند که او را در مخفى گاه چاه قرار دهند» آنچه از ظلم و ستم ممکن بود براى این کار بر او روا داشتند (فَلَمّا ذَهَبُوا بِه وَاَجْمَعُوا اَنْ یَجْعَلُوهُ فى غَیابَتِ الْجُبِّ).

سپس اضافه مى کند: در این هنگام «ما به یوسف، وحى فرستادیم (و دلداریش دادیم و گفتیم غم مخور روزى فرا مى رسد) که آنها را از همه این نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى که آنها تو را نمى شناسد» (وَاَوْحَیْنا اِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِاَمْرِهِمْ هذا وَهُمْ لا یَشْعُرُونَ).

این وحى الهى، وحى نبوت نبود; بلکه الهامى بود به قلب یوسف براى این که بداند تنها نیست و حافظ و نگاهبانى دارد. این وحى نور امید بر قلب یوسف پاشید و ظلمات یأس و نومیدى را از روح و جان او بیرون کرد.

(آیه 16) برادران یوسف نقشه اى را که براى او کشیده بودند، همان گونه که مى خواستند پیاده کردند ولى بالاخره باید فکرى براى بازگشت کنند که پدر باور کند.

طرحى که براى رسیدن به این هدف ریختند این بود، که درست از همان راهى که پدر از آن بیم داشت و پیش بینى مى کرد وارد شوند، و ادعا کنند یوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.

قرآن مى گوید: «شب هنگام برادران گریه کنان به سراغ پدر رفتند» (وَجاؤُا اَباهُمْ عِشاءً یَبْکُونَ). گریه دروغین و قلابى، و این نشان مى دهد که گریه قلابى هم ممکن است و نمى توان تنها فریب چشم گریان را خورد !

(آیه 17) پدر که بى صبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش یوسف را مى کشید سخت تکان خورد، بر خود لرزید، و جویاى حال شد «آنها گفتند: پدر جان ما رفتیم و مشغول مسابقه (سوارى، تیراندازى و مانند آن) شدیم و یوسف را (که کوچک بود و توانایى مسابقه را با ما نداشت) نزد اثاث خود گذاشتیم (ما آنچنان سرگرم این کار شدیم که همه چیز حتى برادرمان را فراموش کردیم) و در این هنگام گرگ بى رحم از راه رسید و او را درید» ! (قالُوا یا اَبانا اِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَتَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَاَکَلَهُ الذِّئْبُ).

 

«ولى مى دانیم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى کرد، هر چند راستگو باشیم» (وَما اَنْتَ بِمُؤْمِن لَنا وَلَوْ کُنّا صادِقینَ). چرا که خودت قبلا چنین پیش بینى را کرده بودى و این را بر بهانه، حمل خواهى کرد.

(آیه 18) و براى ا ین که نشانه زنده اى نیز به دست پدر بدهند، «پیراهن او (یوسف) را با خونى دروغین (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند» خونى که از بزغاله یا بره یا آهو گرفته بودند (وَجاؤُا عَلى قَمیصِه بِدَم کَذِب).

اما از آنجا که دروغگو حافظه ندارد، برادران از این نکته غافل بودند که لااقل پیراهن یوسف را از چند جا پاره کنند تا دلیل حمله گرگ باشد، آنها پیراهن برادر را که صاف و سالم از تن او به در آورده بودند خون آلود کرده نزد پدر آوردند، پدر هوشیار پرتجربه همین که چشمش بر آن پیراهن افتاد، همه چیز را فهمید و گفت: شما دروغ مى گویید «بلکه هوسهاى نفسانى شما این کار را برایتان آراسته» و این نقشه هاى شیطانى را کشیده است (بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ اَنْفُسُکُمْ اَمْرًا).

در بعضى از روایات مى خوانیم او پیراهن را گرفت و پشت و رو کرد و صدا زد: پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نیست ؟ و به روایت دیگرى پیراهن را به صورت انداخت و فریاد کشید و اشک ریخت و گفت: این چه گرگ مهربانى بوده که فرزندم را خورده ولى به پیراهنش کمترین آسیبى نرسانده است، و سپس بى هوش شد و بسان یک قطعه چوب خشک به روى زمین افتاد; ولى به هنگام وزش نسیم سرد سحرگاهى به صورتش به هوش آمد.

و با این که قلبش آتش گرفته بود و جانش مى سوخت اما هرگز سخنى که نشانه ناشکرى و یأس و نومیدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نکرد، بلکه گفت: «من صبر خواهم کرد، صبرى جمیل و زیبا» شکیبایى توأم با شکرگزارى و سپاس خداوند (فَصَبْرٌ جَمیلٌ).

قلب مردان خدا کانون عواطف است، جاى تعجب نیست که در فراق فرزند، اشکهایشان همچون سیلاب جارى شود، این یک امر عاطفى است، مهم آن است که کنترل خویشتن را از دست ندهند; یعنى، سخن و حرکتى برخلاف رضاى خدا نگوید و نکند.

و سپس گفت: «من از خدا (در برابر آنچه شما مى گویید) یارى مى طلبم» (وَاللهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ). از او مى خواهم تلخى جام صبر را در کام من شیرین کند و به من تاب و توان بیشتر دهد تا در برابر این طوفان عظیم، خویشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.

صحنه سازى شوم! 1ـ در برابر یک ترک اولى!
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma