1 ـ انسان مغرور را به گذشته اش بازگردانیم; به زمان کودکى اش که حتّى قدرت حفظ آب دهانش را نداشت; به زمانى که در رحم، به صورت جنینى بود که تمام وجودش از خون تغذیه مى شد و هیچ کس جز خدا قادر به کمک کردن به او نبود; به قبل از عالم جنین، زمانى که نطفه گندیده اى بیش نبود که هر انسانى از دیدن آن متنفّر است و به قبل از آن که خاک بى ارزشى بیش نبوده است.
2 ـ دیگر این که آینده را براى او تداعى دهیم; دست او را گرفته به همراه خود به قبرستان ببریم و به او بگوییم: در این قبرها که مى بینى انسان هایى خفته است که روزى چون من و تو، انسان هاى قوى و پولدارى بودند ولى با تمام ثروت و دارایى خود مُردند; جسد آنها کم کم متلاشى شد و جز استخوان، چیزى باقى نماند; استخوان ها هم با گذشت زمان، نابود مى شود و تنها سنگ قبرى باقى مى ماند، پس از مدّتى سنگ قبر هم از بین مى رود و جز نامى در تاریخ، هیچ چیز از او باقى نمى ماند و تاریخ نیز پس از مدّتى او را به فراموشى مى سپارد، گویى چنین انسانى اصلاً به دنیا نیامده است!
خواجه در ابریشم و ما در گلیم *** عاقبت اى دل همه ما در گلیم