مسأله خلافت، داستان سقيفه و تبعات آن
آيت الله العظمى ناصر مكارم شيرازى دام ظله
تحقیق و تدوین: حجت الاسلام احمد حیدری
بسم الله الرّحمن الرّحيم
قال الله الحکيم فی کتابه الکريم: «ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ؛ آنچه را رسول خدا براى شما آورده بگيريد و اجرا كنيد، و آنچه را از آن نهى كرده خوددارى نمائيد، و از مخالفت خدا بپرهيزيد كه خداوند شديد العقاب است».[1]
و قال الحکیم: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى؛ و [رسول خدا] هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد * آنچه آورده چيزى جز وحى نيست كه به او وحى شده است».[2]
قال رسول الله صلّی الله عليه و آله: «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمْ مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي، أَحَدُهُمَا أَعْظَمُ مِنَ الآخَرِ: كِتَابُ اللَّهِ حَبْلٌ مَمْدُودٌ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الأَرْضِ وَ عِتْرَتِي أَهْلُ بَيْتِي، وَ لَنْ يَتَفَرَّقَا حَتَّى يَرِدَا عَلَيَّ الحَوْضَ، فَانْظُرُوا كَيْفَ تَخْلُفُونِي فِيهِمَا؛[3] من در ميان شما چيزى به يادگار مى گذارم كه اگر به آن تسمك جوييد بعد از من هرگز گمراه نخواهيد شد، يكى از آن دو بزرگتر از ديگرى است: كتاب خدا كه ريسمانى است كشيده شده از آسمان به سوى زمين، و [ديگر] عترتم، اهل بيتم، و اينها هرگز از هم جدا نخواهند شد، تا در كنار حوض [كوثر] بر من وارد شوند، پس ببينيد بعد از من چگونه درباره آنها رفتار خواهيد كرد!».[4]
داستان سقيفه بنى ساعده
آنگاه که خبر رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله قلب مسلمانان را جريحه دار و ديدگانشان را اشكبار كرد. هنوز مراسم تكفين و تدفين و نماز بر جسد پاك و مطهّر برترين پيامبران الهى انجام نشده بود كه عدّه اى، على رغم تصريح حضرت رسول (ص) بر وصايت حضرت على عليه السلام، در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و توطئه خطرناكى براى انحراف اسلام و مسلمين چيدند و متأسّفانه اين بار موفّق شدند و بزرگترين ضربه را بر پيكره اسلام وارد كردند.[5]
«سقيفه بنى ساعده» سايبانى بود در يكى از ميدان هاى مدينه، كه اهل مدينه به هنگام لزوم، در آنجا اجتماع مى كردند و به تبادل نظر مى پرداختند. بعد از رحلت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله طايفه انصار بر مهاجرين پيشدستى كرده و براى تعيين جانشين پيامبر (ص) در آنجا اجتماع كردند و به گفته «طبرى» مورّخ معروف، خواسته آنها اين بود كه «سعد بن عباده» كه بزرگ قبيله «خزرج» - يكى از دو قبيله معروف و مهم مدينه - بود، به عنوان خليفه رسول اللّه تعيين شود، و به همين منظور «سعد بن عباده» را كه سخت بيمار بود به «سقيفه» كشاندند.
«طبرى» در ادامه اين ماجرا مى گويد: «هنگامى كه سران «خزرج» در آنجا جمع شدند «سعد» به پسر، يا بعضى از عموزاده هايش گفت: من بيمارم صداى من به جمعيّت نمى رسد. تو حرفهاى مرا بشنو و با صداى رسا به گوش همه برسان!» او اين كار را انجام داد. «سعد بن عباده» خطبه اى خواند و روى سخن را به انصار كرد و چنين گفت:
«اى جمعيّت انصار! شما سابقه درخشانى در اسلام داريد كه هيچ يك از قبايل عرب ندارند. محمّد صلّى اللّه عليه و آله سيزده سال در ميان قوم خود در مكّه بود و آنها را به توحيد و شكستن بتها دعوت كرد، ولى جز گروه اندكى از قومش به او ايمان نياوردند.
گروهى كه قادر بر دفاع از او و آيين او و حتّى قادر بر دفاع از خويشتن نبودند، ولى از زمانى كه شما دعوت او را لبّيك گفتيد و آماده دفاع از او و آيينش در برابر دشمنان، شديد، وضع دگرگون شد.
به اين ترتيب، درخت اسلام بارور گرديد و شما به يارى پيامبرش برخاستيد و دشمنان او با شمشيرهاى شما، عقب نشينى كردند و در برابر حق، تسليم شدند و هر روز پيروزى تازه اى نصيب مسلمين شد، تا زمانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دعوت حق را اجابت كرد و اين در حالى بود كه از شما راضى بود. بنابراين مسند خلافت را محكم بگيريد كه از همه شايسته تريد و اولويّت با شما است!».
طائفه «خزرج» سخن او را پذيرفتند و او را با تمام وجودشان تأييد كردند، سپس در ميان آنها گفتگو درگرفت كه اگر مهاجران قريش در برابر اين پيشنهاد تسليم نشدند و گفتند ياران نخستين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله، ماييم و آن حضرت از عشيره و قبيله ما است و خلافت او به ما مى رسد، در پاسخ چه خواهيد گفت؟
گروهى گفتند: اگر قريش چنين بگويد خواهيم گفت: «منّا أمير و منكم أمير؛ اميرى از ما و اميرى از شما باشد»، [و به صورت شورايى خلافت را اداره كنيم] و به كمتر از اين راضى نخواهيم شد.
هنگامى كه «سعد بن عباده» اين سخن را شنيد گفت: «اين نخستين سستى و عقب نشينى شما است».
وقتى ماجراى انصار و «سعد بن عباده» به گوش «عمر» رسيد به سوى خانه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و به سراغ «ابوبكر» فرستاد در حالى كه «ابوبكر» در خانه بود و با كمك على عليه السّلام مى خواست ترتيب غسل و كفن و دفن پيامبر (ص) را بدهد، از او دعوت كرد كه بيرون آيد و گفت حادثه مهمّى روى داده كه حضور تو لازم است.
هنگامى كه «ابوبكر» بيرون آمد، جريان را براى او بازگو كرد و هر دو با سرعت به سوى «سقيفه» شتافتند. در راه «ابو عبيده جرّاح» را هم ديدند و با خود بردند.
زمانى كه وارد «سقيفه» شدند، «ابوبكر» خطبه اى خواند و در آن از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و قيام او براى محو بت پرستى سخن گفت و از خدمات مؤمنان نخستين و مهاجران، مطالب زيادى برشمرد و نتيجه گرفت كه سزاوارترين مردم به خلافت آن حضرت، عشيره و طايفه او هستند و هر كس در اين موضوع با آنها منازعه كند ظالم و ستمگر است. سپس بحث فشرده و گويايى درباره فضيلت انصار كرد و آنگاه نتيجه گرفت كه ما امير خواهيم بود و شما وزير.
در اينجا «حباب بن منذر» برخاست و شديدا به سخنان «ابوبكر» حمله كرد و رو به انصار كرد و گفت: «هيچ كس نمى تواند با شما انصار مخالفت كند، شما همه گونه قدرت و توانايى و تجربه اى داريد و بايد حرف شما را بپذيرند و اگر آنها حاضر به پيشنهاد ما نشدند اميرى از ما و اميرى از آنان باشد».
«عمر» صدا زد: «چنين چيزى امكان پذير نيست، دو نفر نمى توانند بر يك گروه حكمرانى كنند. به خدا سوگند! عرب راضى نمى شود كه پيامبرش از ما باشد و ديگران بر او حكومت كنند». گفتگو ميان «عمر» و «حباب» بالا گرفت و «حباب» تهديد كرد كه اگر مهاجران پيشنهاد ما را نپذيرند، از مدينه بيرونشان مى كنيم.
در اينجا «بشير بن سعد» كه از طائفه «خزرج» بود و به «سعد بن عباده» حسادت داشت، به يارى «عمر» برخاست و هشدار داد كه ما نبايد به خاطر مقامات دنيوى با طائفه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به منازعه برخيزيم، از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نكنيد!
در اين ميان، «ابوبكر» رشته سخن را به دست گرفت و پيش دستى كرد و گفت: «مردم! من پيشنهاد مى كنم با يكى از اين دو نفر («عمر» و «ابو عبيده») بيعت كنيد!». بلافاصله آن دو نفر گفتند ما چنين كارى نخواهيم كرد! تو از ما شايسته ترى، تو يار غار پيامبرى و از همه برترى، دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم. هنگامى كه آن دو نفر به سوى ابوبكر براى بيعت رفتند «بشير» بر آنها پيشى گرفت و با «ابو بكر» بيعت كرد.
قبيله «اوس» كه هميشه با قبيله «خزرج» در مدينه رقابت داشتند، به يكديگر گفتند: «خوب شد! اگر «سعد بن عباده» از قبيله «خزرج» به خلافت مى رسيد كسى سهمى براى شما قايل نبود، برخيزيد و عجله كنيد و با ابوبكر بيعت كنيد». به اين ترتيب يكى بعد از ديگرى با «ابوبكر» بيعت كردند و چيزى نمانده بود كه «سعد بن عباده» زير دست و پا، پايمال شود.
«عمر» صدا زد: «او را بكشيد!» و خودش به سراغ «سعد بن عباده» آمد و به او گفت: «تصميم داشتم با پاى خود تو را از هم متلاشى كنم». «سعد» ريش «عمر» را گرفت. «عمر» گفت: اگر يك تار موى آن جدا شود، تمام دندانهايت را خرد مى كنم.
«ابوبكر» صدا زد: «اى عمر! مدارا كن! مدارا در اينجا بهتر است». «عمر»، «سعد» را رها كرد و از هم جدا شدند.
از آن به بعد «سعد بن عباده» در نماز آنها و همچنين در حجّ و اجتماعاتشان شركت نمى كرد و بر اين حال بود تا ابوبكر از دنيا رفت».[6]
گردانندگان «سقيفه» بعد از اين ماجرا، اصرار داشتند كه ديگران هم با ميل و رغبت، يا به زور و اجبار! به جمع بيعت كنندگان با ابوبكر بپيوندند. لذا گروهى را با تشويق و گروهى را با تهديد، فرار خواندند و كسانى را كه از بيعت كردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند.
از جمله كسانى كه معروف است او را به خاطر مقاومتش كشتند «سعد بن عباده» بود.
از پیامدهای بیعت نکردن در سقیفه
«ابن ابى الحديد» از بعضى از مورّخان معروف، نقل مى كند كه «سعد» در خلافت «ابوبكر» تن به بيعت نداد و پيوسته كناره گيرى مى كرد، تا ابوبكر از دنيا رفت. سپس در حكومت «عمر» ميان و او «عمر» درگيرى لفظى به وجود آمد و «سعد» به «عمر» گفت: «زندگى با تو در يك شهر براى من بسيار ناگوار است و تو مبغوض ترين افراد نزد من در اين محيط هستى»! «عمر» گفت: «كسى كه همزيستى با كسى را خوش نداشته باشد، مى تواند جاى ديگرى برود»، «سعد» گفت: «من هم بزودى همين كار را خواهم كرد» و چيزى نگذشت كه به «شام» منتقل شد و مدتى در آنجا بود، سپس دارفانى را وداع گفت، در حالى كه نه با ابوبكر بيعت كرد و نه با عمر.[7]
در اينكه سبب مرگ «سعد» چه بود؟ مشهور آن است كه او را ترور كردند و گفته مى شود: قاتل او «خالد بن وليد» بود و نيز گفته مى شود: اين كار به فرمان «عمر» صورت گرفت. عجیب اينكه «خالد» و يك نفر ديگر، شبانه در تاريكى براى كشتن او كمين كردند و با دو تير، كار او را ساختند، سپس جسد او را در چاهى افكندند و در ميان عوام شايع كردند كه جنّيان «سعد بن عباده» را كشتند و بعد كه بدن او را در آن چاه پيدا كردند - در حاليكه رنگ او به سبزى گراييده بود - گفتند: «اين هم نشانه كشتن جنّيان است»!
جالب اينكه مى گويند: كسى به «مؤمن طاق» (محمّد بن نعمان احول) - كه از شيعيان مبارز و مجاهد بود و داستان هاى او در دفاع از مكتب اهل بيت عليهم السّلام معروف است - گفت: «چرا على عليه السّلام به مبارزه با ابوبكر در امر خلافت برنخاست»؟ او در جواب گفت: «فرزند برادر! مى ترسيد جنّيان او را بكشند»![8]
مرحوم «علّامه امينى» نيز با تعبير كنايى زيبايش مى گويد: «بيعت ابوبكر با تهديد و زير برق شمشيرها صورت گرفت و مردانى از جنّ نيز با آنها همراهى مى كردند همانها كه «سعد بن عباده» را ترور كردند! «و كان من حشدهم اللّهام رجال من الجنّ رموا سعد بن عبادة، أمير الخزرج».[9]
روايت عمر بن خطّاب از داستان سقيفه
جالب اينكه بسيارى از مطالب بالا كه در «تاريخ طبرى» آمده است در «صحيح بخارى» نيز از قول عمر بن خطّاب نقل شده است.
«عمر» هنگامى كه در مراسم حج شركت داشت از بعضى شنيد كه مى گفتند: «اگر عمر از دنيا برود با فلان كس بيعت خواهيم كرد».[10] عمر سخت از اين سخن ناراحت شد، هنگامى كه به مدينه آمد به منبر رفت و خطبه اى خواند، سپس همين سخن را براى مردم بازگو كرد و افزود: «هيچ كس حق ندارد چنين سخنى را بگويد كه بيعت ابوبكر بدون مشورت مسلمين انجام شد و يك امر تصادفى و بدون مطالعه بود، پس ما هم چنين مى كنيم، آرى! اين كار بدون دقّت صورت گرفت و خداوند مسلمين را از شرّ آن نگاه داشت؛ فَلاَ يَغْتَرَّنَّ امْرُؤٌ أَنْ يَقُولَ: إِنَّمَا كَانَتْ بَيْعَةُ أَبِي بَكْرٍ فَلْتَةً ... وَإِنَّهَا قَدْ كَانَتْ كَذَلِكَ، وَلَكِنَّ اللَّهَ وَقَى شَرَّهَا».
سپس افزود: «اين كار نبايد تكرار شود، هر كس بدون مشورت مسلمانان با كسى بيعت كند نبايد با او و با كسى كه با او بيعت كرده است، بيعت نمود، مبادا در معرض قتل قرار گيرند. آرى هنگامى كه خداوند پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را قبض روح كرد «طائفه انصار» با ما مخالفت كردند و در «سقيفه بنى ساعده» اجتماع نمودند و «على» و «زبير» و كسانى كه با آن دو بودند، با ما مخالفت كردند، مهاجران به سراغ «ابوبكر» آمدند، من به «ابوبكر» گفتم با ما بيا به سراغ برادرانمان از انصار برويم، هنگامى كه به آنها نزديك شديم دو نفر جلو آمدند و گفتند: كجا مى رويد اى مهاجران؟ گفتيم: به سراغ برادرانمان از انصار مى رويم، گفتند: نزديك آنها نشويد و كار خود را تمام كنيد. ما گوش به اين سخن نداديم تا اينكه نزد آنها در «سقيفه بنى ساعده» جمع شديم، در آنجا مردى را ديدم كه در جامه اى پيچيده شده بود، سؤال كردم او كيست؟ گفتند: «سعد بن عباده» است. گفتم: چرا چنين است؟ گفتند: بيمار است، چيزى نگذشت كه خطيب انصار برخاست و خطبه اى خواند.[11]
هنگامى كه او خاموش شد من مى خواستم سخنان زيبايى كه در نظر داشتم در برابر ابوبكر بيان كنم، ولى ابوبكر ما را از اين كار نهى كرد، او شروع به سخن كرد، او از من بردبارتر و باوقارتر بود و آنچه را من مى خواستم از سخنان زيبا بيان كنم او بالبداهه بهتر از آن را بيان كرد و به انصار گفت: «تمام فضائلى را كه برشمرديد دارا هستيد ولى خلافت بايد در قريش باشد كه از نظر نسب و جايگاه از تمام عرب برتر است». سپس افزود: «من يكى از اين دو مرد را - اشاره به من و ابوعبيده - براى اين كار مى پسندم با او بيعت كنيد». بعضى از انصار پيشنهاد كردند كه: «اميرى از ما و اميرى از شما باشد اى قريش»! در اينجا داد و فرياد بلند شد، تا آنجا كه من از اختلاف ترسيدم و به ابوبكر گفتم: «دستت را بگشا تا با تو بيعت كنم». او دستش را گشود و من با او بيعت كردم، سپس مهاجران و بعد انصار با او بيعت كردند».
سپس عمر افزود: «به خدا سوگند! ما در آن هنگام كارى بهتر از اين نيافتيم كه با ابوبكر بيعت كنيم، زيرا از اين بيم داشتيم كه اگر به همين صورت از مردم (انصار) جدا شويم و بيعتى صورت نگيرد، آنها با يكى از نفراتشان بيعت كنند و بعد ما گرفتار اين مشكل شويم كه، يا با كسى بيعت كنيم كه به او راضى نيستيم و يا با آنها به مخالفت و ستيز برخيزيم، كه مايه فساد است، بنابراين [تكرار مى كنم] هر كس بدون مشورت با مسلمانان، با كسى بيعت كند، كسى از بيعت شونده و بيعت كننده، پيروى نكند مبادا آن دو به قتل برسند»![12]
مفهوم اين سخن اين است كه عمر به طور ضمنى اجازه قتل آنها را صادر كرده است.
چند نكته جالب در داستان سقيفه
1. از آنچه در بالا آمد، به خوبى روشن مى شود كه گردهمايى سقيفه، هرگز يك شوراى منتخب مردم نبود، آنگونه كه بعضى وانمود مى كنند، بلكه چند نفر از انصار در ابتدا براى اين كه كار را به نفع خود تمام كنند، حضور يافتند، سپس چند نفر از مهاجرين كه رقيب آنها در امر خلافت بودند، حاضر شدند و با مهارت خاصّى پايه خلافت ابوبكر را نهادند.
2. اگر بنا بود يك شوراى منتخب مردم و يا شبه منتخب، بر كار خلافت نظارت كنند، حدّاقل مى بايست از همه قبايل انصار، در مدينه و از همه مهاجران، نماينده اى در آنجا حضور يابد، در حالى كه هرگز چنين نبود، «بنى هاشم» كه نزديك ترين و آشناترين افراد به مكتب پيامبر بودند، مطلقا در آنجا حضور نداشتند. بنابراين، هيچ گونه مشروعيّتى براى گردهمايى سقيفه نمى توان قائل شد: نه مشروعيت دينى و نه مشروعيت نظام هاى معمول سياسى دنيا.
3. از ماجراى «سقيفه» به خوبى استفاده مى شود كه معيار، انتخاب اصلح نبود بلكه گويى مى خواهند ميراثى را تقسيم كنند، هر كدام مدّعى بودند سهم ما در اين ميراث بيشتر است. به يقين كسانى كه با چنين نگرشى به مسأله خلافت مى نگرند هرگز نمى توانند آنچه را به حال مسلمانان اصلح است، برگزينند.
4. در «سقيفه» مطلقا سخنى از وصاياى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در امر خلافت به ميان نيامد با اينكه همه مى دانستند پيامبر (ص) طبق روايت معروف، فرموده بود: «إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي، مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا، لَنْ تَضِلُّوا بَعْدِي أَبَداً؛ من دو چيز گرانمايه را در ميان شما به يادگار مى گذارم، كه اگر به آنها چنگ زنيد، هرگز گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا و خاندانم را».
آيا اين حديث شريف كه در اكثر منابع اهل سنّت و شيعه نقل شده و جزء روايات متواتر محسوب مى شود[13] و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نه يك بار، بلكه چندين بار و در موارد مختلف آن را بيان كرد، به حاضران سقيفه دستور نمى داد كه قبل از هر چيز به سراغ قرآن و اهل بيت عليهم السّلام بروند و تمايلات خويش را بر سرنوشت مسلمانان حاكم نكنند؟!
آيا حديث شريف «غدير» كه به طور متواتر از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده، هشدارى به گردانندگان «سقيفه» نمى داد؟!
آيا توصيه هاى مكرّر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از نخستين روز آشكار كردن دعوتش كه در حديث «يوم الدّار» منعكس است و به وضوح سخن از وصايت و خلافت على عليه السّلام مى گويد و يا آنچه كه در آخرين ساعات عمر پيامبر (ص) - كه داستان «قلم و دوات» است - پيش آمد، كافى نبود كه حداقل سخنى از خلافت على عليه السّلام كه شايسته ترين فرد بود به ميان آيد؟![14]
راستى شگفت آور است!! ولى از يك نظر نيز مى توان گفت شگفت آور نيست! زيرا هنگامى كه از بيمارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سوء استفاده مى كنند و از آوردن «قلم و دوات و كاغذ» براى نوشتن آخرين پيام، جلوگيرى مى نمايند و حتّى زشت ترين كلمات را درباره پاك ترين فرزندان آدم عليه السّلام، يعنى رسول خدا (ص) بر زبان جارى مى كنند، پيداست از قبل تصميماتى درباره خلافت گرفته اند، كه هيچ چيز حتّى سخنان رسول اللّه (ص) نمى تواند مانع آن شود!
چه مى توان كرد؟ مسأله مقام است كه انسان را به سوى خود جذب مى كند و همه چيز را پشت پرده فراموشى قرار مى دهد.
اينجاست كه عمق كلام مولا على عليه السّلام در خطبه 67 نهج البلاغه مشخص مى شود كه فرمود: «إحْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ؛ گردانندگان سقيفه به درخت احتجاج کردند ولی ميوه آن را ضايع كردند».[15] اشاره به اينكه اگر پيوند با شجره وجود پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از طريق خانواده و طايفه، مايه افتخار و اولويّت در امر خلافت باشد، چرا ارتباط نزديك با آن حضرت و زندگى در يك خانه و خانواده سبب اين افتخار و اولويّت نشود؟!
آرى، آنها در آنجا كه اين ارتباط به نفع آنان بود، به آن استدلال مى كردند و آنجا كه به زيانشان بود، يعنى: سبب مى شد خلافت بلافصل على عليه السّلام ثابت شود، آن را به دست فراموشى مى سپردند. درخت براى آنان عزيز بود، امّا ميوه درخت كه نتيجه نهايى آن است، ارزشى نداشت و چنين است حال ابناى دنيا و پيروان هوا و هوس، كه قوانين و ارزشها را تا آنجا محترم مى شمرند كه در مسير منافع آنها است و آنجا كه از منافعشان جدا گردد، مورد بى اعتنايى قرار خواهد گرفت و به تعبيرى ديگر:
آنها اهداف مادّى خود را مى طلبند و بقيه، وسيله اى است براى توجيه آن اهداف.
اگر اين وسيله كوتاه باشد به آن وصله مى زنند! اگر بلند باشد از آن قيچى مى كنند! تا برخواسته هاى آنها منطبق گردد. اصل، خواسته ها است و ارزشها فرع بر آن است.[16]
در اينجا نكته ای را هم اضافه مى كنيم و آن اینکه: طبرى در تاريخ خود و ابن اثير در كامل تصريح كرده اند كه جمعيت «انصار» كه در سقيفه بنى ساعده گرد آمده بودند يا گروهى از آنها در برابر پيشنهاد عمر نسبت براى بيعت با ابوبكر گفتند: «لَا نُبَايِعُ إِلَّا عَلِيّا؛ ما تنها با على بيعت مى كنيم». اين در حالى بود كه على عليه السلام و «بنى هاشم» و از جمله زبير و همچنين گروه ديگرى از «مهاجران» در سقيفه حاضر نبودند.
طبرى بعد از ذكر اين مطلب مى گويد: بعد از اين جريان عمر به سراغ منزل على عليه السلام آمد و در آنجا طلحه و زبير و گروهى از مهاجران حضور داشتند، گفت: «به خدا سوگند اين خانه را با شما آتش مى زنيم يا بيرون آييد و بيعت كنيد»![17].[18]
نقش سقيفه در پايه ريزى حكومت امويان
«بنى اميّه» كه سالها، بزرگترين جنگ ها و توطئه ها را در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بر ضدّ اسلام به راه انداخته بودند، سرانجام با پذيرش شكستى تلخ، به عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان پيامبر) در ميان مسلمانان با خوارى و بدنامى روزگار مى گذراندند. آنان هنگام رحلت پيامبر اكرم (ص) از هيچ اعتبار و وجهه اى برخوردار نبودند تا بتوانند چون دو دهه گذشته در مقابل موج جديد اسلام بپا خيزند.
ولى با حادثه اى كه پس از رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در جريان سقيفه اتّفاق افتاد و در نتيجه دست «بنى هاشم» از حكومت اسلامى و مديريّت جامعه نوبنياد و پرتلاطم آن روز كوتاه شد، شرايطى فراهم گشت كه در نهايت به سلطه قطعى بنى اميّه بر جامعه اسلامى انجاميد.
بگذاريد اين سخن را از معتبرترين منابع اهل سنّت يعنى «صحيح بخارى» بشنويم:
آن روز گروهى از انصار در سقيفه گردهم آمده بودند تا براى مسلمانان اميرى انتخاب كنند. آنان درصدد بودند سعد بن عباده انصارى - رئيس قبيله خزرج - را به عنوان امير برگزينند؛ ولى «ابوبكر» با برافراشتن پرچم فضيلت قريش، گروه انصار را شكست داد. وى با تكيه بر اصل «امتياز قريش بر ساير اقوام عرب»، بر آنان غلبه كرد. [19] اصلى كه اسلام با آن مبارزه كرد و پيامبر تنها زعامت و پيشوايى امّت را در اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام قرار داده بود.
اخبار و رواياتى كه پيرامون گفت و گوهاى آن روز در سقيفه، امروز در دست ما است گوياى اين واقعيّت است كه معيار انتخاب خليفه در آن جمع عمدتاً حول محور «قرشى» بودن مى چرخيد.
ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 26 نهج البلاغه مى گويد: «عمر به انصار گفت: «به خدا سوگند! عرب هرگز به امارت و حكومت شما راضى نمى شود، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله از قبيله شما نيست. ولى عرب قطعاً از اينكه مردى از طايفه پيغمبر حكومت كند امتناع نخواهد كرد. كيست كه بتواند با ما در حكومت و ميراث محمّدى معارضه كند، حال آنكه ما نزديكان و خويشاوند او هستيم؟».[20]
در روايت ابن اسحاق چنين آمده است: «شما به خوبى مى دانيد كه اين جماعت از قريش داراى چنين منزلت و مقامى است كه ديگر اقوام عرب آن را ندارند و اقوام عرب جز بر مردى از قريش متّفق القول نخواهند شد».
مفهوم اين سخن آن است كه آنچه شرط لازم براى زمامدارى مسلمانان است، شايستگى و تقوى و فضيلت نيست، بلكه آنچه كه بايد جانب آن را رعايت كرد و محترم شمرد «شرافت قبيله اى» است كه آن هم تنها در قريش خلاصه مى شود؛ چون اين قريش بود كه در زمان جاهليّت از اشرافيّت دينى و مالى برخوردار بوده است، به گونه اى كه ساير اقوام تنها زيربار فرمانى مى رفتند كه قريش آن را وضع كند، و اين قريش بود كه سرنوشت حجاز را در آن زمان در دست داشت. بنابراين، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اين قريش است كه حق دارد زمام امور مسلمانان را به دست گيرد و بر همگان حكمرانى كند.
اين مهمترين برگ برنده اى بود كه ابوبكر و دستيارانش در آن روز توانستند با طرح آن بر جمع كثير انصار غلبه كنند.
جمع بندى حوادث نيم قرن اوّل اسلام نشان مى دهد آنچه در «سقيفه» اتّفاق افتاد تنها شكست انصار در مقابل امتيازطلبى قريش نبود، بلكه اصلى در آنجا بنا نهاده شد كه زنجيروار باب مسائل و مشكلات ديگر را بر جهان اسلام گشود.
مهمترين پيامدهاى سقيفه را مى توان در سه مطلب خلاصه كرد:
الف) شكسته شدن حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام
يكى از مهمترين پيامدهاى سقيفه، شكسته شدن حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله بود. در سقيفه سخنان صريح پيامبر صلى الله عليه و آله در نصب على عليه السلام براى خلافت و رهبرى امّت به فراموشى سپرده شد و ابّهت حضرت در ميان امّت شكسته شد.
طبيعى بود كه اهلبيت پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان راستين زير بار اين خواسته ناروا نروند و در نتيجه با مقاومت دستگاه خلافت مواجه شوند كه اين خود به شكسته شدن بيشتر حرمت خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله دامن مى زد و آن را در ميان امّت رسميّت مى بخشيد.
دستگاه خلافت كه جايگاه خويش را با برافروختن آتش تعصّب قبيله اى به چنگ آورده بود، براى حفظ آن جايگاه تا بدانجا پيش رفت كه به خانه وحى و رسالت يورش برد. چيزى كه تا چند صباح قبل از آن، حتّى به مخيّله هيچ مسلمانى خطور نمى كرد!
مى دانيم كه پس از داستان سقيفه تعدادى از بزرگان اسلام از بيعت با ابوبكر امتناع كرده بودند. آنان كه افرادى چون زبير، عبّاس بن عبدالمطلّب، عتبة بن ابولهب، سلمان فارسى، ابوذر غفارى، عمّار بن ياسر، مقداد بن اسود، براء بن عازب و ابىّ بن كعب در جمع آنان ديده مى شدند همگى در منزل حضرت فاطمه عليها السلام جمع شده بودند.
«ابن عبد ربّه» دانشمند معروف اهل سنّت نقل مى كند: «ابوبكر، عمر را فرستاد و به او گفت: اگر آنان از بيعت امتناع كردند با آنان بجنگ! وى با مشعلى از آتش به خانه حضرت فاطمه زهرا عليها السلام آمد تا آن را بسوزاند. فاطمه عليها السلام جلو آمد و گفت: اى زاده خطّاب! آيا آمدى تا خانه ما را بسوزانى؟ گفت: آرى. مگر آنكه چون بقيّه امّت با ابوبكر بيعت كنيد!».[21]
همچنين در تاريخ طبرى آمده است: «عمر بن خطاب به منزل على عليه السلام آمد، در حالى كه طلحه و زبير و مردانى از مهاجرين در آنجا گردآمده بودند. آنگاه به آنان گفت: به خدا سوگند! خانه را بر سرتان بسوزانم يا اينكه براى بيعت كردن از آن خارج شويد».[22]
«بلاذرى» نيز در «انساب الاشراف» نقل مى كند: حضرت زهرا عليها السلام رو به عمر بن خطّاب كرد و فرمود: «يَابْنَ الْخَطَّابِ! أَتُرَاكَ مُحَرِّقًا عَلَيَّ بَابِي؟قَالَ: نَعَمْ، وَذَلِكَ أَقْوَى فِيمَا جَاءَ بِهِ أَبُوكِ؛ اى فرزند خطّاب! آيا مى خواهى در خانه مرا آتش بزنى؟ پاسخ داد: آرى. [مصلحت] اين كار براى آنچه پدرت آورده مهم تر است».[23]
دامنه اين هتك حرمت ها كه ريشه در سقيفه داشت، تا بدانجا كشيده شد، كه وقتى اميرمؤمنان عليه السلام را براى بيعت نزد ابوبكر آورده بودند، آن حضرت فرمود: اگر بيعت نكنم شما چه مى كنيد؟ گفتند: به آن خدايى كه جز او معبودى نيست، سرت را از بدنت جدا خواهيم كرد![24]
پرواضح بود كه اين حرمت شكنى ها، آن هم از سوى كسانى كه سالها محضر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مستقيماً درك كرده، و از اين جهت براى خويش وجهه و اعتبارى كسب نموده بودند، مى توانست تا چه ميزان مورد سوء استفاده فرصت طلبانى چون «بنى اميّه» قرار گيرد، و آينده اسلام را در كابوس حوادث دردناكى فرو برد و نتايج شومى را براى آيندگان به بار آورد.
ب) تبديل شدن خلافت (عهد الهى) به امرى بشرى
دومين نتيجه روشنى كه از سقيفه به دست آمد تبديل شدن خلافت الهى، كه اعتبارش از نصّ و تعيين مستقيم خداوند و رسولش نشأت مى گرفت، به يك امر عادى بشرى بود، آن هم به گونه اى كه مى توان سرنوشت مسئله اى با اين اهمّيّت را در يك مشاجره كوتاه ميان انصار و تنى چند از قريش، بدون حضور بزرگان اسلام، با تكيه بر عصبيّت قومى و قبيله اى تعيين كرد.
در نظام اجتماعى، اگر اصلى شكسته شود، يا قانونى به نفع طايفه خاصّى رقم خورد، ديگر هيچ تضمينى وجود ندارد كه اصل هاى ديگر شكسته نشود. درست به همين دليل، پس از سقيفه، انتخاب زمامدار و خليفه از هيچ قانون معيّنى پيروى نكرد. تكليف مسأله اى با اين اهمّيّت روزى در ميان مشاجره بين انصار و تعداد انگشت شمارى از قريش رقم خورد، و روز ديگر به وصيّت خليفه اوّل و انتخاب شخصى او و ديگر بار به شوراى شش نفره سپرده شد.
جالب است بدانيم همين هرج و مرج و بى ثباتى در انتخاب خليفه، بهانه اى شد كه آن را معاويه براى نامزدى يزيد براى خلافت مطرح سازد.
وى خطاب به مردم چنين گفت: «اى مردم! شما مى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و كسى را جانشين خود قرار نداد، مسلمانان خود به سراغ ابوبكر رفته و وى را انتخاب كردند. ولى ابوبكر در وقت وفاتش طبق وصيّتى خلافت را به عمر واگذار نمود. عمر هم در زمان مرگش آن را به شوراى شش نفرى محوّل كرد. پس چنانكه مى بينيد ابوبكر در تعيين خليفه كارى كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن كار را انجام نداده بود. عمر هم كارى كرد كه ابوبكر نكرده بود. هر يك مصلحت مسلمانان را ديدند و عمل كردند. امروز هم من مصلحت مى بينم كه براى يزيد بيعت بگيرم و از اختلافات در ميان امّت جلوگيرى نمايم!».[25]
آرى، اين محصولِ نهال شومى بود كه در سقيفه غرس شده بود. به نظر عجيب و طنزآلود مى رسد كه رداى خلافت بر اندام فردى چون يزيد قرار گيرد!!
ج) به قدرت رسيدن بنى اميّه در شام (تبديل خلافت به پادشاهى)
شايد حاضران در سقيفه از ابتدا فكر نمى كردند چيزى كه آنها تصويب مى كنند، پس از يكى دو دهه ديگر، تبديل به يك حكومت سلطنتى موروثى خواهد شد.
حكومت بنى اميّه پديده اى نبود كه يك روزه در دنياى اسلام سر برآورده باشد، بلكه اين حكومت طىّ ساليانى با حمايت هاى پيدا و پنهان خلفا پا به عرصه وجود گذاشت.
خلافت كه عهدى الهى بود، در سقيفه به زمامدارى فردى از قريش تنزّل يافت و در ادامه راه، به حكومت سلطنتى بنى اميّه در شام انجاميد. حكومتى كه عشرت طلبى و زراندوزى، برترين آمال او بود و حاكميّت اسلامى را به امپراطورى و پادشاهى موروثى تبديل كرده بود.
آن روز كه بذر برترى جويى قبيله اى در سقيفه پاشيده مى شد، ابوسفيان و دودمانش با اينكه به حسب ظاهر از مسلمانان محسوب مى شدند، ولى به علّت سابقه بسيار ننگينشان در به راه انداختن جنگها و دشمنى ها عليه اسلام و مسلمين در وضعيّتى نبودند كه بتوانند از فرصت استفاده كنند و چون دوران گذشته، ديگر قبايل را به زير فرمان آورده و آنان را عليه دين نوبنياد بسيج كنند.
ولى از اين كه مى ديدند تيره هاى بى نام و نشان قريش چون «تَيْم» و «عدى» توانسته بودند با تكيه بر اصل امتيازطلبى قريش، در قدم نخست انصار را كنار زده و در مرتبه بعد سخنان صريح پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را در ارتباط با خلافت و وصايت اميرمؤمنان على عليه السلام ناديده گرفته و راه ديگرى بپيمايند، در دل شادمان بودند. چه اينكه اين امتياز مى توانست مقدّمه امتيازهاى ديگرى باشد و همين هم شد كه بالاخره ديگ طمع سران بنى اميّه نيز براى به چنگ آوردن حكومت به جوش آمد!
ابوسفيان خود به اين نكته اعتراف كرده، مى گويد: «إِنَّ الْخِلافَةَ صارَتْ فِي تَيْمٍ وَ عَدِيٍّ حَتَّى طَمِعْتُ فِيها؛ خلافت از آن هنگام كه به دست دو طايفه تيم و عدى (قبيله ابوبكر و عمر) افتاد من نيز در آن طمع كردم!».[26]
پر واضح بود كه شخصى چون ابوسفيان كه تا آخرين نفس در مقابل پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كوتاه نيامده بود، در برابر انسانهايى چون ابوبكر و عمر كه آنان را از رده هاى پايين قوم قريش مى دانست[27]، هرگز كوتاه نخواهد آمد.
ولى هنگامى كه ماجراى سقيفه اتّفاق افتاد ابوسفيان در مدينه حضور نداشت. پس از مراجعت، چون از قضايا باخبر شد، ابتدا به منظور فتنه جويى به نزد اميرمؤمنان عليه السلام رفت ولى چون جوابى نشنيد به سوى ابوبكر و عمر شتافت.
عمر به ابوبكر گفت: ابوسفيان نزد ما مى آيد، وى مرد خطرناكى است، بهتر است زكات اموالى را كه جمع آورى كرده است، به خود او ببخشى تا سكوت كند![28]
با اين نقشه عمر، دوره همزيستى مسالمت آميز ابوسفيان با دستگاه خلافت اسلامى فرا رسيد، ولى اسناد تاريخى نشان مى دهد كه واقعيّت بسيار فراتر از يك حق سكوت معمولى و بى ارزش بوده است.[29] هر چه بود در سال سيزدهم هجرى بنى اميّه پاداش اين سكوت و تسليم را اينگونه از خليفه وقت دريافت مى كنند.
در آن سال، ابوبكر لشكرى را به سركردگى يزيد - فرزند ابوسفيان و برادر معاويه - براى جنگ با روميان به سوى شام گسيل مى دارد. پرچمدار اين سپاه كسى جز معاويه - فرزند ديگر ابوسفيان - نيست. وى كه پس از مرگ برادرش به عنوان فرمانده لشكر برگزيده مى شود در دوره خلافت عمر به ولايت آن ديار نيز منصوب مى گردد.
جالب آنكه معاويه براى تصدّى اين جايگاه حتّى منتظر حكم خليفه نمى ماند بلكه خود رأساً ا قدام مى كند و پس از مدّتى حكم رسمى خليفه هم به وى ابلاغ مى گردد.
ظاهر شدن دودمان بنى اميّه و فرزندان ابوسفيان در دستگاه خلافت و ولايت، آن هم با آن سرعت پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در منطقه اى بسيار دورتر از مركز خلافت اسلامى، از اتّفاقات پررمز و راز تاريخ اسلام است.
اتّفاقى كه به وسيله آن شالوده حكومت استبدادى و موروثى بنى اميّه در شام و سپس در سراسر دنياى اسلام آن روز، ريخته شد.[30]
مطالعه بیشتر: سقيفه و خلافت و خلفا
منابع:
- پيام امام امير المومنين عليه السلام
- پيام قرآن
- عاشورا ريشه ها، انگيزه ها، رويدادها، پيامدها
- مثالهاى زيباى قرآن
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.