عرفان اسلامی و عرفان التقاطی
حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی؛ مقالات و بررسیها، زمستان 1366 و بهار 1367، شماره 43 و 44.
عرفان اسلامی و عرفان التقاطی
روح عرفان تلاش و کوششی است برای «معرفة الله» از طریق سیر دورن، و شهود باطنی، و جلوههای معنوی و روحانی، با استفاده از تهذیب نفس و زهد و پرورش فضائل اخلاقی. انسان همیشه آرزو داشته است غیر از راه استدلال و فلسفه و کلام، راه دیگری به سوی معرفة الله بگشاید، و از طریقی نزدیکتر، و شاید مطمئنتر و آرامشبخشتر، به معبود و معشوق حقیقی خود نزدیک و نزدیکتر شود. جمال و جلال او را ببیند. در اوصاف او غرق شود. به او دل ببندد و عشق بورزد و هر چه غیر اوست پیش پای او قربانی کند. این حقیقت تقریباً در اعماق جان همه انسانها وجود دارد، منتها در بعضی بسیار کمرنگ و تقریباً فراموش شده، و در بعضی بسیار پررنگ و داغ و آتشین! اما انسان برای پیمودن این راه همیشه طریق صحیح را انتخاب نکرده است، گاهی آنچنان در بیراههها سرگردان مانده که درست در جهت ضد این مقصود قرار گرفته است.
اصولا برای رسیدن به این هدف بزرگ سه راه وجود دارد:
1. «راه وحی»؛ راهی که انبیاء و پیامبران الهی و خلفای معصوم آنها پیشنهاد میکردند، راهی که دلیل و مرشد و راهنمایش آنها بودند.
2. «راه غیر معصومین»؛ راه مرتاضان، و جمعی از فلاسفه یونان، که بدون استفاده از اشعه وحی در این مسیر پرخطر به راه افتادند، و بیهمرهی «خضر» راه «ظلمات» را برای وصول به چشمه آب حیات پیش گرفتند، و در بیراههها سرگردان شدند. گاه چنین میپنداشتند که به مقصد و مقصود رسیدهاند و چنان از پیروزی خود سرمست میشدند که میگفتند:
آن را که پیر دیر به ماهی کند تمام *** در سی هزار سال ارسطو نمیکند!
3. «راه تصوف»؛ که راهی است «التقاطی» و بخشی را از تعلیمات انبیاء گرفته، و بخشی را از ارباب ریاضت، و با دخل و تصرفهایی که هر گروه با ذوقیات و سلیقههای شخصی در آن کردهاند فرقههای زیادی را به وجود آورده که تعداد آنها از حد و حساب میگذرد.
و هدف این است که در این مقال کوتاه و فشرده، به بررسی این عرفان التقاطی پرداخته و مشکلات کار آنها را در این مسیری که در پیش گرفتهاند، مورد بررسی قرار دهیم.
1. تصوف در گذشته و امروز
از گرایش هایی که کمتر محیطی از آن برکنار مانده، گرایشهای مربوط به تصوف یا شبه آن است که در هرجا گروهی را به خود جذب کرده، منتها ممکن است همه جا به این نام نباشد. تاریخ نشان میدهد که این گرایش خاص حتی قبل از اسلام در «یونان» و «هند» و کشورهای مختلف اروپا و آسیا وجود داشته. فلسفه «نو افلاطونی» به عقیده بسیاری یک نوع تفکر صوفیانه بوده و گرایشهای «مرتاضان هند» و «رهبانان مسیحی» نیز آب و رنگ تصوف دارد. به همین جهت جمعی از محققان عوامل پیدایش تصوف را در محیط اسلام دو چیز شمردهاند: یکی «خارجی» و دیگری «داخلی». منابع مهم خارجی عبارت است از آئین مسیحی، اعمال رهبانان، افکار هندی و بودائی و یونانی که مخصوصاً از جنبه ریاضت و ترک دنیا مؤثر بودهاند؛ سپس «فلسفه» مخصوصاً فسلفه «نو افلاطونی»، چراکه فلسفه نو افلاطونی تصوف را در قالب فلسفه ریخته است.(1)
در قرن اول اسلام اثری از گرایش های صوفی گری در محیط اسلامی دیده نمی شود؛ تنها مسأله زهد اسلامی مطرح بود، ولی از قرن دوم که اسلام گسترش پیدا کرد و به دنبال آن علوم و تمدنهای بیگانه از طریق ترجمه به محیطهای اسلامی راه یافت، مترجمین که خود دارای گرایشهای خاصی بودند، در انتقال «تصوف» به محیطهای اسلامی سهم فراوانی داشتند. اصولاً در این قرن (قرن دوم هجری) و آغاز قرن سوم که «بنی عباس» سخت بر نشر علوم دیگران، و ترجمه آنها به زبان عربی تلاش میکردند، بازار مذاهب و فرقههای گوناگون رونق گرفت، و از جمله مسلک «تصوف» تدریجاً در میان مسلمین نفوذ پیدا کرد.
به عقیده عدهای نخستین کسی که بذر این مسلک را در سرزمین اسلام پاشید «ابوهاشم کوفی» بود؛ و در بعضی از روایات آمده است: «هُو الّذی اِبتدَعَ مَذْهَبّا یُقال لَهُ التّصَوّف وَ جَعَلَهُ مقرّاً لِعَقیدَتِهِ»؛ (او همان کسی است که مذهبی به نام تصوف بدعت نهاد، و آن را قرارگاه عقیده خود ساخت).(2) از شواهد این موضوع، این است که احادیثی که در ذم صوفیه و انتقاد از روش آنان وارد شده نوعاً از امام صادق(علیه السلام) به بعد است که مرحوم علامه مجلسی در «بحارالانوار» قسمتی از آن را جمعآوری کرده است.(3) و قبل از زمان مذکور اسم و رسمی از تصوف و صوفیگری در میان مسلمین نبود، و اگر احیاناً لفظ «صوفی» در بعضی از کلمات پیشینیان دیده شود دلیل بر وجود این مسلک در قرن اول نمیشود، چون عرب این لفظ (صوفی) را بر شخص پشیمنهپوش اطلاق میکنند. فیالمثل از حسن بصری نقل کردهاند که گفت: «رَأیتُ صُوفِیاً فِی الطَّوافِ وَ اَعطَیتُهُ شَیئاً فَلَم یأخُذهُ»؛ (پشیمنهپوشی را در طواف دیدم و چیزی به او دادم و نگرفت).(4) پیداست که منظور او پشمینه پوش مستضعفی بوده، به قرینه کمک کردن به او، و نگرفتنش ممکن است به خاطر علوّ طبع او بوده است.
بعضی مدعی هستند که لفظ «صوفی» در عصر امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) نیز متداول بوده و بر زهّاد و عبّاد اطلاق میشده است؛ و شاید تنها مدرکی که بر این استنباط ذکر کردهاند، روایتی است که در کتاب «غوالی اللئالی» از آن حضرت نقل شده است که فرموده است: لفظ «صوفی» مرکب از سه حرف است (ص و ف). «صاد» بر سه پایه قرار دارد: (صدق و صبر و صفا)، «واو» نیز بر سه پایه است: (ود، ورد، وفا)، «فا» هم بر سه پایه قرار دارد: (فرد و فقر و فنا). کسی که این معانی در او موجود باشد صوفی است «و الا الکلب الکوفی افضل من الف صوفی». ولی میدانیم کتاب «غوالی اللئالی» از کتب معتبر نیست؛ حتی نویسنده آن نیز از بعضی جهات متهم است.(5)
برای تسمیه صوفیه به این نام وجوه بسیاری گفتهاند: بعضی آن را منسوب به «اهل صفه» میدانند؛ همان گروهی که روی سکوئی نزدیک مسجد پیامبر(صلی الله علیه واله وسلم) سکنی داشتند و از صدقات و کمکهای مردم روزی میخوردند و این در آغاز هجرت بود که مسلمانان مخصوصاً مهاجران در مضیقه شدیدی بودند. به گفته «سمعانی» در «الانساب» بعضی آن را از «صفا» میدانند و بعضی از «نبی صوفة» که جماعتی از عرب اند و با زهد به سر میبردند، و بعضی گفتهاند: «صوفة» نام اولین کسی است که خود را وقف خدمت به خداوند کرد. بعضی از مستشرقین به خاطر شباهتی که «صوفی» و «سوفیا» (واژه یونانی به معنی حکمت) وجود دارد برای صوفی ریشه یونانی قائلند. وسرانجام بعضی آن را از ماده «صوف»، به معنی پشم میدانند نظر به اینکه آنها پشیمنهپوش بودند.(6)
ولی روشن است که بسیاری از این وجه تسمیهها اشتباه است، اشتباهی بزرگ، زیرا «صفه» از ماده، «صف» به اصطلاح مضاعف است، در حالی که «صوفی» اجوف واوی است و ارتباطی با هم ندارند. همچنین «صفا» از ماده «صفو» ناقص واوی و هیچ مناسبتی با صوفی نمیتواند داشته باشد. به هر حال همانگونه که قبلاً نیز اشاره شد تصوف شعبههای بسیار زیادی پیدا کرده و با ازمیان رفتن یکی از اقطاب و سر سلسلههای آنها گاه چند نفر خود را به جانشینی او معرفی میکنند و از یک سلسله چندین سلسله متولد میشود.
هم اکنون فرقههای متعددی از صوفیه در مصر و عراق و شام ایران و سایر ممالک اسلامی وجود دارد و باید توجه داشت که تصوف در میان اهل سنت گسترش زیادی دارد. بلکه میتوان گفت تقریباً تمام مشایخ معروف مانند: «بایزید بسطامی»، «جنید بغدادی» و «شیخ عطار» و ... همه از میان اهل سنت برخاستهاند، و حتی جالب اینکه مشایخ فرق صوفیه موجود در شیعه نیز غالباً به مشایخ اهل تسنن منتهی میشود.(7)
یکی از عوامل مهم تشعب زیاد در سلسلههای آنان این است که معیار روشنی برای شناخت قطب سلسله و پیر و مرشد و دلیل راه ارائه نمیدهند. فیالمثل یکی از معیارهای مهم آنها «مکاشفه» است و «خواب و رؤیا» را نوعی مکاشفه میدانند؛ لذا بسیاری از آنها برای شناخت قطب و مرشد خویش پناه به خواب و رؤیا میبرند و میگویند: "باید در عالم مکاشفه و خواب رهبر ما به ما معرفی شود"! و پیدا است که نتیجه چنین معیاری چه خواهد بود؟
در قرن اول هجری بر اثر عواملی که از توسعه جامعه اسلامی به وجود آمد، گرایش به زهد فراوان شد، و گروهی از زهاد معروف اسلام در این عصر ظاهر شدند ولی هیچ اثری از پدیده «تصوف» در این گرایش نبود. و به گفته تاریخ تصوف: «در آثار و کلمات زهاد و نساک این عهد به جز آنچه گفته شد (گرایش به زهد بر اثر ظلم و فساد دستگاه اموی) چیزی دیگر دیده نمیشود. نه از «عشق و محبت» که در قرون بعد مدار صحبت صوفیانه است، اثری میبینیم، نه از افکار «وحدت وجودی» نه از «فنا و بقا» سخنی است، و نه از «صحو و سکر» و امثال آن از قبیل «قبض» و «بسط» و «وقت» و «حال» و «وجد» و «جمع» و «تفرقه» و «ذوق» و «محو» و «اثبات» و «تجلی» و «محاظره» و «مکاشفه» و «لوائح» و «طوالع» و «تمکین» و غیر ذلک.(8)
«ابوالفرج بن الجوزی» میگوید: اسم صوفی اندکی قبل از سال 200 هجری پیدا شد و (شهرت یافت). «جنید بغدادی» میگوید: «تصوف یعنی بیرون آمدن از هر خلق و خوی بد، و داخل شدن در هر خلق خوب...» آری این قوم در اول چنین بودند و بعد ابلیس آنها را فریفته، هر روز تلبیس تازهای برای آنها پیش آورد، و در هر قرنی این تلبیسها بیشتر شد. اصل تلبیس ابلیس این بود که صوفیه را از علم بازداشت، و به آنها گفت: مقصود اصلی عمل است، و چون چراغ علم نزد آنها خاموش شد، ظلمات جهل مسلط گشت، و دچار اشتباهات گوناگون شدند.(9)
بعضی از متصوفه سعی دارند تاریخ خود را به آغاز اسلام برسانند و حتی «خرقه» را از علی(علیه السلام) بگیرند و سلمان و بوذر و مقداد را از مشایخ خویش بشمارند. ولی همانگونه که اشاره شد در تاریخ اسلام هیچ شاهدی بر وجود این ادعاها نیست، بلکه مدارکی در دست داریم که تصوف از قرن دوم هجری از خارج مرزهای اسلام از اقوامی مانند هندوها و یونانیان و مسیحیان به مرزهای اسلام نفوذ کرد و با معتقدات اسلامی آمیخته شد و به شکل یک فرقه التقاطی درآمد.
تاریخ تصوف شاهد نوسانهای زیادی است؛ گروهی از رجال سیاست در کشورهای اسلامی در گذشته و حال ترجیح داده و میدهند که مذهب در شکل تصوف عرضه شود به دلائل خاصی که به خواست خدا در بحثهای آینده به آن اشاره میشود. و لذا گاه در اثر حمایت رجال منتنفذ سیاسی و یا حتی سلاطین، تصوف در بعضی از مناطق دامنه وسیعی پیدا کرده، و مردم شاهد ساختن خانقاههای بزرگ و رونق بازار اقطاب و مشایخ صوفیه بودهاند. ناگفته نماند که عوامل اجتماعی نیز تأثیر فراوانی در این نوسانها داشته و کل این مباحث را میتوان در کتب تاریخ تصوف مطالعه کرد.
2. تضادهای ناشی از التقاط
هر مکتب التقاطی خواه ناخواه گرفتار انواعی از تضاد میشود؛ و به اصطلاح این از قبیل قضایائی است که «قیاساتها معها» و دلیلش با خودش میباشد؛ چراکه طبیعت «التقاط» گرفتن اصول مختلف از سرچشمههای ناهمگون است. فیالمثل کسی که بخواهد «کمونیسم» را که بر اساس «ماتریالیسم» بنا شده با اسلام که بر اساس «خداپرستی» دور میزند بیامیزد، و به اصطلاح نوعی «کمونیسم اسلامی» به وجود آورد، خواه ناخواه گرفتار انواع تضادها میشود، چراکه ماتریالیسم نمیتواند با خداپرستی قرین گردد. اگر بخواهیم همه تضادهائی را که تصوف به آن گرفتار شده بشماریم، مسلماً سخن به درازا میکشد و نیاز به تألیف کتاب پرهجمی دارد؛ لذا در این نوشتار تنها به سه قسمت اشاره میکنیم:
اول: بی اعتنائی به استدلالهای عقلی و کنار گذاشتن پای چوبین استدلالیان! و دوری از مدرسه و درس و بحث به عنوان اینکه از قیل و قال مدرسه چیزی حاصل نمیشود.
بشوی اوراق اگر هم درس مایی *** که درس عشق در دفتر نباشد
آنها در مخالفت با علم و براهین عقلی و درس و دفتر و قلم، آنچنان راه افراط را پوییدهاند که بعضی رسماً با همه مظاهر علم، اعلان جنگ داده، و همه را مانع راه وصول به حق دانستهاند! «جنیدی بغدادی» که از مشایخ معروف تصوف است معتقد بود که خواندن و نوشتن سبب پراکندگی اندیشه صوفی است.(10) «شیخ عطار» در شرح حال «بشر حافی» مینویسد: «او هفت صندوق از کتب حدیث داشته همه را در زیر خاک دفن نمود». «شبلی» میگفت: «کسی را سراغ دارم که وارد صوفیه نشد مگر اینکه جمیع دارائی خود را انفاق کرد، و هفتاد صندوق کتاب (آری هفتاد صندوق کتاب!) که خود نوشته و حفظ کرده، و به چندین روایت تصحیح نموده بود، در این رودخانه «دجله» که میبینید، غرق کرد (مقصود شبلی از این شخص خود او بود)!». «احمد بن ابی الخواری» که از بزرگان طریقت است کتب خود را به دریا ریخت و گفت: «نعم الدلیل کنت، ولکن الاشتغال بالدلیل بعد الصول محال»؛ (تو خوب دلیل و راهنمایی بودی، ولی پرداختن به دلیل و راهنما بعد از وصول به مقصد محال است!).
این کار و این سخن اگرچه در کتاب «تاریخ تصوف» به ابن ابی الخواری نسبت داده شده ولی بعضی دیگر نظیر آن را از «ابوسعید» نقل کردهاند که او کتابهایش را به دست خود زیر خاک دفن کرد و گفت: «نعم الدلیل ...». و نیز از ابوسعید نقل شده که گفت: «رأس هذا الامر کبس المحابر و خرق الدفاتر و نسیان العلم»؛ (آغاز این برنامه برگرفتن دواتها، و پاره کردن دفترها و فراموش کردن علم است!). و نیز از ابوسعید ابوالخیر نقل شده که گفت: «چون «حالت» به ما روی داد دیگر از کتب و دفاتر خود راحت نمییافتیم، از خدا خواستم که مرا آسایش خاطری دهد، خداوند به من تفضل کرد کتابها را از خود دور ساختم، و به تلاوت قرآن مشغول شدم از فاتحة الکتاب شروع کرده میخواندم تا در سوره انعام به این آیه رسیدم «قل الله ثم ذرهم» اینجا کتاب را بنهادم و هر چه کوشیدم که یک آیه دیگر پیش روم راهی نیافتم آن را [یعنی قرآن را] هم به گوشهای گذاردم»!!
تحلیل و بررسی
آیا چنین موضعگیری در برابر علم و آگاهی و مسائل فرهنگی قابل قبول یا حتی قابل طرح است؟ وانگهی آیا اینگونه تعلیمات میتواند از متن اسلام برخاسته باشد؟ آیا قرآن که نور مبین و هادی به کل خیر و به تعبیر امیرمؤمنان(علیه السلام) در نهج البلاغه: «فیه ربیع القلب و ینابیع العلم و ما للقلب جلاء غیره»(11) میباشد، باید در مراحل سیر و سلوک کنار گذاشته شود!؟ این در حالی است که حدیث معروف و متواتر «ثقلین» میگوید: «برای حل همه مشکلات به قرآن و اهلبیت پناه ببرید» آیا قرآن و علم که راه شناخت خداوند است و راهنمای طریق حق میتواند منفور باشد؟
میدانیم در روایت معروفی از پیغمبر اکرم(صلی الله علیه واله وسلم) نقل شده که فرمود: «من حفظ علی امتی اربعین حدیثا ینتفعون بها فی امر دینهم بعثه الله یوم القیامه فقیها عالما». مطابق این روایت هر کس چهل حدیث نافع دینی حفظ کرده (خواه از طریق کتابت باشد یا نقل یا حافظه) و به امت اسلامی برساند، روز قیامت در صفت فقیهان و عالمان خواهد بود، و به همین دلیل بسیاری از علمای بزرگ برای عمل به این حدیث معروف نبوی کتابهای «اربعین» نوشتهاند. اینگونه تعلیمات کجا و آن تعلیماتی که میگوید باید کتابهای علمی را در رودخانه و دریا افکند و غرق نمود و یا زیر خاک دفن کرد کجا؟ آیا اینها خود شواهدی نیست بر وارداتی بودن این تعلیمات و بیگانگی آن از تعلیمات اسلامی؟
جامی در «نفحات الانس» در شرح حال «عین الزمان» مینویسد: «او از خلفای «شیخ فضل الدین» و بسیار فاضل و دانشمند بود؛ در اوائل که عزیمت صحبت شیخ کرد به کتابخانه آمد، و از لطائف علوم عقلی و نقلی مجموعهای انتخاب نمود که در سفر مونس او باشد ... میگوید: چون نزدیک «خوارزم» رسیدم شبی در خواب دیدم که «شیخ» میگفت: ای گیلک! پشته را بینداز و بیا! چون بیدار شدم اندیشه کردم که پشته چیست؟ من از دنیا چیزی به همراه نیاوردهام و حتی اندیشه آن را نکردهام! شب دوم باز همین خواب را دیدم. شب سوم از شیخ پرسیدم که شیخنا پشته چیست؟ گفت: آن مجموعهای است که جمع کردهای (از علوم و دانشها)! چون بیدار شدم آن را در جیحون غرق کردم. چون به حضرت شیخ رسیدم گفت: اگر آن مجموعه را نمیانداختی تو را هیچ فایدهای نمیبود»!!
اگر این طرز تفکر و اینگونه تعلیمات را با تعلیماتی که در اسلام درباره حفظ کتب و سپردن تعلیمات اسلامی به آیندگان آمده است مقایسه کنیم ناهمگونی آنها روشن میشود. از جمله در حدیث معروفی که مرحوم شیخ حرعاملی در جلد 18 «وسائل الشیعه» و مرحوم شیخ انصاری در کتاب «رسائل» از امام صادق(علیه السلام) نقل کردهاند میخوانیم که امام به یارانش فرمود: «احفظوا بکتبکم فانکم سوف تحتاجون الیها» و طبق این حدیث امام(علیه السلام) دستور مؤکد در زمینه حفظ کتابها میدهد. باز هم در همین منبع در روایت دیگری از همان امام(علیه السلام) میخوانیم که به «مفضل بن عمر» دستور داد و فرمود: «اکتب و بث علمک فی اخوانک، فان مت ماورث کتبک بنیک، فانه یأتی علی الناس زمان حرج لا یأنسون الا بکتبهم». این حدیث معجزهآسا و نظائر آن اهمیت حفظ مواریث اسلام و آثار ائمه هدی(علیه السلام) را به خوبی روشن میسازد، و دستور میدهد به هر قیمتی که ممکن است باید آنها را حفظ کرد، و به نسلهای آینده مسلمانان رساند.
نمونه دیگر «ابوسعید الکندی» که از صوفیان معروف بوده و در خانقاهی منزل داشت و در جمع دراویش به سر میبرد، و گاه در پنهانی به بعضی از حوزههای درس وارد میشد، روزی در خانقاه دواتش از جیبش بیرون افتاد، و رازش کشف شد یکی از صوفیان به او گفت: «عورتت را بپوشان»! شبیه همین معنی اما به شکل دیگر از «شلبی» نقل شده که روزی دواتی در دست «حسین بن احمد صفار» دید به او گفت: «سیاهیت را از پیش من ببر که مرا سیاهی دلم بس است»! این گونه تعلیمات را با حدیث معروف «مداد العلماء» مقایسه کنید آنجا که مرحوم صدوق(ره) در کتاب امالی از امام صادق(علیه السلام) نقل میکند: «إِذا كانَ يَوْمُ الْقيامَةِ، جَمَعَ اللّهُ (عزّ و جلّ) النّاسَ فى صَعيدٍ واحِدٍ، وَ وُضِعَتِ الْمَوازينُ فَتُوزَنُ دِماءُ الشُّهَداءِ مَعَ مِدادِ العُلَماءِ، فَيُرَجَّحُ مِدادُ العُلَماءِ عَلى دِماءِ الشُّهَداءِ». این حدیث صریحاً مرکب دواتهای دانشمندان را برتر از خونهای شهداء میشمرد، و میگوید در قیامت در ترازوی سنجش الهی بر آنها برتری مییابد. دلیل آن هم روشن است؛ پشتوانه خون شهداء و حتی انگیزه ایثارگریهای آنها، تعلیماتی است که از طریق نوشتههای دانشمندان و بزرگان اسلام حاصل شده است.
به این ترتیب یکی از خصیصههای عرفان التقاطی (تصوف) مبارزه و ستیز با علم و دانش و کتاب است، در حالی که خصیصه عرفان اسلامی در تمام مراحل هماهنگی با علم و دانش است. تا آنجا که قرآن مقام «خشیت» را که مهمترین مراحل عرفان است منحصر به علماء و اهل دانش میشمرد: «إِنَّمَا یخْشَی اللّه مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ».(12) و مشاهدهی آیات عظمت حق را در پهنه آسمان و زمین مخصوص «اولو الالباب» و اندیشمندان میداند.(13)
در حدیثی از امیرمؤمنان علی(علیه السلام) میخوانیم که معرفت خداوند از طریق علم حاصل میشود، و اطاعت و بندگی خدا نیز از همین طریق صورت میگیرد، حیات دلها در علم است و نور بصیرت زاییده آن؛ «ان العلم حیات القلوب من الجهل و نور الابصار من العمی ... و بالعلم یطاع الله و یعبد و بالعلم یعرف الله یوحد».(14) اصولا عرفان صحیح راهی جز علم و آگاهی ندارد؛ و به همین دلیل یک فریضه بزرگ الهی شمرده شده که حدیث «طلب العلم فریضه» شاهد گویای آن است؛ و کمال دین در علم شمرده شده: «قال امیر المؤمنین علی(علیه السلام) اعلموا ان کمال الدین طلب العلم و العمل به».(15) آنها که علم را سد راه سلوک الی الله میشمرند و کتاب و دفتر و قلم و دوات نزد آنها موجوداتی ممنوع و قاچاق محسوب میشود مصداق حدیث امام صادق(علیه السلام) هستند که میفرماید: «العامل علی غیر بصیرة کالسائر علی غیر الطریق لا یزیده سرعه السیر الا بعدا»(16)؛ (کسی که بدون آگاهی عمل کند مانند مسافری است که از بیراهه میرود، هرقدر سریعتر در مسیر خود راه برود از مقصد اصلی دورتر میشود)، و به فرموده پیغمبر اکرم(صلی الله علیه واله وسلم): خرابی کار چنین افرادی از اصلاحشان بیشتر است «من عمل علی غیر علم کان ما یفسد اکثر مما یصلح».(17)
دوم: عرفان التقاطی و شکستن حریم «احکام»: در عرفان اسلامی احکامی که از قرآن و سنت به دست آمده کاملاً محترم است. یا به تعبیر دیگر رعایت اصول و احکام شریعت گام اول برای سیر و سلوک است، و سالکان «طریقت» هرگز به خود اجازه نمیدهند که برای وصول به «حقیقت» کمترین تخطی و انحرافی از احکام «شریعت» پیدا کنند، چنانکه در کتاب سیر و سلوک منسوب به علامه بزرگوار «سید بحرالعلوم» آمده است: «پس هر که را ببینی که دعوی سلوک کند و ملازمت تقوی و ورع و متابع جمیع احکام ایمان در او نباشد و به قدر سر موئی یا سر سوزنی از صراط مستقیم «شریعت حقه» انحراف نماید او را «منافق» میدان مگر آنچه را به عذر یا خطا یا نسیان از او سر زند».(18) در حالی که در عرفان التقاطی (تصوف) این معنی نهتنها مجاز شناخته شده، بلکه احیاناً مورد توصیه نیز قرار گرفته، و به عنوان یک الگو مطرح شده است.
نمونههای روشن این معنی را در کتاب «احیاء العلوم» به نقل از مشایخ تصوف و عرفان میتوان یافت، و شاید همان سبب شده است که بعضی از دانشمندان معروف اهل سنت مانند «ابوالفرج ابن الجوزی الحنبلی» که به گفته مرحوم «محدث قمی» ید طولایی در تفسیر و حدیث و وعظ و سایر علوم اسلامی داشته کتابی به نام «اعلام الاحیاء باغلاط الاحیاء» نوشته و قسمتی از این گونه انحرافات را بر او خرده گرفته، و در کتاب دیگری به نام «تلبیس الابلیس» قسمتهایی از کتاب «احیاء العلوم» را با ذکر اسناد و مدارک مورد انتقاد شدید قرار داده است که قسمتهایی از آن را به عنوان شاهدی برای موضوع مورد بحث در اینجا میآوریم:(19)
1. ابوحامد غزالی میگوید: یکی از شیوخ در آغاز کار چون از شب خیزی کسل میشد بر خود الزام کرد که شب را تا به صبح روی سر بایستد! تا اینکه نفس او از روی رغبت و میل به شبخیزی مبادرت کند!
2. دیگری برای اینکه دوستی مال را از دل بیرون کند تمام اموالش را فروخته و در دریا ریخت زیرا میترسید اگر به مردم ببخشد گرفتار ریا شود!
3. دیگری به منظور عادت کردن به حلم و بردباری کسی را استخدام کرده بود که در میان اجتماعات او را به باد فحش و دشنام بگیرد.
«ابوالفرج» پس از نقل این داستانهای عجیب، مینویسد تعجب من از «ابوحامد غزالی» بیشتر است تا از کسانی که این اعمال خلاف را انجام میدادند، زیرا او پس از نقل این داستانها نهتنها هیچگونه مذمتی از آنها نکرده، بلکه این حکایات را برای تعلیم و تربیت دیگران بیان کرده است! آیا جائز است کسی شب را تا به صبح روی سر بایستد تا خون به صورتش بازگردد و تولید بیماریهای خطرناک کند؟! مطابق کدام قانون میتوان اموال را به دریا ریخت، با آنکه پیغمبر اکرم(صلی الله علیه واله وسلم) از اتلاف مال نهی کرده است؟! او در پایان این سخن میگوید: «ابوحامد فقه را به تصوف بسیار ارزان فروخته است»!
4. داستان لص حمام «دزد گرمابه» یکی دیگر از داستانهایی است که غزالی از یکی از شیوخ به نام «ابن کرینی» نقل میکند که: «من زمانی وارد یکی از مناطق شدم و در آنجا حسن سابقهای پیدا کردم و به خوبی و درستکاری معروف شدم. برای نجات از این حسن شهرت! روزی به گرمابهای رفتم و لباس گرانبهایی را دزدیده، و زیر لباسهای کهنه و مندرس خود پوشیدم، از گرمابه خارج شدم و آهسته راه میرفتم، مردم دویدند مرا گرفته، و جامههای کهنه را از من برکندند، و آن لباسهای پرقیمت را بیرون آوردند، پس از این واقعه در میان مردم به «لص حمام» مشهور شدم و به این وسیله نفس من راحت شد!!». «غزالی» پس از نقل این حکایت میگوید: اینگونه خودشان را ریاضت میدادند تا از «توجه مردم» و نفس راحت شوند، و ای بسا اهل «حال» اینگونه کارهایی که برخلاف دستور فقه است برای اصلاح قلب مرتکب میشدند، و بعداً این تقصیر صوری را جبران میکردند، همانگونه که آن مرد در حمام کرد!
ابوالفرج ابن الجوزی پس از نقل این سخن میگوید: «سبحان الله چه کسی غزالی را از دائرهی فقاهت بیرون کرد و به تألیف این کتاب وادار نمود»؟! تعجب در این است که تنها به نقل آنها قناعت نمیکند، بلکه از آنها مدح و تمجید کرده، و صاحبانش را اهل حال مینامد! چه حالی از این بدتر که شخص صلاح و درستی خود را در مخالفت با دستورات شرع بداند؟! آیا هیچ راه صحیحی برای اصلاح قلب نبود که به اینگونه امور بپردازند؟ و آیا روا است که مسلمان نام «دزد» را بر خود بگذارد و خودش را «سارق» معرفی کند؟ آیا جائز است در اموال مردم بدون جلب رضای صاحبانش تصرف کند؟ با آنکه «احمد» و «شافعی» (پیشوای غزالی) تصریح کردهاند اگر کسی جامهای که نگهبان بر آن است از حمام بدزدد باید دست او را قطع کرد (پایان سخنان ابوالفرج ابن الجوزی).(20)
وجود این گونه تضادها در یک مکتب التقاطی عجیب نیست. از یک سو سخن از اسلام در میان است، و از سوی دیگر تعلیمات وارداتی و غیر اسلامی ایجاب میکند که این سدها شکسته شود و راه به سوی هدفی که دارند باز گردد. آیا ممکن است شکستن حریم احکام مسلم اسلامی، آن هم به این صورت زننده و غیر منطقی حمل بر آزادنگری و آزاداندیشی شود؟ مگر یک فرد مسلمان میتواند در برابر احکام خدا و در جهت مخالفت آن آزاد باشد؟!
سوم: عرفان وارداتی و «تفسیر به رأی»: در «عرفان اسلامی» همه جا سخن از محتوای وحی و تعلیمات قرآن و سنت است، و یک مرد عارف مسلمان هرگز به خود اجازه نمیدهد افکار خود را بر قرآن و سنت تحمیل کند، و آن را به آن گونه که میل و خواست او است، تفسیر کند. او در تفسیر آیات و روایات معتبر اسلامی ضوابطی را رعایت میکند که با قواعد ادبی و مفاهیم لغوی و قرائن حالیه و مقالیه و متفاهم عرب در باب الفاظ و خلاصه آنچه که در فهم مقاصد از الفاظ وعبارات معتبر است سازگار باشد. ولی در «عرفان وارداتی و تصوف» الفاظ از این قواعد و ضوابط آزاد میگردد، و مانند موم به هر شکلی لازم باشد درمیآید، و تفسیر به رأی بر متون اسلامی حاکم میشود، و الفاظ به صورت کنایات ومجازات درمیآید، و مفاهیم ذوقی و شعری جانشین مفاهیم اصیل و واقعی میشود، و به این ترتیب پیشداوریها بر آیات و روایات تحمیل میگردد، و متون اسلامی همان میگوید که آنها میخواهند.
تعریفی که شیخ عطار در آغاز کتاب «تذکرة الاولیاء» درباره مشایخ صوفیه دارد میتواند پرده از روی مطالب زیادی بردارد او میگوید: «چون از قرآن و حدیث گذشتی هیچ سخنی بالای سخن مشایخ طریقت نیست ... که سخن ایشان نتیجه کار و حال است، نه ثمره حفظ و قال، و از عیان است نه از بیان است، و از اسرار است نه از تکرار است، و از علم لدنی است نه از علم کسبی است، و از جوشیدن است نه از کوشیدن است، و از عالَم ادبنی ربی است نه از عالَم علمنی ابی است».(21)
دعوی اینگونه مقامات برای غیر پیامبر(صلی الله علیه واله وسلم) و امام معصوم(علیه السلام) میدان وسیعی به دست مشایخ و سران آنها میدهد که به عنوان «علم لدنی» و «آگاهی بر اسرار» و «نتیجه کار و حال» به هر گونه تفسیری برای متون اسلامی دست بزنند. مطالعه بعضی از تفاسیر قرآن که به این سبک نگاشته شده (مانند بخشهایی از تفسیر «روح البیان» فاضل برسوئی) شاهد گویای این مطلب است. بدیهی است هرگاه الفاظ از قید و بند و قواعد و دستور زبان و مفاهیم لغوی و عرفی جدا شوند، تمام اصالت و ارزش خود را از دست میدهند، و هر گروهی آنها را بر طبق میل خود تفسیر میکند، و قرآن و سنت به جای اینکه رهبر و الگو و اسوه باشد، توجیهگر و دنبالهرو افکار این و آن خواهد شد، و وضع بسیار خطرناکی به وجود میآید که نیاز به توضیح و شرح ندارد.
گرفتار شدن عرفان التقاطی در این دام خطرناک نیز به خاطر همان طبیعت التقاط است که وقتی افکار وارداتی بر متون اسلامی تطبیق نکرد، لاجرم باید به کمک تفسیر به رأی آنها را با یکدیگر هماهنگ ساخت. یکی از دلائل پیدایش فرقههای زیاد در تصوف این آزادی در تفسیر آیات و احادیث است که هر گروه طبق میل خود نصوص اسلامی را تفسیر و مطابق سلیفه شخصی خود توجیه میکند. ممکن است بعضی از این فرقهها پیروان چندانی نداشته باشد، ولی با این حال همان فرقه نیز بعد از مدتی احتمالاً به چند فرقه دیگر تقسیم میشود. بعضی از این فرق پس از مدتی منقرض میشوند و در عوض فرقههای دیگری به وجود میآید. این سخن را با داستان عجیبی که هم ارتباط با این بحث دارد و هم بحث پیشین (شکستن حریم احکام اسلام) پایان میدهیم:
رقص برای خدا!
در کتاب «اسرار التوحید من مقامات ابی سعید» آمده است که «شیخ عبدالله باکو» (او هم از سران صوفیه است) شنیده بود که شیخ ابوسعید علاقه به سماع و رقص دارد(22) و او در دل با این عمل جداً مخالف بود. شبی در خواب دید هاتفی میگوید «قوموا ارقصوا لله»؛ (برخیزید و برای خدا برقصید!!). ناگهان از خواب بیدار شد و گفت: «لا حول ولا قوة الا بالله» این چه خواب پریشان و شیطانی بود؟ دو مرتبه خوابید مجدداً شنید هاتفی میگوید «قوموا و ارقصوا لله»! باز بیدار شد و لا حول گفت و خوابید، بار سوم همین ندا را شنید و بر او مسلم شد که گوینده جز حق نتواند بود! صبح برخاست که به خانقاه شیخ ابوسعید بیاید، و شیخ را زیارت کند (ولابد عذر گذشته را بخواهد) چون به در خانقاه رسید شیخ ابوسعید را از درون خانقاه شنید که میگوید «قوموا و ارقصوا لله»!! شیخ ابوعبدالله را وقت خوش گشت و آن افکاری که از وجد و سماع شیخ در اندرون او بود برخاست.(23)
برای جمعیتی که طبق همان کتاب اسرار التوحید معتقدند «رأس هذا الامر کبس المحابر و خرق الدفاتر و نسیان العلوم»؛ (آغاز تصوف بستن در دواتها و پاره کردن دفترها و فراموش کردن علوم است) دستور رقص برای خدا، آن هم از ناحیه یک هاتف غیبی، امر غیر منتظرهای نیست!
3. انگیزههای گرایش به «تصوف»
عرفان التقاطی مانند هر پدیده اجتماعی دیگر از یک علت معین سرچشمه نمیگیرد؛ بلکه همهی این پدیدهها معمولاً علل و عوامل متعددی دارد که دست به دست هم میدهند و آنها را به وجود میآورند. در تحلیل نهایی عوامل پیدایش تصوف در جوامع اسلامی، امور زیر قطعاً دخالت دارد هرچند نمیتوان گفت منحصر به اینها است:
1) گرایشهای شدید مادی
در بسیاری از جوامع، گروهی را که نمیتوانند با علائق مادی اشباع شوند به سوی عرفان سوق میدهند، و هنگامی که دست به عرفان اصیل نیابند طبعاً در اثناء راه گرفتار عرفان التقاطی میشوند. لذا میبینیم هر زمان اقبال به مادیات در جوامع اسلامی اوج گرفته و پس از مدتی مردم سرخورده شدهاند بازار تصوف گرم شده است. بدون شک علائق مادی نمیتواند روح تشنه آدمی را سیراب کند، ولی مهم این است که باید در هر جامعهای گروهی از دانشمندان آگاه به وضع زمان وجود داشته باشند و قلوب مردم را با عرفان صحیح الهی سیراب کنند تا گرفتار دام التقاط نشوند و این خود حدیث مفصلی دارد.
2) اسلام منهای روحانیت
اسلام منهای روحانیت که باب طبع رجال سیاست در بسیاری از جوامع است، همانها که از قدرت روحانیت بیم دارند و در عین حال میخواهند با گرایش اسلامی جامعه همصدا شوند، یکی دیگر از عوامل توجه به «تصوف» است؛ زیرا «تصوف» روحانیت را همیشه کنار زده، و زمام امر به دست پیر و مرشد و قطب میسپارد که غالباً غیر روحانی هستند. لذا یکی از شروطی که بسیاری از مرشدان و شیوخ تصوف به مریدان خود میکنند این است که از روحانیون فاصله گیرند، و سعی میکنند آنها را به عنوان «علمای قشری» «زاهدان ریاکار» و «واعظانی که در خلوت آن کار دیگر میکنند» از نظر مریدان خود بیندازند.
میدانیم «اسلام منهای روحانیت» مزاحم هیچکس نیست؛ نه سیاستهای استعماری، نه سلطههای جبار و رژیمهای طاغوتی، و نه هیچ دستگاه جبار دیگر. لذا در زمان طاغوت جمعی از مهرههای اصلی دستگاه سلطنت صوفی یا متمایل به تصوف بودند. فراموش نمیکنم یکی از چهرههای خطرناک ساواک که در یکی از دستگیریهای رژیم سابق با او روبرو شدم میگفت: «ایمان من از ایمان شما مسلماً ضعیفتر نیست، من درویشم! دم از مولی میزنم! و هر چه خواستهام از او گرفتهام، این از یک طرف، و اما از طرف دیگر اگر ببینیم کسانی با شاه مخالفت میکنند یک میلیون نفر از آنها را به گلوله ببندم پروائی ندارم!». دیدم این به اصطلاح درویش کلمه یک میلیون نفر را چه آسان میگوید؟!
3) آزادی عمل
بسیارند کسانی که به خاطر انگیزه فطری و درونی، و یا تربیت خانوادگی و شرایط محیط، میخواهند دارای مذهبی باشند، ولی از سوی دیگر از احکام به اصطلاح دست و پا گیر مذهب و حلال و حرام که مزاحم امیال آنها است ناراحتاند. در اینجا به سراغ مذهبی میروند که بیشتر آنها را به «سیر در باطن» سوق میدهد، و همچون تصوف زیاد به ظواهر شرع مقید نمیکند. درون و حال را مینگرند، نی بیرون و قال را! و به گفته خودشان به مغز اهمیت میدهند نه به قشر! به همین دلیل در گذشته یک مشت خوانین ظالم، و کسانی که شغلهای نامشروعی داشتند در زمره درویشان، و یا لااقل در سلک ایشان در میآمدند، و پایبند نبودن آنها به قسمتی از احکام شرع را یکنوع آزاد منشی و قابلیت انعطاف و وسعت مشرب، و به عکس تقید متشرعین را به احکام الهی یک نوع «خشکی و خشونت» میپنداشتند. و نیز به همین دلیل بسیاری از جلسات صوفیان کانونی بود از «وجد» «سماع» و مطلب دیگر!.
4) تلاشهای استعمار
آری این مطلب عامل دیگری برای اشاعه «تصوف» در بسیاری از مناطق محسوب میشود؛ چراکه صوفیان به حکم درون گرایی، چندان کار به برون ندارند، و به حکم «صلح کل» که مذهب صوفی است مایلند با همگان کنار بیایند و در صلح و صفا زندگی کنند، و در تعلیمات آنها مسائلی همچون جهاد و برخورد قهرآمیز با دشمنان حق و عدالت، و پنجه افکندن در پنجه ظالمان و ستمگران، و قیام و شورش پرخروش بر ضد آنان محلی ندارد. به عکس خزیدن در گوشه خانقاه، و پرداختن به «ذکر و فکر» و بیگانگی از دنیا و مافیها، و توجه به سیر باطن، و چشم برداشتن از جهان ظاهر کاملا با افکار آنها سازگار است. چه عاملی برای تخدیر تودهها از چنین تفکراتی بهتر میباشد؟ و لذا جای پای استعمار در تاریخ تصوف به خوبی نمایان است، مخصوصاً در عصر و زمان ما برای اینکه مذهب ـ مخصوصاً اسلام ـ را در نقاط مختلف جهان از صورت فعال بیندازند، و آن را به یک عامل تخدیر مبدل کنند اصرار بر تقویت خانقاهها و رهبران این فرق داشته و دارند.
البته شرح هر یک از این عوامل نیاز به بحث مستقل و مفصلی دارد و مقصود ما در اینجا تنها یک اشاره بود و عاقلان را اشارتی کافی است. البته بحثهای زیاد دیگری در زمینه «کشف و شهود» «ذکر و فکر» مقامات سیر و سلوک صوفیانه و «شطحیات» و «طامات» و مسأله «وحدت وجود» و امثال آن باقیمانده که هر کدام درخور بحث جداگانهای است.
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.