شعر و شاعرى در اسلام
آيت الله العظمی مکارم شيرازی
تحقیق: حجت الاسلام احمد حيدری
بسم الله الرّحمن الرّحيم
قال الله الحکيم فی کتابه الکريم:
1. «وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا يَنبَغِي لَهُ، إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ وَقُرْآنٌ مُّبِينٌ؛ ما به پیامبر شعر نیاموختیم، و شایسته او نیست [شاعر باشد]، این [کتاب آسمانى] فقط مایه یادآورى و قرآن مبین است». (یس:69).
2. «وَالشُّعَرَاءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ؛ [پیامبر اسلام شاعر نیست؛] شاعران کسانى هستند که گمراهان از آنان پیروى مى کنند». (الشعراء:224).
3. «وَيَقُولُونَ أَئِنَّا لَتَارِكُو آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُونٍ؛ و پیوسته مى گفتند: "آیا مامعبودان خود را بخاطر شاعرى دیوانه رها کنیم"». (الصافات:36).
4. «بَلْ قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلَامٍ بَلِ افْتَرَاهُ بَلْ هُوَ شَاعِرٌ فَلْيَأْتِنَا بِآيَةٍ كَمَا أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ؛ آنها گفتند: "[آنچه محمد آورده وحى نیست،] بلکه خواب هایى آشفته است، اصلاً آن را به دروغ به خدا بسته، بلکه او یک شاعر است، [اگر راست مى گوید] باید معجزه اى براى ما بیاورد، همان گونه که پیامبران پیشین [با معجزات] فرستاده شدند"». (الأنبياء:5).
بهانه هاى رنگارنگ
از آيات قرآن مجيد استفاده مى شود كه دشمنان اسلام و مشركان عرب، براى جلوگيرى و ممانعت از پيشرفت اسلام، كه به سرعت در حال گسترش بود، هر روز برچسب تازه اى به پيامبر اسلام صلّى الله عليه و آله مى زدند، تا شايد بدين وسيله به مقصود خويش برسند. متأسّفانه اين حربه در طول تاريخ مورد استفاده جبّاران و ظالمان بوده، و در عصر و زمان ما نيز در مقياس وسيعى به كار گرفته مى شود.[1]
در اشاره به بهانه های گوناگون مشرکان مخالف در آيه 5 سوره أنبياء چنين می خوانيم: «بَلْ قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلَامٍ بَلِ افْتَرَاهُ بَلْ هُوَ شَاعِرٌ فلْيَأْتِنَا بِآيَةٍ كَمَا أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ؛ آنها گفتند: "[آنچه محمد آورده وحى نیست،] بلکه خواب هایى آشفته است، اصلاً آن را به دروغ به خدا بسته، بلکه او یک شاعر است، [اگر راست مى گوید] باید معجزه اى براى ما بیاورد، همان گونه که پیامبران پیشین [با معجزات] فرستاده شدند"». (الأنبياء:5).
برخی از بهانه جوئی هاى مخالفان پيامبر صلّی الله عليه و آله این بود که: «آنها گفتند: آنچه پيامبر به عنوان وحى آورده خواب هاى آشفته و پراكنده اى بيش نيست؛ بَلْ قَالُوا أَضْغَاثُ أَحْلَامٍ»، كه او آنها را حقيقت و واقعيت مى پندارد![2]
و گاه اين سخن خود را عوض مى كنند و مى گويند: «او مرد دروغگويى است كه اين سخنان را به خدا افترا بسته؛ بَلِ افْتَراهُ».
و گاه مى گويند: «نه او يك شاعر است؛ بَلْ هُوَ شاعِرٌ» و اين آيات مجموعه اى از تخيلات شاعرانه او است.
و در آخرين مرحله مى گويند: از همه اينها كه بگذريم، اگر او راست مى گويد كه فرستاده خدا است، «بايد معجزه اى براى ما بياورد، همان گونه كه پيامبران پيشين با معجزات فرستاده شدند؛ فلْيَأْتِنا بِآيَةٍ كَما أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ».
بررسی هاى اين نسبت هاى ضّد و نقيض به پيامبر صلّی الله عليه و آله، خود بهترين دليل بر آن است كه آنها حق طلب نبودند، بلكه هدفشان بهانه جويى و به اصطلاح بيرون كردن حريف از ميدان به هر قيمت و به هر صورت بوده است.
گاه ساحرش مى خواندند، زمانى شاعر، گاه مفترى، و گاه - العياذ باللَّه - يك آدم خيالاتى كه خواب هاى پريشانش را وحى به حساب آورده! گاه مى گويند چرا تو انسانى؟! و گاه با ديدن آن همه معجزات باز بهانه معجزه ديگر مى گيرند.
اگر ما دليلى بر بطلان سخنانشان جز اين پراكنده گويى نداشتيم به تنهايى كافى بود.[3]
طبق آنچه در آيه 36 سوره صافّات نيز آمده، چنين می گفتند: «وَيقُولُونَ أَئِنَّا لَتَارِكُوا آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُونٍ؛ و [كفّار] پيوسته مى گفتند: آيا ما معبودان خود را به خاطر شاعرى ديوانه رها كنيم؟!».
البته كفّار در اينجا دچار تناقض گويى شده بودند؛ زيرا شاعر بودن و مجنون بودن با هم سازگار نيست. شاعر كسى است كه به فنون شعر و لطايف و ظرايف، و كنايه و تشبيه و استعارات شعر آشنايى كامل دارد، در حالى كه مجنون اينها را از يكديگر تشخيص نمى دهد![4]
فلسفه برچسب شاعر؟
قرآن مجيد آياتى موزون دارد، مخصوصاً آيات سوره هاى مكّى، و لهذا بت پرستان پيامبر اسلام صلّى الله عليه و آله را شاعر و قرآن را شعر توصيف مى كردند، تا جاذبه قرآن را مرهون موزون بودن آن تلقّى كنند.
در حالی كه هر آشناى به شعر و شاعرى با اندكى دقّت و تأمّل در آيات قرآن مجيد، مى فهمد كه قرآن وزن شعرى ندارد. امّا بت پرستان و مشركان بسان غريقى بودند كه به هر چيزى براى نجات خويش و خدايانشان متوسّل مى شدند، تا شايد بتوانند جلوى موج اسلام را بگيرند، و خود را نجات دهند.[5]
از طرفی جاذبه و نفوذ قرآن در دلها براى همه كس محسوس بود، و زيبائی هاى لفظ و معنا و فصاحت و بلاغت آن قابل انكار نبود. حتى خود مشركان چنان مجذوب آهنگ و بيان قرآن مى شدند كه گاه شبانه بطور مخفيانه به نزديكى منزلگاه پيامبر صلّی الله عليه و آله مى آمدند تا زمزمه تلاوت او را در دل شب بشنوند.
چه بسيار كسانى كه با شنيدن چند آيه از قرآن شيفته و دلباخته آن شدند، و در همان مجلس اسلام را پذيرفتند و به آغوش قرآن پناه بردند.
اينجا بود كه براى توجيه اين پديده بزرگ، و اغفال مردم از اين وحى آسمانى، زمزمه شعر و شاعرى پيامبر صلّی الله عليه و آله را در همه جا سر دادند، كه اين خود اعترافى بود ضمنى به نفوذ فوق العاده قرآن![6]
آنها به خوبى مى دانستند كه قرآن كمترين شباهت به شعر ندارد، نه از نظر ظاهر، يعنى نظم و وزن و قافيه شعرى، و نه از نظر محتوا، تشبيهات، تخيلات و تغزلات شاعرانه.
ولى آنها چون جاذبه فوق العاده قرآن را در افكار مردم مى ديدند و آهنگ دلنشين آن را در درون جان خويش احساس مى كردند، براى پرده افكندن بر اين نور الهى، گاه آن را سحر مى ناميدند، چرا كه نفوذ مرموز در افكار داشت، و گاه شعر مى خواندند، چرا كه دلها را تكان مى داد و به همراه خود مى برد! آنها در حقيقت مى خواستند مذمت كنند، امّا با اين سخن مدح مى كردند و اين گفتارشان سند زنده اى بود بر نفوذ خارق العاده قرآن در افكار و دلها.[7]
استکبار، منشاء شاعر نامیدن پیامبر اسلام (ص)
خداوند در بيان ريشه اصلى بدبختى دوزخیان مى گويد: «آنها چنان بودند كه وقتى كلمه توحيد و لا اله الا اللَّه به آنان گفته مى شد استكبار مى كردند: «إِنَّهُمْ كانُوا إِذا قِيلَ لَهُمْ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ يَسْتَكْبِرُونَ». (الصافات:35).
آرى ريشه تمام انحرافات آنها تكبر و خود برتربينى، و زير بار حق نرفتن و بر سر سنت هاى غلط و تقاليد باطل اصرار و لجاجت ورزيدن، و به همه چيز غير از آن با ديده تحقير نگريستن بود.
ولى آنها براى اين گناه بزرگ خود عذرى بدتر از گناه مى آوردند: «و پيوسته مى گفتند: "آيا ما خدايان و بُت هاى خود را به خاطر شاعر ديوانه اى رها كنيم؟!"؛ وَيَقُولُونَ "أَئِنَّا لَتَارِكُو آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُونٍ"». (الصافات:36).
شاعرش مى ناميدند چون سخنانش آن چنان در دلها نفوذ داشت و عواطف انسانها را همراه خود مى برد كه گويى موزون ترين اشعار را مى سرايد، در حالى كه گفتارش ابدا شعر نبود. مجنونش مى خواندند به خاطر اينكه رنگ محيط به خود نمى گرفت، و در برابر عقايد خرافى انبوه متعصبان لجوج ايستاده بود، كارى كه از نظر توده هاى گمراه يك نوع انتحار و خودكشى جنون آميز است. در حالى كه بزرگترين افتخار پيغمبر صلّی الله عليه و آله همين بود كه تسليم اين شرائط نشد.[8]
چرا قرآن شاعری را از رسول خدا نفی می کند؟
خداوند در آيات 224 تا 226 سوره شعراء می فرمايد: «وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ * أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ * وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ؛ [پيامبر شاعر نيست] شعرا كسانى هستند كه گمراهان از آنان پيروى مى كنند * آيا نمى بينى آنها در هر وادى سرگردانند * و سخنانى مى گويند كه عمل نمى كنند».
قرآن در آيات مورد بحث با بيانى بسيار منطقى مى گويد: خط مشى پيامبر از خط شعرا جدا است؛ زيرا:
- شعرا در عالم خيال و پندار حركت مى كنند و او در عالمى مملو از واقع بينى براى نظام بخشيدن به جهان انسانى.
- شعراء غالبا طالب عيش و نوشند، و در بند زلف و خال يار؛ مخصوصا شاعرانى كه در آن عصر و در محيط حجاز مى زيستند چنان كه از نمونه اشعارشان پيدا است. به همين دليل «شعرا كسانى هستند كه گمراهان از آنها پيروى مى كنند؛ وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ».
- آنها غرق پندارها و تشبيهات شاعرانه خويشند، حتى هنگامى كه قافيه ها آنها را به اين سمت و آن سمت بكشاند، در هر وادى سرگردان مى شوند: . «آيا نديدى كه آنها در هر وادى سرگردانند؛ أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ».[9]
- آنها غالبا در بند منطق و استدلال نيستند، و اشعارشان از هيجاناتشان تراوش مى كند، و اين هيجانات و جهش هاى خيالى هر زمان، آنان را به وادى ديگرى سوق مى دهد: «آيا نديدى كه آنها در هر وادى سرگردانند؛ أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ».
- هنگامى كه از كسى راضى و خشنود شوند، او را با مدائح خود به اوج آسمانها مى برند، هر چند مستحق قعر زمين باشد، و از او فرشته زيبايى مى سازند هر چند شيطان لعينى باشد! هنگامى كه از كسى برنجند چنان به هجو او مى پردازند كه گويى مى خواهند به اسفل السافلينش بكشانند، هر چند موجودى آسمانى و پاك باشد!
آيا محتواى حساب شده قرآن با زمينه هاى فكرى شاعران - مخصوصا با شاعران آن محيط كه كارى جز وصف شراب و جمال معشوق و خط يار و مدح قبيله هاى مورد نظر و ذم و هجو دشمنان نداشتند - هيچ شباهتى دارد؟!
- بعلاوه شاعران معمولا مردان بزمند نه جنگاوران رزم، اهل سخنند نه عمل، لذا در آيه بعد اضافه مى كند: «آيا نمى بينى كه آنها سخنانى مى گويند كه عمل نمى كنند؛ وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ».
اما پيامبر اسلام صلّی الله عليه و آله سر تا پا عمل است، و حتى دشمنان او وى را به عزم راسخ و استقامت عجيبش و اهميت دادن به جنبه هاى عملى مسائل مى ستايند. شاعر كجا و پيامبر اسلام كجا؟!
از جمع بندى بيانات فوق چنين استفاده مى شود كه قرآن سه نشانه براى اين گروه از شعراء بيان كرده است:
نخست اينكه پيروان آنها گروه گمراهانند، و با الگوهاى پندارى و خيالى از واقعيت ها مى گريزند.
ديگر آنكه آنها مردمى بى هدفند و خط فكرى آنها به زودى دگرگون مى شود، و تحت تاثير هيجانها به آسانى تغيير مى پذيرند.
سوم اينكه آنها سخنانى مى گويند كه به آن عمل نمىكنند، حتى در آنجا كه واقعيتى را بيان مىدارند خود مرد عمل نيستند.
اما هيچيك از اين اوصاف سه گانه بر پيامبر اسلام صلّی الله عليه و آله تطبيق نمى كند، او درست نقطه مقابل اين حرفها است.[10]
چرا شايسته پيامبر (ص) نيست كه شاعر باشد؟
خداوند در آیات 69 و 70 سوره یس می فرمايد: «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلاَّ ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ * لِيُنْذِرَ مَنْ كانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْكافِرِينَ؛ ما هرگز شعر به او نياموختيم، و شايسته او نيست؛ اين [كتاب آسمانى] تنها ذكر و قرآن مبين است * هدف اين است كه افرادى را كه زنده اند انذار كند و بر كافران اتمام حجت شود و فرمان عذاب بر آنها مسلم گردد».
دو آيه فوق مى گويد: «ما به او تعليم شعر نداديم و شايسته او نيست كه شاعر باشد؛ وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ».
به خاطر اينكه خط «وحى» از خط «شعر» كاملا جدا است؛ زيرا:
- معمولا سرچشمه شعر تخيّل و پندار است؛ شاعر بيشتر بر بال و پر خيال سوار مى شود و پرواز مى كند، در حالى كه وحى از مبدء هستى سرچشمه مى گيرد و بر محور واقعيتها مى گردد.
- شعر از عواطف متغير انسانى مى جوشد، و دائما در حال دگرگونى است، در حالى كه وحى بيانگر حقايق ثابت آسمانى مى باشد.
- لطف شعر در بسيارى از مواد در اغراق گوئيها و مبالغه هاى آن است، تا آنجا كه گفته اند: «احسن الشعر اكذبه؛ بهترين شعر دروغ آميزترين آن است!». در حالى كه در وحى جز صداقت چيزى نيست.
- شاعر در بسيارى از موارد به خاطر زيبائی هاى لفظ ناچار است خود را تسليم الفاظ كند و دنباله رو آن باشد، و چه بسا حقائقى كه در اين ميان پايمال گردد.
- به تعبير زيباى يكى از مفسران «شعر» مجموعه شوق هايى است كه از زمين به آسمان پرواز مى كند، اما «وحى» مجموعه حقائقى است كه از آسمان به زمين نازل مى گردد، و اين دو خط كاملا متفاوت است! [11]
- «شعر» معمولا زائيده تخيلات، و بيانگر احساسات برافروخته، و هيجانات عاطفى است، و به همين دليل فراز و نشيب و افت و خيز فراوان دارد در حالى كه قرآن در عين زيبايى و جذابى، كاملا مستدل و منطقى، و محتوايى عقلانى دارد.[12]
به هر حال پيامبر نمى تواند شاعر باشد، و هنگامى كه مى گويد: خدا به او تعليم شعر نداده، مفهومش اين است كه از شعر بر كنار است، چراكه همه تعليمات او به ذات پاك خدا بر مى گردد.[13]
شاعران مطلوب در منطق قرآن و اهل بيت (ع)
خداوند بعد از نفی شاعری از رسول خدا در آيات 224 تا 226 سوره شعراء، در آیه 227، شاعران با ايمان و صالح را كه هنرشان در مسير اهدافشان است، استثناء مى كند و به آنها ارج مى نهد و حسابشان را از ديگران جدا مى سازد: «إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ؛ مگر كسانى كه ايمان آوردهاند و عمل صالح انجام مى دهند و ياد خدا بسيار مى كنند و به هنگامى كه مورد ستم واقع مى شوند به دفاع از خويشتن [و مؤمنان] بر مى خيزند [و از ذوق شعرى خود كمك مى گيرند] و به زودى آنها كه ستم كردند مى دانند كه بازگشتشان به كجاست؟».[14]
از آنجا كه در ميان شاعران افراد پاك و هدفدارى پيدا مى شوند كه اهل عمل و حقيقتند، و دعوت كننده به راستى و پاكى، هر چند از اين قماش شاعران در آن محيط كمتر يافت مى شد. قرآن براى اينكه حق اين هنرمندان با ايمان و تلاشگران صادق، ضايع نگردد، با يك استثناء صف آنها را از ديگران جدا كرده، مى گويد: «مگر كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند؛ إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ».
شاعرانى كه هدف آنها تنها شعر نيست، بلكه در شعر، هدف هاى الهى انسانى مى جويند، شاعرانى كه غرق در اشعار نمى شوند و غافل از خدا، بلكه «خدا را بسيار ياد مى كنند» و اشعارشان مردم را به ياد خدا وا مى دارد: «وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيراً».
و به هنگامى كه مورد ستم قرار مى گيرند، از اين ذوق خويش، براى دفاع از خويشتن و مؤمنان به پا مى خيزند: «وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا».
و اگر به هجو و ذم گروهى با اشعارشان مى پردازند، به خاطر اين است كه از حق در برابر حمله و هجوم شعرى آنان دفاع مى كنند.
و به اين ترتيب چهار صفت براى اين شاعران با هدف بيان كرده: «ايمان»، «عمل صالح»، «بسيار به ياد خدا بودن» و «در برابر ستمها بپا خواستن و از نيروى شعر براى دفع آن كمك گرفتن» است.[15]
بدون شك ذوق شعر، و هنر شاعرى مانند همه سرمايه هاى وجودى انسان در صورتى ارزشمند است كه در يك مسير صحيح به كار افتد و از آن بهره گيرى مثبت و سازنده شود. اما اگر به عنوان يك وسيله مخرب براى ويران كردن بنيان اعتقاد و اخلاق جامعه و تشويق به فساد و بى بند و بارى مورد استفاده واقع شود، و يا انسانها را به پوچى و بيهودگى و خيال پرورى سوق دهد، يا تنها يك سرگرمى بى محتوى تلقى گردد، بى ارزش و حتى زيانبار است.
و با اين جمله پاسخ اين سؤال روشن مى شود كه بالآخره از آيات فوق چنين مى فهميم كه شاعر بودن خوبست يا بد؟ زشت است يا زيبا؟ و اسلام با شعر موافق است يا مخالف؟
پاسخ اين سخن آن است كه ارزيابى اسلام در اين زمينه، روى «هدفها» و «جهت گيريها» و «نتيجه ها» است. امير مؤمنان على عليه السلام می فرمايد: «اِعْلَمُوا أَنَّ مِلَاكَ أَمْرِكُمُ الدِّينُ وَ عِصْمَتَكُمُ التَّقْوَى وَ زِينَتَكُمُ الْأَدَبُ وَ حُصُونَ أَعْرَاضِكُمُ الْحِلْمُ؛[16] بدانيد ملاك كار شما دين است، و مايه حفظ شما تقوى است، زينت شما ادب و دژهاى محكم آبروى شما، حلم و بردبارى است».
اشاره به اينكه شعر وسيله است و معيار ارزيابى آن، هدفى است كه شعر در راه آن به كار گرفته مى شود.
اما متاسفانه در طول تاريخ ادبيات اقوام و ملل جهان، از شعر سوء استفاده فراوان شده است، و اين ذوق لطيف الهى در محيط هاى آلوده آن چنان به ننگ كشيده شده است كه گاه از مؤثرترين عوامل فساد و تخريب بوده است. مخصوصا در عصر جاهليت كه دوران انحطاط فكرى و اخلاقى قوم عرب بود، «شعر» و «شراب» و «غارت» همواره در كنار هم قرار داشتند!
ولى چه كسى مى تواند اين حقيقت را انكار كند كه اشعار سازنده و هدفدار در طول تاريخ حماسه هاى فراوان آفريده است، و گاه قوم و ملتى را در برابر دشمنان خونخوار و ستمگر آن چنان بسيج كرده كه بى پروا از همه چيز بر صف دشمن زده و قلب او را شكافته اند؟!
و نيز چه كسى مى تواند انكار كند كه گاه يك شعر اخلاقى آن چنان در اعماق جان انسان نفوذ مى كند كه يك كتاب بزرگ و پر محتوا كار آن را انجام نمى دهد؟!
آرى همان گونه كه در حديث معروف از پيامبر گرامى اسلام صلّی الله عليه و آله نقل شده: «إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِكْمَةً وَ إِنَّ مِنَ الْبَيَانِ لَسِحْراً؛[17] بعضى از اشعار، حكمت است، و پاره اى از سخنان، سحر»!
گاهى شعر غوغا به پا مى كند؛ گاه كلمات موزون شاعرانه، برندگى شمشير، و نفوذ تير را در قلب دشمن دارد. چنانكه در حديثى از پيامبر اسلام صلّی الله عليه و آله مى خوانيم در مورد چنين اشعارى فرمود: «وَالَّذِي نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ كَأَنَّمَا يَنْضَحُونَهُمْ بِالنَّبْلِ؛[18] به آن كسى كه جان محمد در دست قدرت او است، با اين اشعار گويى تيرهايى به سوى آنها پرتاب مى كنيد». اين سخن را آنجا فرمود: كه دشمن با اشعار هجوآميزش براى تضعيف روحيه مسلمانان تلاش مى كرد، پيامبر صلّی الله عليه و آله دستور داد كه در مذمّت آنان و تقويت روحيه مؤمنين، شعر بسرايند.
و در مورد يكى از شعراى مدافع اسلام فرمود: «اهْجُهُمْ، فَإِنَّ جِبْرِيلَ مَعَكَ؛[19] آنها را هجو كن كه جبرئيل با تو است». مخصوصا هنگامى كه «كعب بن مالك» شاعر با ايمانى كه در تقويت اسلام شعر مى سرود، از پيامبر صلّی الله عليه و آله پرسيد: يا رسول اللَّه درباره شعر، اين آيات مذمت آميز نازل شده، چه كنم؟ فرمود: «اِنَّ المُؤمِنَ يُجاهِدُ بِنَفسِهِ وَ سَيفِهِ وَ لِسانِهِ؛[20] مؤمن با جان و شمشير و زبانش در راه خدا جهاد مى كند».
از ائمه اهل بيت عليهم السلام نيز توصيف فراوانى درباره اشعار و شعراى با هدف، و دعا در حق آنان، و جايزه فراوان به آنها، رسيده است كه اگر بخواهيم به نقل آنها بپردازيم سخن به درازا مى كشد.
ولى افسوس كه در طول تاريخ، گروهى اين هنر بزرگ و ذوق لطيف ملكوتى را كه از زيباترين مظاهر آفرينش است آلوده كردهاند، و از اوج آسمان به حضيض ماديگرى سقوطش دادند، آن قدر دروغ گفتند كه ضرب المثل معروف «احسنه اكذبه؛ بهترين شعر دروغترين آن است»، به وجود آمد.
گاه آن را در خدمت ظالمان و جباران درآوردند و به خاطر صله ناچيزى آن چنان تملّق و چاپلوسى كردند كه نُه كرسى فلك را انديشه آنان به زير پاى نهاد، «تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند»! و گاه در وصف عيش و شراب و رسوايى و ننگ آن قدر پيش رفتند كه قلم از ذكر آن شرم دارد.
گاه آتش جنگ هايى با اشعار خود برافروختند، و انسانها را براى غارت و كشتار به جان هم انداختند و صفحه زمين را از خون بى گناهان رنگين ساختند.
ولى در مقابل، شعراى با ايمان و پر همتى بودند كه باج به فلك نمى دادند، و اين قريحه ملكوتى را در طريق آزادگى انسانها و پاكى و تقوا، و مبارزه با دزدان و غارتگران و جباران به كار گرفتند و به اوج افتخار رسيدند.
گاهى در دفاع از حق، اشعارى گفتند كه با هر بيتى، بيتى در جنت براى خود خريدند.[21] گاه در دورانهاى خفقان بارى كه حكام بيدادگر همچون «بنى اميه» و «بنى عباس»، نفسها را در سينه ها حبس كرده بودند، با گفتن قصيده اى همچون قصيده «مدارس آيات» قلبها را جلا دادند، و پرده هاى دروغ و تزوير را كنار زدند. گويى روح القدس اين اشعار را بر زبان آنها جارى مى ساخت.[22] گاه براى ايجاد حركت در توده هاى رنجديده كه احساس حقارت مى كردند اشعارى مىسرودند و شور و حماسه و هيجان مى آفريدند.
و قرآن درباره اينها مى گويد: «إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَكَرُوا اللَّهَ كَثِيراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا».
جالب اينكه اين گروه از شاعران، گاهى چنان آثار جاودانه اى از خود به يادگار گذاشتند كه پيشوايان بزرگ اسلام، طبق بعضى از روايات، مردم را به حفظ اشعار آنها توصيه مى فرمودند، چنان كه درباره اشعار «عبدى» از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: «يَا مَعْشَرَ الشِّيعَةِ! عَلِّمُوا أَوْلَادَكُمْ، شِعْرَ الْعَبْدِيِ، فَإِنَّهُ عَلَى دِينِ اللَّهِ؛[23] به فرزندان خود، اشعار عبدى را بياموزيد كه او بر دين خدا است».[24]
شعراى فداكار!
در اینجا نظرى کوتاه هم به زندگى پرماجراى شعراى بزرگ قرن اوّل و دوم مى اندازيم. آنها با اينكه هم از نظر مادى به هيأت حاكمه وقت شديداً محتاج بودند و هم از آنان حساب مى بردند و مى ترسيدند، در عين حال نه ترس و نه طمع - با اينكه شعرا غالباً مادى هستند! - نه فشارهاى حكومت، و نه شمشيرهاى برهنه اى كه بر سر آنها سايه انداخته بود، مانع از اين نشدند كه به حمايت حق برخيزند و با طرفداران باطل مبارزه كنند و آنها را رسوا نمايند.
از فرزدق گرفته تا «كميت»، و از «سيّد حِميرى» تا «دعبل خُزاعى»، تا «ديك الجن» تا «ابى تمام» تا «بُحْتُری» تا «امير ابوفراس الحمدانى».
آرى اينها بودند كه در آن محيط پرخفقان به يارى حق برخواستند و با اشعار كوبنده خود از خاندان پيغمبر صلّى الله عليه و آله دفاع نمودند.
بلكه هر يك از نوابغ شعر و ادب آن عصر چندين قصيده هيجان انگيز يا قطعات پرارزش در مدح ائمه هدى و نكوهش سلاطين و خلفاى وقت و ظلم و ستم آنها واظهار محبت نسبت به اهل بيت و ابزار تنفر از دشمنان آنها داشته اند.
معروف است «دعبل خزاعى» مى گفت: چهل سال است چوبه دار خودم را بر دوش مى كشم اما هنوز كسى كه مرا به آن بياويزد نيافتم!
همين دعبل بود كه «هارون الرشيد» و «مأمون» و «امين» و «معتصم» را در اشعار خود هجو نمود و از امام صادق و امام كاظم و امام رضا عليهم السلام مدح بليغ كرد كه اشعارش در كتاب هاى تاريخ و ادب ضبط شده است.
ولى نبايد فراموش كرد كه تمام اينها در موقع قدرت بنى اميّه و بنى عباس و تسلط كامل آنها بر مردم بود.[25]
بهترین شعر از دیدگاه امام علی علیه السلام
در يكى از شب هاى ماه مبارك رمضان كه امير المؤمنین عليه السلام مجلس اطعامى براى مؤمنان فراهم كرده بود، سخن از شعر و شاعران به ميان آمد. بعضى از حاضران از امام عليه السلام پرسيدند: برترينِ شعراى عرب كيست؟ امام عليه السلام در يك جواب كوتاه حكيمانه فرمود: «شاعران همه يك روش نداشتند و در يك ميدان به مسابقه نپرداختند تا پيشگام آنها مشخص شود، و اگر ناگزير بايد به اين سؤال پاسخ داد، بايد گفت: او همان «سلطان گمراه» بود؛ وَ سُئِلَ: مَنْ أَشْعَرُ الشُّعَرَاءِ؟ فَقَالَ (ع): إِنَّ الْقَوْمَ لَمْ يَجْرُوا فِي حَلْبَةٍ تُعْرَفُ الْغَايَةُ عِنْدَ قَصَبَتِهَا، فَإِنْ كَانَ وَ لَا بُدَّ، فَالْمَلِكُ الضِّلِّيلُ».[26]
منظور امام عليه السلام «امرؤ القيس»، شاعر معروف عرب است، كه امام عليه السلام او را بر همه از نظر قدرت شعرى، مقدم شمرد. هرچند اشعار او محتواى جالبى ندارد.
«الضِّلِّيلُ» صيغه مبالغه به معناى شخص بسيار گمراه و بدكار است و اين لقب را عرب براى امرؤ القيس انتخاب كرد زيرا او على رغم استعداد فوق العاده اش در شعر، آلودگى هاى فراوان داشت. حتى بعضى گفته اند كه او اباحى مسلك بود.[27]
به هر حال گفتار امام عليه السلام به خوبى نشان مى دهد كه نه تنها آن حضرت در فن خطابه سرآمد بود، بلكه در شناسايى اشعار شاعران نيز آگاهى فراوان داشت و ديوانى از آن حضرت امروز در دست ماست كه البته اصالت آن ثابت نيست و يا حداقل بخشى از اشعار آن مشكوك است.
شهيد آيت اللَّه استاد مطهرى در كتابش به نام سيرى در نهج البلاغه، تحت عنوان «شاهكارها» به شرح اين كلام حكيمانه امام عليه السلام پرداخته و در ابتدا سخنى درباره شعراى فارسى زبان دارد، که در آن مى گويد:
«در زبان فارسى شاهكارهايى وجود دارد: در غزل عرفانى، غزل عادى، پند و اندرز، تمثيلات روحى و عرفانى، حماسه، قصيده و غيره، ولى چنانكه مى دانيم هيچ يك از شعراى ما كه شهرت جهانى دارند در همه اين رشته ها نتوانسته اند شاهكار به وجود آورند ... شعراى عرب نيز، چه در دوره جاهليت و چه در دوره اسلام، چنين اند ...» .
سپس در ادامه سخن مى افزايد: «امّا از امتيازات برجسته اميرمؤمنان على عليه السلام در نهج البلاغه اين است كه آن حضرت در هر موضوعى وارد مى شود شاهكار مى آفريند. در موعظه، حماسه و...».[28]
نكته اصلى همان است كه امام عليه السلام به آن اشاره كرده است. مقايسه كردن دو شخص يا دو چيز با هم در صورتى ميسر است كه وجه اشتراك زيادى داشته باشند. هرگز نمى توان گفت كه فلان طبيب داناتر است يا فلان مهندس راه و ساختمان، فلان عالم نحوى برجسته تر است يا فلان فقيه و فيلسوف.
شاعران نيز گرچه همه شاعر بودند ولى مسيرهاى بسيار مختلفى را مى پيمودند. بعضى مهارت در غزل هاى عاشقانه داشتند، بعضى در اشعار حماسى، بعضى به دنبال مسائل اخلاقى مى رفتند و بعضى ديگر قهرمان داستان سرايى بودند. بنابراين مقايسه آنها با هم چندان صحيح نيست.
ولى امام عليه السلام بعد از ذكر اين نكته براى اينكه سؤال كنندگان را بى پاسخ نگذارد، اشاره به «امرؤ القيس» فرمود كه در مجموع، شاعرى بسيار قوى و صاحب قريحه فوق العاده شعرى بود. هرچند زندگانى اش آلوده به انواع فجايع بود و از آنجا كه شاهزاده بود، امام عليه السلام به عنوان «الملك الضليل؛ پادشاه گمراه» - همان لقبى كه در عرب بعد از اسلام مشهور بود - از او ياد فرمود.[29]
شأن ورود اين گفتار حكيمانه
در بعضى از كتب، شأن ورودى براى اين سخن حكيمانه ذكر شده است و آن اينكه اميرمؤمنان على عليه السلام شب هاى ماه رمضان گروهى از مؤمنان را دعوت مى كرد و با افطار از آنها پذيرايى مى نمود ولى با آنها غذا نمى خورد - ظاهراً علتش اين بود كه غذاى امام عليه السلام غذاى ساده ترى بود - هنگامى كه مراسم افطار پايان مى گرفت، براى آنها خطبه مى خواند و موعظه مى كرد.
شبى از شب ها هنگامى كه غذا مى خوردند، سخن از شعرا به ميان آمد و گفتگويشان درباره مقايسه شاعران با يكديگر بود.
هنگامى كه از غذا خوردن فارغ شدند، امام عليه السلام براى آنها خطبه اى خواند و در ضمن خطبه اش چنين فرمود: «اِعْلَمُوا أَنَّ مِلَاكَ أَمْرِكُمُ الدِّينُ وَ عِصْمَتَكُمُ التَّقْوَى وَ زِينَتَكُمُ الْأَدَبُ وَ حُصُونَ أَعْرَاضِكُمُ الْحِلْمُ؛[30] بدانيد ملاك كار شما دين است و مايه نگهدارى شما تقواست و زينت شما ادب و حافظ آبروى شما حلم است».
سپس امام عليه السلام رو به «ابوالاسود» كرد و فرمود: درباره چه موضوعى بحث مى كرديد؟ آنگاه فرمود: بگو ببينم كدام يك از شاعران تواناتر است؟ عرض كرد: اى اميرمؤمنان! «ابوداود ايادى»، و بعضى از اشعار آن را به عنوان گواه ذكر كرد.
امام عليه السلام فرمود: چنين نيست. عرض كردند: چه كسى در نظر شما از ديگران برتر است؟ امام عليه السلام فرمود: «لَوْ رُفِعَتْ لِلْقَوْمِ غَايةٌ فَجَرُوا إِلَيهَا مَعاً عَلِمْنَا مِنَ السَّابِقِ مِنْهُم؛ اگر براى آنها ميدان مسابقه اى تهيه مى شد و همگى در آن مسابقه واحد شركت مى كردند تا به هدف برسند، مى دانستيم كدام يك از آنها تواناترند؟».
سپس افزود: «وَ لَكِنْ إِنْ يكُنْ فَالَّذِى لَمْ يقُلْ عَنْ رَغْبَةٍ وَ لَارَهْبَة؛ ولى اگر بنا شود انتخابى صورت گيرد، برترين آنها كسى است كه نه به دليل علاقه [به مالى] شعر سروده و نه از ترس كسى».
عرض كردند: اى اميرمؤمنان! او چه كسى بود؟ فرمود: «پادشاه گمراه و مجروح». عرض كردند: اى اميرمؤمنان! منظور «امرؤ القيس» است؟ فرمود: آرى منظورم هموست.
سپس سخن حاضران و امام عليه السلام پيرامون شب قدر بود.[31]
درباره اينكه امام عليه السلام امرؤ القيس را به عنوان ذو القروح (صاحب جراحت ها) معرفى مى كند، بعضى گفته اند: [32] به دليل زخم هايى است كه در جنگ ها بر بدن او نشست. بعضى گفته اند: به دليل اين است كه در پايان عمرش گرفتار آبله شد و با همان بيمارى از دنيا رفت. بعضى گفته اند: به دليل لباس زهرآگينى بود كه براى او فرستادند، هنگامى كه پوشيد، بدن او مجروح شد و از دنيا رفت.[33]
امرؤ القيس كيست؟
در نام اصلى او اختلاف كرده اند ولى معروف به «حُندُج» و پدرش «حِجر كندى» بود. او از شعراى معروف زمان جاهليت بود. تولد او را سال پانصد ميلادى و مرگ او را سال پانصد و چهل نوشته اند (هفتاد سال قبل از بعثت).
پدرش بر قبيله بنى اسد و قطفان حكومت مى كرد و هنگامى كه كشته شد او براى گرفتن انتقام خون پدر و به دست آوردن مقامش قيام كرد. از مخالفانش شكست خورد و از قيصر روم مدد خواست. قيصر او را گرامى داشت و حكومت فلسطين را به او سپرد و در پايان عمرش همان گونه كه در بالا اشاره كرديم به عقيده بعضى با مرض آبله از دنيا رفت.
او در كودكى به لهو و لعب مشغول بود و با ولگردان و دزدان عرب معاشرت داشت. هنگامى كه پدرش باخبر شد او را از اين كار بازداشت، ولى او نپذيرفت. از اين رو او را به منطقه اى در حضرموت تبعيد كرد كه وطن پدران و عشيره او بود، در حالى كه بيست سال داشت. پنج سال در آنجا اقامت كرد، سپس با ياران خود به سوى قبيله هاى عرب رفت و پيوسته به شرب خمر و لهو و لعب مشغول بود، تا زمانى كه بنى اسد بر پدرش شوريدند و او را كشتند.
اين خبر هنگامى كه امرؤ القيس مشغول نوشيدن شراب بود به او رسيد. گفت: «خدا رحمت كند پدرم را، در كوچكى مرا رها كرد و در بزرگى انتقام خونش را به گردن من انداخت. امروز مستم ولى فردا مستى وجود ندارد. امروز شراب است و فردا امر و فرمان؛ رحم الله أبي! ضيّعني صغيرا و حملني دمه كبيرا، لاصحو اليوم و لا سكر غدا! اليوم خمر و غدا أمر!».
بعد قيام كرد تا انتقام خون پدرش را از بنى اسد بگيرد. اما چيزى نگذشت كه يارانش از اطراف او پراكنده شدند و ناچار به پادشاه روم پناه برد. او هم حكومت فلسطين را به وى واگذار كرد. امرؤالقيس هنگامى كه به سوى فلسطين مى رفت به انقُره (آنكارا) رسيد، در جسمش زخم هايى پديدار شد. ناچار در آنجا متوقف گشت و چيزى نگذشت كه از دنيا رفت.
در اينكه او چه دينى داشت در ميان دانشمندان گفتگوست، ولى شايد صحيح اين باشد كه او عقيده «مَزدَك» را داشت.
ديوان كوچكى منسوب به او باقى مانده است كه در آن شعر معروف او كه جزء «معلقات سبع» است، درج شده و شعرا بهترين شعر او را همين شعر مى دانند.
معلقات سبع، هفت قصيده بود كه عرب جاهلى به عنوان بهترين اشعار عرب، انتخاب و به ديوار كعبه آويزان كرده بودند كه بعد از ظهور اسلام برداشته شد.
قصيده امرؤ القيس كه به اصطلاح، برترين آنهاست مجموعه اى از ابراز عشق و علاقه به دخترانى است كه مورد علاقه او بودند و پر از كلمات پيچيده و نام مكان هاى نامأنوس است. [34]
به هر حال تعبير امام عليه السلام به «ملك ضليل؛ پادشاه گمراه و بى بندوبار» به دليل همان چيزى است كه در شرح حال او آورديم.[35]
تمسّك امام علی عليه السلام به اشعار پرمعناى عرب
امیر المؤمنین عليه السلام گاهی در نامه ها و خطبه هاى خود به اشعارى از شعراى نامدار تمسك مى جويد كه در نوع خود كم نظير است.
از جمله آنها شعر معروف اعشى است كه در خطبه شقشقيه آمده است:
شَتَّانَ مَا يوْمِى عَلَى كُورِهَا | وَ يوْمُ حَيانَ أَخِى جَابِر | |
بسى فرق است تا ديروزم امروز | بسى مغموم و دى شادان و پيروز |
و شعر ديگرى در خطبه 25:
لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيرِ يا عَمْرُو إِنَّنِى | عَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِنَاءِ قَلِيل |
به جان پدر نيكوكارت - اى عمرو! - سوگند! كه من، تنها سهم اندكى از آن پيمانه دارم.
اشاره به اينكه بر اثر بى وفايى و سستى اصحابم سلطه من بر قلمرو حكومتم كم شده است.
و در جاى ديگرى از همين خطبه مى فرمايد:
هُنَالِكَ لَوْ دَعَوْتَ أَتَاكَ مِنْهُمْ | فَوَارِسُ مِثْلُ أَرْمِيةِ الْحَمِيم |
اگر آنها را بخوانى، سوارانى مانند ابرهاى تابستانى، [سريع و تند]، به سوى تو مى آيند!
اشاره به سواران بنى فراس مى كند كه مردانى شجاع بودند و مى فرمايد: اى كاش به جاى اين كوفيان سست، هزار نفر از سواران بنى فراس در اختيار من بودند.
همچنين در خطبه 33 مى خوانيم:
أَدَمْتَ لَعَمْرِى شُرْبَكَ الْمَحْضَ صَابِحاً | وَأَكْلَكَ بِالزُّبْدِ الْمُقَشَّرَةَ الْبُجْرَا | |
وَنَحْنُ وَهَبْنَاكَ الْعَلاءَ وَ لَمْ تَكُنْ | عَلِياً وَ حُطْنَا حَوْلَكَ الْجُرْدَ وَ السُّمْرَا |
به جان خودم سوگند، هر صبح از شير خالص صاف نوشيدى و به قدر كافى از سرشير و كره و خرماى بدون هسته خوردى و از غذاهاى لذيذ به طور كامل بهره گرفتى.
و ما به تو عظمت بخشيديم، در حالى كه بزرگ نبودى! و در اطراف تو با اسب و نيزه پاسدارى داديم [و نگهدارى ات كرديم، ولى تو قدر اين نعمت را نشناختى].
اشاره به بى وفايى و حسادت قريش مى كند و خدمت هايى كه بنى هاشم به قريش كردند.
و در خطبه 35 مى فرمايد:
أَمَرْتُكُمْ أَمْرِى بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى | فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ إِلَّا ضُحَى الْغَد |
من در سرزمين مُنْعَرَجُ اللِّوَى، دستور خود را دادم [ولى شما گوش نداديد] و اثر آن را صبح فرداى آن روز درك كرديد.
اشاره به نافرمانى درمورد حكميت و پيامدهاى شوم آن كرده و مى فرمايد: من دستورات لازم را به شما دادم ولى گوش نداديد و گرفتار پيامدهاى آن شديد.
در خطبه 162 نيز آمده است:
وَدَعْ عَنْكَ نَهْباً صِيحَ فِى حَجَرَاتِهِ | وَلَكِنْ حَدِيثاً مَا حَدِيثُ الرَّوَاحِل |
سخن از غارت هايى كه در گذشته واقع شد را رها كن و از غارت امروز سخن بگو [اشاره به خلافت اسلامى به وسيله معاويه و دار و دسته منافقانِ مورد تهديد قرار گرفته].
در نامه 36 نيز مى فرمايد:
فَإِنْ تَسْأَلِينِى كَيفَ أَنْتَ فَإِنَّنِى | صَبُورٌ عَلَى رَيبِ الزَّمَانِ صَلِيبُ | |
يعِزُّ عَلَى أَنْ تُرَى بِى كَآبَةٌ | فَيشْمَتَ عَادٍ أَوْ يسَاءَ حَبِيب |
هرگاه از من بپرسى چگونه اى؟ مى گويم: در برابر مشكلات زمان صبور و بااستقامتم.
بر من سخت است كه غم و اندوه در چهره ام ديده شود كه موجب شماتت دشمن يا ناراحتى دوست گردد.
امام عليه السلام در اين اشعار - كه ضمن پاسخ به برادرش عقيل بن ابى طالب آورده است - اشاره به اين نكته مى كند كه بعضى از فرماندهان لشكرم خيانت كردند و فرار را بر قرار ترجيح دادند و من جز صبر در برابر اين حوادث ناگوار چاره اى ندارم و سعى مى كنم دشمن از ناراحتى من باخبر نشود كه موجب خوشحالى او مى گردد.
در نامه 45 نيز آمده است:
وَ حَسْبُكَ دَاءً أَنْ تَبِيتَ بِبِطْنَةٍ | وَحَوْلَكَ أَكْبَادٌ تَحِنُّ إِلَى الْقِدِ |
اين درد، تو را بس كه شب با شكم سير بخوابى در حالى كه در اطراف تو شكم هايى گرسنه و به پشت چسبيده باشد.
امام عليه السلام اين شعر را در نامه عثمان بن حنيف كه در ميهمانى پرزرق و برق يكى از ثروتمندان بصره شركت كرده بود آورده است.
در نامه 64 نيز از آن حضرت مى خوانيم:
مُسْتَقْبِلِينَ رِياحَ الصَّيفِ تَضْرِبُهُمْ | بِحَاصِبٍ بَينَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودِ |
لشكريانى دارم كه به استقبال تندباد تابستانى مى شتابند كه آنها را (دشمنان خود را) با سنگ ريزه ها و در ميان غبار و تخته سنگها درهم مى كوبند.
اين سخن را امام عليه السلام در پاسخ نامه معاويه نوشت كه حضرت را تهديد به جنگ كرده بود.[36]
منابع:
1. آيين ما (اصل الشيعة)
2. تفسير نمونه
3. پيام امام امير المومنين عليه السلام
4. سوگندهاى پر بار قرآن
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.