پاسخ اجمالی:
داستانهاى قرآن، واقعى و تجربههایى تلخ و شیرین از زندگى بشر است كه قرآن براى عبرت آموزى یاد كرده است؛ و پر واضح است كه از انگارههاى وهمى و خاطرههاى خیالى، پندآموزى میسّر نیست. البته باید توجه داشت كه قرآن این حوادث تاریخى را با بیانى ادبى و هنرى به زیباترین شكل به تصویر كشیده است تا جذّابیت و تأثیر آن بیشتر شود. به طور كلّى شیوه قرآن آن است كه براى اثرگذار كردن آموزههاى خویش و پیشبرد دعوت حق، ضمن پایبندى به واقع، هنر را به خدمت مىگیرد و از امور وهمى و خیالى صِرف پرهیز مىكند؛ زیرا امور خیالى تأثیرگذارى پایدارى ندارد و دانشمندان علوم تربیتى بر این نكته تأكید دارند كه از بنا كردن پایههاى تربیتى بر بنیانهاى ناپایدار باید پرهیز كرد؛ چراكه چنین ساختمانى قوام و دوامى نخواهد داشت و فرو مىریزد.
پاسخ تفصیلی:
ترسیم حقایق در قالب داستان
بسیارى از داستانهاى قرآن، ترسیم كننده حالتهایى واقعى و حكایتگر امورى عینى در جهان هستى است، نه آنكه انگارههایى خیالى و فرضى باشد؛ همانند داستان امانتى كه خداوند بر آسمانها و زمین و كوهها عرضه كرد و آنان از به دوش كشیدنش سرباز زدند و به هراس افتادند، اما انسان آن را به دوش كشید؛ گرچه سپس بر خود ستم روا داشت و نادانى نشان داد.(1)
این تمثیلى براى نشان دادن استعدادهاى موجودات است كه در میان آنها تنها انسان توان و شایستگى بیشترى براى برداشتن این بار امانت داشت. این قابلیّت ذاتى به ودیعههایى خدادادى از قبیل عقل، توان انجام شایسته امور و آفرینشگرى بر مىگردد كه بدین وسیله انسان جانشینى خداوند در زمین را یافته است. انسان با كمك این برترى و لیاقت توانست به این جایگاه والا دست یابد؛ اما افسوس كه به شأن و منزلت خویش معرفت ندارد و بر خود ستم روا مىدارد.(2)
این تمثیل، ترسیم شگفتى از استعدادها و قابلیتهاى پدیدههاى هستى و نشان دادن برترین و متكامل ترین موجود است كه خود، واقعیتى خارجى است، نه پندارى صرف و خیالى.
نمونهاى دیگر، داستان پیمان گرفتن خداوند است: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلَى أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى شَهِدْنَا أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ».(3)
این آیه حكایتگر این واقعیت است كه انسان داراى فطرتى توحیدى است.
سرشت انسان همزاد با توحید و یكتاگرایى است؛ همچنان كه در حدیث مشهور از رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) آمده است: «كلّ مولود یُولد على الفطرة».(4) از آیه هاى: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَةَ اللهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا».(5) و نیز «أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ . وَ أَنِ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِیمٌ».(6) همین معنى قصد شده است و اشاره دارد به پیمانى كه در نهاد انسان به ودیعه نهاده شده است و هر كس به درون خود باز گردد، این پیمان را به صورتى آشكار مىیابد.
از این رو امام علی(علیه السلام) با صراحت مىفرماید: «پیامبران برانگیخته شدند تا گنجینههاى نهانِ خرد انسان را بكاوند».(7) پس نشانههاى توحید و یكتا بودن خداوند در جانهاى نوع بشر آشكارا وجود دارد، اما ممكن است گرد و غبار غفلت، آن را پوشانده باشد. عقل، حجت باطنى خداوند است و پیامبران حجتهاى ظاهرى اویند و آمدهاند تا پشتیبان عقل و خرد باشند.(8) امام كاظم(علیه السلام) مىفرماید: «خداوند تبارك و تعالى با عقل، حجتهاى خود را بر مردم كامل كرده است».(9)
پیمانى كه خداوند از مردم گرفت و فطرتى كه نهاد بشر بر آن سرشته شده، كنایه از خِرَدى است كه آمیزه ذات آدمى است، اما آنچه برخى پنداشتهاند و در برخى تفاسیر آمده است كه مراد آیه «عالم ذرّ» است و در آنجا خداوند نسل آدم را از صلب او بیرون كشید و آنان را بر ربوبیّت خویش گواه گرفت، نه تنها ارتباطى به این آیه ندارد و در آیه به آن اشارهاى نشده است؛ بلكه با ظاهر تعبیر قرآن منافات دارد؛ چرا كه آیه مىفرماید: «مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ»؛ یعنى از پشت فرزندان آدم نسلشان را بیرون كشید و نفرمود «از پشت آدم».
داستانهاى قرآن، رویدادهایى واقعى
در مباحث پیشین اشاره شد كه داستانهاى قرآن، واقعى و تجربههایى تلخ و شیرین از زندگى بشر است كه قرآن براى عبرت آموزى یاد كرده است و پر واضح است كه از انگارههاى وهمى و خاطرههاى خیالى، پندآموزى میسّر نیست.
البته باید توجه داشت كه قرآن این حوادث تاریخى را با بیانى ادبى و هنرى به زیباترین شكل به تصویر كشیده است تا جذّابیت و تأثیر آن بیشتر شود؛ پس داستانهاى قرآن آمیزهاى از ادب و تاریخ است.
به طور كلّى شیوه قرآن آن است كه براى اثرگذار كردن آموزههاى خویش و پیشبرد دعوت حق، ضمن پایبندى به واقع، هنر را به خدمت مىگیرد و از امور وهمى و خیالى صرف پرهیز مىكند؛ زیرا امور خیالى تأثیرگذارى پایدارى ندارد. دانشمندان علوم تربیتى بر این نكته تأكید دارند كه از بنا كردن پایههاى تربیتى بر بنیانهاى ناپایدار باید پرهیز كرد؛ چراكه چنین ساختمانى قوام و دوامى نخواهد داشت و فرو مىریزد.
اصولاً تربیت از عرصههاى عینى و حقیقى زندگى بشر است و اگر بر اساس امورى كه واقعیتى ندارد و خیالى است، بنا شود، به زودى فرو مىریزد؛ چون زیربناى درستى نداشته است. افزون بر این، قرآن اصلاً نیازى به تمسّك به داستانهاى تخیّلى ندارد؛ زیرا زندگى پر فراز و نشیب بشر پر است از ماجراها و تجربههاى زشت و زیبا كه سزاوار است آیندگان از آن درس گیرند؛ چه آنكه خواستههاى زندگى در گذشته، حال و آینده، یكسان است.
چكیده سخن آنكه قصّه در قرآن آزمودههایى عینى و واقعى در زندگى بشر است كه آیینه عبرتى فراروى آینده قرار مىدهد و به دو دلیل، فرض و خیال نیست:
1. با وجود فراوانى تجربهها و ماجراهاى پندآموز گذشته پر پیچ و خم زندگى انسان، نیازى به پناه بردن به داستانهاى تخیلى یا عامیانه نیست.
2. هر آیین نظاممندی كه بر اساس پندارها و انگارهها پایه ریزى شود، در آستانه فروپاشى و نابودى قرار خواهد داشت و سیل واقعیات، آن را خواهد بُرد؛ به ویژه آنگاه كه این پندار تخیّلى، آشكار و رسوا شود.
دگراندیشهاى نوپیدا!
در برابر دیدگاه یاد شده، برخى برآنند كه تمام یا بیشتر داستانهاى قرآنى از روش «فولكلور» استفاده شده كه به طریق فنّ خطابه مىماند كه از مشهورات و داستانهاى شناخته شده عامیانه بهره گرفته است و قرآن كریم بدون آنكه بخواهد به مضمون آن پایبند باشد، به شیوه خطابى، آن را پُلى براى هدایت و ارشاد مردمان قرار داده است. برخى نیز مجاز دانستهاند كه این داستانها صرف تمثیلاتى باشد كه براى نزدیك ساختن حقایق به اذهان مردم به كار گرفته شده است. این گونه نظریات نسبت به قرآن پا را از حدّ خود فراتر نهاده اند.
محمّد احمد خلف الله مىنویسد: قرآن در شیوه بیانى خود براساس معتقدات و پندارهاى عرب پیش رفته است، نه بر اساس آنچه حقایق عقلى یا واقعیات عینى و عملى است. بنابراین زمانى كه قرآن از جنّ و از عقیده مشركان درباره آنها سخن مىگوید و اینكه آنان به آسمان رفته و به خبرهاى غیبى گوش مىدهند و سپس به زمین آمده و این خبرها را براى كاهنان بازگو مىكنند و كاهنان نیز ادعا مىكنند كه از خبرهاى غیبى و اسرار جهان آگاهند، در تمامى این موارد بر اساس مذهب عرب سیر مىكند.
در تفسیر فخر رازى در ذیل آیه «إِنَّهَا شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِی أَصْلِ الْجَحِیمِ . طَلْعُهَا كَأَنَّهُ رُؤُوسُ الشَّیَاطِینِ»(10) آمده است: «درباره تشبیه این شكوفهها به سرهاى دیو، پرسشى مطرح است كه ما سرهاى دیوها و شیاطین را ندیده ایم، پس چگونه چیزى به آن تشبیه شده است؟ در این زمینه پاسخهایى دادهاند كه نخستین آن كه صحیح مىنماید، آن است كه چون مردم معتقد بودند فرشتگان در صورت و سیرت، در بالاترین مرتبه زیبایى و نیكویى اند، در مقابل، این گونه مىپنداشتند كه شیطانها در نهایت درجه زشتى و پلیدى اند؛ پس همان گونه كه هنگام بیان كمال و برترى، تشبیه به فرشته نیكوست و قرآن در تشبیه یوسف حكایت كرده است كه: «إِنْ هَذَا إِلّا مَلَكٌ كَرِیمٌ»(11)، همین گونه نیز در زشتى، تشبیه به سرهاى دیو را پذیرفته است».(12)
در تفسیر كشاف، ذیل آیه: «لَا یَقُومُونَ إِلّا كَمَا یَقُومُ الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطَانُ مِنَ الْمَسِّ»(13) آمده است: «رباخواران هنگامى كه از قبرها برانگیخته مىشوند، همانند شخصى هستند كه شیطان او را دچار دیوانگى و صرع كرده است. «تخبّط شیطان» از گمانهاى عرب بود و مىپنداشتند كه این شیطان است كه خرد شخصى را دچار اختلال مىكند و او دیوانه مىشود. «خبط» یعنى نامتعادل و كژ راه رفتن؛ همان گونه كه ناقه شب كور راه مىپیماید. بنابراین قرآن آنچه را اعراب باور داشتند، آورده است.
«مسّ» یعنى جنون و «رجل مسوس» یعنى دیوانه. این نیز از گمانهاى عرب بود كه جنّ با كسى تماس پیدا مىكند و عقلش آشفته مىشود. تعبیر «جُنّ الرّجل» نیز یعنى آن شخص جنّ زده شده است. عربها درباره جنّ و پرى قصّهها و حكایتهاى شگفتى دارند و اگر كسى این امور را انكار كند، گویا چیزهایى را كه آنها با چشم خود دیده اند، انكار كرده است».(14)
استاد خلف الله مىافزاید: قرآن براى از میان بردن عقیده گذشته مشركان بر طبق همین شیوه ادبى رفتار مىكند و این نخستین گردنه دشوار در پیمودن راه دعوت اسلام به شمار مىآید؛ زیرا براى مشركان این فرصت را فراهم مىكند تا ادعا كنند كه محمد(صلى الله علیه وآله) از كاهنان است و این پریان هستند كه او را بر غیب آگاه مىكنند، نه وحى آسمانى.
قرآن با این اندیشه، آرام آرام و با شیوههاى گوناگون به مبارزه برخاسته است.
نخست مطرح مىكند كه جنّیان به گوش مىنشستند؛ اما سرانجام ستارگان آنان را راندند و شهاب سنگها در كمین آنها نشستند: «وَ أَنَّا كُنَّا نَقْعُدُ مِنْهَا مَقَاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ یَسْتَمِعِ الآنَ یَجِدْ لَهُ شِهَاباً رَصَداً».(15) و جنّیان گاه اخبار را مىربودند و حتّى پس از رسالت محمد(صلى الله علیه وآله) و پس از آنكه معجزه رخ داد و از استراق سمع بازداشته شدند: «إِنَّا زَیَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْیَا بِزِینَةٍ الْكَوَاكِبِ . وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَیْطَانٍ مَارِدٍ . لَا یَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الاَعْلَى وَ یُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ . دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ؛ إِلّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ».(16)
شیوه مبارزه قرآن در دوران سیطره این افكار بر محیط جاهلى و در عهد نخست نزول بدینسان بود؛ اما هنگام پیشرفت زمان و استقرار اسلام در جزیرة العرب و پس از آنكه شهرت قرآن فراگیر شد و مردم جریان رانده شدن شیاطین را پذیرفتند، قرآن روش دیگرى را در پیش مىگیرد و اعلام مىكند كه جنّیان اصلاً غیب را نمىدانستند و اگر به غیب آگاه بودند، پس از آنكه سلیمان بدرود حیات گفت، از مرگ او با خبر مىشدند و مدتى را در شكنجه و سختى به سر نمىبردند: «فَلَمَّا خَرَّ تَبَیَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كَانُوا یَعْلَمُونَ الْغَیْبَ مَا لَبِثُوا فِی الْعَذَابِ الْمُهِینِ».(17)
این شیوه گفتمان قرآن، برخى مفسّران را دچار مشكلاتى كرده است؛ زیرا این مسائل را جدّى گرفتهاند و به بحث درباره اجرام آسمانى پرداختهاند كه آیا پیش از محمّد(صلى الله علیه وآله) وجود داشتهاند یا خیر؟ و اگر در گذشته بوده اند، چگونه ناگهان دفع كننده شیطان شدهاند و بدین منوال با پیش آوردن مسائلى از این دست، عرصه را بر خود تنگ كرده اند.
در تفسیر رازى مطالب ذیل آمده است: «نقل مىشود كه دلیل این مسئله آن است كه جنّیان خبرهاى آسمانى را استراق سمع مىكردند، امّا زمانى كه حضرت محمّد(صلى الله علیه وآله) مبعوث شد، آسمانها نگهبانى و حراست شدند و براى شیطانها كمین گذاشته شد؛ پس هر یك از آنان كه براى استراق سمع بالا رود، شهابى به سوى او پرتاب شده و خواهد سوخت تا آنان این خبرها را به زمین نیاورند و به مردم نگویند و سبب در آمیختن امر بر پیامبر و شك مردم نشوند. بنابراین سبب فرود ناگهانى شهاب سنگها و مقصود از «وَ جَعَلْنَاهَا رُجُوماً لِلشَّیَاطِینِ».(18) همین است.
برخى به جهاتى كه یاد مىشود، در این مسئله خدشه وارد كرده اند:
1. فرود سنگهاى آسمانى در كتابهاى گذشتگان یاد شده است و آنان گفته اند: زمانى كه زمین با خورشید گرم شود، بخارى خشك از آن بالا مىرود و هنگامى كه این بخار به آتشى كه نزدیك ستارگان و مسیر اجرام آسمانى است، برسد، شعله ور مىگردد؛ این شعله همان شهاب سنگ است.
2. جنّیان با وجود آنكه مىبینند هزاران نفر از آنان مىسوزند، چگونه باز جسارت كرده و كار آنان را انجام مىدهند.
3. اگر جنّیان در آسمانها نفوذ مىكنند، چطور ممكن است بتوانند لایههاى ستبر و ضخیم آسمان را بشكافند و اگر رخنه نمىكنند، چگونه مىتوانند از راه دور به اسرار آسمان گوش دهند و چرا اصلاً از فرشتگانى كه بر روى زمینند، استراق سمع نمىكنند؟
4. چرا فرشتگان از گفتن خبرهاى آینده دم فرو نمىبندند تا جنّیان مجال شنیدن آن را نیابند؟
5. شیاطین خود از آتش آفریده شدهاند و آتش نمىتواند آتش را بسوزاند!
6. چگونه این رانده شدنها پس از نبوّت و حتّى پس از وفات نبیّ اكرم(صلى الله علیه وآله) ادامه دارد و حال آنكه حكمت آن (مشتبه نشدن وحى) از میان رفته است؟
7. پرتاب شهاب سنگها در نزدیكى زمین اتفاق مىافتد و اگر در مركز آسمان بود، ما آنها را مشاهده نمىكردیم.
8. چرا شیاطین اسرار مؤمنان را به كافران باز نگفتند؛ در حالى كه نقل اخبار فرشتگان به كاهنان و پیشگویان در توان آنها بوده است.
9. چرا از آغاز مانع رفتن آنان به آسمان نشدند تا نیازى نباشد كه براى راندن آنها از شهابهاى سوزنده استفاده شود؟».(19)
فخر رازى باید از آغاز متوجه مىشد كه قرآن به شیوه خاصِ خود با این باور به مبارزه برخاسته و آرام آرام آن را نشانه رفته است؛ همان طور كه در مبارزه با شراب خوارى و دیگر سنّتهاى جاهلى به تدریج و در مراحلى چند عمل كرد و زمینه نسخ احكام را نیز همین تدریجى بودن فراهم مىساخت. اگر رازى این نكته را درمى یافت، خود و دیگران را در این درنگهاى طولانى به زحمت نمىانداخت و مىگفت: قرآن بر اساس ذهنیتهاى مردمان با آنان سخن مىگوید و در اینجا نخست با خصم همراه شده و به این عقیده تن داده است، نه از آن رو كه حق و درست است و سپس به تدریج و در فرصتهاى مناسب، آن را ابطال ساخته است.
از آنچه گذشت، روشن شد كه قرآن با مردم مطابق ذهنیتها و آداب و رسوم خودشان رفتار مىكند و آنان را به همین وسیله رهنمون مىشود؛ درست همان كارى را كه در امور تشریعى انجام مىدهد و با توجه به عادات و آداب مردم با آنان برخورد مىكند و سپس این آیینها را تغییر مىدهد و نسخ در احكام و قوانین از اینجا سرچشمه مىگیرد.
این نكته نیز روشن مىشود كه قرآن در داستانهایى كه براى آزمودن پیامبر(صلى الله علیه وآله) و شناخت درستى نبوّت وى مطرح مىشد، چیزى را بازگو مىكرد كه اهل كتاب از تاریخ مىشناختند، نه حقایق تاریخى را. از اینجاست كه نباید به پیامبر(صلى الله علیه وآله) و قرآن اعتراض كرد كه چرا این قصّهها با تاریخ سازگار نیست و داراى خطاهاى تاریخى است؟
اكنون باید توجّه كرد كه اگر بر این مسئله اصرار شود كه قصّههاى قرآن براى بیان تاریخ است و این مطلب كاملاً مُبرهن شود، به ناچار باید پذیرفت كه مسئله تاریخى بودن، تنها در جاهایى است كه قضایایى تاریخى و به عنوان تاریخ آمده باشد؛ مانند گزارش ولادت عیسى(علیه السلام) و قضیّه ابراهیم(علیه السلام) و این كه نه یهودى بود و نه نصرانى، اما داستانهایى كه مقصود از آن، تنها موعظه و ارشاد است، ضرورتى ندارد كه هر آنچه مطرح مىكند، تاریخى باشد؛ گاه دانستههایى تاریخى در نزد عرب یا یهود است و این دانستهها همیشه مطابق حق و واقع نیست. اینكه قرآن به آنچه متداول و مشهور در میان مردم است، بسنده كند، امرى است كه بلاغت عربى نمىپذیرد و نویسندگان بزرگ نیز بدان پایبندند. پس نتیجه مىگیریم كه هیچ اعتراضى متوجه پیامبر(صلى الله علیه وآله) و قرآن كریم نخواهد بود.(20)
نظرى را كه خلف الله اختیار كرده است، پیش از وى نویسنده معروف، طه حسین در كتاب «فی الشعر الجاهلى» و استاد على عبدالرزاق در كتاب «الاسلام و اصول الحكم» و نیز دیگران طرح كرده بودند؛ تا آنجا كه این گونه تفكر از ویژگیهاى نواندیشى اسلامى به شمار مىرود كه گاه در محافل مذهبى جنجال به پا كرده و مىكند. به تازگى استاد خلیل عبدالكریم گزارش و تحلیلى درباره قصص قرآنى به صورت شرح و تعلیقه بر كتاب «الفن القصصی فی القرآن» نگاشته است كه به ضمیمه چاپ جدید این كتاب منتشر شده است. وى بسیارى از چیزهایى را كه گمان مىكرده خلف الله نادیده انگاشته، بر كتاب وى افزوده است. وى در واقع بیشتر به آتش دامن زده است.
او در اعتراض به بخش اخیر از كلام خلف الله درباره قصّههایى از قرآن كه به عنوان تاریخ بیان شده است، مىنویسد: ما با خلف الله درباره قصّههاى تاریخى سخن زیادى داریم؛ زیرا وى براى ما معیارى را كه بر اساس آن، تاریخى بودن قصه را مشخص مىكند، بیان نكرده است. آیا این معیار، ثبت قصّه در یكى از منابع تاریخى معتبر است یا ملاك، چیزى است كه در خاطره ملّتها به عنوان وقایع تاریخى به یادگار مانده است؟ آیا صرف ثبت یك قصّه در تورات باعث تاریخى بودن آن مىشود؟
وى كه در صدد بحثى علمى و آكادمیك است، سزاوار بود این معیار را مشخص كند و شاید همین نادیده انگاشتن ملاك سبب شده است كه او برخى وقایع را كه تاریخى نبوده است، تاریخى قلمداد كند. جریان درگیرى پسران آدم و كشته شدن یكى به دست دیگرى، در حالى كه قاتل نمىدانست چگونه جسد را دفن كند، تاریخ نیست، بلكه با اسطوره شناسى مناسب تر است.
این گونه حادثهها نمونههاى فراوانى در باورهاى بسیارى از ملّتهاى قدیم و اقوام نخستین كنونى دارد؛ همانند داستان طوفان و كشتى شگفت آورى كه نسل بشر را از انقراض رهایى بخشید. همین طور حكایت عاد و پیامبرشان هود و هلاكت قوم وى با بادى كه حامل عذابى دردناك بود، از قصّههاى عامیانه(21) عربى قدیم است و حتّى اكنون نیز به فرستاده یا نمایندهاى كه شوم باشد، مثل به «وافد عاد» مىزنند.
از این قسم است قصّه صالح و ثمود و ناقه حیرتآورى كه یك روز او آب مىنوشید و یك روز ساكنان آبادى و داستان سدوم (شهرهاى قوم لوط) كه با زمین لرزهاى ویران شد. این زمین لرزه را به نفرینى نسبت مىدهند كه آنان را به خاطر انحرافات جنسى و رو گردانى از اصلاح خواهان فرا گرفت. نیز ماجراى اصحاب كهف كه بیش از سه قرن در غارى به خواب عمیق فرو رفتند و رؤیاهاى طلایى مىدیدند، بى آنكه گرسنگى و تشنگى برایشان چیره شود یا آنكه پیكرهاى آنان با گذشت سالیانى دچار تغییر شود و زمانى كه بیدار شدند، پنداشتند فقط چند ساعت خوابیده اند.
همین طور است داستان ذوالقرنین، مردى كه سرزمینهاى گوناگون را فتح و سران و سلاطین را مطیع خود كرد. در حركتش به سمت خاور به نزدیك بلاد یأجوج و مأجوج رسید و در آنجا سدّ استوارى میان خود و آنان ساخت. از جمله مشاهدات وى در سفرهایش آن بود كه خورشید را دید كه در چشمهاى گل آلود غروب مىكند.
با وجود همه اینها خلف الله گمان مىكرد كه این دو حكایت از متن تاریخ است و همه اینها داستانهایى مردمى بود كه در میان ساكنان جزیرة العرب و یهود، سینه به سینه نقل مىشده است و در روزگار محمّد(صلى الله علیه وآله) نیز معروف بوده و همگى آن را بازگو مىكرده اند. پس چطور خلف الله این دو و دیگر حكایتهاى خوشایند و ناخوشایند را تاریخ به شمار مىآورد؟
ناهنجارتر آنكه وى حكایت موسى و فرعون و خروج بنى اسرائیل از مصر و دچار ملخ، قورباغه، شپش و خون شدنِ فرعونیان، تبدیل عصا به مار و اژدها و مانند آن را تاریخ مىپندارد و حال آنكه هیچ ملتى از مصریان بر تدوین تاریخشان حریص تر نبودند، اما در تاریخ مصر هیچ اثرى از این حوادث نیست. با وجود این، نگارنده «الفن القصصی فی القرآن» همه اینها را تاریخ به حساب مىآورد.
آنچه موجب شگفتى بیشتر مىشود، آن است كه وى گفت و گویى را كه میان مستضعفان و مستكبران و یا میان اغواشدگان و شیطان صورت گرفته است و یا پرسش خداوند از عیسى(علیه السلام) كه آیا او از پیروانش خواسته است كه وى و مادرانش را بپرستند، همگى را صبغه تاریخیّت بخشیده است و نیز آنچه را از زبان یهود نقل شده كه آنان پیامبر خدا مسیح(علیه السلام) را كشتند، به تاریخ ضمیمه كرده است. بر چه اساسى این امر، تاریخى شمرده مىشود؟ آیا داستانهایى را كه نمونههایى از آن را آوردیم، مىتوان تاریخ دانست؟
مؤلّف كه در تاریخى جلوه دادن این قصّهها ناكام مانده، توفیق یافته است تا بگوید این داستانها به حسب اعتقاد مخاطبان قرآن كه هم دوره محمد(صلى الله علیه وآله) بوده اند، حقیقت است. بنابراین مردمان جزیرة العرب در آن دوران باور كامل به درستى حوادث داستانهاى عاد و هود، ثمود و صالح و عذابهاى دردناك و نیز دیگر قصّههاى یاد شده داشتند.
یهود نیز به درستى قصّه موسى و فرعون و اطرافیان او و جریان ملخ، كنه ریز، غوك و خون كه به صورت نشانههایى روشن بر فرعونیان فرود آمد و نیز حكایت موسى و شعیب، تبدیل عصا به مار و اژدها و خروج بنى اسرائیل و شكافتن دریا و دیگر موارد ایمان داشتند و نیز پیش از آن به داستان پسران آدم و طوفان و كشتى نوح عقیده داشتند. بنابراین شایسته آن بود كه این داستانها را به قصّههاى مردمى و قصّههاى دینى توصیف مىكرد. این مسئله از ارزش آنها نمىكاست و به نمونه بودن و حقیقت آن صدمهاى وارد نمىساخت.(22)
چكیده سخن آنكه این مكتب فكرى كه آن را «اندیشه نوین اسلامى» نام نهاده اند، در این خلاصه مىشود كه قرآن قصّههاى مردمى و همین طور قصّههاى دینى رایج را پلى براى رسیدن به اهداف خود در تبلیغ رسالت الهى قرار داده است؛ بدون آنكه بخواهد اقرار و اعتراض به راستى و درستى آنها داشته باشد و این همان شیوه فنّ خطابه است كه بر پایه اخذ امور مشهور و مورد پذیرش در نزد مردم استوار است و از فرهنگ عامیانه براى هدایت و ارشاد آنان مطلب و مثال مىآورد. این عمل، بیم و امید دادنها را اثربخش مىكند و مجوّزى مىشود براى استناد به قضایایى كه مخاطبان و نسل حاضر، آن را پذیرفته اند. بنابراین مسئولیت مطالبى كه قرآن آن را مستند خود قرار داده است، به دوش او نیست و او آنها را فقط به عنوان ابزارى براى رسیدن به اهداف خود به كار برده است و هدف نیز وسیله را توجیه مىكند.
این گروه با بهانه قرار دادن این امور خواستهاند خود را از پیامدهاى قائل شدن به تاریخى بودن این حوادث برهانند. آنچه آنان را واداشته است تا این راه ناهموار را بپیمایند و برخلاف ظاهر تعبیرات قرآن نظر دهند، تنگنایى است كه با تن دادن به واقعیت داشتن این قصّهها در پاسخ به شبههها و اشكالها احساس مىكردهاند و گمان كردهاند آنها رنگ و لعاب تمثیل دارد.
یك نكته
نكته مهم و درخور توجه این است كه نواندیشانى كه به سراغ این تفكّر رفتهاند، براى پاسدارى از كرامت قرآن این طرح را اندیشیدهاند و معتقدند این كتاب آسمانى جایگاهى والا دارد و فراتر از آن است كه مطابق امیال و خواستههاى طمع ورزان فرود آید یا با روشهاى عامیانه و منحط همگام شود.
بنابراین اگر قرآن به قصّههاى عامیانه رایج مثال مىزند، تنها براى نمونه و مثال آنها را یاد مىكند؛ گرچه عناصر داستانى آنها براساس تخیّل و ترسیم پایه ریزى شده باشد. این كار عیبى محسوب نمىشود. اشكال آنجاست كه قرآن به بهانه آنكه خوشایند و مورد پذیرش عامه است، تسلیم پندارهایى شود كه روى حقایق را پوشانده است و قرآن كریم از چنین اتهامى مبرّاست.
برخى گمان بردهاند كه قرآن، داستان اصحاب كهف را طبق نظر اهل كتاب آورده است تا نبوت حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) را به اثبات برساند؛ زیرا آراى یهود مقیاسى بود كه با آن، راستى و درستى پیامبر(صلى الله علیه وآله) را مىسنجیدند.
استاد خلیل عبدالكریم این پندار را نادرست دانسته، مىنویسد: «این قول كه قرآن براى استدلال بر صدق نبوّت رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) چند و چون داستان اصحاب كهف را مطابق با دانستههاى اهل كتاب آورده است، آیا لازمه اش آن نیست كه دانستهها و شناختهاى یهود اهل كتاب، حاكم بر قرآن باشد و به عبارتى روشن تر قرآن در برابر معیارهاى یهود سر فرود آورده باشد تا رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله) را به اثبات رساند؟ خداوند بسى بلند مرتبه تر و فراتر از این است.
آیا آنچه را برخى گذشتگان در این باره گفتهاند و برخى معاصران نیز با آن همگام شدهاند، با نظر قرآن درباره یهود همخوان است؟ چگونه آنچه در قرآن درباره تعداد آن جوانان یا مدت درنگشان در غار آمده، به تصویر كشیدن معارف یهود است و حال آنكه قرآن همه پستیها و كاستیها را به آنان نسبت داده و آنان را از خود رانده است.
ناهنجارتر آنكه همسانى با فرهنگ و دانستههاى یهود، ملاك راستگویى پیامبر(صلى الله علیه وآله) و آسمانى بودن رسالتش باشد هیچ خِرَد و منطقى این را نمىپذیرد و هر شخص عادى از اینكه گفتار دروغگو میزان راستى سخن وى باشد، نفرت دارد. پس چگونه مىشود خداوند عزّوجلّ چنین كارى كرده باشد».(23)
بررسى قصصى كه حقّانیت آن انكار مىشود
اگر به دیده تحقیق به ماجراهایى كه تاریخى بودن و واقعیت داشتنش زیر سؤال برده شده، بنگریم و آنها را ژرف كارى كنیم، خواهیم دید كه انعكاس واقع است، نه خیالى و تمثیلى. امروزه نشانهها و آثار بیشتر قضایایى كه قرآن داستان آن را بازگفته است، كشف شده و درستى آن آشكار گشته است.
بحث خود را از بخش آخر سخن خلیل عبدالكریم درباره سرگذشت بنى اسرائیل و مصر كه در تاریخ مصر اشارهاى به حوادث آن نشده(24) آغاز مىكنیم و در پاسخ مىگوییم: بسیارى از حوادث مصر باستان در تاریخ ثبت نشده است؛ زیرا آنچه در تاریخ نگاریهاى به جاى مانده اهمّیت داشته، توصیف دربار و شكوه و جلال و افتخارات حكمرانان و خوش گذرانىهاى آنان بوده است. تاریخ به اوضاع و احوال اجتماعى مردم توجهى ندارد، مگر آنجا كه مرتبط با احوال پادشاهان و در حاشیه كار آنان باشد. بنابراین تاریخ قدیم، تاریخ شاهان است، نه مردمان؛ برعكس نامى كه طبرى براى تاریخ خود انتخاب كرده است.(25)
مثلاً كوچ عبرانیان (بنى اسرائیل) به مصر، مسئلهاى غیرقابل انكار است و حال آنكه در تاریخ مصر باستان به آن اشارهاى نشده است و همچنین شخص موسى و هارون و پیش از آن، یوسف و برادرانش و یعقوب، چیزى نیست كه بتوان از آن در تاریخ مصر چشم پوشى كرد؛ با وجود این در نوشتههاى قدیمى مصر هیچ سخنى از آن به میان نیامده است.
آیا چون در كتیبههاى اهرام مصر از این امور سخنى به میان نیامده است، مىتوان بر بسیارى از این حقایق تردیدناپذیر، خط بطلان كشید و آن را نادیده گرفت؟ آیا مىتوان از حادثه خروج موسى با بنى اسرائیل به مقصد سرزمین فلسطین چشم پوشى كرد؟ وى از دریا گذشت و در مسیر حركت به صحراى سینا از تنگهاى در دریاى سرخ در منطقهاى نزدیك خلیج سوئز عبور كرد و شاید در گذشته آنجا به دریاچه مرّه متصل بوده است و در زمانهاى بعد سرزمین خشكى شده است و موسى از آن به عنوان گذرگاهى براى عبور قومش استفاده كرد و تاكنون نامش به عیون موسى معروف است.(26)
افزون بر آنچه یاد شد، ابراهیم و دو فرزندش اسحاق و اسماعیل و همین طور موسى و هارون و پیامبران پس از آن دو، نامشان سراسر گیتى را پر كرده است، امّا تاریخ از آنان یادى نكرده است! آیا با تمسّك به این مسئله مىتوان آنان را مردانى افسانهاى پنداشت؟
نمونهاى دیگر، ذوالقرنین است و به تازگى پى بردهاند كه وى همان «كورش» پادشاه بزرگ ایران است. نام او در كتابهاى عهد قدیم آمده است و او همان كسى است كه بابل را در سال 538 پیش از میلاد فتح كرد و قوم یهود را از اسارت رهانید و بخشى از آنان را در شهر «شوش» تحت رهبرى «دانیال نبى» ساكن كرد و گروهى دیگر را به رهبرى «عذرا» به سوى سرزمین فلسطین راهى كرد تا ساختمان معبد را برپا كنند و آثار بنى اسرائیل را زنده كرده و بیت المقدس را بازسازى كنند. او هزینههاى آباد كردن این شهرها را خود به عهده گرفت و كارهاى نیك دیگرى را به همراه گسترش عدالت در زمین به انجام رساند. از جمله كارهاى نیك وى سدّى بود كه براى حمایت از اقوام ضعیف در برابر یورشهاى قبایل درنده خو ساخت. این چیزى بود كه گذشتگان آن را مىشناختند و در عصر حاضر، برخى پژوهندگان به آن دست یافته اند.(27) همچنین پیوسته كشفیات باستان شناسى، ما را بر اسرارى نهانى از قصههاى قرآن آگاه مىسازد كه در تاریخ به ثبت نرسیده است.
موارد شگفت انگیز در كلام این نویسنده بى قید و بند، خلیل عبدالكریم بسیار است و به زودى درباره آن سخن خواهیم گفت. اكنون پیش از هر چیز بهتر است به مهم ترین نكاتى كه وى در بحث یاد شده اش بر آن تأكید كرده است، نظرى بیفكنیم:
1. نخست آنكه وى چگونه این قصّهها را برگرفته از فرهنگ مردم آن روزگار مىداند كه پیامبر(صلى الله علیه وآله) و هم عصران وى آن را مىشناختهاند و حال آنكه قرآن تأكید دارد كه آن حضرت و قومش پیش از این از آنها آگاه نبودند و قرآن با این اخبار غیبى، آنان را به هماوردى مىطلبد؟
قرآن زمانى كه داستان نوح و طوفان و كشتى را به طور مفصّل شرح مىدهد، در پایان مىگوید: «تِلْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهَا إِلَیْكَ مَا كُنْتَ تَعْلَمُهَا أَنْتَ وَ لَا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هَذَا».(28) اگر عرب این حكایت را مىدانست و آن را جزو میراث قومى خود به شمار مىآورد، سزاوار آن بود كه در برابر دعوت آشكار قرآن به مبارزه، آن را به رخ بكشد و نیز آنگاه كه داستان یوسف و برادرانش به آخر مىرسد، در ادامه مىآید: «ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْكَ وَ مَا كُنتَ لَدَیْهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ یَمْكُرُونَ».(29) همین گونه درباره مریم و بشارت فرشتگان به وى، قرآن مىفرماید: «ذَلِكَ مِنْ أنْبَاءِ الْغَیْبِ نُوحِیهِ إِلَیْكَ وَ مَا كُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یُلْقُونَ أَقْلَامَهُمْ أَیُّهُمْ یَكْفُلُ مَرْیَمَ وَ مَا كُنْتَ لَدَیْهِمْ إِذْ یَخْتَصِمُونَ».(30)
بنابراین اگر اهل كتاب تفصیلهاى شگفت و بى آلایش قرآن را درباره این داستانها مىدانستند، با توجه به دشمنى سختى كه با اسلام و نبوّت پیامبر(صلى الله علیه وآله) داشتند، در موضع گیرى پیشگام مىشدند و با آن مقابله مىكردند؛ اما عرب یهود و نصارا راستى و امانت دارى قرآن را دریافته بودند و از این رو سكوت اختیار كردند و برایشان راهى جز همگامى در خصومت ظالمانه بر ضد اسلام نماند. آیا معقول است كه محمّد(صلى الله علیه وآله) این قصّهها را از زبان عرب و اهل كتاب گرفته باشد و سپس به خودشان تحویل دهد و آنان را بر سر آگاهى به این سرگذشتها به مبارزه طلبد و آنان نیز همگى سكوت كنند و پاسخ تندى ندهند؟اى نواندیشان مسلمان! این چه قضاوتى است كه دارید؟
2. چرا باید به این حوادثى كه قرآن بازگو كرده، ناباورانه نگریست و درستى آن را انكار كرد؛ چه شده است كه دین گریزان، آنها را نمایشنامههایى نمادین و دین باوران دگراندیش، آنها را از فرهنگ و ادب رایج مردم مىدانند؟ آیا واقعاً نمىشود بپذیریم كه این حوادث رویدادهایى تاریخى بوده كه در گوشههاى تاریكِ تاریخ نهان مانده است و یا اصل یا چگونگى و شكل آن از دید ما پوشیده مانده قرآن كریم پرده از روى آنها برداشته است؟
اكنون در آنچه پیش رو داریم، این موارد را یاد مىكنیم:
سرگذشت پسران آدم
اما سرگذشت دو پسر آدم كه قربانى كردند و از یكى پذیرفته شد و از دیگرى پذیرفته نشد و این سبب شد تا قابیل برادر خود هابیل را به قتل برساند و سپس درمانده بود كه با جسد وى چه كند تا آنكه از كلاغى آموخت كه آن را زیر خاك پنهان سازد. این داستان را سوره مائده با تفصیل بیشترى حكایت مىكند.(31)
این سرگذشتى است كه خداوند آن را به حق و درست بودن توصیف كرده است: «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ ...» پس اگر كسى بخواهد آن را از افسانههاى رایج در عقاید مردمان قدیم به حساب آورد، در برابر خداوند جسارت كرده است.(32)
البته این حادثه با این شكل و ترتیب، هنر قرآن در تصویرگرى و ترسیم حقایق است. در آغاز حیات انسان بر روى كره خاكى، مشاجرهاى میان فرزندان آدم كه زندگى اجتماعى را تجربه مىكردند، روى داد؛ زندگىاى كه باید بر پایه همكارى و همیارى باشد، نه كینه ورزى و دشمنى. خداوند زمانى كه آدم و همسرش را از بهشت بیرون راند تا با نسلشان در زمین زندگى كنند، این مسئله را به آنان گوشزد كرد: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّكُمْ مِنِّی هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدَایَ فَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لَا هُمْ یَحْزَنُونَ».(33)
سید قطب مىنویسد: این داستان، نمونهاى براى سرشت بدكردارى و تجاوزگرى و نمونهاى براى نیكویى و بزرگوارى پیش مىكشد و آن دو را در برابر یكدیگر قرار مىدهد كه هر كدام طبق طبیعت خویش عمل مىكند.اى پیامبر! خبر این دو نمونه انسانى را بر آنان بخوان و آن را چنان كه بوده بخوان؛ پس این حكایت در روایتگرى خویش حق و درست است و از حق و حقیقتى خبر مىدهد كه در سرشت انسان نهفته است و حقیقتى را با خود حمل مىكند كه همان ضرورت شریعتى دادگرانه است كه مانع انجام بدیها و زشتیها مىگردد.
این دو پسر آدم پیش از هر چیز در جایى قرار دارند كه در آن، اندیشه تجاوز و تعدّى بر دل انسان پاك گذر نمىكند؛ زیرا آن دو در جایگاه عبادت و طاعت بوده و در حضور خدا ایستاده اند؛ آنجا كه قربانى تقدیم مىكنند تا به او نزدیك شوند: «إِذْ قَرَّبَا قُرْبَاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَ لَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ».(34) ساختار فعل، مجهول است تا بفهماند كه پذیرش یا عدم آن به نیرویى غیبى واگذار شده است. پس آن كه قربانى اش پذیرفته شد، گناهى بر او نیست تا موجب كینه و دشمنى و در سر پروراندن قتلش شود. پس وى دخالتى در كار نداشته است و نیرویى غیبى كه از ادراك هر دو برتر است، به خواست خود آن را به انجام رسانده است. بنابراین مجوزى وجود ندارد كه برادر بر برادر خشم گیرد و انگیزه كشتن او در درونش بر افروخته شود.
«قَالَ لاَقْتُلَنَّكَ» این گفته كه «تو را مىكشم» با این تأكید و پافشارى، زننده و نابجا به نظر مىرسد؛ زیرا بیهوده است و بى سبب گفته مىشود و انگیزهاى جز حسّ ناپسند و كور حسادت ندارد؛ خوى زشتى كه هرگز دل پاكى را فرا نمىگیرد و از روان سالمى بر نمىخیزد.
سیاق سخن به این سو سیر مىكند تا با به تصویر كشیدن پاسخ نمونه دیگر، زشتى و نابجا بودن این دشمنى را بیشتر آشكار سازد. او با آرامش و پاكى دل مىگوید: «إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ»؛ (همانا خدا از پرهیزكاران مىپذیرد). با پاكى و بى آلایشىاى كه كار را به روال اصلى خود باز مىگرداند و با ایمانى كه اسباب پذیرش را باز مىشناساند و با رهنمودى مهرانگیز كه تعدّى پیشه را به پرهیزكارى و هراس از خدا فرا مىخواند و با راهنمایى به راهى كه منتهى به پذیرش مىشود و با كنایهاى زیبا و دل انگیز كه آشكارا چیزى را مطرح نمىسازد كه باعث جریحه دار شدن و تحریك او شود. او این گونه سخن حق خویش را مطرح مىسازد.
سپس برادر با ایمان، پرهیزكار، سازگار و صلح دوست به سخن خود ادامه مىدهد تا از شرارت و بلایى كه در اندرون برادر شرورش به تكاپو افتاده است، بكاهد و مىگوید: «لَئِن بَسَطتَ إِلَىَّ یَدَكَ لِتَقْتُلَنِی مَا أَنَا بِبَاسِطٍ یَدِی إِلَیْكَ لاَقْتُلَكَ إِنِّی أَخَافُ اللهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ».(35) و بدین منوال نمونه انسانى آرام و صلح جو و پرهیزكار ترسیم مىشود كه در سخت ترین موقعیتهایى كه درون آدمى را به جوش و خروش مىاندازد و شخصى را كه مورد تعدّى قرار گرفته است، لبریز از شور و حماسه بر ضد متجاوز مىسازد، او با كمال تعجب با آرامش و اطمینان خاطر در برابر بیم و هراسهاى تجاوز، خویشتن دارى مىكند و دلش تنها در برابر خداوند جهانیان مىتپد و از او پروا دارد.(36)
بنابراین این داستان مقایسهاى میان دو گونه از سرشت انسانى است كه پیوسته از آغاز خلقت در رویارویى و نبردند، اما بدسگال، سرانجامى جز پشیمانى و زیان نخواهد داشت. پس چه جاى شگفتى است اگر این دو گروه در قالب دو فرزند آدم مجسّم شده باشند؛ همان سان كه پیوسته در میان نسل آنها این داستان ادامه داشته است و فرجام كار از آنِ تقواپیشگان است.
داستان طوفان و كشتى
درباره حكایت طوفان و كشتى نوح(علیه السلام) خلیل عبدالكریم گمان كرده بود كه از افسانه هاست. شاید وى با توجه به گفتارهاى مفسران كه برخاسته از خرافههاى اسرائیلى است، این سخن را گفته باشد. ما در آغاز كتاب «شبهات و ردود حول القرآن» از حادثه طوفان سخن گفته ایم و روشن نموده ایم كه این یك واقعه اقلیمى و محلى بوده است و دشتى را كه قوم نوح در آن مىزیسته اند، فرا گرفته است و چنان كه در تورات آمده نیست كه همه زمین را پوشانده باشد.
وقوع طوفان در منطقهاى خاص، امرى طبیعى و قابل اثبات است و شواهد قرآنى و تاریخى نیز بر آن گواهى مىدهد. با توجه به طبیعت آب و هوایى، چنین حادثهاى دور از واقعیت نیست؛ به ویژه در جایى كه دشتى به وسیله كوههاى مرتفع احاطه شده باشد و سیلهاى هولناكى از آن فرود آید.(37)
سرگذشت عاد و ثمود و قوم هود
حكایت عاد و ثمود و قوم هود از جمله قصّههاى قدیمى عرب شمرده شده است. آنچه ممكن است آنها را در این ردیف قرار دهد، افسانههایى است كه در طول زمان بر گِرد آنها تنیده شده است. نقل بى پیرایه حوادث، داستان سرایان را قانع نمىسازد و آنان تمایل دارند آنها را به شكلهاى شگفت و دهشت انگیز در آورند تا باعث شگفتى و اعجاب شنوندگان شود.
این مسئله در داستان ارم عاد كه عربى ناشناس به نام عبدالله بن قلابه در زمان معاویه حكایت مىكند، به وضوح دیده مىشود. ماجرا از این قرار است كه این شخص در پى اشترانش كه رمیده بودند، روان مىشود و در همان حالِ گشتن و سرگردانى ناگاه شهر بزرگى را با دیوار و دروازه مىیابد. وارد شهر مىشود و مىبیند كاخها و باغهاى این شهر با خشتى از طلا و خشتى از نقره بنا شده است، ریگهاى آن از دُرّ و گوهر و خاكهاى آن گویى مُشك و عنبر است. آب بر جویها روان و میوهها بر زمین افتان است و خلاصه شهرى است كه هر چه در وصف آن گویند، كم است.
ابن كثیر مىگوید: تمام اینها خرافههایى اسرائیلى است كه برخى بى دینان آنها را ساختهاند تا مردم نادان را سرگرم سازند. وى مىافزاید این حكایت، صحیح نیست و بر فرض كه سند آن تا این اعرابى درست باشد، چه بسا خود وى آن را ساخته و یا دچار نوعى هوس یا حالت روانى شده باشد و به هر حال روشن است كه این ماجرا نادرست و ساختگى است.(38)
اما درباره آیاتى از سوره فجر كه مىفرماید: «أَلَمْ تَرَى كَیْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعَادٍ . إِرَمَ ذَاتِ الْعِمَادِ . الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُهَا فِی الْبِلَادِ . وَ ثَمُودَ الَّذِینَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَادِ . وَ فِرْعَوْنَ ذِی الاَوْتَادِ . الَّذِینَ طَغَوْا فِی الْبِلَادِ . فَأَكْثَرُوا فِیهَا الْفَسَادَ . فَصَبَّ عَلَیْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذَاب . إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ».(39)
خداوند متعال در این آیات كوتاه، نابودى نیرومندترین كسانى را به تصویر مىكشد كه تاریخ قدیم عرب به یاد دارد. عاد ارم كه همان عادهاى نخستین بوده اند، از نژادهاى كهن عربند كه پیش از اسلام از میان رفته اند.(40) پس آیات از گذشتهاى سخن مىگوید كه در درازناى تاریخ گم شده و نشانههاى آن، كم و بیش محو شده است.
عادها نژادى از عرب بودند كه محل اقامتشان در سرزمین احقاف بود. این منطقه از تلماسهها و تپههاى شنى به وجود آمده بود و در جنوب جزیرة العرب، میان حضرموت و یمن قرار داشت. آنان چادرنشینانى بودند كه خیمه هایشان را روى ستونها (عماد) برپا مىكردند و مردمانى نیرومند بودند كه قدرت كسى همپاى قدرت آنان نبود: «الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُهَا فِی الْبِلَادِ»؛ یعنى در آن روزگار، بى مانند بودند.
ابوجعفر طبرى مىنویسد: نزدیك ترین قول كه ظاهر تنزیل نیز بر آن دلالت دارد، آن است كه آنان داراى چادرهاى ستونى سیّار بودند؛ چون در كلام عرب مفهوم شناخته شده از عمود و ستون، همان پایههاى چوبى است كه خیمهها بر روى آن برپا مىشود و خبر صحیحى وجود ندارد بر اینكه آنان بر روى ستون ساختمان بنا كرده باشند، بلكه اهل تأویل گفتهاند مقصود از «ذات العماد» بلند قامتى آنان است.
برخى نیز این وجه را ذكر كردهاند كه مراد، عمود خیمه هایشان است، اما هیچ یك از مفسران، پایههاى ساختمان را به عنوان یكى از وجوه نیاورده است و تفسیر قرآن تا حدّ ممكن بر معانى غالب و مشهور حمل مىشود، نه معانى ناشناخته و كمیاب.(41)
امّا درباره «إرم» گفته شده است كه شاخهاى از قوم عاد بودهاند كه از آنان منشعب شده بودند؛ همچنان كه گفته مىشود: «تمیم نهشل» یعنى قبیله تمیم، شاخه یا تیره نهشل.
طبرى مىگوید: درست ترین نظر در نزد من آن است كه ارم نام قبیلهاى از عاد است و به همین خاطر در قرائت مشهور، «عاد» به «ارم» اضافه شده است و نظر قتاده همین است.(42)
متأخران معتقدند كه عاد از قبایل آرامى است، از این رو آن را عاد ارم گفتهاند و عرب در كهن بودن چیزى به آن مثال مىزند(43)، ولى لغت شناسان «ارم» را نشانههایى معنى كردهاند كه از سنگ بنا مىشده است و جمعش «آرام» مىشود. ابن اثیر مىگوید: «آرام» یعنى علمها و نشانهها و سنگهایى بوده است كه در مسیرها روى هم انباشته مىشده است تا به پیدا كردن راه در صحرا كمك كند. مفردش «ارم» است بر وزن «عنب». در دوران جاهلیّت رسم بر این بوده است كه اگر در راه چیزى مىیافتند و نمىتوانستند آن را همراه خود بردارند، سنگهایى بر آن مىنهادند و با آن سنگ چینها علامت گذارى مىكردند تا در زمان بازگشت، آن را بردارند. در حدیث است كه «هر چه در ارمها و خرابههاى دوران جاهلیّت یافت شود، خمس دارد».(44)
«عماد» ساختمان بلند است و جمعش «عَمَد» و «عُمُد» و مفردش «عماده» است. بنابراین معناى آیه این مىشود كه آنان براى آوازه و افتخار، منارههاى بلند و ستبرى مىساختند كه در آن روزگار، بى مانند بود.
در سوره شعراء بر این مسئله تصریح شده است: «أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِیعٍ آیَةً تَعْبَثُونَ . وَ تَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ . وَ إِذَا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبَّارِینَ . فَاتَّقُوا اللهَ وَ أَطِیعُونِ . وَ اتَّقُوا الَّذِی أَمَدَّكُمْ بِمَا تَعْلَمُونَ . أَمَدَّكُمْ بِأَنْعَامٍ وَ بَنِینَ . وَ جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ ...».(45)
«ریع» زمینى است كه بلند و مرتفع باشد. به نظر مىرسد كه آنان بر فراز قلّهها و ارتفاعات ساختمانهاى عظیم و بلند بالایى مىساختند؛ به طورى كه از راه دور همانند برجى قابل رؤیت بود. مقصود آنها از این كار، فخرفروشى، قدرت نمایى و هنرنمایى بود و از این رو قرآن آن را عَبَث و بیهوده خوانده است و اگر براى راهنمایى مسافران و شناخت مسیر بود، تعبیر به «تعبثون» نمىآمد.
از عبارت «وَ تَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ» به دست مىآید كه قوم عاد در فن آورى و صنعت، به درجه بالایى از مهارت رسیده بودند؛ به گونهاى كه كارگاههایى براى تراشیدن كوهها و ساختن كاخها و احداث نشانهها بر بلندیها تأسیس كرده بودند. آنان تا حدّى پیش رفته بودند كه با خود تصوّر مىكردند این تأسیسات و دژها و بناهایى كه با آن مىساختند، آنان را به سوى جاودانگى برده و از پدیدههاى جوّى و هجوم دشمنان محافظت مىكند.
از تعبیرهاى به كار رفته در آیات روشن مىشود كه برعكس آنچه طبرى و دیگر مفسران پنداشته اند، قوم عاد شهرنشین بودند، نه چادرنشینانى بیابانگرد. آنان داراى بناها، كارگاهها، چشمه سارها، باغها و برجایى بودند و آثار آنها تا زمان پیدایش اسلام نیز وجود داشته است: «وَ عَاداً وَ ثَمُودَ وَ قَدْ تَبَیَّنَ لَكُمْ مِنْ مَسَاكِنِهِمْ».(46) خانههاى قوم عاد در سرزمین احقاف، میان یمن و حضرموت، پیش چشم عربها بود و در سفرهاى زمستانى به جنوب جزیرة العرب آن را مشاهده مىكردند.
همین طور محل اقامت ثمود در اتاقكهایى بود كه به شهرهاى صالح معروف بود و میان مدینه و تبوك قرار داشت و آنان در آنجا سنگها را كنده و آن را به صورت كاخهایى در آورده بودند و هم چنین كوهها را تراشیده و پناهگاهها و غارهایى احداث كرده بودند. این آثار، مقابل دیدگان اعراب قرار داشت و در سفرهاى تابستانى به شمال جزیرة العرب آن را مىدیدند.
شاید عاد و ثمود به این سبب كنار هم یاد شدهاند كه هر دو از نژادهاى كهن عرب بودهاند و بازمانده آثارشان تا آن روزگار در پایان مسیر دو سفر زمستانى و تابستانى عربها وجود داشته است. افزون بر این، تاریخ نگاران یاد كردهاند كه ثمود در جنوب عربستان و در كنار قوم عاد زندگى مىكرد. زمانى كه «حمیر» بر آنجا مسلّط شد، آنها را به منطقه «تیماء» كه واحهاى در شمال غربى حجاز بود، بیرون راند.
نویسنده كتاب «فتوح الشام» آورده است كه ثمود، سرزمین میان بصره و عدن را پر كرده بودند. شاید همان گونه كه جرجى زیدان یاد كرده است، این موضوع در مسیر هجرتشان به سوى شمال اتفاق افتاده است.(47) در دایرة المعارف اسلامى آمده است: «ثمود قومى از عربهاى بسیار كهن بودند كه پیش از ظهور پیامبر(صلى الله علیه وآله) از میان رفته بودند و در این جهت همانند قوم عاد بوده اند».(48)
به نظر نگارنده از ظاهر تعبیر قرآن به دست مىآید كه ثمود در روزگارى نزدیك به روزگار عاد مىزیستهاند و سرزمین شان همجوار با آنان بوده است (البته پیش از آنكه آن را ترك كنند) و از سرگذشت و سرانجام آنان آگاه بودند.
خداوند مىفرماید: «وَ إِلَى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحاً قَالَ یَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَیْرُهُ قَدْ جَاءَتْكُمْ بَیِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هَذِهِ نَاقَةُ اللهِ لَكُمْ آیَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فِی أَرْضِ اللهِ وَ لَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَیَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ . وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفَاءَ مِنْ بَعْدِ عَادٍ وَ بَوَّأَكُمْ فِی الاَرْضِ تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِهَا قُصُوراً وَ تَنْحِتُونَ الْجِبَالَ بُیُوتاً فَاذْكُرُوا آلاَءَ اللهِ وَ لاَ تَعْثَوْا فِی الاَرْضِ مُفْسِدِینَ».(49)
كاوشگران در سرزمین حجر بسیارى از آثار باستان قوم ثمود را كشف كردهاند و به نوشتههاى ارزشمندى در اثبات تمدن این اقوام از میان رفته دست یافته اند؛(50) مسئلهاى كه قرآن آن را با استوارى اعلام داشته است؛ بى آنكه بخواهد از گفتههاى بى پایه و اساس عرب زبانها گرفته باشد؛ چیزى كه با كمال تأسف، استاد خلیل عبدالكریم و هم كیشان نواندیش او پنداشته اند!
ناقه صالح
ناقه صالح در قرآن كریم چنین توصیف شده است كه وقتى قوم صالح پیامبر براى درستى نبوّت وى درخواست معجزه كردند، این ناقه نشانه صدق رسالت وى شد: «قَدْ جَاءَتْكُمْ بَیِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هَذِهِ نَاقَةُ اللهِ لَكُمْ آیَةً».(51) پس ثمود این امر خارق العاده را درخواست كردند و خداوند نیز در پاسخ دعاى صالح، معجزه اش را به صورت این ناقه نمایاند. قرآن شرح بیشترى در این باره یاد نمىكند، به جز آنكه «بیّنه اى» از سوى خدا و «ناقة الله» معجز بود.
سید قطب مىنویسد: از این نسبت در مىیابیم كه ناقهاى غیر عادى بوده و به شیوهاى غیر طبیعى پدید آمده است؛ به طورى كه بیّنه و نشانهاى روشن از جانب پروردگار قلمداد مىشده است و مناسبت داشت كه به او نسبت داده شود و نشانه راستى پیامبر خدا شود. و ما جز آنچه در این منبع آسمانى آمده است، چیزى بر این قضیّه نمىافزاییم. وى مىگوید: ما در توصیف ناقه آن طور كه مفسّرانِ گذشته غرقه گشته اند، خود را گرفتار نمىسازیم؛ زیرا مدرك صحیحى كه بتوان بر آن اعتماد كرد، در اختیار نداریم. پس به همین بسنده مىكنیم كه مطابق خواست ثمود، پدیدهاى فراطبیعى بوده است.(52)
البته در قرآن به بُعد دیگرى از استثنایى بودن آن اشاره شده است كه تقسیم آب میان ناقه و قوم باشد: «إِنَّا مُرْسِلُوا النَّاقَةِ فِتْنَةً لَهُمْ فَارْتَقِبْهُمْ وَ اصْطَبِرْ . وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْمَاءَ قِسْمَةٌ بَیْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ»(53)، «قَالَ هَذِهِ نَاقَةٌ لَهَا شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ یَوْمٍ مَعْلُومٍ . وَ لَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَیَأْخُذَكُمْ عَذَابُ یَوْمٍ عَظِیمٍ».(54)
حسن بصرى مىگوید: ناقهاى مانند دیگر ناقهها بوده است و وجه اعجازش در این بوده كه تمامى آب آشامیدنى آن منطقه را در یك روز مىنوشید.(55)
این بود آنچه درباره این ناقه استثنایى مىتوان به آن اطمینان داشت و در قرآن آمده بود، اما خداوند چطور آن را پدید آورد و چگونه این ناقه آزادانه و بدون آنكه آسیبى بیند، در زمین چرا مىكرد و چرا آب، میان او و مردم تقسیم مىشد و حال آنكه چنان كه قرآن اشاره دارد، در آنجا آب فراوانى وجود داشت؟(56)
چكیده سخن شیخ محمّد عبده در این باره آن است كه مجموع آیات بر این دلالت دارد كه نشانه الهى درباره ناقه آن بود كه هیچ فردى به آن آزار نرسانَد و مانع خوردن و آشامیدن وى نشود و زمان كمبود آب، آبهاى قوم ثمود میان آنان و ناقه قسمت شود. بنابراین یك روز آنها مىنوشیدند و یك روز شتر. روایت شده است كه روزى كه نوبت شتر بود، مردم به جاى آب، از شیر فراوان او كه خود معجزهاى الهى بود، مىنوشیدند.
شاید آنچه قسمت مىشد، آبى بود كه آشامیدن مردم بود، نه آبى كه با آن زمین را آبیارى مىكردند یا دامها مىنوشیدند. شاهد آن، این است كه «ماء» در سوره قمر با لام عهد تعریف آمده است: «وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْمَاءَ قِسْمَةٌ بَیْنَهُمْ». در حدیث است كه رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) و مسلمانان در غزوه تبوك از دیار قوم صالح گذر كردند و پیامبر(صلى الله علیه وآله) چاهى را كه آن ناقه از آن مىنوشید، به مسلمانان نشان داد و به آنان دستور داد كه از آن چاه بنوشند و دیگر آبهایى را كه برداشته بودند، بریزند. عالمان گفتهاند كه پیامبر از طریق وحى آگاه شده بود.(57)
سرگذشت سدوم
قوم لوط كه ساكن شهر سدوم بودند، اخلاق پستى داشتند و از انجام امور ناشایست پیش چشم دیگران پرهیز نداشتند. خداوند از زبان لوط در پند و سرزنش آنان مىفرماید: «وَ تَأْتُونَ فِی نَادِیكُمُ الْمُنكَرَ».(58) در میان آنان كارهاى ناپسند و ناشایست و ظلم و ستم رواج داشت؛ به گونهاى كه شهرتش آفاق را پر كرده بود و در كارهاى زشت به آنان مثل زده مىشد.
در برخى از كتابهاى ادبى عربى آمده است كه ساره همسر حضرت ابراهیم به لعاذر، بزرگ غلامان ابراهیم پیغام فرستاد كه از سلامتى لوط براى وى خبر آورد. او عازم شهر سدوم شد. وقتى وارد شهر شد، مردى بر سر او سنگى كوبید و خون از سرش جارى شد و سپس گریبان او را گرفت كه اگر این خون در سر تو باقى مىماند، برایت ضرر داشت، من با بیرون آوردن آن به تو خدمت كرده ام، دستمزد آن را بده! نزاع را به نزد قاضى كشاندند و او علیه لعاذر حكم صادر كرد كه باید مزد آن مرد را پرداخت كند. وقتى لعاذر دید اوضاع چنین است، سنگى برداشت و بر سر قاضى كوبید و خون سرش سرازیر شد و سپس به قاضى گفت: مزد مرا به خاطر خونى كه از سرت بیرون آوردم بابت طلب به ضارب من بده.
ابو علاء معرّى در اشاره به این داستان گفته است:
و أیّ امرء فی الناس ألفى قاضیاً *** و لم یمض أحكاماً لحكم سدوم(59)
چه كسى در میان مردم قاضىاى سراغ دارد كه حكمهایى مانند حكم سدوم نكرده باشد.
چون سركشى و نافرمانى قوم لوط از حد گذشت، دچار عذاب الهى شدند و همه به هلاكت رسیدند و این سنت خداوند است كه در میان انسانها جریان دارد و قرآن بر آن تأكید كرده است و آن گونه كه این دگراندیشان مسلمان مىپندارند، حادثهاى اتفاقى نبوده است. خداوند پس از بیان سرگذشت قوم نوح، عاد، ثمود و قوم ابراهیم و لوط و اصحاب مدین و فرعون و موسى، مىفرماید: «فَكَأَیِّنْ مِنْ قَرْیَةٍ أَهْلَكْنَاهَا وَ هِیَ ظَالِمَةٌ فَهِىَ خَاوِیَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِیدٍ».(60) و پیش از آن مىفرماید: «فَأَمْلَیْتُ لِلْكَافِرِینَ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَیْفَ كَانَ نَكِیرِ».(61)
ویرانههاى آبادیهاى قوم لوط در سرزمین فلسطین بر كرانه بحرالمیت، صبح و شام در راه شام، همواره در معرض دید اعراب معاصر نزول قرآن قرار داشته است: «وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَیْهِمْ مُصْبِحِینَ . وَ بِاللَّیْلِ ...».(62) آنان سرزمین قوم لوط را كه محو شده و به بیابان برهوت مبدل گشته بود، دیدند. پس باید درس عبرت مىگرفتند و بیمناك مىشدند كه اگر در گمراهى غوطه ور شوند و در بیراهه فرو روند، بر سر آنان نیز چنین بلایى خواهد آمد.(63)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.