پاسخ اجمالی:
بر سر نیزه کردن قرآن ها و طرح مسأله حکمیت براى تبیین موضع قرآن، زمانى به وجود آمد که پیروزى لشگر امام مسلم شده بود. مالک اشتر و تنى چند از یاران باوفاى امام از حضرت خواستند که جنگ را تا پیروزى ادامه دهند، ولى اشعث بن قیس منافق، با حدود بیست هزار نفر از سپاهیان، در حالى که شمشیرهایشان را بر دوش گذاشته بودند، امام را تهدید کردند که اگر حکمیّت کتاب الله را نپذیرد، همان گونه که عثمان را کشتند، او را نیز می کشند. بلاخره سعی و تلاش امام در آگاه کردن ایشان اثری نداشت و کار به حکمیّت کشید.
پاسخ تفصیلی:
در کتب تاریخ آمده است که داستان بلند کردن قرآنها بر سر نیزه و سپس طرح مسأله حکمیت براى تبیین موضع قرآن، زمانى بوجود آمد که نشانه هاى پیروزى لشکر امام علی(علیه السلام) آشکار شده بود؛ زیرا صبح روز سه شنبه، دهم ماه صفر سال سى و هفت هجرى، بعد از نماز صبح لشکر امام با لشکر شام به شدّت نبرد کردند.
لشکر شام سخت وامانده شد، ولى لشکر امام با سخنان گرم و آتشین مالک اشتر و دلاورى هاى او، چنان در نبرد پیش مى رفتند که چیزى نمانده بود لشکر معاویه از هم متلاشى شود.
در این هنگام لشکر معاویه قرآنها را بر سر نیزه کردند. مالک اشتر و تنى چند از یاران باوفاى امام از حضرت خواستند که جنگ را تا پیروزى ادامه دهند، ولى اشعث بن قیس منافق، با عصبانیّت بر خاست و گفت:
«اى امیرمؤمنان! دعوت آنها را به کتاب خدا بپذیر که تو از آنان سزاوارترى. مردم مى خواهند زنده بمانند و مایل به ادامه جنگ نیستند، امام(علیه السلام) فرمود: «فکر مى کنم».
در اینجا مردم را صدا زد تا اجتماع کنند و سخنانش را بشنوند و در ضمن خطبه اى فرمود: «اى مردم! من سزاوارترین کسى هستم که دعوت به کتاب خدا را بپذیرم، ولى معاویه و عمروعاص و دیگر یاران نزدیکش، اهل قرآن نیستند. من از کوچکى آنها را مى شناسم و در بزرگى نیز شاهد وضع آنان بوده ام، واى بر شما! آنها قرآنها را بر سر نیزه براى عمل کردن بلند نکرده اند، بلکه این کار خدعه و نیرنگ و فریبى بیش نیست. تنها یک ساعت دیگر توان خود را در اختیار من بگذارید تا قدرت این گروه را در هم بشکنم و آتش فتنه را براى همیشه خاموش کنم».
در اینجا گروهى در حدود بیست هزار نفر از سپاهیان امام، در حالى که شمشیرهایشان را بر دوش گذاشته و اثر سجده در پیشانیشان نمایان بود، نزد حضرت آمدند و او را با نام ـ نه با لقب امیرالمؤمنین ـ صدا کردند و گفتند:
«یا عَلى! اَجِبِ الْقَومَ اِلى کِتابِ اللهِ اِذا دُعیْتَ اِلَیْهِ وَ اِلاّ قَتَلْناکَ کَما قَتَلْنَا ابْنَ عَفّان! فَوَ اللهِ! لَنَفعَلَنَّها اِنْ لَمْ تَجِبْهُمْ»؛ (اى على! دعوت این قوم را براى حکمیّت کتاب الله بپذیر! و الاّ تو را مى کشیم، همان گونه که عثمان را کشتیم! سوگند به خدا، اگر دعوت آنها (اصحاب معاویه) را اجابت ننمایى، این کار را مى کنیم).
امام فرمود: «من نخستین کسى هستم که مردم را به سوى کتاب الله فرا خواندم و نخستین کسى هستم که کتاب الله را پذیرا شدم، اساساً من با اهل شام به خاطر این جنگیدم که به حکم قرآن گردن نهند; زیرا آنها کتاب الله را به گوشه اى افکنده بودند، ولى من به شما اعلام کردم که آنها قصدشان عمل به قرآن نیست و جز نیرنگ و فریب شما هدفى ندارند».
آنها گفتند: «پس کسی را بفرست تا مالک اشتر برگردد».
این در حالى بود که مالک اشتر در آستانه پیروزى بر لشکر معاویه قرار گرفته بود. امام کسى را نزد مالک فرستاد و دستور داد برگردد.
مالک گفت: «به امیرمؤمنان بگو، الآن زمانى نیست که مرا از این مأموریت باز دارى. چیزى به پیروزى باقى نمانده است.» سخن مالک در حالى بود که سپاه معاویه شروع به فرار کرده بودند.
هنگامى که فرستاده امام پیام اشتر را خدمتش آورد، جمعیّت لجوج و نادان بر فشار خود افزودند و گفتند: «به اشتر بگو که برگردد، والاّ به خدا سوگند تو را از خلافت عزل خواهیم کرد».
امام بار دیگر فرستاده خود (یزید بن هانى) را نزد اشتر فرستاد و فرمود: «به اشتر بگو که فتنه واقع شده و (کار از کار گذشته) است».
اشتر باز به فرستاده امام رو کرد و گفت: «آیا فتح و پیروزى را نمى بینى؟ آیا سزاوار است این موقعیّت را رها کنیم و برگردیم.»
فرستاده امام به او گفت: «راستى عجیب است! آن گروه لجوج سوگند یاد کردند که اگر اشتر برنگردد، ما تو را خواهیم کشت، آن گونه که عثمان را کشتیم».
مالک اشتر بناچار و در نهایت ناراحتى بازگشت و در حضور امام به فریب خوردگان سپاه پرخاش بسیار کرد و از آنان مهلت کوتاهى براى یکسره کردن کار سپاه معاویه طلب کرد، ولى آنها موافقت نکردند.
به این ترتیب فعالیّت جنگى در آستانه پیروزى متوقف شد و کار به مسأله حکمیّت قرآن کشید و براى این که روشن شود که حکم قرآن درباره سرنوشت این جنگ و مسأله خلافت چیست، بنا شد از هر گروهى یک نفر به عنوان حکم انتخاب شود.
شامیان عمروعاص را براى این کار برگزیدند و اشعث بن قیس ـ که از سران اهل نفاق بود ـ و گروه دیگرى از همفکرانش ابوموسى اشعرى را ـ که مردى نادان و متظاهر به اسلام و در عین حال، بى خبر از حقیقت اسلام بود ـ براى این کار برگزیدند.
امام (علیه السلام) بعد از آن که مجبور شد به حکمیّت تن در دهد، فرمود: «لااقل عبدالله بن عباس را براى این کار برگزینید، زیرا او مى تواند خدعه عمروعاص را خنثى کند.» ولى اشعث و همدستانش نپذیرفتند.
امام فرمود: «مالک اشتر را انتخاب کنید» آنها شجاعت اشتر را بر او عیب گرفتند و گفتند: «او آتش جنگ را شعله ور ساخته است، ما هرگز تن به حکمیت او نمى دهیم».
امام مجبور شد که حکمیت ابوموسى را بپذیرد و صلح نامه اى بین دو گروه، تنظیم شد.
عمروعاص که از همان آغاز نقشه فریب ابوموسى را کشیده بود، در همه جا او را مقدم مى داشت و به هنگام سخن گفتن اظهار مى کرد: «حق سخن ابتدا با تو است; زیرا تو همنشین رسول خدا بودى. افزون بر این سنّ تو از من بیشتر است».
عمرو او را در صدر مجلس مى نشاند و تا ابوموسى دست به غذا نمى برد و شروع به خوردن غذا نمى کرد و او را با لقب «یا صاحب رسول الله» خطاب مى کرد.
مجموعه این کارها ابوموساى خام را، خام تر کرد تا آنجا که احتمال خیانت عمروعاص را از سرش بیرون برد.
سرانجام عمروعاص به ابوموسى گفت: «آخرین نظرت براى اصلاح این امّت،چیست؟»
ابوموسى گفت: «به نظر من هر دو (على (علیه السلام) و معاویه) را از خلافت عزل کنیم و مسلمانان را براى انتخاب خلیفه به شورا دعوت کنیم».
عمروعاص گفت: «به خدا سوگند! که این نظر، نظر بسیار خوبى است».
در اینجا بود که هر دو در برابر حاضران ظاهر شدند تا نظر خود را اعلام دارند.
در اینجا ابن عباس ابوموسى را نزد خود فرا خواند و گفت: «واى بر تو! گمان من این است که او تو را فریب داده. اگر بنا است سخنى بگویى، عمروعاص را مقدّم دار! چرا که بیم مى رود اگر تو مقدّم شوى او سخن خود را بگونه دیگرى ادا کند. او مرد مکّارى است».
ابوموساى نادان که گرفتار غرور و غفلت عجیبى شده بود، رو به ابن عباس کرد و گفت: «اوه! ما اتّفاق نظر داریم».
ابوموسى قدم را پیش گذاشت و گفت: «رأى ما بر این است که على و معاویه را خلع کنیم و کار را به شورى واگذاریم. بدانید! من هر دو را خلع کردم. بروید و کسى را براى خلافت برگزینید».
سپس عمروعاص به پاخاست و گفت: «سخنان ابوموسى را شنیدیم که او رئیس خود را خلع کرد و من نیز او را خلع مى کنم و رئیس خود، معاویه را در مقام خلافت مى گذارم. او ولىّ عثمان و خونخواه او و سزاوارترین مردم به مقام او است».
به این ترتیب نادانى ها و حماقت هاى یک گروه قشرى از یک سو و تلاش هاى بازماندگان احزاب جاهلى از سوى دیگر، کار خود را کرد و فضاى جهان اسلام را تاریک ساخت.
لشکر فریب خورده به زودى پشیمان شدند، ولى پشیمانى سودى نداشت و موقعیت مناسب از دست رفته بود.(1)؛ (2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.