نقد فرضیههایی درباره پیدایش «تشیع»
آیتالله العظمی جعفر سبحانی(زید عزه)؛ از مراجع عظام تقلید
مقدمه
از گذشتههای دور، درباره ریشه تشیع و منشأ پیدایش آن، اظهارنظرها و داورىهایى از سوی افراد غیرشیعى و گاهى از سوی دشمنان شیعه صورت گرفته که بسیارى از آنها بىپایه است و هیچبهرهاى از واقعیت ندارد. براساس دلایل و شواهد متعدد، تشیع جز همان اسلام به رهبرى پیامبر(صلی الله علیه واله وسلم) و سپس خاندان او نیست. تشیع به این معنى پيشینه در عصر پیامبر دارد و آن حضرت در حیات خود، دوستداران و طرفداران على(علیه السلام) را شیعه نامیده است و گروهی از دوستداران على(علیه السلام) که خود در شمار صحابه گرامی پيامبر اعظم(صلی الله علیه واله وسلم) بودند از همان موقع، على(علیه السلام) را جانشین آن حضرت میدانستند. در این نوشتار، این موضوع مورد بحث قرار میگیرد.
درباره ریشه تشیع، داورىهاى ناروایى صورتگرفته که همگى حاکى از ناآگاهى داوران، از تاریخ تشیع است. گاهى ادعا مىشود، کشمکشهاى سیاسى و منصبى در نخستین قرن هجرى مایه پیدایش تشیع بوده است. برخى دیگر آن را زاییده بحثها و مجادلات کلامى مىدانند که بسان دیگر مذاهب کلامى پدید آمده است و... علّت این نوع اندیشهها یکچیز است و آن اینکه صاحبان اين انديشه تصور میکنند تشیع پدیدهاى است غیر از اسلام که پس از رحلت رسول خدا پديد آمده. آنگاه تلاش میکنند که براى آن، علت و سببى پيدا کنند و احياناً فرضيههاى ديگرى را مطرح میکنند. اين فرضيهسازان، از يکنکته چشم پوشيدهاند و آن اين است که تشيع، جز اسلام به رهبرى خاندان رسالت چيزى ديگرى نيست؛ تشيع به اين معنى در عصر رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) پديد آمده و در همان زمان، اميرمؤمنان، دوستان و يارانى داشت که آنان را شيعه على(علیه السلام) میناميدند و پيدايش اين گروه در عصر رسول خدا نتيجه سفارشهاى آن حضرت درباره اميرمؤمنان على(علیه السلام) بوده است؛ يعنى سفارشها و ستايشهاى پيامبر(صلی الله علیه واله وسلم) از على(علیه السلام) سبب شد که گروهى در حيات رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) به على(علیه السلام) مهر ورزيده و او را پس از پيامبر، رهبر و اسوه و الگوى خود بدانند.
ازاينجهت بايد گفت پيامبر نخستين کسى است که بذر تشيع را پاشيد و مردم را به گرايش به على(علیه السلام) دعوت کرد و پيروان او را «شيعه» نام نهاد. گواه اين مطلب روايات فراوانى است که شمار آنها به چهل حديث میرسد که در آنها از پيروان على به نام «شيعه على» نامبرده شده است، ولى در اين صفحات محدود، ما را ياراى نقل متون اين چهل حديث که همگى در کتب اهلسنت آمده است، نيست، ناگزير به نقل برخى از آنها بهعنوان نمونه اکتفا میکنيم(1):
1. جابربن عبدالله میگويد: خدمت پيامبر(صلی الله علیه واله وسلم) بوديم که على(علیه السلام) وارد شد و پيامبر چنين گفت: «والّذى نَفْسى بيده إنّ هذا وشيعته لهم الفائِزُونَ يَومالقيامةِ»؛ (سوگند بهخدايى که جانم در دست اوست اين - اشاره به على(علیه السلام) - و پيروان وى در روز رستاخيز رستگارانند). در اين هنگام، اين آيه را تلاوت کرد: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُولَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ»؛(2) و بههميندليل، هرگاه على به ميان ياران پيامبر میآمد، به يکديگر میگفتند: «جاء خيرالبرية»؛ (بهترين مردم آمد).(3)
2. ابنعباس میگويد: آنگاه که آيه يادشده در حديث قبلى فرود آمد، رسول خدا به على(علیه السلام) گفت: «هُوَ أنتَ وشيعتُك يومَالقيامة راضين مرضيين»؛ (مقصود از اين آيه، تو و شيعيانت هستيد که در روز قيامت خشنود خواهيد بود و خدا هم از شما خشنود خواهد بود).(4)
3. ابنحجر هيتمى، از امسلمه نقل میکند که گفت: شبى که پيامبر در حجره من بود، ناگهان دخت پيامبر و پشت سر او على - رضوان خدا بر هر دو باد - به حجره وارد شدند. پيامبر(صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: «یا على أنت وأصحابك فىالجنّة، أنتَ وشيعتُك فىالجنّة»؛ (اى على! تو و ياران و پيروانت در بهشت جاى داريد).(5)
4. ابناثير جزرى نقل میکند: پيامبر(صلی الله علیه واله وسلم) به على(علیه السلام) چنين خطاب کرد: «انّك ستقدم على الله أنتَ وشيعتُك راضين مرضيّين و يقدم عليه عدوّك غضباناً مقمحين»؛(6) (اى على! تو و شيعيانت (در روز رستاخيز) در حالى به نزد خدا میآييد که خشنوديد و او نيز از شما خشنود است و دشمن تو در حالى نزد خدا میآيد که خشمگين است و دست او به گردنش بسته شده است).
5. زمخشرى در ربيعالابرار آورده است: رسول خدا به على(علیه السلام) فرمود: «يا على! إذا كان يومالقيامة أخذتُ بحجزةالله تعالى وأخذتَ أنت بحجزتى وأخذ ولدك بحجزتك وأخذ شيعة وُلْدك بحجزهم فترى أين يؤمر بنا»؛(7) (هرگاه روز قيامت برسد، من دست به دامان خدا میشوم [کنايه از توسل به خدا] و تو دست به دامان من میشوى و فرزندانت دست به دامان تو و شيعيان فرزندان تو هم دست به دامان فرزندان تو میشوند، آنگاه میبينى که چه فرمانى در حق ما صادر میشود).
6. احمدبن حنبل در کتاب خود مناقب نقل میکند که پيامبر(صلی الله علیه واله وسلم) به على(علیه السلام) فرمود: «آيا خشنود نيستى که در بهشت با من باشى؟ حسن و حسين و نوادگان ما پشتسر ما باشند؟ و همسران ما پشت سر نوادگان ما و پيروان ما در سمت راست و چپ ما جاى بگيرند؟».(8)
7. مغازلى به سندى از انسبن مالک نقل میکند که رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: هفتاد هزار از امّت من بدون حساب وارد بهشت میشوند. آنگاه رو به على کرد و گفت: «آنان شيعيان تو هستند و تو امام آنها هستى».(9)
از اين روايات برمىآيد که در عصر رسول خدا، گروهى به نام شيعه على معروف بودهاند و پيامبر به آنان نويد بهشت میداد و در هر حال لفظ شيعه در زبان رسول خدا بر پيروان على(علیه السلام) اطلاقشده و راه وروش اين شيعيان، همان راه اسلام است که پيامبر آورده و نه چيزى بر آن افزوده و نه از آن کاستهاند، بلکه راه رسيدن به اين اسلام را پيروى از امام على(علیه السلام) دانستهاند. در اينصورت، میتوان بهصورت قطعى گفت که تشيع نه زاييده کشمکشهاى سياسى در سقيفه و غيرسقيفه بوده و نه زاييده جدلهاى کلامى متکلمان و گروهى که در حال حيات رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم)، على(علیه السلام) را اسوه و رهبر خود پس از پيامبر میدانستند با درگذشت پيامبر خدا بر همان تفکر باقى ماندند و هيچ دگرگونى در آنها رخ نداد و به مرور زمان گسترش پيدا کرد.
الف) شيعه در زبان مورّخان و فرقهنگاران
از بررسى برخى منابع تاريخ و ملل و نحل بهدست میآيد که واژه «شيعه» در عصر رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) و پس از رحلت او، نوعى لقب پيروان اميرمؤمنان(علیه السلام) بوده است. اينک برخى کلمات را در اينجا مینگاريم:
مسعودى (م 345ق) در رويدادهاى مربوط به پس از رحلت پيامبر مینويسد: «آنگاه که بيعت ابىبکر به انجام رسيد، على(علیه السلام) و گروهى از شيعيان او در خانهاش تحصن کردند».(10) نوبختى (م 310ق) مىنويسد: «شيعه همان گروه ياوران علىبن ابىطالب(علیه السلام) بودند که در زمان پيامبر و پس از او به اين نام شناخته شدند و همه، آنها را با اين عنوان میشناختند که از همه گسسته و به على پيوسته و پيشوايى او را پذيرفتهاند».(11) ابوالحسن اشعرى (326ق) مینويسد: «علّت اينکه اين گروه را شيعه میگويند، اين است که از على پيروى کرده و او را بر ديگر ياران رسول خدا مقدم داشتند».(12) ابنحزم (456ق) میگويد: «هرکس بگويد على برترين مردم پس از رسول خدا و شايستهترين آنها به امامت است و فرزندان او نيز پس از وى چنيناند، او شيعه است، هرچند در اصول ديگر بين خود اختلاف داشته باشند. ولى اگر با آن اصل، مخالفت کند، شيعه نيست».(13) شهرستانى (548ق) مینويسد: «شيعه کسانى هستند که بهطور خاص از على پيروى کرده و به امامت و خلافت او از طريق نص و وصيت قائل شدهاند».(14) اين جملهها حاکى از آن است که گروهى در حيات رسول خدا و پس از وى معروف به تشيع و پيروى از على(علیه السلام) بودند، رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم)، اين گروه را شيعه ناميده و آنها را با اين لفظ خوانده است. آيندگان نيز از پيامبر(صلی الله علیه واله وسلم) پيروى کردند.
بنابراين، شاخص تشيع، همان پيروى از امام على(علیه السلام)، پس از رسول اکرم(صلی الله علیه واله وسلم) در قلمرو زعامت و مرجعيت دينى و اجراى احکام دين است. بنابراين با اين سفارشهاى رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) و با اين احاديث که حاکى از وجود هسته تشيع در عصر رسول خداست، ديگر لازم نيست که براى پيدايش آن بهدنبال فرضيههاى سستوبىپايه برويم و براى آن علت يا عللى جستوجو کنيم؛ زيرا اگر تشيع پديدهاى نوظهور پس از رحلت رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) بود، شايسته بود که مانند ديگر مذاهب کلامى براى آن علّت و سببى جستوجو کنيم؛ مانند پيدايش تسنّن بهمعناى پيروى از خلافت خلفا يا گروههاى معتزله و اشاعره که دو طيف کلامى هستند که در قرن دوم و چهارم پديد آمدهاند، درحالىکه تشيّع چيزی جز همان اسلام راستين نيست که پيامبر آورده. با اين ضميمه که پيروى پس از وى فقط و فقط از آن خاندان رسول خداست.
شايستهترين سخن آن است که استاد محمد کردعلى در کتاب ارزشمند خود به نام خططالشام آورده است. او مینويسد: «گروهى از بزرگان ياران رسول خدا به دوستى و ولايت على(علیه السلام) در عصر رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) شهرت داشتند، مانند: سلمان فارسى که میگفت: ما با رسول خدا بر پايه دو چيز بيعت کرديم: خيرخواهى براى مسلمانان؛ پيروى از علىبن ابىطالب(علیه السلام) و دوستى با او. ابوسعيد خُدرى که میگفت: رسول خدا مردم را به پنجچيز امر کرد: آنان چهار امر را گرفتند و پنجمى را رها کردند. از ابوسعيد سؤال شد آن چهار امر که مردم گرفتند، چه بود؟ گفت: نماز و زکات و روزه ماه رمضان و حج خانه خدا».
آنگاه از او پرسيدند: آن پنجمى که ترک کردند چه بود؟ در پاسخ گفت: ولايت علىبن ابىطالب(علیه السلام). به او گفته شد: واقعاً ولايت على جزء فرائض بود؟ او در پاسخ گفت: بلى، مانند آن چهار امر بر مردم فريضه بود. کردعلى اضافه میکند: «اين دو نفر و افراد ديگرى به تشيع و پيروى از على معروف بودند مانند: ابوذر غِفارى، عماربن ياسر، حُذيفةبن يمان، خزيمةبن ثابت معروف به ذوالشهادتين، ابوايوب انصارى، خالدبن سعيد، قيسبن سعدبن عباده».(15)
ب) پيشگامان تشيّع
گروهى از مورخان و رجالنويسان، درباره شخصيتهايى از صحابه و تابعان که از روز نخست پيرو امام(علیه السلام) بودهاند کتابهاى مستقلى نوشتهاند. ما به برخى کتابها اشاره میکنيم:
شيخ طوسی (460ق) اختيار معرفةالرجال را اجمال و تفصيل از 420 شخصيت نام برده است که همگی در تشيع، باوجود انتقادها و انحرافهای موردی نسبت به برخی از آنها، اتفاق دارند. سيدعلىخان مدنى (متوفاى 1120ق)، کتاب مستقلى در اينباره نوشته و آن را الدرجاتالرفيعة فى طبقات الشيعةالإمامية نام نهاده است. نخستين باب آن مربوط به شيعيان از بنىهاشم و دومين باب آن مربوط به شيعيان غيربنىهاشم است. در باب نخست به معرفى 23 نفر صحابى از بنىهاشم و در باب دوم بهمعرفى 46 نفر صحابى ديگر پرداخته است. آنگاه طبقات ديگر از شيعيان در عصر تابعان را معرفى کرده است. آيتالله شيخمحمدحسين کاشفالغطاء (1294-1373ق) در کتاب ارزشمند خود اصلالشيعة وأصولها بهمعرفى گروهى از صحابه که در سفر و حضر پيرو على بودند، میپردازد و از آنها اينگونه نام میبرد: سلمان محمدى (فارسى)؛ ابوذر غِفارى؛ مقدادبن اسود کَندى؛ عماربن ياسر؛ خزيمه ذىالشهادتين؛ ابنتَيّهان؛ حُذيفةبن يمان؛ زبيربن عوام؛ فضلبن عباس؛ عبداللهبن عباس؛ هاشمبن عُتبةالمرقال؛ ابوايوب انصارى؛ ابانبن سعيدبن العاص؛ خالدبن سعيدبن العاص؛ اُبَىّبن کعب؛ انسبن حارث و... که ذکر اسامى همه آنها که خود از صحابه پيامبر هستند، نيازمند نگارش کتاب مستقلی است.(16)
آيتالله سيدعبدالحسين شرفالدين (1290-1377ق) در کتاب الفصولالمهمة فى تأليفالأمّة بهمعرفى پيشگامان تشيع پرداخته، حدود 200نفر از آنان را نام میبرد.(17) خطيب شهير دکتر احمد وائلى در کتاب خود هويةالتشيع اسامى 130تن از ياران على(علیه السلام) را که همگى صحابه پيامبر(صلی الله علیه واله وسلم) بودند، نام میبرد و آنگاه نتيجهگيرى میکند که محال است اين گروه انبوه، بدون دستور رسول خدا(صلی الله علیه واله وسلم) دور على(علیه السلام) را گرفته و به او اقتدا کنند. ازاينجهت بايد گفت پيامبر اکرم(صلی الله علیه واله وسلم) نخستين کسى است که بذر تشيع را افشانده و در عصر او اين بذر، بهبار نشسته است و ميوه داده است.(18)
ج) نظرات درباره پيدايش تشيع
درباره پيدايش تشيع، نظريههاى گوناگونى طرح شده است. اغلب این نظریهها مبنى بر اين است که تشيع، فرقه یا مذهبی است جدای از اسلام و علل پيدايش آن را بايد بررسی کرد؛ ولى بنابر آنچه گفته شد تشيع، نشأت گرفته از سخنان پيامبر اکرم(صلی الله علیه واله وسلم) و استمرار دين اسلام است. بنابراين، تمام اين نظريهها بىاساس خواهد بود، ولى در عينحال به بررسى آنها میپردازيم:
1. تشيع، زاييده اجتماع سقيفه
پس از رحلت پيشواى اسلام، انصار در سقيفه بنىساعده دورهم گردآمدند تا از ميان خود، خليفهاى انتخاب کنند. پس از حاضرشدن ابوبکر و عمربن خطاب و ابوعبيده، کار به نفع ابوبکر پايانيافت؛ زيرا در ميان دو گروه انصار (اوس و خزرج) اختلاف افتاد. اوسيان تصور کردند که اگر سعدبن عباده خزرجى برنده خلافت شود، خزرجيان بر آنان برترى خواهند يافت، ازاينجهت، با ابوبکر بيعت کردند و خليفه منتخب، با اوسيان و دو نفر از مهاجران به نام عمر و ابوعبيده، سقيفه را ترک گفتند و به مسجد رفتند و از مردم خواستند که با او بيعت کنند. اين قضيه، هنگامى رخداد که بزرگمرد اسلام على(علیه السلام) مشغول غسل پيامبر و آمادهکردن جسد مطهر براى تکفين و تدفين بود. علاقهمندان على(علیه السلام)، از اين جلسه و نتيجه آن سخت رنجيده شدند و در خانه على(علیه السلام) بهعنوان اعتراض، اجتماع کردند و گروهى نيز در خارج از خانه، دست به اعتراض زدند. از اين نتيجه میگيرند که تشيع زاييده اجتماع در سقيفه است و در همين شرايط بذر تشيع افشانده شد.
اين نوع نتيجهگيرى بسيار واهى و بىپايه است؛ زيرا بهگواه آنچه طبرى و غير او مینويسند، چنين واکنشى نمىتواند در يک روز پيش آمده باشد، بلکه اين گروه مدتها پيش از اين داراى چنين عقيده و انديشهاى بودند. قرائن و شواهد متعددی اين ديدگاه را تأييد میکند:
طبرى مینويسد: عمربن خطاب به در خانه على(علیه السلام) رفت و در آن خانه طلحه و زبير و گروهى از مهاجران، گرد آمده بودند. او گفت: به خدا سوگند خانه را با شما به آتش میکشم يا اينکه خانه را ترک کنيد و با ابوبکر بيعت کنيد. زبير از خانه بيرون آمد، درحالىکه شمشير خود را از غلاف کشيده بود و از کثرت عصبانيت پاى او لغزيد و جمعى شمشير را از دست او گرفتند.(19) يعقوبى مینويسد: گروهى از مهاجران، همراه على(علیه السلام) بودند مانند عباسبن عبدالمطلب و فضلبن عباس، زبيربن عوّام، خالدبن سعيدبن عاص، مقدادبن عمرو، سلمان فارسى، ابوذر غِفارى، عماربن ياسر و براءبن عازب و أُبَىّبن کعب.(20) زبيربن بکار در موفّقيّات مینويسد: اکثر مهاجران و بزرگان انصار يقين داشتند که خلافت از آن على(علیه السلام) است و نيز مینويسد: آنگاه که بيعت ابوبکر به پايان رسيد، گروهى از انصار از بيعت خود با او پشيمان شده و يکديگر را ملامت میکردند و خواستند با على(علیه السلام) بيعت کنند، ولى او موافقت نکرد. ابوذر در ايام سقيفه در مدينه نبود، آنگاه که برگشت، گفت: به ميل خود عمل کرديد و خويشاوندى پيامبر را فراموش کرديد؟! اگر اينکار را به اهل پيامبر واگذار میکرديد، حتى دو نفر با هم اختلاف نمىکردند. سلمان فارسى گفت: سالخوردهترين فرد را انتخاب کرديد، ولى معدن علم و کمال را از دست داديد. هرگاه، اينکار را با ملاک دوم انجام میداديد، حتى دو نفر از ميان شما با هم اختلافنظر پيدا نمىکردند و ميوه شيرين خلافت را میچيديد.(21)
اين نوع اعتراضها و تحصنها و گفتوگوها که تاريخ، اندکى از آن را ضبطکرده، نمىتواند زاييده فکر يکروز و يکجلسه باشد و حاکى از آن است که ولايت على(علیه السلام) در دل آنان ريشه دوانيده بود. بر پايه همين عقيده، اعتراض و مخالفت خود را آشکار کردند. اصلاً امکان ندارد گروهى بدونسابقه، درباره فردى چنين موضعگيرى کنند، آن هم در زمانى که طرف مقابل زمام کار را بهدست گرفته است و اين میرساند که اين گروه به سابقه انديشههاى پيشين که درباره على(علیه السلام) داشتند و از رسول خدا شنيده بودند، به دفاع از على(علیه السلام) پرداختند.
2. تشيع و عبداللهبن سبأ
در اين فرضيه، تشيع زاييده فعاليتهاى عبداللهبن سبأ يهودىتبار قلمداد شده است. طبق اين ادعا، عبداللهبن سَبَأ در صنعاى يمن در عصر عثمان، اسلام آورد و کمکم در استانهاى مختلف کشور اسلامى بالاخص شام و کوفه و بصره و مصر رفتوآمد میکرد و مدّعى شد که پيامبر بازخواهد گشت. همانطور که عيسىبن مريم نيز بازخواهد گشت. على(علیه السلام) وصىّ محمد است؛ چنانکه براى هر پيامبر، وصيّى است و على(علیه السلام) خاتم اوصياست؛ چنانکه محمد(صلی الله علیه واله وسلم) خاتم پيامبران است و عثمان، حق على را غصب کرده و بايد به مبارزه با او پرداخت تا حق به اهلش بازگردد. او با اين طرز تفکر و رفتوآمد در استانها توانست افکار گروهى را به خود متوجه سازد و گروهى را دور خود گردآورد و از شخصيتهايى مانند ابوذر، عمار ياسر، محمدبن حذيفه، عبدالرحمنبن عديس، محمدبن ابىبکر، صعصعةبن صوحان عبدى و مالک اشتر و... همفکرانى براى خود پديدآورد.اين فرد با گردآورى اين جمع وارد مدينه شد و خانه عثمان را محاصره کرد و با کشتهشدن عثمان، همه اين افراد به رهبرى اين فرد، تشيع را پايهگذارى کردند. اين، خلاصه اين ديدگاه است و سند آن به «سيفبن عمر تميمى» بازمیگردد.(22)
اين ديدگاه بهقدرى بىاساس است که هرگز نمىتوان آن را جزء نظريهها آورد؛ بلکه يک فرضيه بىاساس است که توسط فردى بدنام و دروغگو به نام سيفبن عمر طرح شده و به تاريخ طبرى راهيافته است. سلسله سند اين گزارش تاريخى ضعيف است و با ملاکهاى رجالشناسى، نمىتوان نقل آنها را پذيرفت. اينک به معرفى آنها میپردازيم. طبرى، اين گزارش را چنين آغاز میکند: «فيما كَتَبَ بِهِ إلىَّ السرىُّ عَنْ شُعَيب، عَن سَيف عَنْ عَطِية عَنْ يَزيدَ الفَقْعيسى»؛ ...بدينگونه او اين قضيه را از شخصى بهنام سرىّ نقل میکند و او نيز از شخصى بهنام شعيب و او از سيفبن عمر نقل میکند. اينک يکايک افراد سند را براساس منابع اهلسنت بررسى میکنيم:
یکم. سرىّ
سرىّ که طبرى با اين نام از او نقل روايت میکند، يکى از دو نفر زير است که هر دو دروغگو و بىاعتبار هستند:
- سرىّبن اسماعيل همدانى؛ يحيىبن سعيد او را دروغگو خوانده و گروهى حديث او را متروک و بىپايه خواندهاند.(23)
- سرىّبن عاصمبن سهل همدانى؛ گروهى او را دروغگو و برخى احاديث او را واهى و گاهى او را دزد حديث خواندهاند.(24)
دوم. شعيب
مقصود، شعيببن ابراهيم کوفى است. ذهبى میگويد: «او راوى کتابهاى سيفبن عمر و کاملاً ناشناخته و مجهول است».(25) سيفبن عمربن حِبّان، رجالشناس مشهور میگويد: «سيفبن عمر چيزهاى مجعول و بىاساس را به افراد ثقه و پاکدامن نسبت میداد، کار او جعل حديث و حتى متهم به زندقه است». ابنعدى میگويد: «همه احاديث او، منکر است و کسى از او پيروى نکرده است». ابنمعين میگويد: «حديث او ضعيف است و در او چيزى نيست». سيوطى نیز میگويد: «او وضّاع و جعّال است».(26) حال آيا صحيح است که با اين سند واهى که فقط ناقل آن طبرى است، آن هم با اين شرايط، تشيع را ساخته و پرداخته چنين فردى بشماريم. متأسفانه، گروهى از مورخان، بدونتحقيق در سند حديث به آن اعتمادکرده و حادثه محاصره عثمان و جنگ جمل را زاييده فعاليتهاى عبداللهبن سبأ دانستهاند(27) و حادثه محاصره و جنگ جمل را به وى مستند کردهاند، امّا متأخران از جمله شاهعبدالعزيز دهلوی (1239ق)(28) و سيدمحمد رشيدرضا (1354ق)(29) به اين اکتفا نکرده و تشيع را نيز به او نسبت دادهاند. برخی مانند احمد امين (1371ق)(30) و احسان الهی ظهير(31) بيشتر بدان پرداختهاند.
در اين مورد چند سؤال مطرح است:
آيا پذيرفتنى است يک فرد يهودىتبار، در زمان خلافت عثمان، اسلام بياورد و بزرگانى از صحابه و تابعان را فريب دهد و گروهى را به مدينه بياورد تا بر خليفه بشورند و آنان نيز بريزند و خليفه را در خانهاش بکشند و کسى هم در مقابل اين فرد يهودىتبار، قد علم نکند؟ آنانکه تاريخ زندگى عثمان را خواندهاند، مىدانند که هجوم به خانه او، مولود عملکرد سيزدهساله او بود که تمام مهاجران و انصار را از مقامهاى سياسى خود، برکنار و بهجاى آنان، امويان را منصوب کرد و بيتالمال را بدون حسابوکتاب، به بستگان خود دارد. تاريخ، نام استانداران و فرمانداران خليفه سوم را ضبطکرده و همگى از بنىاميه و از آزادشدگان دوران فتح مکه بودهاند.
از جمله این افراد مىتوان به وليدبن عُقْبه، استاندار کوفه، معاويةبن ابىسفيان، استاندار تمام شامات، عبداللهبن سعد ابىسرح، استاندار مصر، عبداللهبن عامربن کريز، استاندار بصره بودند. آنگاه که شکايت مردم کوفه از وليدبن عقبه بالا گرفت، عثمان او را از استاندارى کوفه عزل و سعيدبن عاص را بهجاى او منصوب کرد که او هم از امويان بود. در حقيقت همه ولايات، استانها، در اختيار أمويان و طُلَقا بوده است که همگى از نزديکان خليفه بهشمار میرفتند. اينکار خليفه و دهها کار ديگر او که در تاريخ آمده سبب شورش شده است. اين کارهاى ناروا سبب شد که مصريان و عراقيان بر ضد او بشورند و پس از اتمام حجتها او را بکشند؛ نه اينکه بر اثر تبليغات يک يهودىتبار، بدون زمينه و علل و اسباب سياسى و اجتماعى، اين حادثه پيش آيد.
دقت در بررسى زندگى خليفه سوم اين نکته را ثابت میکند که او هرگز اعتراض مخالفت را تحمل نمىکرد و هرنوع صداى مخالف را خاموش میساخت. او صداى معترضان را با کتکزدن و تبعيدکردن، خاموش میکرد. مثلاً ابوذر غفارى را به ربذه تبعيد کرد؛ عمار ياسر را آنقدر زد که دنده او شکست و همچنين با ديگر معترضان نيز رفتار مشابهى داشت. آيا صحيح است با داشتن استانداران اموى نيرومند، چنين مرد يهودىتباری در استانهاى عراق و مصر و شام بگردد و بتواند جمعى را براى شورش آماده سازد، ولى خليفه وقت و ياوران او عکسالعملى نشان ندهند؟ از آن شگفتآورتر اينکه بزرگانى از صحابه و تابعان فريب اين يهودىتبار را خورده و دنبالهرو او شده باشند. ازاينجهت، گروهى از محققان معاصر، عبداللهبن سبأ را افسانه تاريخى شمرده و گفتهاند: فردى با اين اوصاف که طبرى از او ياد میکند، شبيه داستان ليلى و مجنون است که انديشههاى شاعران و خيالپردازان، آن را ساخته است.(32)
البته اين بدانمعنا نيست که کسى بديننام وجود نداشته و کار خلافى مرتکب نشده است، شگفتآور است که فردى به اين سادگى بتواند صحابه و تابعان را فريب دهد و مردم استانها را به سادگى بر ضدخليفه بشوراند و پرچم خلافت على را بهدوش بکشد. چيزى که میتوان گفت: دشمنان شيعه در عصر امویها و عباسىها چنين بزرگنمايىهايى را انجام دادهاند تا صداى تشيع را خاموش سازند و تشيع را زاييده فردى يهودىتبار بدانند. مجدداً تأکيد میشود که آنچه ما میگوييم هرگز بهمعناى انکار وجود اين فرد نيست؛ زیرا در کتابهاى رجال شيعه، نام اين مرد آمده است و همگى از او با عنوان ملعون نام بردهاند،(33) ولى نظرمحققان در اين خلاصه میشود که چگونه ممکن است مردى يهودىتبار، سردمدار چنين کار عظيمى بشود و بزرگان را فريب دهد. اصولاً يکى از اصول اهلسنّت، عدالت صحابه است، چگونه صحابه بزرگوار، فريب اين يهودىتبار را خورده وبر ضد خليفه وقت قيام کردهاند؟
3. ايرانىبودن تشيّع
بررسىهاى پيشين ثابت کرد که تشيع در عصر رسولخدا وجود داشته و بذر آن بهوسيله پيامبر افشانده شده است و گروهى در زمان پيامبر و پس از رحلت وى، بهنام شيعه على شناخته میشدند و همگى اين گروه، از تبار عرب عدنانى يا قحطانى بودند، ولى برخى مستشرقان، غافل از ريشههاى تشيع، آن را زاييده فکر ايرانيان دانسته و میگويند در جامعه ايرانى، شاهان سلطنت میکردند و سلطنت آنان موروثى بود. ايرانيان نيز پس از ورود به اسلام، اصل خود را در مورد اسلام، پياده کرده و على و فرزندان او را وارث پيامبر دانستند. برايناساس، هر امامى وارث امام پيشين بوده و از اين طريق اصل وراثت حکومت را محفوظ نگاه داشتند.
اين انديشه بهقدرى نارسا و بىپايه است که اصلاً نبايد آن را جزء فرضيهها شمرد.
اولاً: در امم گذشته، نبوت که بالاترين مقام دينى است، به ظاهر موروثى بود، چنانکه میفرمايد: «أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَيْنَا آلَ إِبْرَاهِيمَ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَآتَيْنَاهُمْ مُلْكًا عَظِيمًا»؛(34) (يا اينکه نسبت به مردم [پيامبر و خاندانش] بر آنچه خدا از فضلش به آنان بخشيده، حسد مىورزند؟ ما به خاندان ابراهيم کتاب و حکمت داديم و حکومت عظيمى در اختيار پيامبران بنىاسرائيل نهاديم).
آنگاه که ابراهيم به مقام امامت رسيد، از خدا خواست امامت را در ذريّه او نيز قرار دهد. خدا نيز با درخواست او موافقت کرد، اما مشروط بر اينکه در ميان فرزندان صالح و عادل او قرار گيرد، چنانکه میفرمايد: «إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ»؛(35) ([خدا] گفت من تو را پيشواى مردم میسازم. ابراهيم عرض کرد: از دودمانم نيز امامانى قرار بده. فرمود: عهد و پيمان من به ستمکاران نمىرسد). اوصياى تمام پيامبران از همان دودمان بودند و نه غير آن، حتى در جامعه عرب، که بتپرست بودند، آنچنان نبود که با مرگ شيخ قبيله، شيرازه قدرت پاشيده شود و فرد بيگانهاى جاى او را بگيرد. بنابراين موروثىبودن رهبرى، از ويژگىهاى ايرانيان نبود، بلکه اين اصل در جوامع ديگر نيز بهنوعى حاکم بوده و اگر موروثىبودن حکومت، سبب گرايش ايرانيان به تشيع گرديد، بايد سبب گرايش ديگر جامعهها نيز بشود؛ زيرا اين اصل در چشمانداز تمام مردم آن زمان قرار داشت.
ثانياً: همانگونه که گفته شد تشيع در مدينه متولد شد و در زمان رسول خدا، پيشرفت و اين پيش از آن بود که ايرانيان به اسلام مشرف شوند. اميرمؤمنان(علیه السلام) آنگاه که به منصب خلافت ظاهرى رسيد، سه نبرد سنگين با پيمانشکنان و ستمکاران و خوارج داشت و لشکر او را عمدتاً عربهاى اصيل يمنى و حجازى تشکيل میدادند، تاريخ میگويد: ستون فقرات ارتش على را گروهى از قريش و گروه ديگرى از اوس و خزرج و قبايلى از يمن مانند: مَذْحج، هَمْدان، طىّ، كَنْده، تميم و مُضَر تشکيل میدادند. سران و فرماندهان سپاه او همگان عرب اصيل بودند، مانند: عمار ياسر، هاشم مرقال، مالک اشتر، صعصعةبن صوحان، و برادر او زيدبن صوحان و.... امام على(علیه السلام) با همين ارتش عربى، پيمانشکنان، ستمکاران و خوارج را سرکوب کرد. هرگز ايرانيان در ارتش على حضور چشمگيرى نداشتند. از اين گذشته، تشيع را تنها ايرانيان نپذيرفتهاند، بلکه جمع عظيمى از عرب، پذيراى آن شدند.
شهادت برخى از خاورشناسان بر ضد اين انديشه
اگرچه خاورشناسى مانند دوزى، انديشه ايرانىبودن تشيع را مطرح میکند، ولى در اين ميان، بسيارى از خاورشناسان، تشيع را کاملاً عربى و فرضيه ايرانىبودن را بىپايه دانستهاند، خاورشناس معروف آلمانى به نام ولهاوزن میگويد: همه ملّت عراق در عصر معاويه بهویژه اهلکوفه، شيعه بودند، بلکه قبايل و رؤساى آنها نيز بر اين عقيده میزيستند.(36) خاورشناس ديگرى به نام گولدزيهر میگويد: يکى از خطاها اين است که تشيّع را مولود افکار ايرانى بدانيم، اين نوع انديشه براساس فهم نادرست از تاريخ است، درحالىکه حرکتهاى علوى همهوهمه در سرزمين عربى بوده است.(37) خاورشناس سومى به نام آدام متز مینويسد: هرگز مذهب شيعه عکسالعمل کار ايرانيان در برابر تسلّط اسلام بر آنان نبود؛ زيرا جزيرةالعرب به جز شهرهاى بزرگ مانند مکه و صنعا، عمان و هجر و صعده از شيعه موج میزد و در همان زمان اکثريت ملت ايران را جز مردم قم، اهلتسنن تشکيل میدادند. حتى مردم اصفهان، درباره معاويه راه غلوّ را در پيشگرفتند که برخى از آنان او را نبى مرسل میپنداشتند!(38)
اين افراد که بيش از دوزى درباره تاريخ اسلام، دقت کردهاند، انديشه ايرانىبودن تشيع را به کلى رد کرده و هرگز تشيع را وامدار ايرانيان ندانستهاند؛ هر چند بعدها ايرانيان نسبت به آن علاقه بيشترى اظهار کردند. خوشبختانه دو نويسنده مصرى نيز به اين حقيقت اعتراف کردهاند که اينک از آنان ياد میکنيم: احمد امين مصرى که رابطه درستى با تشيّع ندارد، میگويد: پيروى از على(علیه السلام) پيش از ورود ايرانيان به اسلام، آغاز شد، ولى بعدها تشيع بهوسيله عناصرى ايرانى، رنگ جديدى به خود گرفت.(39) سخن نخست احمد امين، سخن پا برجايى است، اما سخن ديگرش کاملاً بىاساس است؛ زيرا تشيع يک معنى بيش ندارد و آن پذيرش نسخه اصيل اسلام و پيروى از تمام تعليمات حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه واله وسلم) است.
شيخ محمد ابوزهره میگويد: ايرانيان، تشيع را از عرب آموختند و تشيع، پديدهاى ايرانى نيست، گروهى از علماى اسلام که پيرو اهلبيت(علیهم السلام) بودند، از ظلم و ستم امویها و عباسىها به فارس و خراسان هجرت کرده و تشيع در اين سرزمينها پيش از سقوط اموىها بهويژه پس از پناهندهشدن پيروان زيدبن على به ايران منتشر گشت.(40) چگونه مىتوان گفت تشيع ساخته و پرداخته ايرانىهاست، درحالىکه بزرگان اهلسنت در قرون اول هجرى برخاسته از ايران هستند؛ مانند بخارى، مسلم، ترمذى، نسایى، ابنماجه، حاکم نيشابورى و بيهقى و همچنين کسانى که پس از اين طبقه آمدهاند. اصولاً روزى که ايرانيان اسلام را پذيرفتند، صبغه آن تسنن بود و قرنها بر همان عقيده پابرجا بودند و شيعه جز جمعيتهاى کوچک پراکنده در گوشه و کنار ايران پيروانى نداشت. اصولاً بذر تشيع در ايران با مهاجرت عربهاى اشعرى يمنى به قم و کاشان، افشانده شد، آن هم در اواخر قرن اوّل، درحالىکه اسلام در سال 17ق وارد ايران شد و پس از گذشت سالها جسته و گريخته شيعيان در ايران ظهور کردند. نتيجه اينکه تشيع در منطقه عربى، پا بهعرصه نهاده و با همين صبغه اسلامى عرضهشده و هيچ رنگوبويى جز اسلام نداشت.
وراثتىبودن خلافت
در آغاز بحث يادآور شديم که وراثىبودن امامت، دستاويزى براى برخى مستشرقان شده که بگويند تشيع رنگ ايرانى دارد درحالىکه خلافت سنّى نيز پس از قتل عثمان تا قرن هفتم، رنگ وراثى داشت و پس از درگذشت معاويه دوم (64ق)، خلافت از آنِ آلمروان شد و تا سال 132ق، بهصورت وراثتى دستبهدست میگشت. پس از روىکارآمدن عباسيان نيز خلافت، موروثى شد و تا سال 656ق که بهوسيله هلاکو منقرض گشت؛ همچنان با وراثت انتقال مىيافت. خلافت عثمانىها نيز از قرن نهم تا انقراض، حالت موروثى داشت. بنابراين، نبايد موروثىبودن امامت، نشانه ايرانىبودن تشيع باشد. اگر شيعيان امامت را در فرزندان على(علیه السلام) منحصر میدانند، بهخاطر نصوص نبوى بود که درگذشته يادآور شديم؛ حالت وراثتى بهمعناى اصطلاحى نداشت. گاهى با بودن فرزند بزرگتر، امام منصوص، فرزند کوچکتر بود. پس از درگذشت امام صادق(علیه السلام) عبدالله افطح فرزند بزرگتر امام صادق(علیه السلام) بود، ولى امامت از آنِ موسىبن جعفر(علیه السلام) فرزند کوچکتر او شد.
بررسى جغرافياى انسانى ايران پس از اسلام
کسانى که فکر میکنند تشيع ساخته و پرداخته ايرانيان است از تاريخ مذهبى ايران تا آغاز قرن دهم ناآگاهند. اصولاً پیش از روى کار آمدن صفويان (905ق) جز شهرهاى رى، قم، کاشان و سبزوار، نقطه خاصى به نام مرکز تشيع نبود، درحالىکه مذهب مردم ديگر شهرها تسنن بود. از آغاز قرن دهم، تشيع رواج بيشترى يافت. در اين قسمت جغرافياى انسانى و سياسى شهرهاى ايران را از کتاب أحسنالتقاسيم نگارش مقدسى ذکر میکنيم. مقدسى اين کتاب را در سال 375ق نوشته است. او میگويد: سرزمين خراسان از آن معتزله و شيعه ولى غلبه از آن اصحاب ابوحنيفه است، الا در نقطه شاش که همگى شافعى مذهبند، و اقليم رحاب(41) مذاهب درستى دارند، ولى اهلحديث حنبلى هستند، غالب مردم اربيل حنفى و همچنين مناطق کوهستانى غرب ايران چنين هستند، اما در رى مذاهب مختلفى است و غلبه با حنفيان است و در عينحال حنبلىها نيز فراوان هستند. قمىها شيعه و مردم دينور پيرو سفيان ثورى هستند و در اقليم خوزستان مذاهب مختلفى هست. بيشتر مردم اهواز و رامهرمز و دورق، حنبلى مذهبند و نيمى از مردم اهواز شيعهاند و در عين حال، حنفى و مالکى فراوان است. بيشتر مردم سرزمين فارس، اصحاب حديث و پيروان معاويهاند. بيشتر مردم کرمان، شافعى مذهب و در منطقه سند، اصحاب حديث نيز فراوان بهچشم میخورند، مردم ملتان،(42) شيعهاند و در اذان «حىّ على خيرالعمل» مىگويند و جملات اقامه را تکرار میکنند، ولى در روستاهاى آن فقهاى حنفى فراوانند.(43)
ابنبطوطه، جهانگرد معروف مینويسد: «پادشاه عراق، خدابنده بوده و يک فقيه رافضى به نام ابنمطهّر )علامه حلى( با او رابطه دوستى پيدا کرد و او اسلام آورد و بهدنبال او ارتش مغول نيز اسلام را پذيرفتند. اين عالم رافضى مذهب تشيع را در نظر او آراست. ازاينجهت، خدابنده، مردم را به پيروى از مذهب شيعه دعوت کرد. گروهى از شهرها فرمان خدابنده را پذيرفتند، ولى مردم بغداد، در برابر درب أزج گرد آمدند و گفتند: «لا سمعاً و لا طاعة» و خطيبى را که پيام شاه را میخواند، تهديد کردند. اين برنامه بهوسیله مردم شيراز و اصفهان تکرار شد.(44)
قاضى عياض در پيشگفتار کتاب ترتيبالمدارك درباره انتشار مذهب مالک مینويسد: مذهب امام مالک به خراسان و ماوراى عراق از طريق يحيىبن يحيى تميمى و برخى ديگر، راهيافت و ساليان درازى، امامانى به مذهب مالکى در آنجا فتوا میدادند. آنگاه در قزوين و در نقاط کوهستانى ايران مانند همدان و کرمانشاهان نفوذ کرد و درعينحال، بر برخى از اين شهرها مذهب ابوحنيفه و شافعى چيرگى داشت.(45) بروکلمان خاورشناس مشهور اروپايى مینويسد: «آنگاه که شاه اسماعيل صفوى بر تبريز دستيافت، اين شهر سيصدهزار نفر جمعيت داشت که يکسوم آن را شيعه و دوسوم آن را سنى تشکيل میداد».(46) اين کلمات که خلاصه آن را از محققان تاريخ نقل کرديم، حاکى از آن است که مذهب حاکم بر ايرانيان بهصورت کلى تا اواخر قرن دهم، تسنّن بوده و از دوران صفويه به بعد درپی تلاشهای فکری و فرهنگی عالمان و حاکمان شيعی و زمينههای مردمی مذهب شيعه گسترش يافت.
ابناثير در الکامل فىالتاريخ مینويسد: سلطانمحمود برخلاف روش پدر، بارگاه حضرت علىبن موسى را تعمير کرد، درحالىکه پدر او آن را ويران کرده بود و مردم طوس هرکس را که به زيارت آن حضرت میرفت، آزار میدادند. علت اينکه او راه خلاف پدر را در پيشگرفت، آن بود که اميرمؤمنان را در خواب ديد که به او میگويد: «تا کى اين جريان به همين حالت، خواهد ماند؟» او در عالم رؤيا فهميد که مولا از ويرانى بارگاه فرزندش ناراحت است.(47) مأمون عباسى تصميم گرفت کتابى درباره زشتىهاى معاويه بنويسد، ولى يحيىبن اکثم، قاضىالقضاة وى را از نوشتن اين کتاب بازداشت و گفت: «مردم خراسان، تاب شنيدن اين مطالب را درباره خليفه خود، ندارند».(48) از اين بيان نتيجه میگيريم که اين فرضيه نيز مانند دو فرضيه پيشين، اساس درستى نداشته و گرايش ايرانيان به تشيع، قرنها پس از انتشار آن در حجاز و عراق بوده است.
د) بررسی و نقد دیدگاههای دیگر مستشرقان در باره پیدایش، گسترش یا تکامل تشیع
برای تکمیل بحث بهتر است به برخی فرضیهها و دیدگاههای دیگر مستشرقان در زمینه پیدایش یا گسترش تشیع بپردازیم. و بههمین منظور سهدیدگاه آنها را در اینباره نقل و بررسی خواهیم کرد:
1. سه عامل ادعایی گسترش تشیع در میان ایرانیان
علاوه بر افرادی چون دوزی که معتقد به سرمنشأ ایرانی برای تشیع هستند و ما در بخشهای قبلی به نقد نظرات آنها پرداختیم، دیدگاه معتدلتری نیز در میان مستشرقان وجود دارد که به ایرانیبودن منشأ تشیع قائل نیست و معتقد است تشیع در سرزمینهای عربی شکلگرفته، ولی در عینحال معتقد است که بهدلیل مسائل عاطفی یا مشابهت افکار باستانی ایرانیان با مذهب تشیع، آنان این مذهب را انتخاب کردهاند و آن را براساس فرهنگ خود شکل دادهاند. مستشرقان دارای این نظر برای تثبیت دیدگاه خود به مسئله ازدواج امام حسین(علیه السلام) و شهربانو دختر یزدگرد و همچنین وجود عناصر فرهنگ ایرانی در عقائد شیعه مانند «پادشاهی موروثی» که در اعتقاد به امامت موروثی و «سوگواری ایرانیان باستان برای سیاوش» که در اعتقاد به عزاداری شیعیان برای امام حسین(علیه السلام) نمود یافته اشاره کردهاند. افرادی مثل ریپکا، بوهو، فرای، گوبینو و ... از طرفداران این دیدگاه هستند.
یان ریپکا (به زبان چکی Jan Rypka) (۲۸ مه ۱۸۸۶م-۲۹ دسامبر ۱۹۶۸م) گرچه اعتقاد دارد تشیع منشأ ایرانی ندارد، ولی با این وجود مینویسد: «ایرانیان خود را به سهولت با اسلام تطبیق دادند، لیکن این آیین را بهصورت دلخواه خود درآوردند». بهزعم وی تشیع بیانکننده روحیه ایرانیهاست.(49) در همینراستا دیدگاه «بوهو» نیز قابلتوجه است. بوهو معتقد است در نتیجه ازدواج امام حسین(علیه السلام) با دختر یزدگرد، میراث نبوی با میراث پادشاهی درآمیخت. این شرقشناس نگاهی نیز به عزاداری شیعیان ایرانی برای امام حسین(علیه السلام) کرده و میگوید: «سابقاً نیز به یاد سرانجام غمانگیز سیاوش، مراسمی با همین تشریفات در مواقع معینی برپا میگردید. خلاصه این تشریفات که اصل و مبدأ آن ایرانی است، در مذهب شیعه رسمیت یافت».(50) ریچارد فرای نیز بر تأثیرپذیری تشیع از اندیشههای ایران باستانی تأکید کرده است. او هم پیوند و ازدواج امام حسین(علیه السلام) با شهربانو را از دلائل احترام ایرانیان به فرزندان علی(علیه السلام) میداند و هم ادعا میکند که اصل این فکر که پیشوایی و رهبری عامه باید از مشیت و اراده الهی ناشی باشد، در اعتقاد و باور ایرانیان نهفته است که پادشاهان خود را صاحب فره ایزدی میشمردهاند».(51) همچنین گوبینو با استناد به روایت ازدواج امام حسین(علیه السلام) با شاهزادهای ساسانی و با اشاره به ستم اعراب به علی(علیه السلام) و گرایش ایرانیان به آن حضرت در دفع ظلم اعراب، همسویی خاندان علی(علیه السلام) با ایرانیان را یک مشخصه ملّی و ریشهدار معرفی میکند.(52) ادوارد براون هم نظریه گوبینو را تأیید کرده و میگوید: «ایرانیان سلطنت را حق آسمانی یا موهبت الهی میدانستند که در دودمان ساسانی بهودیعه قرار گرفته بود و این عقیده تأثیر عظیمی در سراسر تاریخ ادوار بعدی ایران داشته است. بهویژه علاقه شدید ایرانیان به مذهب تشیع، تحتتأثیر همین عقیده است که مذهب تشیع را رها نمیکنند.(53)
پاسخ
باید توجه داشت که اساس اینگونه شبهات از نگرش مادی شرقشناسان به دین و مذهب آموزههای آن ناشی شده است. عمده مستشرقان با پیشفرض غیرالهی و معلول عوامل تاریخیبودن دین اسلام و مذهب شیعه و آموزههای آن به بررسی آن پرداختهاند. بنابراین بهدنبال پیداکردن عوامل تاریخی آن برآمدند و هیچگاه نگرش مبتنیبودن باورهای مذهبی بر دستورات الهی و معصومان را موردتوجه قرار ندادهاند.(54) و علت دیگر این نوع برداشتهای نادرست آنها عدمدسترسی آنها به منابع تشیع بوده؛ آنها اطلاعات خود را درباره شیعه به جهت همجواریشان با مسلمانان اهلسنت در مرزهای شرقی و جنوبی خود عمدتاً از منابع اهلسنت گرفتهاند. روشن است که با چنین مقدماتی انتظار رسیدن ایشان به نتایج درست بعید است؛ زیرا وقتی پیشفرضها نادرست و اطلاعات هم ناکافی باشد، طبعاً نتایج نیز نادرست یا ناقص خواهد بود.
پروفسور عبدالجواد فلاطوری که با روش تحقیق غربیها آشنایی خوبی داشتند، مینویسد که: «من در مجله (AbstractaIslamica) آثار بهجا مانده درباره اسلام را از سال 1943م به بعد بررسی کردم که از هر 100 اثر در باب اسلام تنها دو مورد درباره شیعه بود و آنهم اکثراً پیرامون اسماعیلیه».(55) در اینباره، مثلاً ادوارد براون در تاریخ ادبیات خویش میگوید: «ما هنوز هیچاثر جامع و معتبری به زبانهای غربی در مورد شیعه نداریم».(56) هانسمولر استاد دانشگاه فرایبورگ آلمان اظهار میدارد که تا زمان وقوع انقلاب اسلامی ایران در سال (1979م-1357ش) که اساساً متکی به مفاهیم و اندیشههای دینی است، همه غربیان و حتی خاورشناسان ایشان تنها وجه سنی اسلام را میشناختند.(57)
پس از این مقدمه به بررسی سه عاملی که ادعا شده مایه پذیرش و گسترش تشیع در میان ایرانیان بوده میپردازیم:
یکم. مشابهت امامت شیعی و پادشاهی ساسانی
ما پاسخ این شبهه را در نقد نظریه سوم با عنوان «ایرانیبودن تشیع» بهتفصیل بیان و گفتیم که امامت از دیدگاه شیعه، وراثتی نیست. بلکه معیار امامت، برتری واقعی به جهت عصمت و بهرهمندی از علوم وهبی و دیگر صفات والای آنهاست. بنابراین گاهی با وجود برادر بزرگتر برادر کوچک امام شده است. ثانیاً: مذهب رایج ایرانیان تا زمان صفویان اهلسنت بوده، نه تشیع، یعنی در طول نزدیک به هزار سال اغلب مردم ایران سنی بودند، پس چگونه در این مدت طولانی، آنها پیرو مذهب اهلسنت ماندند. افزونبر آنکه اگر ایرانیان بهدلیل علاقه به سلطنت به امامت موروثی رویآوردند، چرا آنان از همان سلطنت شاهان ایرانی حمایت نکردند.
دوم. ازدواج امام حسین(علیه السلام) با دختر یزدگرد
این ادعا که «پذیرش تشیع از سوی ایرانیان بهخاطر انتساب ائمه به پادشاهان ساسانی بوده است» مخدوش است، چراکه اولاً: چنانکه شهید علامه مطهری(رحمه الله) نیز یادآوری کردهاند، اصل ازدواج امام حسین(علیه السلام) با دختر یزدگرد از نظر تاریخی امر روشنی نیست؛ یعنی از نظر تاریخی اصل وقوع آن مشکوک است؛ گرچه در روایات آمده است.(58) ثانیاً: این ازدواج بر فرض تحقق، در نتیجه جنگ و اسارت بوده است و نمیتواند بهطور طبیعی باعث ایجاد نوعی الفت و همبستگی شود. پس اگر این ازدواج باعث ایجاد الفت و همبستگی شده، باید عوامل دیگری چون شخصیت امام حسین(علیه السلام) و قیام او در برابر ظالمان و شهادت مظلومانه او این الفت را ایجاد کرده باشد. شاهد روشن این مطلب این است که امویان با وجود ازدواجهای مسلم آنها با نوادگان یزدگرد یا دیگر زنان ایرانی مورد مهر و محبت ایرانیان نبودند، بلکه مورد نفرت آنها قرار میگرفتند. مثلاً در دوران خلافت ولیدبن عبدالملک در یكی از جنگهای قتیبةبن مسلم، یكی از نوادگان یزدگرد به نام شاهآفرید به اسارت افتاد و ولیدبن عبدالملک شخصاً با او ازدواج كرد. همچنین مادر عبیداللهبن زیاد، مرجانه، یک دختر ایرانی است، ولی با وجود این، وی از منفورترین اشخاص در نزد ایرانیان است.(59) ثالثاً: اگر ایرانیان به راه و روش ساسانیان این مقدار وابسته بودند و تشیع را پوششی برای حفظ فرهنگ خود میدیدند، پس باید پس از استقلال سیاسی به دین نیاکان خود بازمیگشتند، حالآنکه ایرانیان در تمام ادوار با تمام توان در خدمت اسلام بودند. نکته آخر اینکه این مطلب زمانی درست است که شیعه منحصر به ایرانیها باشد و حالآنکه غیر ایرانیهای شیعه نیز بسیار هستند، پس برای تشیعِ آنها چه دلیلی وجود دارد؟
سوم. مشابهت سوگواری برای سیاوش با عزاداری امام حسین(علیه السلام)
ادعای برخی مستشرقان درباره این مشابهت و استدلال به اینکه تشیع با آموزههای ایرانیان مخلوط شده، سخنی نادرست است؛ زیرا: اولاً: باید توجه داشت عزاداری امام حسین(علیه السلام) خاستگاه دینی دارد و برگرفته از دستورات و توصیههای ائمه اطهار(علیهم السلام) و اهتمام عملی آنها به احیاء عزاداری ایشان است که در منابع اصيل مانند الکافی، محاسن، قربالاسناد و دیگر کتب و منابع روايات متعددی در این رابطه وجود دارد. لذا پذیرش امر عزاداری توسط مردم عمدتاً عامل مذهبی و فطری داشته نه ملی. ثانیاً: شواهد و روایات متعدد تاریخی نشان میدهد عزاداری بر امام حسین(علیه السلام) برای نخستینبار از سوی اهلبیت(علیهم السلام) بهویژه زنان اهلبیت(علیهم السلام) و شیعیان و موالیان آنها در شام و مدینه برگزار شد و برگزاری آن به شکل گسترده در حرکت توّابین که عمدتاً از اقوام عرب بودند، نقل شده است. حتی برخی شرقشناسان معاصر آمریکایی نظیر چلکوفسکی، عزاداری مرثیهخوانی را برگرفته از عمل توابین میداند.(60) ثالثاً: آیینهای سوگواری در مرگِ عزیزان از دسترفته در سراسر دنیا در نزد ملل مختلف مرسوم بوده و هست و شیوههاى عزاداری در جوامع مختلف، نسبتاً مشابه هم است. مراسم سوگواری در میان عربهای قبل از اسلام و در میان ترکان نیز رواج داشته و نوحهسرایی با آهنگ سوزناک در بین زنان عرب سابقه طولانی دارد. حتی در ادیان گوناگون مراسمى برای سوگ وجود داشته است، مانند مراسم یادآورى از مصلوبشدن ادعایی حضرت عیسى در دین مسیحیت. برایناساس باید گفت سرچشمه اصل عزاداری روح و فطرت انسانی است. بنابراین کسی نمیتواند مدعی شود چون ایرانیان برای عزیزان از دسترفته خود عزاداری میکنند، این رسم را غیرایرانیها از ایرانیها فرا گرفتهاند.
2. تحول عقائدی در امامیه
برخی مستشرقان ادعاکردند که عقاید شیعه دستخوش تغییر و تحول شده است و شیعه ابتدا تنها معتقد به امامت بود، ولی در اوائل دوران غیبت به اثنیعشری تحول یافت، یعنی اعتقاد به دوازده امام. همچنین اعتقاد به غیبت بعدها در شیعه پدیدار شده است. صاحب این نظریه شخصی به نام اتان کولبرگ (Etan Kohlberg) از اساتید دانشگاههای فلسطین است. وی گرایش امامیه و اعتقاد به دوازده امام و غیبت آخرین آنها را مربوط به دورههای متأخر دانسته است. مهمترین دلیل نامبرده بر اصیلنبودن اندیشه دوازده امام و غیبت امام دوازدهم در نظام فکری امامیه، دستنیافتن ایشان به احادیثی در این زمینه در منابع اولیه شیعی امامیه اثنیعشری است.
پاسخ
نخست اینکه در کتاب شریف الکافی هم بابی درباره احادیث دوازده امام وجود دارد و هم بابی درباره احادیث غیبت حجت و کلینی در کتاب خود همان احادیث موجود در کتب اربعمائه را گنجانده است. بهعبارتدیگر، منابع اولیه حدیث شیعه که عمدتاً در قرن سوم و دوم تدوین شدهاند و معروف به اصول اربعمائه هستند را کلینی (متوفای 329ق) و دیگر محدثان قرن چهارم به بعد جمعآوری و تدوین کردهاند. کسی که از کیفیت تدوین حدیث در شیعه اطلاعی داشته باشد، میداند که کتاب الکافی در زمانی که اکثر این اصول اربعمائه از تألیفات قرون دوم و سوم در اختیار بودند، بهعنوان کتاب جامع این اصول بین دانشمندان معروف شده است. بنابراین عمده کار کلینی، تنظیم احادیث و حذف حدیثهای تکراری به شکل بدیع و جداکردن که در اصول اربعمائه بوده، برایناساس، احادیث کلینی گواه بر وجود اعتقاد به دوازده امام و همچنین به موضوع غیبت در دورههای قبل از زمان امام حسن عسکری و غیبت صغری است. اینمطلب درباره مجامع و منابع دیگر حدیثی نظیر تألیفات شیخ صدوق، پدرش علیبن بابویه، نعمانی، شیخ طوسی نیز صادق است. شیخ صدوق در کتابهای خود مانند کمالالدین و عیون اخبارالرضا صدها روایت بهصورت مستند در ارتباط با دوازده امام و غیبت نقل کرده است. گذشته از آنکه در برخی منابع قبل از کلینی نیز احادیث دوازده امام و غیبت وجود دارد. روایاتی که در برخی اصول موجود در الاصول الستةعشر و بصائرالدرجات صفار و برخی کتب فضلبن شاذان آمده است این موضوع را تأیید میکند.
وجود این احادیث در منابع اولیه حتی پیش از ولادت امام حسن عسکری(علیه السلام) و پدر و جدشان، آنقدر مسلم بوده که شیخ مفید وجود آن احادیث، پیش از رسیدن زمان غیبت را از ادله حقانیت مذهب شمرده است. وی در الفصولالعشرة چنین میگوید: اخبار مربوط به دو غیبت (صغرا و کبرا) در کتابهای شیعه امامیه، قبل از ولادت امام حسن عسکری و پدرش و جدش موجود بوده است و مفاد این اخبار پس از گذشتن سفراء که نامبردیم تحقق یافت و صدق روات آنها راجع به غیبت کبری نیز روشن شد، این از معجزههای آشکار در اثبات صحت عقیده امامیه است.(61)
اما اینکه نام ائمه(علیهم السلام) چرا بهصورت گسترده در منابع متقدمین نیامده، دلیل روشنی دارد. باید گفت شرایط خفقان که در دوره بنیامیه و سپس بنیالعباس بر ضدشیعیان حاکم بوده، مانع میشده است که ائمه اطهار(علیهم السلام) از امامان پس از خود به صراحت نام ببرند، بلکه هر امامی وصی خود را بهنوعی به پیروان خود معرفی میکرد و از علنیکردن نام ائمه بعدی در اکثر مواقع بهجهت خطراتجانی که برای امام بعدی داشت اجتناب میکرد. این امر در قضیه وصیت امام صادق(علیه السلام) درباره وصی و امام بعد از خود و اینکه به جای یک نفر، پنج نفر، از جمله خود منصور عباسی بهعنوان وصی خود قرار داده بود بهوضوح پیداست.(62)
3. اعتقادات تشیع معلول اختلاف طبقاتی
برخی از مستشرقان و تاریخنگاران مارکسیستی، نظیر پطروشفسکی، اعتقاد به مهدویت را معلول مطابقت آن با امیددهی به اقشار فقیر جامعه قلمداد میکنند و این عقیده را محصول شرایط اقتصادی جامعه فئودال دانستهاند. وی در کتاب خود چنین میگوید: «فکر رجعت امام مهدی با امیدهای عامه مردم، یعنی پیشهوران و روستاییان و فقیرترین قشرهای صحرانشینان و امید به یک تحول اجتماعی، تلفیق یافته بوده، تشیع شکل عقیدتی بیان آرزوهای عامه مردم بوده و اعتقاد به رجعت امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) فکر تحول اجتماعی است که شکل مذهبی به خود گرفته». سپس وی این عقیده را نتیجه ظلم و ستم موجود در جامعه فئودال معرفی میکند.
پاسخ
این دیدگاه مبتنی بر انکار ماوراء و محدوددانستن عامل محرک انسان در خواستهای مادی و اقتصادی براساس نظریه دیالکتیک مادی است. ما بهسبب وضوح بطلان آن در وجدان عمومی جهانیان، نیازی به بحث درباره با آن نمیبینیم، اگر کسانی بخواهند میتوانند به کتاب روش رئالیسم استاد علامه طباطبائی با حواشی و توضیحات شهید استاد مطهری و همچنین کتاب علل گرایش به مادیگری از ایشان و همچنین فلسفه اسلامی و نقد دیالکتیک از نگارنده مراجعه کنند.
4. شيعه زاييده جنگ جمل
اين فرضيه، نوعى برداشت نادرست از نوشته ابننديم است. در اين فرضيه، تصور شده که شيعه در جنگ جمل پديد آمده است. او در الفهرست خود مینويسد: «على(علیه السلام) آماده نبرد با طلحه و زبير شد تا آنها را به راه خدا بازگرداند و کسانى که از او پيروى کردهاند، آنها را شيعه ناميدهاند و خود امام آنها را با لقب شيعيان من ياد میکرد و گاهى اصفيا و گاهى اوليا و گاهى شرطةالخميس و گاهى اصحاب مىخواند».(63) خاورشناس آلمانى ولهاوزن، تحتتأثير سخن ابننديم قرار گرفته و میگويد: «پس از کشتهشدن عثمان، مسلمانان به دو گروه تقسيم شدند: حزب على و حزب معاويه و در زبان عرب حزب را «شيعه» مىنامند. دراينصورت شيعه على در مقابل شيعه معاويه قرار گرفت، ولى آنگاه که خلافت معاويه گسترش پيدا کرد، لفظ شيعه فقط بر پيروان على(علیه السلام) اطلاق شد».
نقد نظريه ولهاوزن
در گذشته يادآور شديم که پيشينه شيعه به عصر پيامبر بازمىگردد. بنابراين، نيازى به نقد اين نظريه نيست. در این زمینه نکتهاى که بايد گفت اين است که ابننديم میگويد: ياران على(علیه السلام) در جنگ جمل، چهار گروه بودند: اصفيا، اوليا، شرطةالخميس، اصحاب، اتفاقاً بيشترين کسانى که با اين نام شناخته میشدند، ياران رسول خدا بودهاند. مثلاً اصفياى امام على(علیه السلام) را سلمان فارسى، مقداد کندى، ابوذر غفارى، عمار ياسر، ابوعمرة، ابوسعيد خدرى، جابربن عبدالله، براءبن عازب، تشکيل میدادند و آنان هرگز در روز جمل تشيع را نپذيرفتند، بلکه برخی قبل از آن با عقيده به امامت و خلافت امام علی(علیه السلام) در گذشته بودند و برخی نيز ریشسفیدانی که از جوانى دست بيعت به على(علیه السلام) داده بودند. آرى روز جمل، روز نمايانشدن تشيع در صحنه جنگ بود. کسانى که حاضر بودند جان بر کف در راه او جام شهادت بنوشند، شيعيان واقعى على(علیه السلام) بودند، هرچند همه لشکر او در خط تشيع نبودند و او را بهعنوان خليفه چهارم میپذيرفتند. اصولاً بايد دوران خلافت على را دوران گشايش براى شيعه و عصر کاهش فشارها تلقىکرد. چنانکه پس از شهادت آن حضرت، دوران فشارها و سرکوبها و محدودشدن آزادىهاى آنان فرا رسيد.
5. تشيع زاييده جنگ صفين
برخى خاورشناسان، پيدايش شيعه را به جنگ صفين ارتباط دادهاند، که در قضيه تحکيم به دو گروه تقسيم شدند. گروهى، تحکيم على(علیه السلام) را مطابق کتاب و سنت دانستند و شيعه او نام گرفتند و گروهى ديگر که شورشيان بودند و مخالف تحکيم، خوارج ناميده شدند.(64) اين انديشه واهى بسان انديشههاى پيشين، هيچ مدرک صحيحى ندارد. اتفاقاً مؤسس اين نظريه از نوشته طبرى، تأثير پذيرفته، درحالىکه عبارت او حاکى از آن است که تشيع پیش از مسئله تحکيم، وجود داشته است. طبرى مینويسد: «فلمّا دخلَ علىٌّ الکوفةَ وفارقتْه الخوارجُ وثبتْ إليه الشيعةُ، فقالُوا فى أعناقِنا بيعةٌ ثانيةٌ نحن أولياء مَن واليتَ واعداء من عاديتَ»؛ (آنگاه که على به کوفه آمد، خوارج از او جدا شدند، شيعيان دور على را گرفتند و به او گفتند: ما بيعت دومى نيز برگردن داريم، ما دوستان کسى هستيم که تو را دوست بدارد و دشمنان کسى هستيم که تو را دشمن بدارد).(65) اين جمله «وثبتْ إليه الشيعةُ» حاکى از آن است که پیش از جريان تحکيم و جداشدن خوارج از صفوف ياران على، آن حضرت گروهى بهنام شيعه داشت که پيرو او بودند و سايهبهسايه او راه میرفتند. آنها آمادگى خود را براى پيشبرد اهداف امام(علیه السلام) اعلام کردند و در جريان تحکيم جانب او را گرفتند و او را تنها ننهادند.
تا اينجا به نقد پنجنظريه پرداختيم. دو نظريه واهىتر نيز هست که بىنياز از نقد است.
- تشيع زاييده حمايتهاى آلبويه (حکومت 321-448ق) از شيعه در بغداد است.
- تشيع زاييده استيلاى صفويه (حکومت 905-1135ق) بر ايران است.
ما خود را در نقد اين دو نظر کاملاً بىنياز میدانيم؛ زيرا آلبويه در قرن چهارم و پنجم بر بغداد حکومت کردند و شيعه به تصديق همگان قبل از آن، در عرصه سياست و عقيده ظاهر و آشکار بود. حکومت صفوى بر همگان روشن است که حکومت صفوی از نيروى تشيع کمک گرفتند نه اين که تشيع را پديد آوردند.
نتیجهگیری
هرچند برخی بر این نظر هستند که تشیع پس از رحلت پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه واله وسلم)، جان گرفته است و در سقیفه و یا بهوسیله ایرانیان، این گسترش صورتگرفته است، ولی اينگونه از نظرات، حکایت از مطالعه و تحقیق نادرست و ناقص در این زمینه دارد و شواهد متقن و محکم، گواه بر این است که تشیع، در همان زمان حیات پیامبر اعظم (صلی الله علیه واله وسلم) پدید آمده و پس از رحلت آن حضرت، پویایی و رشد چشمگیری یافت.(66)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.