پاسخ اجمالی:
حضرت ابراهيم(ع) از افول و غروب كواكب و خورشيد و ماه استدلال بر نفى الوهيّت آنها كرد و گفت: چنين موجوداتى ممكن نيست خداى جهان باشند؛ چرا که اولا: افول ممکن بودن موجود را مى فهماند، و هر موجود ممكنى محتاج به خالق است. ثانیا: افول، مطلق حركت را مى فهمند، و هر متحرّكى حادث است و هر حادثى محتاج به وجود قديم و ازلى مى باشد. ثالثا: غروب، زائل شدن حکومت و سلطنت را می فهماند.
پاسخ تفصیلی:
حضرت ابراهيم(عليه السلام) از افول و غروب كواكب و خورشيد و ماه استدلال بر نفى الوهيّت آنها كرد و گفت: چنين موجوداتى ممكن نيست خداى جهان باشند؛ چرا که:
1. افول نشانه تغيير است، بلكه نوعى تغيير محسوب مى شود و تغيير دليل بر ناقص بودن يك موجود است؛ زيرا يك موجود كامل از تمام جهات، نه حركت در آن تصوّر مى شود، نه تغيير؛ زيرا نه چيزى را از دست مى دهد و نه چيزى را به دست مى آورد، چرا كه او كمال مطلق است. بنابراين موجودات متغيّر و داراى حركت حتماً ناقص اند، يا كمالى را از دست مى دهند و يا در جستجوى پيدا كردن كمال تازه اى هستند، و موجود ناقص نمى تواند واجب الوجود باشد.
2. موجودى كه داراى افول است معرض حوادث است، و چيزى كه معرض حوادث است نمى تواند قديم و ازلى و واجب الوجود باشد؛ چرا كه لازمه آن جمع ميان حدوث و ازليّت است، و اين دو با يكديگر تضاد دارد. (دقّت كنيد.)
3. هر حركتى نياز به محرّكى از خارج دارد و اگر آن محرّك نيز خود داراى حركت باشد باز بايد در جستجوى محرّك ديگرى باشيم، تا به وجودى برسيم كه مطلقاً در آن حركت وجود نداشته باشد.
4. حركت، مخصوصاً حركت به سوى افول، نشان مى دهد كه جهان مادّه رو به فنا است ـ همان اصل كهولت و انتروپى ـ و چيزى كه رو به فنا است حتماً ابدى نيست، و چنين موجودى قطعاً ازلى نبوده، و نمى تواند واجب الوجود باشد.
هريك از اينها مى تواند مورد توجّه و استدلال حضرت ابراهيم(عليه السلام) باشد و ممكن است گفتار ابراهيم(عليه السلام) اشاره ظريفى به همه آنها باشد.
فخررازى از بعضى از محقّقين نقل مى كند: استدلال ابراهيم(عليه السلام) چنان عالى و جامع است كه هم خواص از آن استفاده مى كنند، و هم متوسطين، و هم عوام.
امّا خواص از افول حقيقت امكان را مى فهمند، كه هر موجود ممكنى محتاج به خالق است و اين سلسله ادامه مى يابد تا به جايى رسد كه پاك و منزّه از امكان باشد و نياز و حاجتى در ذات او راه نيابد؛ چنانكه در جاى ديگر مى خوانيم: «وَأَنَّ إِلَى رَبِّكَ الْمُنْتَهَى»؛ (نهايت كار به پروردگارت مى رسد).(1)
امّا متوسطين از افول، مطلق حركت را مى فهمند، و هر متحرّكى حادث است و هر حادثى محتاج به وجود قديم و ازلى مى باشد.
امّا عوام از افول، غروب را مى فهمند؛ و مشاهده مى كنند كه خورشيد و ماه و ستارگان به هنگام غروب كمرنگ و محو مى شوند و سلطنت و حكومتشان زائل مى گردد؛ و چنين چيزى صلاحيّت براى الوهيّت ندارد. پس جمله «لاَ أُحِبُّ الاْفِلِينَ»(2) سخنى است كه هم بهره مقرّبان در آن است و هم اصحاب اليمين و هم اصحاب الشمال؛ و اين كامل ترين دلايل و برترين برهان است).(3)
از اينجا روشن مى شود كه چرا ابراهيم(عليه السلام) روى طلوع اين كواكب تكيه نكرد، با اين كه طلوع و غروب هر دو مصداق حركت هستند، زيرا مسأله زوال و فنا و نيستى و قطع فيض و بركت، در غروب كاملا نمايان است، در حالى كه در طلوع هرگز چنين چيزى مشاهده نمى شود.
بنابراين فصاحت و بلاغت ايجاب مى كند كه روى غروب تكيه شود تا مسأله روشن تر گردد، و براى همه قشرها كاملا قابل قبول باشد. اين نكته نيز قابل توجّه است كه حركت، انواعى دارد و روشن ترين آنها حركت در مكان است كه در آيه روى آن تكيه شده. (البتّه در اينجا حركت مكانى با حركت كيفى آميخته شده، زيرا كيفيت نور اين كواكب با حركت دگرگون مى شود، و در هنگام غروب كم نور و كم نورتر مى گردد تا از نظر پنهان شوند).(4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.