پاسخ اجمالی:
هارون در ابتداي حكومت خود نسبت به امام كاظم(ع) سختگیری چنداني نشان نمی داد؛ ولی به مرور زمان، حضرت را تحت فشار قرار داد تا جائي كه امام(ع) را دو بار به زندان انداخت و در مرتبه دوم چهار سال طول كشيد. هارون از اين كه شیعیان به امامت امام كاظم(ع) اعتقاد داشتند هراس داشت و سعايت برخی از نزدیکان امام(ع) نزد او و كينه شخصی «یحیی بن خالد برمکی» نسبت به امام(ع) همه دست به دست هم دادند تا هارون دستور قتل امام كاظم(ع) را در زندان صادر كرد.
پاسخ تفصیلی:
بخش مهمی از روایات تاریخی که درباره حیات امام کاظم(علیه السّلام) است، پیرامون سخت گیریهای هارون نسبت به آن حضرت است. که این روایات را در سه قسمت بیان می شود:
1. روایاتی که اشاره به برخورد بین امام(عليه السلام) و هارون دارد.
2. روایاتی که حوادث مربوط به دستگیری و زندانی شدن آن حضرت را بیان کرده است.
3. روایات مربوط به شهادت آن حضرت.
لازم به یادآوری است که هارون از سال 170، بر سر کار آمد و تا سال 193 زمام قدرت را در دست داشت. او در این مدت درگیری های مختلفی با علویان داشت و در موارد متعددی به ایذاء و کشتار آنها اقدام کرد که در این مختصر مجال بیان تفصیلی آنها نیست. اخبار این قتل و کشتارها را «ابو الفرج اصفهانی» در «مقاتل الطالبیین» و نیز برخی از آنها را «طبری» در کتاب خود آورده است. به طور کلی می توان گفت اعمال فشارهای «هارون الرشید» نسبت به شیعیان قابل قیاس با دوره های پیشین نبوده و از لحاظ گستردگی و شدّت، باید با دوره هایی مانند دوران متوکّل مقایسه شود. البته بعید نیست که هارون در مواردی سهل گیری هایی هم نسبت به مخالفان خود به ویژه علویان از خود نشان داده باشد؛ ولی متأسفانه به دلیل آن که تاریخ دقیق برخوردهای بین امام کاظم(علیه السّلام) و هارون مشخص نیست، نمی توان آنها را در یک سیر تاریخی منظم بیان کرد.
نقل های این برخوردها را در سه بخش می توان بیان کرد:
بخش نخست برخی از این روایات نشان می دهد که هارون در اوایل کار نسبت به امام چندان سختگیری نشان نمی داد، ولی به مرور زمان و بنا به دلایلی، به تدریج حضرت را تحت فشار بیشتر و بیشتر قرار داد. در روایتی که «عیّاشی» و شیخ «مفید» آن را نقل کرده اند آمده: «قَالَ كَانَ مِمَّا قَالَ هَارُونُ لِأَبِي الْحَسَنِ مُوسَى(علیه السّلام) حِينَ أُدْخِلَ عَلَيْهِ مَا هَذِهِ الدَّارُ وَ دَارُ مَنْ هِيَ؟ قَالَ: لِشِيعَتِنَا فِتْرَةٌ وَ لِغَيْرِهِمْ فِتْنَةٌ. قَالَ فَمَا بَالُ صَاحِبِ الدَّارِ لَايَأْخُذُهَا؟ قَالَ أُخِذَتْ مِنْهُ عَامِرَةً وَ لَا يَأْخُذُهَا إِلَّا مَعْمُورَة؛ فَقَالَ: اَیْنَ شِیعَتُکَ؟ فَقَرَأَ اَبُو الْحَسَنُ: لَمْ یَکُنِ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ اَهْلِ الْکِتَابِ وَ الْمُشْرِکِینَ مُنْفَکِّینَ حَتَّی تَاْتِیَهُمُ الْبَیِّنَةُ(1)قَالَ لَهُ: فَنَحْنُ کُفّارٌ؟ قَالَ: لَا وَ لَکِنْ کَمَا قَالَ اللهُ أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللَّهِ کُفْراً وَ أَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ الْبَوارِ(2)فَغَضِبَ عِنْدَ ذَلِکَ وَ غَلَظَ عَلَیْهِ»(3)؛ (وقتی که موسی بن جعفر(علیهما السّلام) را پیش هارون آوردند، قسمتی از سخنانی که به آن حضرت گفت چنین بود: این دنیا چیست؟ و برای چه کسانی است؟ فرمود: آن برای شیعیان ما مایه آرامش خاطر و برای دیگران مایه آزمایش است. هارون گفت: پس چرا صاحب آن، آن را در اختیار خود نمی گیرد؟ جواب داد: در حالی که آباد بود از او گرفته شده و وقتی آباد شد صاحب آن، آن را در اختیار خود می گیرد. گفت: شیعیان شما کجایند؟ امام در جواب، این آیه را قرائت کرد: کفار اهل کتاب و مشرکین از کفر خود دست بردار نبودند تا آن که بر ایشان دلیلی روشن از جانب خدا آمد. هارون گفت: پس بدین ترتیب ما کافریم؟! فرمود: نه، ولی همچنانید که خدا فرموده: آیا نمی بینید کسانی را که نعمت خدا را تغییر داده و کفر را پیشه خود ساختند، چگونه مردم خود را به هلاکت انداختند. در این موقع هارون به خشم آمد و نسبت به آن حضرت با تندی رفتار کرد).
روایت دیگری را که صدوق آورده، حاکی از آن است که یک بار هارون کسی را دنبال موسی بن جعفر(علیهما السّلام) فرستاد و دستور داد تا هر چه زودتر حضرت را حاضر کنند. وقتی مأمور خلیفه در مدینه به حضور آن حضرت رسید و از ایشان خواست نزد خلیفه حاضر شود، امام فرمود: «لَوْ لَا أَنِّي سَمِعْتُ فِي خَبَرٍ عَنْ جَدِّي رَسُولِ اللَّهِ(صلّی اللّه علیه و آله) أَنَّ طَاعَةَ السُّلْطَانِ لِلتَّقِيَّةِ وَاجِبَةٌ إِذاً مَا جِئْتُ»؛ (اگر خبری از جدم نشنیده بودم که اطاعت از سلطان به جهت تقیه واجب است هرگز پیش او نمی آمدم). و وقتی نزد رشید حاضر شد او غضب خود را پنهان کرد و به نوازش امام پرداخت و پرسید: چرا به دیدار ما نمی آیی؟ امام فرمود: «سِعَةُ مَمْلَکَتِکَ وَ حُبُّکَ لِلدُّنْیَا»؛ (پهناوری کشورت و دنیادوستی تو مانع از آن می شود). پس از آن رشید هدایایی به آن حضرت داد که درباره هدایا فرمود: «وَ اللَّهِ لَوْ لَا أَنِّي أَرَى أَنْ أُ تَزَوِّجَ بِهَا مِنْ عُزَّابِ بَنِي طَالِبٍ لِئَلَّا يَنْقَطِعَ نَسْلُهُ أَبَداً مَا قَبِلْتُهَا»(4)؛ (به خدا قسم اگر من در فکر تزویج عَذَبهای آل ابی طالب نبودم تا نسل او برای همیشه قطع نشود، هرگز این هدایا را نمی پذیرفتم).
بخش دوم درباره زندانی شدن امام، اخبار متعدد و مختلفی نقل شده است. آنچه از مجموع این روایات استفاده می شود، این است که امام کاظم(علیه السّلام) دو بار به دست هارون به زندان افتاده است که مرتبه دوم آن از سال 179 تا 183؛ یعنی به مدت چهار سال به طول انجامیده و به شهادت آن حضرت منجر شده است. درباره مرتبه نخست زندان اوّل مدّت قید نشده است. درباره دلیل زندانی شدن امام در این دو بار که هر دو به دست هارون بوده غیر از اشارات مورّخان،(5) نقل هایی است حاکی از آزادی امام از زندان اوّل هارون که آن را بسیاری از روات اخبار، نقل کرده اند.
«مسعودی» می نویسد: «عبدالله بن مالک خزاعی، مسئول خانه رشید و رئیس شرطه او می گوید: فرستاده هارون زمانی که هیچ گاه در چنان اوقاتی پیش من نمی آمد، وارد شده و حتی مجال پوشیدن لباس به من نداد و با آن حال مرا پیش هارون برد. وقتی وارد شدم سلام کرده، نشستم. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. حیرت عجیبی به من دست داد و هر آن بر نگرانیم من می افزود. در این هنگام هارون از من پرسید: عبدالله! می دانی چرا تو را احضار کرده ام؟ گفتم: نه بخدا، گفت: یک حبشی را در خواب دیدم که حربه ای به دست گرفته و به من می گفت: اگر همین حالا موسی بن جعفر را آزاد نکنی با این حربه سرت را از تن جدا می کنم. اکنون برو و او را آزاد کن و سی هزار درهم به وی بده و به او بگو که اگر می خواهد همین جا بماند و هر نیازی که داشته باشد بر آورده می کنیم؛ اگر هم می خواهد به مدینه بازگردد، وسائل حرکت او را آماده کن. با ناباوری سه بار پرسیدم: دستور می دهید موسی بن جعفر را آزاد کنم؟ هر مرتبه سخن خود را تکرار و بر آن تأکید ورزید. از پیش هارون بیرون آمده و وارد زندان شدم. وقتی موسی بن جعفر(عليهم السلام) مرا دید وحشت زده در برابر من بپاخاست. او خیال می کرد که من مأمور شکنجه و اذیت او هستم. گفتم آرام باشید، من دستور دارم شما را همین لحظه آزاد کرده و سی هزار درهم در اختیارتان بگذارم. حضرت موسی بن جعفر(عليهم السلام) پس از شنیدن حرف های من چنین فرمود: اکنون جدم رسول خدا(صلی الله عليه و آله) را در خواب دیدم که می فرمود: «یَا مُوسَی حُبِسْتَ مَظْلُوماً»؛ (تو از راه ستم زندانی شده ای). این دعا را بخوان که همین امشب از زندان خلاص خواهی شد و سپس آن دعا را خواند».(6) نقل این روایت در کتب تاریخی دیگر، نشانه شهرت آن در میان مورخان است، گرچه در این نقل ها، تفاوت هایی در اسامی افراد و مسائل دیگر وجود دارد.
مرحوم «صدوق» این روایت را با تفصیل بیشتری نقل کرده است.(7) اشاره شد که شبیه این حادثه در زمان «مهدی» عباسی نیز رخ داده است. در هر حال این خبر حاکی از آن است که هارون نسبت به علویان حساسیت فراوانی داشته و سخت مراقب امام کاظم(علیه السّلام) نیز بوده است. گفتنی است که مشی امامان شیعه که در عمل حرکت در مسیری فرهنگی بود، از شدت برخورد عباسیان با آنها می کاست. امامان شیعه دقیقاً تقیه را به همین معنا به کار برده و هر نوع تشکل درونی را در پرده تقیه حفظ می کردند. این تشکل هم نوعی ارتباط علمی و امامتی بود و طرح و توطئه سیاسی در آن وجود نداشت. دانسته است که این مقدار نیز مورد قبول حکومت نبود؛ چرا که آنها، این قبیل مسائل را مقدمه اقدامات سیاسی گسترده بعدی می دید. در حقیقت ارتباط امام و شیعیان و نیز تعیین وکیل، می توانست وسیله ای برای مقاصد سیاسی در جهت براندازی حکومت و جایگزینی حکومت جدید باشد.
کاری که خود عباسیان کردند. در نهایت تهدیدی که هارون از ناحیه امام(عليه السلام) برای حکومت خویش احساس کرد سبب شد تا سخت مراقب امام(عليه السلام) باشد. باید حسادت برخی از علویان را نسبت به موقعیت امام(عليه السلام) و سخن چینی آنها را از نظر دور نداشت. آنها به دروغ گزارشاتی به حکومت می دادند که سبب تحریک آنها بر ضد امام(عليه السلام) می شدند.
نمونه ای از حوادثی که منجر به زندانی شدن امام(عليه السلام) گردید: پیش از آوردن شرح برخوردهایی که به زندانی شدن امام(عليه السلام) انجامید، لازم است این نکته را بدانیم که از دلایل نفوذ علویان، آن بود که مردم آنان را به چشم فرزندان رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) می نگریستند. این چیزی است که خود آن حضرت نیز مکرر بیان می کردند. در برابر، امویان و عباسیان سخت با این نظر مقابله می کردند تا از حرمت علویان بکاهند. به نظر می رسد خود رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) در این باره تعمد خاصی داشته است.
به هر روی این که حسنین(علیهما السّلام) فرزندان رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) شناخته شوند، می توانست سبب جلب توجه مسلمانان باشد. به همین دلیل بود که مخالفان و دشمنان اهل بیت همواره در صدد انکار این اصل بر آمده و در طول تاریخ - با وجود آن که اکثریت جامعه مسلمانان از تسنن و تشیع، آنها را به عنوان فرزند رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) پذیرفته بودند - حکّام کوشیده اند تا در برابر آن موضع گیری کنند. معاویه، از این که آنها به عنوان فرزندان رسول خدا(صلی الله عليه و آله) شناخته شوند، به سختی خشمگین بود و اصرار داشت که مردم آنان را فرزندان [حضرت] علي(علیه السّلام) بدانند،(8) «عمرو بن عاص» نیز از این مسأله نفرت داشت.(9) «حجّاج» نیز در این باره موضع تندی داشت؛ به طوری که وقتی به او خبر دادند یحیی بن یعمر، حسن و حسین(عليهما السلام) را فرزند رسول خدا(صلی الله عليه و آله) می داند، او را از «خراسان» فرا خواند و زیر فشار گذاشت تا دلیلی از قرآن برای ادعای خود بیاورد. او نیز آیه 85 از سوره انعام را که به صراحت حضرت عیسی(عليه السلام) را فرزند ابراهیم(علیه السّلام) معرفی می کند برای او خواند و چنین استدلال کرد: در صورتی که قرآن عیسی را، که جز از طریق مادر به ابراهیم(عليه السلام) پیوندی نداشته، فرزند آن حضرت می داند، چگونه حسنین(علیهما السّلام) نمی توانند فرزندان رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) شمرده شوند.(10) استاد «جعفر مرتضی»، شواهد بیشتری برای این مطلب آورده است.(11) این مسأله در زمان هارون و در برخوردهای او با اهل بیت پیامبر(علیهم السّلام) به ویژه امام کاظم(علیه السّلام) نیز مطرح بود و دست کم در یک برخورد، تکیه امام بر این مطلب، یکی از علل زندانی شدن آن حضرت می توانست به حساب آید. در نقلی آمده: «هارون الرشید» از امام کاظم(علیه السّلام) سؤال کرد: چگونه شما می گویید ما از ذرّیه رسول خدا هستیم در حالی که پیامبر فرزند ذکور نداشته و شما فرزندان دختر او هستید؟ آن حضرت دو دلیل برای او ذکر کرد: نخست آیه 85 سوره انعام که عیسی(عليه السلام) را فرزند ابراهیم(عليه السلام) می شمارد.
دوم آیه مباهله که در آن، حسنین مصداق «و ابناءنا» دانسته شده اند.(12) این مسأله برای عباسیان که خود بنی اعمام رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) بودند دشوارتر بود. آنها از این راه برای اثبات خلافت خود بهره می بردند. «مروان بن ابی حفصه»، شعر خود را بر مبنای همین استدلال سروده است: «أنی یکون و لا یکون و لم یکن لبنی البنات وراثة الأعمام»؛ (چگونه ممکن است و هرگز نشده و نخواهد شد که حق عمو به فرزندان دختران ارث برسد). در رد این شعر، اشعار دیگری نقل شده است.(13)
با توجه به نظر فوق که عباسیان مروج آن بودند، باید یادآوری کنیم که شیعه امامیه برای اثبات امامت، هرگز به وراثت توجهی نداشته و تنها بر نصوص وارده از رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) در این رابطه و نصوص وارده از امام سابق درباره تعیین امام بعدی استناد جسته است. در برابر، عباسیان بر وراثت تکیه می کردند و می کوشیدند تا حسنین و فرزندان آنها را نه به عنوان فرزندان رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله)؛ بلکه به عنوان فرزندان امام علي(علیه السّلام) معرفی نمایند تا بدین وسیله اهمیّت و احترام فوق العاده آنان را به عنوان ابناء رسول الله(صلی الله عليه و آله) در جامعه در معرض تردید قرار دهند. طبیعی است که بپذیریم نفوذ معنوی علویان در جوامع اهل سنت آن روز ایران، یمن، عراق و نقاط دیگر بدلیل تصریحات پیامبر بر عظمت اهل بیت خود و مطرح کردن حسنین(علیهما السّلام) به عنوان «ابناءنا» بوده است.
بنا به نقل «ابن اثیر»، «هارون الرشید» که در رمضان سال 179 به قصد عمره به مکه می رفت در سر راه خود به مدینه آمد و وارد روضه رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) شد. وی برای جلب توجّه مردم به منظور این که رابطه نسبی خویش با رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) را به رخ آنها بکشد، پس از زیارت مرقد مطهر، به پیامبر این چنین سلام داد: «السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَابْنَ عَمٍّ»؛ (سلام بر تو ای رسول خدا ای پسر عمو). در این هنگام موسی بن جعفر(علیه السّلام) که در آن مجلس حاضر بود، پیش آمد و خطاب به رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) گفت: «اَلسَّلَامُ عَلَیْکَ یَا اَبَةَ»؛ (سلام بر تو ای پدر). با شنیدن این سخن، رنگ از رخسار هارون پرید و خطاب به امام کاظم(علیه السّلام) گفت: «هذا َ الْفَخْرُ يا اَبَالحَسَن جدّاً»؛ (این مایه افتخار است ای ابو الحسن). پس از آن بود که دستور توقیف آن حضرت را داد.(14) آنگاه هارون رو به یحیی بن جعفر کرده و گفت: «أَشْهَدُ أَنَّهُ أَبُوهُ حَقّاً»(15)؛ (قبول دارم که رسول خدا حقاً پدر اوست). زندانی شدن امام پس از آن، نشان می دهد که این، یک حرکت سیاسی بر ضد هارون تلقی شده است. این قبیل برخوردهای امام کاظم(علیه السّلام) خطراتی را برای هارون در بر داشت.
بخش سوم توقیف و زندانی شدن امام دلایل دیگری نیز داشت؛ از جمله این که شیعیان موظف بودند مطالب مربوط به امام و رهبری را، که به آنها گفته می شد، مخفی نگاه داشته و اسرار رهبری را افشا نکنند؛ طبیعی است آنگاه که مطالبی درباره امامت موسی بن جعفر(علیهما السّلام) و «مفترض الطاعه» بودن آن حضرت در جایی مطرح می شد، مشکلاتی را برای امام و نیز برای افراد مطرح کننده در پی داشت. این مسأله در زمان امام صادق(علیه السّلام) نیز، که منصور حساسیّت خاصی از خود نشان می داد، مطرح بود.
بايد دانست كه رعایت اصل تقیه در میان شیعیان سبب می شد تا دشمن تصور کند شیعیان کمترین اقدام سیاسی بر ضد آنها نخواهند داشت و نهایت آن که امامان خود را تنها به عنوان امام فکری و معنوی می پذیرند. به همین دلیل خلفا به علویان زیدی مذهب که به طور دائم در پی شورش سیاسی بودند توصیه می کردند که، همانند عموزادگان خود - یعنی موسی بن جعفر(عليهما السلام) - باشید تا سالم بمانید.(16) در حقیقت امامان شیعه با وجود اعتقاد به انحصار امامت و رهبری در خود و اثبات بطلان نظام حاکم، قیام بر نظام حاکم را در آن شرایط روا نمی دیدند، چرا که موفقیتی برای آن تصور نمی کردند. این روال پذیرفته شده در میان شیعیان امامی بود. در عین حال، گاهی به سبب افشای همین اعتقاد که امام کاظم(علیه السّلام)، امام «مفترض الطاعه» است، گرفتاری هایی برای جامعه شیعه به وجود می آمد.
درباره زندانی شدن امام کاظم(علیه السّلام)، باید گفت یکی از دلایل زندانی شدن آن حضرت در همین ارتباط بوده است. در کتاب های روایی شیعه بابی تحت عنوان «باب تحریم اذاعة الحق مع الخوف به»(17) آمده که حاوی احادیث فراوانی در این زمینه است. این روایات از امامان مختلف به ویژه از امام صادق(علیه السّلام) می باشد.
در «رجال کشّی» روایتی نسبتاً طولانی از «یونس بن عبدالرحمن» نقل شده که میتواند نمونه جالبی برای بحث مورد نظر باشد. وی می نویسد: «یحیی بن خالد برمکی» ابتدا نظر مساعدی نسبت به هشام داشت؛ امّا وقتی هارون به جهت شنیدن برخی از کلمات «هشام بن حکم» به او علاقهمند شد، یحیی کوشید تا هارون را علیه او تحریک کند. از جمله روزی در این رابطه به هارون گفت: «هو یزعم أنّ للّه فی أرضه اماما مفروض الطّاعة ... و یزعم أنّه لو أمره بالخروج لخرج و انّما نری أنّه ممّن یری الباد بالارض»؛ (او فکر می کند که خداوند امام دیگری جز تو در روی زمین دارد که طاعتش واجب است ... و اگر او را امر به قیام کند، اطاعت می کند و افزود: ما البته او را از کسانی می دانستیم که قائل به خروج نیست و سر جایش خواهد نشست).
پس از آن هارون از یحیی خواست تا مجلسی از متکلّمان برپا سازد و هارون در پشت پرده بنشیند تا آنان در بحث آزاد باشند. مجلس برپا گردید و بحث شروع شد؛ اما به زودی به بن بست رسید. یحیی پرسید: آیا «هشام بن حکم» را به عنوان حکم قبول دارید؟ گفتند او مریض است وگرنه قبولش دارند، یحیی در پی هشام فرستاد. هشام ابتدا به خاطر پرهیزی که از یحیی داشت نمی خواست در این مجلس حاضر شود. به همین جهت گفت: با خدا عهد کرده ام پس از بهبودی به کوفه رفته و به طور کلی از بحث دوری گزیده و به عبادت خدا بپردازم. در نهایت به دنبال اصرار یحیی در مجلس حضور یافت و پس از اطلاع از مسأله مورد اختلاف، بعضی را تأیید و برخی دیگر را محکوم کرد. در پایان بحث یحیی از هشام خواست تا پیرامون فساد این مطلب که «انتخاب امام حق مردم است» اظهار نظر کند. هشام با اکراه در این باره سخن گفت. یحیی از «سلیمان بن جریر» که کمی پیش از آن هشام قول او را رد کرده بود خواست که در این باره از هشام نظر خواهی کند. او سؤال خود را درباره امیر المؤمنین علي(علیه السّلام) شروع کرد و گفت: آیا او را مفترض الطّاعه می داند؟ هشام گفت: آری. وی گفت: اگر امام بعد از او دستور خروج دهد خروج می کنی؟ گفت: او چنین دستوری به من نمی دهد ... سخن که به اینجا رسید هشام گفت: اگر تو می خواهی که بگویم، اگر او دستور دهد خروج می کنم، آری چنین است. هارون که در پس پرده نشسته بود از این سخن برآشفت ... پس از آن بود که دنبال امام کاظم(علیه السّلام) فرستاد و او را به زندان انداخت.
«یونس بن عبدالرحمن» پس از ذکر این خبر می افزاید: این و جز این، از دلایل زندانی شدن امام بود و پس از آن هشام به کوفه رفته و در خانه «ابن اشرف» دار فانی را وداع گفت.(18) در روایت دیگری آمده: هشام از طرف امام امر به سکوت شده بود؛ ولی دیری نپایید که سکوت را شکست و «عبدالرحمن بن حجّاج» یکی از یاران امام در این باره او را مورد توبیخ قرار داد و گفت: چرا سکوت خود را شکستی ... و سپس از قول امام به او گفت: آیا شرکت در خون مسلمانی، تو را خوشحال می کند؟ هشام گفت: نه، عبدالرحمن گفت: پس چرا شرکت می کنی؟ اگر ساکت شدی که هیچ وگرنه سر امام را به تیغ جلاد خواهی سپرد.
در پایان روایت آمده: «فَمَا سَکَتَ حَتَّی کَانَ مِنْ اَمْرِهِ مَا کَانَ(علیه السّلام)»(19)؛ (هشام سکوت را مراعات نکرد تا این که آنچه نباید بشود اتفاق افتاد). این ممکن است که مخالفان هشام در شیعه، در این باره افراط کرده باشند. در نقل دیگری آمده که هارون از پشت پرده بحث را زیر نظر گرفته بود و حاضران تصمیم گرفته بودند که جز درباره امامت با هشام سخن نگویند. پس از آن هارون که در پس پرده سخنان هشام را می شنود بر آشفته، می گوید: «مثل هذا و یبقی لی ملکی واحدة؟ فو الله للسان هذا أبلغ فی قلوب النّاس من مائة ألف سیف»؛ (با وجود چنین شخصی، حکومت من یک ساعت هم دوام نخواهد آورد. زبان این مرد نافذتر از صد هزار شمشیر است). هشام احساس خطر کرد و متواری شد و هارون چون او را نیافت برادران و یاران او را توقیف کرده و به زندان انداخت؛ اما پس از چندی که خبر فوت هشام به او رسید آنها را آزاد ساخت.(20)
مرحوم «صدوق» در جای دیگری از جمله علل به شهادت رسیدن امام کاظم(علیه السّلام) را آگاهی یافتن هارون از اعتقاد شیعیان به امامت امام دانسته است. هارون فهمید که شیعیان شب و روز به خدمت امام می رسند و به خاطر ترس از جان و از دست دادن سلطنتش آن حضرت را به شهادت رسانید.(21) سعایت برخی از نزدیکان امام را نیز باید بر کینه شخصی یحیی بن خالد برمکی نسبت به آن حضرت افزود. شیخ «مفید» و «ابو الفرج اصفهانی» در این باره روایت مسندی نقل کرده اند که خلاصه آن چنین است: «یحیی بن خالد برمکی» از این که هارون فرزند خود را به منظور تربیت نزد جعفر بن محمّد بن اشعث که اعتقاد به امامت کاظم(علیه السّلام) داشت، سپرده بود ناراحت بود. به همین جهت نزد هارون از وی بدگویی می کرد [و گویا برای انتقام از وی، خواست تا بر ضد امام کاظم(علیه السّلام) توطئهای بچیند]. لذا در پی یافتن شخصی از علویان که عامل مناسبی برای دسیسه چینی های او باشد برآمد. وی پس از پرس و جوی فراوان، علی بن اسماعیل بن جعفر صادق را که مردی فقیر بود یافت و با کمک مالی به وی، او را برای حضور در مجلس هارون، تشویق کرد تا به وسیله او نقشه های خود را بر ضد امام کاظم(علیه السّلام) عملی سازد. زمانی که علی بن اسماعیل با حضور در مجلس هارون موافقت کرد، امام تلاش نمود تا با کمک مالی و ادای دین وی، او را از این کار منصرف کند، امّا او نزد هارون رفت و در حضور او بر ضد امام سخن گفت.(22) این مطلب را نیز دلیل دیگری برای زندانی شدن امام(علیه السّلام) دانسته اند.
شیخ «صدوق» این روایت را به صورت دقیق تر و کامل تر آورده و پس از یادآوری ارتباط پنهانی جعفر بن اشعث با امام کاظم(علیه السّلام) مین ویسد: پس از سعایت یحیی درباره جعفر، هارون او را خواست و به او گفت: شنیده ام که خمس اموال و حتی پول هایی را که به تو داده ام، برای موسی بن جعفر(عليه السلام) فرستادهای. جعفر با آوردن پول ها پیش هارون، توطئه خبرچینان را نقش بر آب کرده و هارون را از خود مطمئن ساخت. پس از آن بود که «یحیی بن خالد» به فکر «علی بن اسماعیل» افتاد. در حقیقت آخرین باری که امام به زندان افتاد، به همین دلیل بود.
شیخ «مفید» پس از نقل روایت فوق می افزاید: در همان سال [سال 179] «هارون الرشید» به حج آمد و در مدینه دستور توقیف امام را صادر کرد. قبل از اشاره به دستگیری امام(علیه السلام)، لازم به یادآوری است که در برخی از منابع، به جای علی بن اسماعیل بن جعفر صادق(علیه السّلام)، محمّد بن اسماعیل ذکر شده است. در منبع دیگری آمده: محمّد بن اسماعیل همراه عمویش موسی کاظم(علیه السّلام) بود.
او در نامهای که به هارون نوشت: «ما علمت أنّ فی الارض خلیفتین یجبی الیهما الخراج»؛ (تاکنون نشنیده بودم که در روی زمین دو خلیفه باشد که خراج نزد آنها برده شود). منظور از این سخن سعایت از امام کاظم(علیه السّلام) بود که بلافاصله پس از آن، امام دستگیر و زندانی شد و همین زندان تا شهادت آن حضرت به طول انجامید(23) این نقل را «ابن شهر آشوب» نیز آورده است ...(24)
این دو روایت که یکی درباره «علی بن اسماعیل» و دیگری درباره «محمّد بن اسماعیل» وارد شده است، از جهات مختلف شباهت هایی با هم دارند. طبعاً باید یکی از اینها درست باشد.
معروف است هارون یک سال به حج می رفت و سال دیگر به جنگ. در سال 179 که نوبت سفر حج بود به مدینه آمد و در میان کسانی از اشراف مدینه، که به استقبال او آمده بودند و امام کاظم(علیه السّلام) نیز حضور داشت به حرم وارد گردید. هارون که از فعالیتهای پنهانی او اطلاع داشت، وقتی در کنار ضریح رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) آمد با خطاب به قبر پیغمبر گفت: «يَا رَسُولَ اللَّهِ إِنِّي أَعْتَذِرُ إِلَيْكَ مِنْ شَيْءٍ أُرِيدُ أَنْ أَفْعَلَهُ أُرِيدُ أَنْ أَحْبِسَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ فَإِنَّهُ يُرِيدُ التَّشَتُّتَ بَيْنَ أُمَّتِكَ وَ سَفْكَ دِمَائِهَا»(25)؛ (ای رسول خدا! من از آنچه می خواهم انجام دهم عذر می خواهم. می خواهم موسی بن جعفر را دستگیر کرده، به زندان بیندازم؛ زیرا او می خواهد میان امّت تو اختلاف اندازد و خون آنها را بریزد). این ظاهرسازی از هارون بدان جهت بود که مردم موسی بن جعفر(علیه السّلام) را فرزند رسول خدا(صلی الله عليه و آله) می دانستند و عذر خواهی اش از رسول خدا(صلی الله عليه و آله)، برای توجیه این اقدام بود.
در نگاه مردم که به دنبال آگاهی از انگیزه چنین اقدامی بودند و همواره به صورت سؤال برایشان مطرح بود، تفرقه افکنی میان امّت دلیل قانع کنندهای به نظر می آمد. نقل فوق نشان می دهد که امام کاظم(علیه السّلام) در مدینه مورد توجه مردم بوده و به همین جهت هارون با آن همه سلطه و قدرت، مجبور بود تا دست به چنین توجیهاتی بزند تا اقدامش از طرف مردم مورد انکار و نفرت قرار نگیرد. هارون در همان مسجد دستور توقیف حضرت را صادر کرد.(26) وی دستور داد تا دو کاروان آماده کرده، یکی را به سمت کوفه و دیگری را به سمت بصره بفرستند. او امام(عليه السلام) را همراه یکی از این دو کاروان روانه ساخت. این کار به این دلیل انجام گرفت تا مردم ندانند امام در کجا زندانی می شود.(27)
«ابو الفرج اصفهانی» پس از آن می نویسد: «رشید، امام کاظم(علیه السّلام) را نزد حاکم بصره، عیسی بن جعفر بن منصور فرستاد؛ امام(عليه السلام) چندی در زندان او بسر برد؛ اما در نهایت، عیسی از این کار خسته شد و به هارون نوشت تا او را تحویل شخص دیگری بدهد. در غیر این صورت او را آزاد خواهد کرد؛ زیرا در تمام این مدت کوشیده تا شاهدی بر ضد امام به دست آورد، اما چیزی نیافته است».
جالب اینجا است که عیسی در ادامه نامه چنین می نویسد: «حتّی انّی لأستمع علیه اذا دعا لعلّه یدعو علیّ او علیک فما اسمعه یدعو الّا لنفسه یسأل الله الرّحمة و المغفرة»(28)؛ (حتی من موقعی که او مشغول دعا است گوش دادم ببینم، آیا برای من یا تو نفرین می کند یا نه، چیزی جز دعا برای خودش نشنیدم. او تنها از خداوند برای خویش طلب رحمت و مغفرت می کرد). این نهایت زهد و پارسایی امام و در عین حال شدّت تقیّه و پنهان کاری آن حضرت را نشان می دهد.
پس از آن، امام(عليه السلام) را تحویل «فضل بن ربیع» دادند. امام(عليه السلام) مدتی طولانی نزد وی زندانی بود. گفته شده که از او خواستند تا آن حضرت را به قتل برساند، اما او از این کار سرباز زد. پس از آن، حضرت را تحویل «فضل بن یحیی» دادند و مدتی نیز در زندان او بسر برد. مطابق نقل مورّخان او حرمت امام(عليه السلام) را پاس می داشت. خبر به هارون رسید که امام کاظم(علیه السّلام) در آنجا در رفاه کامل بسر برده و از آزادی کافی برخوردار است. در این زمان رشید در شهر «رقّه»(29) بود. به محض دریافت گزارش، از دست فضل چنان عصبانی شد که در مجلس به طور علنی دستور داد تا او را لعن و نفرین نمایند؛ زیرا بر خلیفه عصیان کرده است و به خاطر همین عمل صد ضربه شلاق نیز بر او زده شد. پس از آن امام کاظم(علیه السّلام) را تحویل زندانبان دیگری بنام «سندی بن شاهک» دادند.(30)
در مورد شهادت امام کاظم(علیه السّلام) بايد گفت كه «یحیی بن خالد» که از این پیشامد نگران شده بود، نزد هارون رفت و با عذرخواهی از عمل فضل، خود خواسته هارون را که به شهادت رساندن امام(عليه السلام) بود، به دست «سندی بن شاهک» انجام داد.(31) روایات چندی در این که «یحیی بن خالد» عامل به شهادت رساندن امام(عليه السلام) بوده در دست است. به نقل ابو الفرج و دیگران، او به صورت ظاهر برای کار دیگری، ولی در واقع برای به شهادت رساندن آن حضرت به بغداد رفت. این پنهان کاریِ او حکایت از آن دارد که وی بر آن نبوده تا مسئولیت این اقدام را بپذیرد. پیش از این دشمنی او را در جریان «هشام بن حکم» با امام کاظم(علیه السّلام) دیدیم. در این صورت این سخن که او در باطن به امام(عليه السلام) اعتقاد داشته نباید درست باشد. در روایتی از امام رضا(علیه السّلام) آمده که به آن حضرت عرض شد: آیا یحیی بن خالد پدرتان را مسموم کرد؟ امام آن را تأکید فرمود.(32) این مطلب در روایات دیگری نیز آمده است.(33)
در اصل شهادت امام(عليه السلام)، بر حسب گواهی بیشتر مورّخان تردیدی وجود ندارد اما از آنجا که شهادت امام(عليه السلام) مخفیانه صورت گرفته و حاکمان عباسی فریبکارانه به مردم اعلام کردند که آن حضرت به مرگ طبیعی از دنیا رفته، برخی از مورخان تحت تأثیر قرار گرفته و در کتابهای خود مرگ آن حضرت را طبیعی گزارش کردهاند. برخی از اینان، خبر شهادت را با عبارت «چنین گفته شده» آوردهاند.(34)
درباره کیفیت شهادت امام(عليه السلام) سه روایت مختلف نقل شده است:
1. شهادت آن حضرت در پی مسموم کردن امام(عليه السلام) صورت گرفته است. این در روایتی از امام رضا(علیه السّلام) آمده است. همینطور روایات دیگری که «یحیی بن خالد» را به قتل آن حضرت متهم میکند، این نکته آمده است.
2. در نقلی آمده است که آن حضرت را در فرشی پیچانده و چنان فشار داده اند که حضرت به شهادت رسیده است.(35)
3. روایت دیگر آن است که مستوفی نقل کرده: شیعه گویند به فرمان هارون الرشید سرب گداخته در حلق او ریختند.(36)
در این باره روایتی که بیش از همه شهرت دارد، مسموم ساختن امام(عليه السلام) است. پس از شهادت امام(عليه السلام)، جسد مبارک آن حضرت را به دو دلیل در معرض دید خواص اهل بغداد و عموم مردم قرار دادند:
الف: بنا به نوشته «اربلی»، «سِندِی بن شاهک»، فقها و وجوه اهل بغداد را که «هیثم بن عدی» نیز در میان آنها دیده می شد، بر سر جسد مبارک امام آورد تا ببینند زخم و جراحت و یا آثار خفگی در بدن آن حضرت وجود ندارد و به مرگ طبیعی از دنیا رفته است.
ب: از آنجا که برخی از شیعیان معتقد به مهدویت آن حضرت بودند و یا احتمال داشت اعتقاد به مهدویت او پیدا کنند، جسد امام را روی پل بغداد بر زمین نهادند و «یحیی بن خالد» دستور داد تا فریاد زنند: این موسی بن جعفر(عليهما السلام) است که «رافضه» معتقدند او نمرده است. پس از آن مردم آمده و او را در حالی که از دنیا رفته بود نگاه کردند. آنگاه جنازه را در «باب التین» بغداد در مقبره قریشی ها دفن کردند.(37)
تاریخ شهادت امام بنا به نقل مرحوم شیخ «صدوق» 25 رجب 183 بنا به نقل شیخ مفید 24 رجب و در نقل مستوفی، روز جمعه 14 صفر بوده است.(38)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.