پاسخ اجمالی:
در عصر امام عسکری(ع)، قحطی سامرا را فرا گرفت و معتمد به مسلمانان دستور داد برای نماز باران به صحرا بروند، آنان سه روز دعا کردند اما باران نبارید. تا آن که جاثلیق مسیحی به همراه نصارا و راهبی به صحرا رفتند. راهب دعا کرد و بارلن بارید. خلیفه شگفت زده دستور داد امام را از حبس خارج کرده تا چاره ایی بیندیشند. امام فرمودند مسیحیان برای نماز خارج شوند، راهب مانند گذشته دست به آسمان بلند کرد امام این بار امام استخوانی را از راهب گرفت و فرمود: «هر گاه استخوان پیامبرى زیر آسمان آشکار شود باران مى بارد».
پاسخ تفصیلی:
ابن صبّاغ مالکى و دیگران از ابوهاشم نقل کرده اند که گفت: چند مدتى از حبس ابومحمّد حسن بن على(علیه السلام) نگذشته بود که در سامرا قحطى شدیدى پیدا شد. خلیفه معتمد على الله فرزند متوکل مردم را دستور داد تا براى خواندن نماز استسقاء به صحرا روند. سه روز پیاپى بیرون رفته و طلب باران نموده و دعا کردند، ولى بارانى نیامد. جاثلیق ـ مسیحى ـ در روز چهارم به صحرا رفت و با او نصارا و راهبان حرکت کردند. در میان آنان راهبى بود که چون دست خود را به طرف آسمان بلند کرد، باران فراوانى بارید. روز دوم نیز بیرون آمدند و همانند روز اول دست ها را به طرف آسمان بلند نمودند باز باران آمد، آن قدر باران بارید که مردم درخواست توقف آن را نمودند. مردم از این امر متعجّب شده و بر آنان شک عارض شد، و لذا برخى به دین مسیحیت تمایل پیدا کردند.
این امر بر خلیفه گران تمام شد. کسى را به سوى صالح بن وصیف فرستاد و دستورداد تا ابومحمّد حسن بن على ـ (علیهم السلام) ـ را از حبس خارج کرده و نزد او فرستد. حضرت نزد خلیفه آمد، پس خلیفه به او عرض کرد: امت محمّد را دریاب؛ زیرا مصیبتى بر آنان وارد شده است، مصیبتى که خود مى دانى. حضرت فرمود: بگذار که آنان ـ مسیحیان ـ فردا که روز سوم است به صحرا روند. خلیفه گفت: مردم از کثرت باران اعلام بى نیازى کرده اند، چه فایده اى در رفتن آن ها به صحرا است؟ حضرت فرمود: مى خواهم شک را از مردم دور کرده و از مصیبتى که در آن افتاده و عقول ضعیف را فاسد کرده نجات بخشم.
خلیفه، جاثلیق و راهبان را دستور داد تا براى روز سوّم نیز مطابق عادت گذشته به صحرا رفته و مردم را نیز به همراه خود ببرند.
آنان به طرف صحرا حرکت کردند و حضرت عسکرى(علیه السلام) نیز با جمعیتى بسیار با آنان حرکت نمودند. مسیحیان مطابق عادت دو روز گذشته عمل کرده و آن راهب دست هاى خود را به طرف آسمان بلند نمود و مسیحیان نیز چنین کردند. در همان وقت ابرى آمد و باران بارید. حضرت عسکرى(علیه السلام) دستور داد تا دست راهب را گرفتند، ناگهان مشاهده نمودند که بین انگشتانش استخوان آدمى است. حضرت آن را گرفته و در پارچه اى پیچید، آن گاه فرمود: طلب باران کن. در همان هنگام ابرها کنار رفته و خورشید ظاهر شد. مردم از این امر تعجب نمودند. خلیفه عرض کرد: اى ابامحمّد! این چه بود؟ حضرت فرمود: استخوان پیامبرى از انبیاى خداوند عزّوجلّ است که آن را از برخى قبور انبیا پیدا کرده اند. و هر گاه استخوان پیامبرى زیر آسمان مکشوف شود باران مى بارد.
آنان این رأى را پذیرفته و امتحان کردند. دیدند که درست از کار درآمد. امام عسکرى(علیه السلام) به خانه خود در سامرا بازگشت و شبهه نیز از مردم زایل شد و همه از این امر خشنود شدند...»(1).(2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.