پاسخ اجمالی:
سیره معصومین(ع) در حسن خلق و حسن رفتار با مردم، می تواند الگوی مناسبی برای مومنان و حتی کل بشریت باشد. امام حسين(ع) می فرمايند: «پيامبر هميشه چهره اى خندان داشته و با نرمی رفتار مى كردند، ...». در سیره امام علی(ع) نوشته اند که رفتار نیکوی ايشان با يک يهودی، سبب مسلمان شدنش گرديد. از مقدمه حديث «توحید مفضل» برداشت می شود كه امام صادق(ع) حتى در برابر دشمنان، با نرمی سخن مى گفت، و آنان را شيفته خود مى نمود. و ... .
پاسخ تفصیلی:
يكى از بهترين راه کارهای درک فضيلت حسن خلق، ملاحظه آثار شگفت انگيز آن، در زندگی پيشوايان بزرگ دين است:
1ـ امام حسين(عليه السلام) مى فرمايند: از پدرم على(عليه السلام)، از روش پيامبر(صلى الله عليه وآله) در برخورد با مردم سؤال كردم، فرمود: «پيامبر(صلى الله عليه وآله) هميشه چهره اى خندان داشت، بر مردم آسان مى گرفت و با نرمش رفتار مى كرد، خشن و سنگدل نبود و فرياد نمى كشيد، هرگز به كسى ناسزا نمى گفت، عيب جوئى نمى كرد، متملّق و چاپلوس نبود، هرگاه چيزى برخلاف ميل او انجام مى شد، براى اين كه افراد ناراحت نشوند، خود را به تغافل مى زد، اميدواران را نا اميد نمى كرد، همواره از مذمت، عيبجوئى و جستجو در اسرار مردم پرهیز می کرد، سخن نمى گفت، مگر در جائى كه اميد پاداش الهى داشت، هنگامى كه سخن مى گفت چنان جاذبه ای داشت كه همه اهل مجلس سكوت كرده و چشم به زمين مى دوختند، گويى پرنده اى بالاى سر آنها نشسته است. و هنگامى كه ساكت مى شد آنها سخن مى گفتند، ابهّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) چنان بود كه كسى جرات نمى كرد در برابر آن حضرت با ديگرى نزاع و پرخاش گرى كند».(1)
2ـ در حالات امام على(عليه السلام)، در هنگام عزیمت امام به «كوفه» نوشته اند، امام در این مسیر با يك يهودى همسفر شد، هنگامى كه به دو راهى رسيدند (مسیری که به «كوفه» مى رفت و راه ديگرى به سوى مقصدِ يهودى) مرد يهودى با كمال تعجب مشاهده کرد آن حضرت راه «كوفه» را رها كرده، و به همراه او در حرکت است. آن فرد از امام پرسید: مگر شما عازم کوفه نبودید، پس چرا راه «كوفه» را رها كرديد؟ فرمود: مى دانم. عرض كرد: اگر مى دانيد پس چرا آگاهانه از راه خود صرف نظر كرده و با من آمديد؟ فرمودند: «همسفر بايد احترام همسفرش را نگه دارد و براى تكميل آن بايد هنگام جدائى مقدارى همسفرش را بدرقه كند. پيامبر(ص) اين گونه به ما دستور داده است».
يهودى با تعجب پرسيد آيا اين دستور پيامبر شما است؟ فرمود: آرى. يهودى گفت: لابد كسانى كه از او پيروى كردند به خاطر اين گونه رفتارهای بزرگوارانه و اعمال انسانى او است، من هم گواهى مى دهم كه آيين شما حق است (اين سخن را گفت و مسلمان شد).(2)
3ـ در حديثى از تفسير امام حسن عسكرى(عليه السلام) آمده است كه: «زنى خدمت حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) رسيد و گفت: مادر [پير] و ضعيفى دارم، که در مسايل نمازش مشكلى براى او پيش آمده، مرا فرستاده است كه از آن سؤال كنم، حضرت فاطمه(سلام الله علیها) پاسخ او را بيان فرمود، دوباره آن زن سؤال ديگرى مطرح كرد. حضرت پاسخ گفت، براى سومين بار سؤال كرد و پاسخ شنيد، اين كار را تا ده بار تكرار كرد، و حضرت هر بار پاسخ او را گفت، بعد از این، او از پرسش های پی در پی خود شرمنده شد و عرض كرد: ديگر به شما زحمت نمى دهم اى دختر رسول خدا!
حضرت فاطمه(سلام الله علیها) فرمود: هر چه مى خواهى سؤال كن، آيا اگر كسى بر عهده بگيرد كه بار سنگينى را از محل بلندى بالا ببرد و كرايه آن صد هزار دينار باشد، سنگينى بار، او را زحمت خواهد داد؟ زن عرض كرد: نه، حضرت فرمود: در پاسخ به هر سوال تو، به اندازه فاصله ميان زمين تا عرش مملو از لؤلؤ، پاداش من خواهد بود، قطعا چنين بارى بر من سنگين نخواهد بود».(3) اين حوصله و آن برخورد محبت آميز و آن تشبيه زيبا براى برطرف كردن شرمندگى سؤال كننده از كثرت سؤال، هر كدام نمونه جالبى است از خوش خلقى پيشوايان بزرگ، كه سزاوار است درس عبرتی براى همگان باشد، و مردم در طريق ارشاد از آن الهام بگيرند.
4ـ در حديث معروفى از برخورد امام حسن مجتبى(عليه السلام) با مردم، آمده است كه روزى مردی از اهل «شام» امام را [در كوچه هاى مدينه] ديد كه سوار بر مركب است. شروع به لعن و ناسزا به آن حضرت كرد، امام پاسخى به او نمى گفت، هنگامى كه از لعن و ناسزا گفتن ساکت شد، امام رو به او سلام كرده و با لبخند به او فرمودند: «اى مرد محترم! گمان مى كنم كه تو در اين ديار غريبى و حقايق بر تو مشتبه شده، اگر از ما طلب عفو كنى، تو را مى بخشیم و اگر چيزى بخواهى، به تو مى دهيم، اگر راهنمائى بخواهى تو را راهنمائى مى كنيم، و اگر مركبى از ما بخواهى در اختيارت مى گذاريم، اگر گرسنه اى سيرت مى كنيم، و اگر برهنه اى تو را لباس مى پوشانيم، اگر نيازمندى بى نيازت مى كنيم، و اگر از جايى رانده شده اى پناهت مى دهيم [خلاصه] هر حاجتى داشته باشى برآورده مى كنيم. و اگر دعوت ما را بپذيرى و به خانه ما بيائى و ميهمان ما باشى، تا موقع حركت از تو پذيرائى مى كنيم، ما محل وسيعى داريم و امكانات فراوان و مال بسيار [پذيرائى از تو به هر مقدار، براى ما مشكلى ايجاد نمى كند]».
هنگامى كه آن مرد اين سخن محبت آميز را [در برابر سخنان زشت خود] شنيد گريه كرد و به كلى منقلب و دگرگون شد و گفت: گواهى مى دهم كه تو خليفة اللّه در زمين هستى، خدا آگاه تر است كه نبوت [و امامت] را در كدام خاندان قرار دهد. پيش از آن كه اين محبت را از شما ببينم تو و پدرت مبغوض ترين خلق خدا در نزد ما بودى، و اكنون محبوبترين بندگان خدا در نظر من هستى، اين را گفت و به خانه امام حسن(عليه السلام) آمد و تا روزى كه مى خواست از آنجا برود، ميهمان امام بود. و از معتقدان به آنها شد.(4)
5ـ در كتاب «تحف العقول» آمده است كه پير مردى از انصار، خدمت امام حسين(عليه السلام) آمد و حاجتى داشت. امام فرمود: «آبروى خود را حفظ كن از اين كه بخواهى آشكارا از من تقاضا كنى، حاجتت را در كاغذى بنويس و به من ده و من كار خود را انجام مى دهم». او در نامه اش نوشت: «اى اباعبداللّه! فلان كس پانصد دينار از من طلبكار است و از من طلب کرده، از او بخواهيد كه به من مهلت دهد تا توانائى پيدا كنم». هنگامى كه امام حسين(عليه السلام) نامه او را خواند داخل منزل شد، كيسه اى آورد كه در آن هزار دينار بود (هزار مثقال طلا) فرمود: «پانصد دينار را براى اداى دين به تو دادم و با پانصد دينار ديگر مشكلات زندگانيت را حل كن و هرگاه خواستى تقاضا كنى [از هر بى سروپايى تقاضا نكن بلكه] از يكى از سه كس تقاضا كن؛ يا فرد دين دار، يا صاحب شخصيت، يا بزرگ زاده اى، اما دين دار دينش سبب مى شود كه آبروى تو را حفظ كند، و اما انسان با شخصيت به خاطر شخصيتش شرم مى كند كه حاجتت را انجام ندهد، و اما بزرگ زاده مى داند تو بى جهت از او خواهش نكرده اى، لذا آبروى تو را حفظ مى كند و تقاضاى تو را بى جواب نمى گذارد».(5)
6ـ در سیره امام على بن الحسين(عليه السلام) نقل شده: مردى از دشمنان كينه توز اهل بيت(عليه السلام) نزد حضرت، به ایشان ناسزا و دشنام داد، امام در پاسخ چيزى نفرمودند، چون آن مرد از نزد حضرت رفت، امام به حاضران فرمود: «اكنون دوست دارم به همراه من بيائيد تا جواب دشنام های او بشنويد، عرض كردند اى كاش جواب او را همان اول مى داديد، حضرت حركت کردند، در حالى كه آيه شريفه «وَ الْكاظِمِينَ الْغَيظِ وَ الْعافِّينَ عَنِ النّاسَ وَ اللّهُ يُحِبُّ الْمحْسِنِيْنَ» را تلاوت می کردند.
راوی مى گويد: از خواندن اين آيه دانستيم كه امام در نظر ندارد برخورد تندى با او كند. هنگامى كه به درِ خانه او رسيدند، حضرت از پشت در صدا زده، و فرمودند: «بگوئيد: على بن الحسين است». هنگامى كه آن مرد متوجه شد كه امام با جماعتى به در خانه او آمدند، وحشت كرد، هنگامى كه حضرت او را ديد، فرمود: «اى برادر! تو نزد ما آمدى و چنين و چنان گفتى، هرگاه بدى هائى را كه به من نسبت دادى راست باشد از خدا مى خواهم كه مرا بيامرزد، و اگر دروغ گفتى و تهمت زدى از خدا مى خواهم كه تو را بيامرزد». آن مرد از اين بزرگوارى و خوش رفتارى شرمنده شد پيشانى امام را بوسيد و گفت آنچه من گفتم در تو نيست، و من به اين بدى ها سزاوارترم.(6)
7ـ در شیوه رفتاری امام باقر(عليه السلام) نقل شده، مردى از اهل شام در مدينه منزل گزيده، و غالباً به مجلس آن حضرت مى آمد و مى گفت اشتباه نشود من به خاطر محبت و دوستى به منزل شما نمى آيم، بلكه در روى زمين، كسى از شما اهل بيت نزد من مبغوض تر نيست، و مى دانم دشمنى با شما اطاعت خدا و اطاعت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است، ولى چون تو داراى فضائل و علوم مختلف همراه با فصاحت بيان هستى، از سخنانت خوشم مى آيد لذا به مجلس تو مى آيم.
امام در پاسخ او مى فرمود: «لَنْ تَخْفى عَلَى اللّهِ خافِيَةٌ»؛ (چيزى بر خدا پنهان نيست). مدتى گذشت، به امام خبر دادند كه مرد شامى به بيماری شديدی مبتلا شده، مرد شامى به بازماندگانش سفارش كرده بود، كه پس از مرگش نزد محمدبن على الباقر(عليه السلام) برويد و از او بخواهيد كه بر من نماز بگذارد، و به او بگوئيد كه من چنين وصيتى را كردم. صبحگاهان به امام خبر دادند او از دنيا رفته در حالی که چنين وصيتى كرده، امام در حالى كه در مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) مشغول تعقيب نماز صبح بودند فرمودند: «عجله نكنيد تا من بيايم، سرزمين شام سرزمين سرد، و حجاز، منطقه ای گرم است، ممكن است اين شخص گرمازده شده باشد»، امام دو ركعت نماز خواند و دست به دعا برداشت، و مدتى دعا كردند، سپس برخاست و به منزل آن مرد شامى آمد و با صداى بلند آن مرد را كه تصور مى كردند مرده است صدا زد. مرد شامى گفت: «لَبَّيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ». حضرت او را نشاند و تكيه به چيزى داد، غذاى رقيقى براى او طلب كرد، و به او نوشاند، سپس فرمود: سينه و شكم او را خنك كنيد (همان كارى كه امروز با گرمازدگان مى كنند) آنگاه حضرت بازگشت، پس از مدتی كه مرد شامى سلامتى خود را باز يافت، خدمت امام آمد، و گفت: عرض خصوصى دارم. حضرت مجلس را خلوت كردند، مرد شامى عرض كرد: من شهادت مى دهم كه تو حجت خدا بر خلقى، و هر كس راهى جز راه شما برود گمراه و زيان كار است. حضرت فرمود: «مگر چه شده؟» عرض كرد: شك ندارم كه مرگ را با چشم خود ديدم، مرا قبض روح كردند، ناگاه صدايى شنيدم كه مى گفت روح او را به تنش بازگردانيد چون محمد بن على(عليه السلام) از ما درخواست كرده است.(7)
8ـ در مقدمه حدیث معروف به «توحيد مفضّل» در حالات امام ششم(علیه السلام) آمده است: «مفضّل» مى گويد: روزى بعد از نماز عصر در روضه پيامبر(صلى الله عليه وآله) (ميان مقبره و منبر پيامبر اكرم) نشسته بودم و در عظمت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و مواهبى كه خدا به او داده، انديشه مى كردم، ناگهان چشمم به «ابن ابى العوجاء» (يكى از ملحدان معروف آن زمان) افتاد، كه در ميان جمعى از يارانش نشسته و براى آنها سخن مى گويد به طورى كه من سخنانش را مى شنيدم، مى گفت: صاحب اين قبر به كمالات زيادى نائل شد، يكى از يارانش گفت: او مرد فيلسوفى بود كه ادّعاى نبوّت عظمى كرد، و معجزاتى براى مردم آورده که عقل ها را متحير ساخت، هنگامى كه مردم گروه گروه در دين او وارد شدند، او نام خود را در كنار نام خدا قرار داد و در شبانه روز پنج بار در اذان و اقامه نام او را همراه نام خدا مى برند، «ابن ابى العوجا» گفت: سخن درباره محمد(صلى الله عليه وآله) را بگذار كه عقل من درباره او حيران شده، سخن از اساس آفرينش بگو كه تصور من اين است، جهان ابدى و ازلى است و خالق و مربّى اى ندارد.
«مفضّل» مى گويد: خشم و غضب، تمام وجود مرا فرا گرفت، رو به او كردم و گفتم: اى دشمن خدا تو راه اِلحاد و انكار را در پيش گرفتى و خالق متعال را انكار كردى، خدائى كه آثار قدرت و عظمتش در تمام وجود تو نمايان است. «ابن ابى العوجاء» گفت: چرا اين گونه سخن مى گوئى، اگر از علماى كلام و عقائدى استدلال كن! اگر دليل قانع كننده اى داشتى ما مى پذيريم، و اگر از دانشمندان نيستى ما را با تو سخنى نيست، و اگر از ياران جعفر بن محمد الصادق(عليه السلام) هستى او هرگز با ما اين چنين سخن نمى گويد، او سخنانى از ما شنيده كه بسيار از آنچه تو شنيده اى تندتر و شديدتر است، ولى هرگز با درشتى با ما سخن نگفته، او آدم عاقل و فهميده و خويشتن دارى است، كه هرگز با كسى برخورد تند نمى كند و به درشتى سخن نمى گويد، او با حوصله به سخنان ما گوش فرا مى دهد، هنگامى كه سخن ما به پايان رسيد و پنداشتيم او را قانع كرده ايم، او با منطق قوى و دلائل پرقدرت به ما پاسخ گفته و راه را بر ما مى بندد، اگر تو از ياران او هستى، اين گونه با ما سخن بگو.(8) اين حديث نشان مى دهد كه امام صادق(عليه السلام) حتى در برابر دشمنان لجوج و نامؤدّب، با نرمش سخن مى گفت، و آنها را شيفته حسن خلق خود مى نمود.
9ـ در شیوه رفتاری امام موسى بن جعفر(عليه السلام) مى خوانيم: «در مدینه مردى از دودمان خليفه دوم، امام را بسيار اذيت و آزار مى كرد، و به امام على(عليه السلام) ناسزا مى گفت، بعضى از ياران امام عرض كردند اجازه بده او را به قتل برسانيم و شرّ او را دفع كنيم.
امام(عليه السلام) با شدت از اين كار منع كرده و فرمودند: محل زندگی اين دشمن ما كجا است؟ عرض كردند در اطراف مدينه زراعت مى كند، امام سوار بر مركب شده و به سوى مزرعه او رفتند، امام با مشاهده آن مرد، با مركب خود وارد مزرعه شد، آن مرد فرياد كشيد چه كار مى كنى؟ زراعت ما را پايمال نكن. امام اعتنا نكرده و نزد او رفتند و با خوش رويى و خنده فرمودند: چقدر خرج اين مزرعه كرده اى؟ عرض كرد: صد دينار، فرمود: چقدر اميد دارى از آن بهره بردارى كنى؟ عرض كرد: علم غيب ندارم، فرمود: من مى گويم چقدر اميد دارى عائد تو شود، عرض كرد: دويست دينار، امام فرمود: اين سيصد دينار را بگير و زراعت تو مال خودت آن مرد [شديداً تحت تأثير اين حسن خلق و كرامت نفس و محبت امام واقع شد] برخاست و سر حضرت را بوسيد، و امام بازگشت. با ورود امام به مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله)، مشاهده کردند آن مرد در گوشه اى از مسجد نشسته، هنگامى كه چشمش به امام افتاد، گفت: «اَللّهُ اَعْلَمُ حَيثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ»؛ (خدا آگاه تر است كه نبوت [و امامت] را در كجا قرار دهد).
نزدیکانش به او گفتند تو قبلا حرف هايى بر خلاف اين مى زدى، او با تندى با آنان سخن گفته و آنها را نهى كرد و پيوسته به امام دعا مى كرد، امام به اصحابی كه قصد كشتن او را داشتند، فرمود: كداميك از اين دو بهتر بود، كارى را كه شما قصد داشتيد، يا كارى كه من انجام دادم».(9)
10ـ در شیوه تربیتی امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) و در رفتارهای محبت آميز آن حضرت با مردم چنين آمده: «يكى از ياران حضرت مى گويد: من به همراه امام در مجلسى بودم در حالى كه گروه زيادى از مردم اجتماع كرده بودند و از مسائل حلال و حرام سؤال مى كردند، ناگهان مردى قد بلند و گندمگون بر او وارد شد و سلام كرد، و گفت من يكى از دوستان شما، و از دوستان پدران و اجدادتان هستم، من از حج مى آيم، زاد و توشه خود را از دست داده ام و چيزى كه مرا به مقصدم برساند ندارم اگر صلاح بدانيد مبلغى به من بدهيد و مرا به شهر خود برسانيد، خداوند به من نعمت داده هنگامى كه به شهرم رسيدم آنچه را كه به من عطا فرموديد، از طرف شما انفاق مى كنم، چون من نياز به صدقه ندارم. فرمود بنشين خدا رحمتت كند سپس رو به مردم كرد و با آنها سخن مى گفت (و سؤالاتشان را جواب مى داد) تا پراكنده شدند و من با دو نفر ديگر در خدمتش بوديم، فرمود: اجازه بدهيد من به اندرون خانه بروم، برخاست و داخل اتاق خود شد، سپس برگشت و دست خود را از بالاى در بيرون آورد و صدا زد اين مرد خراسانى كجاست؟ فرمود: اين دويست دينار را بگير و براى هزينه سفرت از آن بهره بردارى كن و به آن تبرّك بجوى و چيزى از طرف من انفاق نكن. و هم اكنون برو كه مرا نبينى و من نيز تو را نبينم. هنگامى كه مرد خراسانى رفت، امام بيرون آمد، يكى از حاضران عرض كرد، فدايت شوم، با آن که محبت زيادى درباره اين مرد كرديد، چرا خود را از او پنهان نموديد؟ فرمود: مى ترسيدم آثار ذلّت سؤال (درخواست پول) را در صورت او ببينم [مى خواستم شرمنده نشود]».(10)
11ـ در حالات امام جواد(عليه السلام) آمده كه يكى از يارانش مى گويد: «خدمت آن حضرت بودم، گوسفندى از يكى از كنيزان آن حضرت گم شده بود، يكى از همسايه ها را گرفته بودند و كشان كشان خدمت امام آوردند و مى گفتند تو گوسفند ما را سرقت كرده اى. امام فرمود: دست از همسايگان ما برداريد، آنها گوسفند شما را سرقت نكرده اند، گوسفند شما در خانه فلان كس است برويد و آن را از خانه او بياوريد، آنها رفتند و گوسفند را در خانه او ديدند و صاحب خانه را گرفتند و زدند و لباسش را پاره كردند، در حالى كه او سوگند ياد مى كرد كه گوسفند را سرقت نكرده. سرانجام او را نزد حضرت آوردند. امام فرمودند: واى بر شما، چرا به اين مرد ستم كرده ايد، گوسفند بدون اطلاع، وارد خانه او شده، سپس امام دستور دادند در برابر پاره كردن لباس و كتك زدن، چيزى به او بدهند [و او را راضى كنند و با محبت بازگردانند، و آنها چنين كردند]».(11)
12ـ در حالات امام هادى(عليه السلام) مى خوانيم كه يكى از ياران آن حضرت به نام «ابو هاشم جعفرى» مى گويد: «در تنگناى شديدى واقع شدم و به خدمت امام هادى(عليه السلام) رفتم، تا به او شكايت كنم، پيش از آن كه من سخن آغاز كنم، امام فرمود:اى ابو هاشم می خواهی شکر كدام يك از نعمت هاى الهى را ادا كنى؟ ابو هاشم مى گويد: من از اين سخن ناراحت شدم و سكوت كردم و ندانستم در پاسخ چه بگويم. امام ادامه داده و فرمودند: خداوند ايمان را به تو روزى كرد، و بدن تو را به وسيله آن بر آتش دوزخ حرام نمود، خداوند سلامت و تندرستى به تو داد و تو را بر اطاعتش يارى كرده، خداوند قناعت به تو روزى داد تا در پيش مردم بى ارزش نشوى.
اى ابو هاشم! من ابتدا به سخن كردم براى اين كه گمان كردم مى خواهى شكايتى از كسى كه اين نعمت ها را به تو ارزانى داشته را نزد من مطرح كنى، و من دستور دادم يكصد دينار به تو بدهند، آن را بگير و مشكل خود را با آن رفع كن».(12) اين بزرگوارى و حسن برخورد سبب شد كه او راضى و خشنود شده و بدون طرح شكايتى از زندگى خویش، از خدمت امام باز گردد.
13ـ مرحوم «كلينى» در جلد اول «اصول كافى» در رابطه با شیوه رفتاری حضرت امام حسن عسكرى(عليه السلام) نقل مى كند كه: «شخصى به نام «على بن نارمش»، سرسخت ترین دشمن آل ابى طالب (از سوى بنى عباس) زندانبان حضرت بود، به او دستور داده بودند كه هر چه مى توانى بر آن حضرت سخت بگير و آزار و شكنجه كن! ولى يك روز بيشتر نگذشته بود كه آن مرد (ناصبى خشن) چنان در برابر امام نرم شد كه صورت بر پاى مبارك حضرت مى گذارد و به عنوان احترام و بزرگداشت چشم به زير مى انداخت و به حضرت نگاه نمى كرد. هنگامى كه از نزد امام بيرون آمد به كلى دگرگون شده و با اعتقاد به امام، بهترين سخنان را درباره حضرت مى گفت».(13) شیوه های رفتاری امام در عبادت، اطاعت، حسن خلق و حسن رفتار به قدرى عالى بوده كه در اين مدت كوتاه، سرسخت ترين دشمنان را به بهترين دوستان مبدل ساخت.
14ـ درباره حسن خلق و برخورد مملو از لطف و عنايت حضرت ولى عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نسبت به افرادى كه به محضرش رسيده اند، سخن بسيار است، از جمله مرحوم «محدث نورى» در كتاب «جنّة المأوى»، از يكى از علماى معتمد نجف اشرف نقل مى كند كه: «در نجف مرد با ايمان و مخلصى به نام «شيخ محمد» بود، او گرفتار ناراحتى شديد سينه بود به گونه اى كه همراه سرفه، اخلاط خون آلود از سينه او خارج مى شد، و در نهايت تنگدستى مى زيست، و غالباً به اطراف نجف براى بدست آوردن روزى مى رفت، اما به قدر كافى چيزى عايد او نمى شد، در عين حال سخت علاقمند بود كه با دخترى از اهل نجف ازدواج كند، و هر زمان خواستگارى مى رفت با جواب منفى روبرو مى شد، زيرا فقير و فاقد امكانات بود، هنگامى كه فقر و بيمارى و نوميدى از ازدواج با آن دختر، او را تحت فشار قرار داد، تصميم گرفت به آنچه در ميان اهل نجف معروف بوده، عمل کند. او تصمیم گرفت براى حل مشكل، چهل شب چهار شنبه به «مسجدكوفه» برود، تا با توسل به عنايت حضرت ولى عصر(عج)، به ديدار آن حضرت نايل شده و به مقصود خود برسد.
او پى در پى، شب هاى چهار شنبه به مسجد كوفه مى رفت تا آن که شب آخر فرا رسيد، شبى بود زمستانى و تاريك و توأم با بادهاى سخت و كمى باران. او مى گويد: آن شب بر سكويى در نزديك مسجد نشسته بودم و نمى توانستم وارد مسجد شوم، زيرا از اين مى ترسيدم كه مسجد به خاطر خون ريزى سينه ام آلوده شود. هوا سرد بود و پوششى در برابر سرما نداشتم، اندوه شديدى بر من سنگينى مى كرد و دنيا در نظرم تيره و تار شده بود، پيش خود فكر مى كردم، شبها يكى پس از ديگرى گذشت و با اين همه رنج و زحمت و مشقت و خوف، در اين چهل شب به جايى نرسيدم، در حالى كه يأس و نوميدى تمام وجود مرا فرا گرفته بود، احدى در مسجد حضور نداشت، من آتشى براى تهيه قهوه برافروخته بودم كه به آن عادت داشتم و نمى توانستم ترك كنم، و قهوه اى كه با من بود بسيار كم بود، ناگهان ديدم مردى از طرف در به سوى من آمد، همين كه چشمم به او افتاد، پيش خود گفتم: اين يكى از عرب هاى باديه نشين اطراف مسجد است و آمده است كه از قهوه من بنوشد، و در اين شب تاريك بى قهوه بمانم.
در همين حال كه در اين انديشه بودم، آن مرد نزد من آمد، و با نام مرا مخاطب ساخت سلام كرد و در برابر من نشست، تعجب كردم، چگونه نام مرا مى داند گفتم شايد از يكى از قبايل اطراف نجف باشد كه من گاهى براى گرفتن كمك به سراغ آنها مى روم، سؤال كردم آيا شما از فلان طايفه ايد؟ گفت: نه. قبيله ديگرى را نام بردم گفت: نه، و هر چه گفتم جواب منفى داد، من عصبانى شدم و به عنوان استهزاء گفتم شما از قبيله طُرَى طِره هستيد (طرى طره لفظ بى معنايى بود) آن بزرگوار اين سخن را كه شنيد تبسّم كرد، و خشمگين نشد، فرمود: ايرادى ندارد بگو ببينم براى چه به اينجا آمده اى؟ گفتم به تو چه مربوط است كه در اين كارها دخالت مى كنى؟ فرمود: ضررى ندارد، اگر براى من بازگو كنى! من از حسن اخلاق و بيان شيرين او سخت در شگفتى فرو رفتم و قلبم به او متمايل شد، هر چه بيشتر سخن مى گفت بر محبتم افزوده مى شد. من عادت به كشيدن توتون داشتم و از پيپ استفاده مى كردم، آماده كردم و به او تعارف نمودم، فرمود براى تو اشكالى ندارد ولى من از آن استفاده نمى كنم، يك فنجان قهوه براى او ريختم، از من گرفت، مقدار كمى از آن نوشيد و بقيه را به من داده گفت: بقيه را بنوش!، لحظه به لحظه علاقه من به او بيشتر مى شد به او گفتم: برادر! خداوند در اين شب تاريك تو را براى من فرستاده كه مونس من باشى! سپس شرح حال خود را براى او با ذكر سه مشكلِ مهم زندگيم بازگو كردم، و گفتم كه براى حل آنها به اينجا آمده و اين همه زحمت بر خود هموار كردم، فرمود: اما سينه تو خوب شد، و در آينده نزديكى نيز آن دختر به ازدواج تو در مى آيد ولى فقر تو تا پايان عمر بر طرف نخواهد شد. من توجه نداشتم كه او چه مى گويد و چگونه از آينده خبر مى دهد، اين مطلب گذشت، و بعد از ماجراى عجيبى از نظرم پنهان شد، هنگام صبح احساس كردم سينه ام كاملا سالم است و بيش از يك هفته نگذشته بود كه وسايل ازدواج با آن دختر از جايى كه انتظار نداشتم فراهم شد، ولى فقر من همچنان باقى ماند.(14)
آنچه در سطرهای پیشین گذشت، گوشه هايى از سيره پيشوايان بزرگ اسلام(عليهم السلام) و تجلياتى از حسن خلق آنها در برخورد با دوست و دشمن بود، اين نمونه ها نشان مى دهد كه آن بزرگواران تا چه حد در اين زمينه تأكيد و اصرار داشتند كه در برخوردهاى خود، در نهايت حسن خلق رفتار كنند، و آنچه را قرآن مجيد درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرموده را عملا نشان دهند. آرى دعوت آنها به حسن خلق تنها با زبان روايات نبود، بلكه در عمل، عالى ترين پيام را به ما دادند.(15)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.