پاسخ اجمالی:
ایشان به مسئله مرگ و عوارض سخت پایان زندگی اشاره كرده و آن را در 4 مرحله خلاصه مى كند: 1- تحليل رفتن قوا و آشكار شدن انواع بيماريها، كه گام اوّل به سوى مرگ است. 2- مراجعه مکرر به اطبا و بى تأثير بودن آن. 3- مرحله يأس از سلامتی و انتظار پايان عمر. 4- زمانی كه در شرف ترک دنيا و دوستان است، عارضه اى گلوگيرش می شود كه فهم و دركش را از کار می اندازد و او در حيرت و سرگردانى فرو می رود، در این حال به فکر وصیت و سخنان لازم می افتد ولی چه سود که دیگر زبانش از کار افتاده است.
پاسخ تفصیلی:
امام علی(عليه السلام)، اين گوينده تواناى فصيح و بى نظير، در آخرين بخش از خطبه 221 نهج البلاغه، به مسئله مرگ و پايان زندگى و عوارض سخت آن اشاره كرده و آن را در چهار مرحله خلاصه مى كند، نخست مى فرمايد: (چه بسيار، زمين اجساد نيرومند زيبا و خوش آب و رنگ را كه در دنيا پرورده ناز و نعمت بودند و پرورش يافته احترام و شرف، در كام خود فرو برد، همانها كه مى خواستند با سرور و خوشحالى، غمها را از دل بزدايند و به هنگام فرا رسيدن مصيبت، براى از بين نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرمیهاى آن، به لذت و خوشگذرانى پناه بردند)؛ «فَكَمْ أَكَلَتِ الاَْرْضُ مِنْ عَزِيزِ(1)جَسَد، وَأَنِيقِ(2)لَوْن، كَانَ فِي الدُّنْيَا غَذِيَّ(3)تَرَف، وَ رَبِيبَ(4)شَرَف! يَتَعَلَّلُ(5) بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ، وَ يَفْزَعُ إِلَى السَّلْوَةِ(6)إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ،ضَنًّا(7) بِغَضَارَةِ(8)عَيْشِهِ، وَ شَحَاحَةً(9)بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ!».
([آرى] در آن هنگام كه او [بر اثر ناز و نعمت] به دنيا مى خنديد و دنيا نيز در سايه زندگى مرفه و غفلت زا بر او خنده مى زد، ناگهان روزگار، خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فرو كرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شكست و عوامل مرگ از نزديك به او نظر افكند، در نتيجه غم و اندوهى كه هرگز مانند آن را تجربه نکرده بود با او در آميخت، و غصه هاى پنهانى كه حتى خيال آن را نمى كرد در وجودش راه يافت. سُستى بيماريها در او ظاهر شد در حالى كه به سلامت و تندرستى، انس شديد داشت)؛ «فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ فِي ظِلِّ عَيْش غَفُول(10)؛ إِذْ وَطِيءَ الدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ(11)وَ نَقَضَتِ الاَْيَّامُ قُوَاهُ، وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ الْحُتُوفُ(12)مِنْ كَثَب(13)فَخَالَطَهُ بَثٌّ(14)لاَ يَعْرِفُهُ، وَ نَجِيُّ(15)هَمٍّ مَا كَانَ يَجِدُهُ، وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَل، آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ».
در واقع امام(عليه السلام) در اين بخش، نخست به تحليل رفتن قوا و آشكار شدن انواع بيماريها به دنبال آن، كه گام اوّل به سوى مرگ است اشاره فرمود. سپس به سراغ گام دوم مى رود كه مراجعه پى در پى و مكرّر به اطبا و گرفتن انواع داروها و بى تأثير بودن آنها است و مى فرمايد: (در اين هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبيبان او را به آن عادت داده بودند پناه برد كه حرارت را با برودت تسكين دهد و برودت را با حرارت تحريك كند؛ ولى در چنين حالتى هيچ حرارتى را با عوامل برودت فرو ننشاند جز اينكه حرارت شعله ورتر شد، و هيچ برودتى را با داروى حرارت زا تحريك نكرد جز اينكه برودت را به هيجان درآورد. براى اعتدال مزاج به هيچ معجونى پناه نبرد جز آنكه به سبب آن آماده بيمارى ديگرى شد)؛ «فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ الاَْطِبَّاءُ مِنْ تَسْكِينِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ(16)، وَتَحْرِيكِ الْبَارِدِ بِالْحَارِّ، فَلَمْ يُطْفِىءْ بِبَارِد إلاَّ ثَوَّرَ(17)حَرَارَةً، وَ لاَ حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً، وَ لاَ اعْتَدَلَ بِمُمَازِج(18)لِتِلْكَ الطَّبَائِعِ إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاء». آرى! هنگامى كه فرمان قطعى مرگ فرا مى رسد اسباب صحت و سلامت به كندى مى گرايد.
سپس امام(عليه السلام) مرحله سوم را بازگو مى كند و آن مرحله يأس از بازگشت سلامت و انتظار پايان عمر در آينده نه چندان دور مى فرمايد: (اين وضع همچنان ادامه يافت تا آنجا كه طبيب از درمانش ناتوان شد، و پرستارش او را به فراموشى سپرد، و خانواده اش از وصف بيمارى او خسته شدند، و در پاسخ سؤال كنندگان فروماندند)؛ «حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ(19)، وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ(20)، وَ تَعَايَا(21)أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ، وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ السَّائِلِينَ عَنْهُ».
گويى امام بارها و بارها در كنار اين گونه بيماران و خانواده هاى آنان بوده و حالات آنان را دقيقاً زير نظر گرفته است؛ طبيب، اظهار عجز مى كند و پرستار اظهار خستگى، و خانواده او نمى دانند درباره او به مردم چه بگويند. بگويند حال او بهتر است خلاف گفته اند. بگويند بدتر است خوشايند نيست. ناچار زبان را در كام فرو مى برند و با نگاههاى مأيوسانه خود پاسخ مى گويند. در ادامه مى افزايد: (آنها در كنار بيمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى كه تا آن وقت از او مكتوم مى داشتند آشكارا به گفت وگو پرداختند؛ يكى مى گفت او را به حال خود رها كنيد [كه رفتنى است]. ديگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مى كرد و [سومى] آنان را به شكيبايى در فقدانش، دعوت مى نمود، و [براى تحمّل اين مصيبت] مصائب و اندوه گذشتگان را به يادشان مى آورد)؛ «وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ(22)خَبَر يَكْتُمُونَهُ: فَقَائِلٌ يَقُولُ: هُوَ لِمَا بِهِ، وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ، وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ، يُذَكِّرُهُمْ أَسَى(23)الْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ».
سرانجام امام، چهارمين و آخرين مرحله زندگى اين بيمار را بيان مى كند. هنگامى كه در آستانه مرگ قرار مى گيرد و آماده سفر آخرت و ترك اين جهان مى شود، مى فرمايد: (در اين حال كه او در شرف فراق دنيا و ترك دوستان بود، ناگهان عارضه اى گلوگيرش شد كه فهم و درك او را ناتوان ساخت و در حيرت و سرگردانى فرو برد و زبانش خشك شد)؛ «فَبَيْنَا هُوَ كَذلِكَ عَلَى جَنَاح مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا، وَ تَرْكِ الاَْحِبَّةِ، إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ، فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ، وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ».
در ادامه مى فرمايد: (در اين هنگام به فكر وصايا و سؤالات مهم و لازمى مى افتد كه پاسخ آنها را مى دانست؛ امّا چه سود كه زبانش از گفتن بازمانده است و سخنانى مى شنود كه قلب او را به درد مى آورد [و مى خواهد جواب آنها را بگويد؛ امّا قدرت ندارد، از اين رو] خود را به ناشنوايى مى زند و چه بسيار سخنان و زخم زبانهايى كه گاه از شخص بزرگى صادر مى شود كه اين بيمار او را محترم مى شمرد يا از كوچكى است كه در گذشته بر او ترحم مى كرده است)؛ «فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ، وَ دُعَاء مُؤْلِم بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ(24)عَنْهُ، مِنْ كَبِير كَانَ يُعَظِّمُهُ، أَوْ صَغِير كانَ يَرْحَمُهُ!».
آرى! او در اين حالت چون علم به فرا رسيدن لحظه هاى پايان عمرش پيدا مى كند در فكر فرو مى رود كه اموال مخفى داشته يا بدهكاريهايى به اشخاص كه مى بايست به بازماندگانش معرفى مى كرد و يا خانواده و دوستان او سؤالاتى درباره اين امور و يا آنچه مربوط به دفن و موضع قبر اوست از او دارند كه قادر به پاسخ گفتن نيست. «ابن ابى الحديد» در اينجا داستان كوتاه و عبرت انگيزى را كه خود شاهد و ناظر بوده نقل مى كند، كه در لحظات آخر شخصى مى خواست وصيت لازمى كند، امّا زبانش از گردش افتاده بود. به قلم و دواتى اشاره كرد تا خواسته خود را بنويسد؛ ولى افسوس دست آن قدر لرزان بود كه كلمات نامفهوم نوشته شد و دستش همچنان مى لرزيد تا جان داد.(25)
سرانجام امام(عليه السلام) با اين جمله، خطبه پرمحتوا و تكان دهنده خود را پايان مى دهد و مى فرمايد: ([به هر حال] مرگ دشواريهايى دارد كه انسان را در خود غرق مى كند. مشكلاتى كه هراس انگيزتر از آن است كه بتوان در قالب الفاظ ريخت يا انديشه هاى اهل دنيا آن را درك كند)؛ «وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَات(26)هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَة، أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ الدُّنْيَا».
مرحوم علامه «شوشترى» در شرح نهج البلاغه خود در اينجا حديثى از كتاب كافى نقل مى كند كه گروهى از عابدان بنى اسرائيل تصميم گرفتند شهرهاى مختلف را بگردند و آثار عبرت انگيز را در آنها ببينند، در اين گردش خود به قبرى رسيدند كه باد، گرد و غبار بر آن پاشيده بود و جز اثر مختصرى از آن آشكار نبود. گفتند چه خوب است دعا كنيم و از درگاه خدا بخواهيم صاحب اين قبر، شرح حال خود را براى ما بازگو كند. دعاى آنها مستجاب شد. از صاحب قبر پرسيدند طعم مرگ را چگونه يافتى؟ او با وحشت تمام در پاسخ گفت: نود و نه سال از دفن من مى گذرد و هنوز درد و رنج جان دادن و تلخى طعم آن در درون من است.(27)،(28)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.