پاسخ اجمالی:
اولا: کمتر زمانی بوده که کار سیاسی توسط یک فرد انقلابی، با احتمال به موفقیت قطعی انجام شده باشد. از این رو صحیح نیست که فکر کنیم امام باید صد در صد در مورد پیروزی این سفر، اطمینان داشته باشد. امام اهدافی را در چند سطح در نظر داشت؛ دستیابی به هر یک از این اهداف عمل به وظیفه دینی و پیروزی بود و حجّت ظاهری را تمام می کرد. سیل نامههای اهل عراق نشان میداد عده زیادی نه تنها او را حفاظت خواهند کرد، بلکه با دشمنش خواهند جنگید، در مقابل از هیچ نقطه دیگری از او دعوت به عمل نیامد. اگر امام بعد از دریافت نامه ها به عراق نمیرفت، همه کتب تاریخی مینوشتند: اگر به عراق رفته بود پیروز میشد! چرا ایشان به نامههای مردم پاسخ مثبت نداد؟! چرا اجازه داد که در حجاز به دست عمّال یزید به شهادت برسد و هیچ اقدامی نکند؟!
ثانیا: واقعیّت های تاریخی نشان می دهد که یزید اجازه نمیداد کسی چون امام حسین(ع) بدون بیعت با او، راحت زندگی کند و امام حسین(ع) نیز کسی نبود که به آرامی زندگی کند؛ در این صورت تنها انتخاب یزید در صورت عدم بیعت، کشتن امام بود. وقتی قرار باشد امام یبعت نکند، چه کار باید می کرد؟ اگر امام بنا داشت در جایی مستقر شود، کجا را باید بر میگزید؟ سرزمینهایی مثل مدینه و مکّه در شرایطی نبود که در برابر خواست یزید مبنی بر کشتن امام، مقاومتی از خود نشان دهد. تنها عراق که کانون شیعیان امام بود میتوانست مورد توجه قرار گیرد. این منطقه از جهات دیگری نیز از شام متنفر بود.
ثالثا: امام بدون تحقیق و اتمام حجّت تسلیم نامه ها نشد. امام برای این که میزان حمایت مردم را بهتر بشناسد، نماینده مستقیم خود، یعنی مسلم بن عقیل را که فردی کاملاً مطمئن بود به کوفه فرستاد. زمانی كه مسلم به کوفه رفت و مردم گروه گروه با او بیعت کردند، نامهای به امام حسین(ع) نوشت که: «بیش از بیست هزار نفر با تو بیعت کردهاند، وقتی نامه به دست تو رسید، بشتاب».
پاسخ تفصیلی:
با توجّه به سابقه سیاسی اهل کوفه می توان پرسید، آیا سفر امام به عراق به مصلحت بود یا خیر؟ در اینجا بر آنیم تا صرف نظر از بُعد «غیبی» واقعه کربلا، ارزیابی سیاسی مختصری از سفر امام حسین(علیه السّلام) به عراق داشته باشیم.
نخستین سؤال این است که، آیا جز رفتن به عراق، امکان اقدام دیگری برای امام حسین(علیه السّلام) وجود داشته است یا خیر؟ و آیا پیشبینی میشد که در عراق بتوان مخالفت و انقلابی را علیه یزید سر و سامان داد؟
اگر به منابع تاریخی متداول بنگریم، شاهد اعتراضاتی هستیم که به طور مکرّر مطرح شده و مضمون آنها این است که به هیچ وجه رفتن به عراق مصلحت نبوده است. این اعتراضات از همان آغاز مطرح بوده است. زمانی که پس از شهادت امام مجتبی(علیه السّلام)، مردم کوفه از امام حسین(علیه السّلام) دعوت کردند تا به کوفه بیاید، امام پاسخ داد: تا معاویه در قید حیات است او موافق با حرکت انقلابی نیست.(1) احتمالاً دلیل آن حضرت این بود که مردم عراق تاب تحمّل حیلهگری معاویه را نداشتند و در گذشته نیز با وجود پدرش [حضرت] علي(علیه السّلام) و برادرش [امام] حسن(علیه السّلام) آزمایش خود را در برابر معاویه داده بودند. به دنبال مخالفت امام(علیه السّلام) با مسأله بیعت و زمانی که آن حضرت راهی مکّه شد، احتمال مسافرت به عراق نیز مطرح بود. لذا بنا به روایت بعضی، عبدالله بن مطیع در همان نیمه راه مدینه به مکّه، امام را از رفتن به کوفه پرهیز داد.(2) وقتی که امام وارد مکّه شد، معترضین به سفر امام به کوفه فراوان بودند. عبدالله بن عبّاس پیشنهاد کرد تا امام از رفتن به عراق صرفهنظر کند و به جبال یمن برود؛ چرا که هم منطقه کوهستانی است و هم شیعیان پدرش در آن منطقه بسیارند و ایمنی خاصّی دارد.(3) ابن اعثم این مطلب را از قول ابن حنفیّه نقل میکند.(4) عمرو بن عبدالرحمن بن هشام میگفت: «مردم بنده دینار و درهماند. این دو نیز در دست حکّام است، مبادا به عراق بروی!؟».(5)
عبد اللّه بن عمر، اعتراض کنان، از خونریزی هراس داشت.(6) عبدالله بن جعفر نیز با اشاره به کشته شدن او در عراق نوشت که اگر کشته شوی: «إِنِّی أَخَافُ أَنْ یَطْفَئَ نُورُ الْأَرْضِ وَ أَنْتَ رُوحُ الْهُدَی وَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ، فَلَاتَعْجَلْ إِلَی الْعِرَاقِ فَإِنِّی آخِذٌ لَکَ الْأَمَانَ مِنْ یَزِیدَ»(7)؛ (من هراس آن دارم که نور زمین با کشته شدن تو خاموش شود، تو روح هدایت و امیر المؤمنین هستی. برای رفتن به عراق تعجیل نکن. من از یزید برای تو امان میگیرم). از ابو سعید خدری نیز نقل شده است که گفت: «لَاتَخْرُجْ عَلَی إِمَامِکَ».(8) مسور بن مخرمه نیز از معترضین بود. او به امام نوشته بود: «فریب مردم عراق را مخور».(9) ابو واقد لیثی هم شبیه همین سخن را گفته بود.(10) فرزدق نیز که از عراق به حجاز میرفت، از جمله مخالفین با این مسافرت بود.(11)
منابع تاریخی این اعتراضات و بعضی دیگر را ذکر کردهاند و احتمالاً بسیاری از راویان مغرض سعی در تکثیر آنها کردهاند تا نشان دهند امام واقعا فریب خورده و بیجهت روانه عراق شده است. قبل از آنکه پاسخ خود امام را در مورد لزوم رفتن به عراق ذکر کنیم، جا دارد تا مقدّمهای بیان کرده و زمینه پاسخ امام را بهتر روشن کنیم.
تاریخ سیاست نشان میدهد که کمتر زمانی بوده که کار سیاسی برای یک فرد انقلابی، با احتمال به موفقیت قطعی انجام شده و دسترسی به اهداف، بدون وجود هیچ خطری امکانپذیر باشد. کسانی که برای گرفتن قدرت، با هدف خوب یا بد، فعالیت میکنند، همیشه با احتمالات سر و کار دارند. در عالم سیاست، حتّی موفّقترین افراد و مردمیترین آنها، نیز همیشه در معرض احتمالات دشواریها و حتی از دست دادن همه چیز هستند. از این رو نبایست در این باره چنین گمان کنیم که تنها میبایست با یقین صد در صد حرکت میکرد. چنین کاری دور از واقعیات تاریخی بوده و ناشی از سادهاندیشی در ماهیّت فعالیتهای سیاسی است. در اینجا نیز نمیبایست اینگونه اندیشید که ناگزیر امام میبایست صد در صد در مورد پیروزی این سفر، اطمینان داشته باشد. کسی که رفتن امام را به صلاح نمیداند، نباید به شواهدی بنگرد که احتمال شکست را مطرح میکند؛ مثل این که مردم کوفه، یک بار پیش از این، آزمایش شده بودند. کسی هم که رفتن را قبول دارد نباید گمان کند که هیچ احتمال شکست در کار نبوده است.
با توجّه به چنین امری، میباید موقعیّت امام حسین(علیه السّلام) را در آن شرایط سنجید و پس از آن با توجّه به شواهد تاریخی و نیز سخنان امام، مسأله رفتن به عراق را ارزیابی کرد. امام نمی خواست به هیچ وجه موافقتی با یزید و حاکمیّت او داشته باشد؛ حتّی اگر این مخالفت منجر به شهادت او بشود. در عین حال در پی چاره بود تا در صورت امکان، انقلابی را علیه یزید برپا کرده و خود بر جامعه حاکمیّت پیدا کند. این چهار چوب، خواست امام بود. در این چهار چوب می بایست از میان احتمالات موجود یکی را انتخاب می کرد و طبعاً در برابر پیشنهادها و اعتراضها، عکس العمل نشان میداد. این طرح به هیچ شکل قابل تغییر نبود و لذا هر پیشنهادی که به نحوی آن را خدشهدار می کرد، از نظر امام محکوم و غیر قابل پذیرش بود.
جهان اسلام از نظر سیاسی در آن شرایط ویژگیهای خاصی داشت. امام میبایست به گونهای رفتار كند که بتواند با توجه به آن شرایط به اهداف خویش در جهت دفاع از اسلام و اقامه حکومتی عادلانه با موفقیت دست یابد. طبیعی است که امام به تناسب، اهدافی در چند سطح را در نظر داشت. دستیابی به حکومت میتوانست بالاترین موفقیتی باشد که امام به آن میاندیشد. اگر چنین چیزی دست یافتنی نمیشد، به هر روی امام به عنوان آمر به معروف و ناهی از منکر، رسالت خود را انجام داده بود. به فرض که در این حد نیز موفقیتی به دست نمیآورد، میتوانست مطمئن باشد که با ریخته شدن خونش، درخت اسلام را آبیاری کرده و مردم را نسبت به وضعیت ناهنجاری که در آن به سر میبرند، آگاه کرده است.
چهارچوب واقعیّت موجود چنین بود که یزید اجازه نمیداد کسی چون امام حسین(علیه السّلام) با عدم بیعت با او، راحت به زندگی مشغول شود، چون امام حسین(علیه السّلام) کسی نبود که به آرامی زندگی کند، در این صورت تنها انتخاب یزید در صورت عدم بیعت، کشتن امام بود. از طرفی، گذشته از شام، مدینه و مکّه و به طور کلّی حجاز در شرایطی نبود که در برابر خواست یزید مبنی بر کشتن امام، مقاومتی از خود نشان دهد.
امام میبایست به جای دیگری میاندیشید. رفتن به مکه به صورت موقت پسندیده بود؛ زیرا به هر روی، این شهر حرم تلقی میشد و برای مدتی میتوانست امنیت داشته باشد. اما همین شهر نیز نمیتوانست به عنوان سنگری دائمی مورد توجه قرار گیرد. به علاوه که مکه، هواداری خاصی از امام نمیکرد و حتی در جریان بیعت با امیر المؤمنین(علیه السّلام) هم، مکه با تأنی بیعت کرده بود. در این صورت تنها عراق که کانون شیعیان امام بود میتوانست مورد توجه قرار گیرد. این منطقه از جهات دیگری نیز از شام متنفر بود. درخواست کوفه از امام این احتمال را تقویت کرد و با اوج گرفتن این دعوت، درصد احتمال پیروزی رو به فزونی نهاد.
معنای این تحلیل این نیست که هیچ خطری در عراق نبوده است، اما سؤال این است که اگر امام بنا داشت در جایی مستقر شود، کجا را باید بر میگزید؟ آیا امام حسین(علیه السّلام) کسی بود که بیعت کند؟ آیا یزید کسی بود که اجازه دهد امام بدون بیعت، زنده بماند؟ اگر امام به عراق نمیرفت، در آن صورت همه کتب تاریخی نمینوشتند: اگر به عراق رفته بود پیروز میشد؟ آیا نمینوشتند: چرا به نامههای مردم پاسخ مثبت نداد؟ چرا اجازه داد که در حجاز به دست عمّال یزید به شهادت برسد و هیچ اقدامی نکند؟ این سؤالات و نمونه آنها، مواردی است که در صورت عدم انتخاب و مسافرت به کوفه در ذهن هر عاقلی مطرح میشد.
باید توجه داشت که نتیجه سخن معترضانی که خواستار «عدم خروج» امام بودند، پذیرش حکومت یزید و لو به طور موقت بود و این برای امام امکان نداشت.
حتّی گفته عبدالله بن جعفر چنین دلالت می کرد، چون گرفتن امان از یزید طبعاً مشروط به بیعت امام بود که این خود قابل قبول برای امام نبود.
حال ببینیم پاسخ خود امام و شواهد تاریخی چگونه این مطلب را نشان میدهد؟
از نکاتی که امام در موارد متعدد بدان اشاره فرموده، این است که یزید و عمّالش اجازه ادامه حیات را در مکّه به او نخواهند داد و به هر صورت او را به قتل خواهند رساند. امام(علیه السّلام) در برابر اعتراض ابن عباس، فرمود: «لَاَنْ أَقْتُلَ خَارِجاً مِنْهَا بِشِبْرَیْنِ أَحَبُّ اِلَیَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَ خَارِجاً مِنْهَا بِشِبْرٍ»(12)؛ (این که دو وجب دورتر از مکّه کشته شوم، بهتر از آن است که یک وجب دورتر کشته شوم). این نکته علاوه بر اشاره به حفظ حرمت مکّه به این نکته نیز توجه میداد که جان امام در خطر است و حضرت باید در این باره اقدامی بکند.
امام در برابر اعتراض ابن عمر فرمود: «إنَّ الْقُوْمَ لَایَتْرُکُونِی ... فَلَایَزَالُونَ حَتَّی أُبَایِعَ وَ إِنِّی کَارِهٌ فَیَقْتُلُونَنِی»(13)؛ (این گروه مرا رها نخواهند کرد ... آنها اصرار دارند تا من بیعت کنم و من نمیخواهم چنین کنم، بنابراین آنها مرا خواهند کشت). این جمله بخوبی وضعیّت امام و واقعیّت موجود را نشان میدهد. امام در مورد دیگری فرمود: «وَ لَوْ کُنْتُ فِی جُحْرِ هَامَّةٍ مِنْ هَوَّامِ الْاَرْضِ لَاَسْتَخْرِجُونِی وَ یَقْتُلُونَنِی»(14)؛ (اگر در سوراخ جانوران بیابان نیز پنهان شوم مرا بیرون آورده و به قتل خواهند رساند). زمانی که از امام پرسیدند که چرا برای رفتن عجله میکند، امام فرمود: «لَوْ لَمْ أَعْجَلْ لَأُخِذْتُ»(15)؛ (اگر تعجیل نکنم مرا دستگیر خواهند کرد) و بار دیگر فرمود: «إِنَّ بَنِی اُمَیَّةَ أَخَذُوا مَالِی فَصَبَرْتُ وَ شَتَمُوا عِرْضِی فَصَبَرْتُ وَ طَلَبُوا دَمِی فَهَرِبْتُ»(16)؛ (بنی امیّه مالم را گرفتند، صبر کردم، به آبرویم تعرّض کردند، صبر کردم، خواستند خونم را بریزند، گریختم).
این نقلها شاهد صدق این گفته است که به هر حال آنها تصمیم بر قتل او داشتند و امیدی به زنده بودن، بصورتی که بیعتی نیز صورت نگیرد، نمیتوانسته وجود داشته باشد. طرف دیگر قضیه رفتن به سمت عراق است. وقتی قرار شد آن حضرت از مکّه خارج شود، کدامین نقطه میبایست انتخاب میشد؟
در فاصله ماه شعبان تا ذی حجه که امام در مکه بود، نامههای مکرّری از عراق به دست او رسید. این نامهها به شکلی بود که بعدها به صورت دلیل عمده امام برای رفتن به عراق شد. در بسیاری از موارد وقتی اعتراض به رفتن میشد، امام مسأله نامهها را مطرح میکرد.(17) هنگامی که امام در برابر حرّ رسید، همین نامهها را دلیل آمدن خود ذکر کرد. زمانی که عمر بن سعد علّت آمدن امام را به عراق جویا شد، پاسخ، همان نامهها بود.
وقتی بجیر بن شداد از علّت رفتن پرسید، امام فرمود: «هَذِهِ کُتُبُ وُجُوهِ أَهْلِ الْمِصْرَ»(18)؛ (اینها نامههای بزرگان این شهر است). صبح عاشورا نیز علّت آمدن را نامهها ذکر کرد.(19) به عبدالله بن عمر نیز نامهها را نشان داد(20) و همه جا در برابر اعتراضات میفرمود: «خَلْفِی مَمْلُوءَةٌ بِالْکُتُبِ»(21)؛ یعنی خورجین اسبم پر از نامههای آنان است. این دعوت گسترده جدّی به نظر میآمد؛ بویژه که علاوه بر تودههای مردم، بیشتر نامهها از بزرگان کوفه بود، کسانی که مردم تابع آنها بودند. این افراد علاوه بر شیعیان، شامل بسیاری از دیگر بزرگان بود. چه بسا اگر صرفاً شیعیان بودند توجهی نمیشد؛ زیرا تعدادشان قابل توّجه نبود. امّا همین گستردگی بود که جدّی بودن دعوت را تثبیت کرد.
در مقابل این دعوتها، دو مرحله آزمون کوفیان بود که در زمان امام علي(علیه السّلام) و امام حسن(علیه السّلام) داده بودند و در هر دو مرحله مردود شده بودند. اکنون امام میبایست کدام یک را انتخاب میکرد: سابقه بد مردم را و یا وضعیّت فعلی آنها را؟ با توجّه به گفتههای قبلی، حتّی اگر فرض کنیم احتمال پیروزی کمتر از پنجاه درصد هم بود، آیا برای امام راه دیگری وجود نداشت؟ به نظر میرسد در شرایط عادی سیاسی هیچ راهی احتمالش به اندازه احتمال پیروزی در کوفه نبود. حتّی احتمال رفتن به یمن نیز موفّقیتآمیز نبود؛ زیرا به یقین تشیّع در یمن به اندازه کوفه نبود؛ اضافه بر آنکه آنجا نیز در دسترس معاویه بود. حتی زمانی که والی امام علي(علیه السّلام) در آنجا بود، سپاه شام به یمن یورش برد و شمار زیادی از شیعیان به قتل رساند.
نخستین دلیل احتمال پیروزی، وجود نامهها بود که نشان میداد عده زیادی نه تنها او را حفاظت خواهند کرد، بلکه با دشمنش خواهند جنگید. در مقابل، از هیچ نقطه دیگری از او دعوت به عمل نیامد. افرادی که نامه نوشتند در مرحله اوّل شیعیانی چون سلیمان بن صرد، مسیب بن نجبة، حبیب بن مظاهر، رفاعة بن شداد و عدهای دیگر بودند. امام با فرصت کمی که در اختیار داشت، راه معقولی را برگزید. آن حضرت در این مرحله به نامهها پاسخی نداد، پس از آن مکرّر، نامهها به سوی مکّه سرازیر شد. علاوه بر آن نمایندگان این گروهها به مکّه رفته و درخواست خود را حضوری مطرح کردند. هر نامهای که به مکّه میآمد، تعداد زیادی امضا و اسم پای آن بود. در برخی از روایات تعداد نامهها صد و پنجاه ذکر شده است. با این حال امام تا اواخر هیچ پاسخی به این درخواستها نداد(22) و پس از آن نیز فقط حاضر شد تا مسلم را بفرستد.
امام برای این که میزان حمایت مردم را بهتر بشناسد، نماینده مستقیم خود، یعنی مسلم بن عقیل را که فردی کاملاً مطمئن بود به کوفه فرستاد. آن حضرت در نامهای به مردم کوفه نوشتند: «إِنِّی بَعَثْتُ إِلَیْکُمْ أَخِی وَ ابْنَ عَمِّی وَ ثِقَتِی مِنْ أَهْلِ بَیْتِی مُسْلِمَ بْنَ عَقِیلٍ وَ قَدْ أَمَرْتُهُ أَنْ یَکْتُبَ إِلَیَّ بِحَالِکُمْ وَ رَأْیِکُمْ فَقَدِّمُوا مَعَ ابْنَ عَمِّی وَ بَایَعُوهُ و انْصُرُوهُ»(23)؛ (من برادرم، پسر عمّم و فرد مورد اعتماد خودم را از اهل بیتم، یعنی مسلم، را به سوی شما فرستاده و به او گفتم تا وضعیّت شما را برایم بنویسد. او را همراهی کرده و با او بیعت کنید و او را یاری نمایید).
زمانی كه مسلم به کوفه رفت، مردم، گروه گروه با او بیعت کردند. او نیز اسامی آنها را مینوشت و از آنها تعهّد میگرفت تا غدر و خیانت نکرده و از امام حمایت کنند.
تعدادی که او نوشت، بیست و چند هزار نفر بود.(24) مسلم که این وضع را دید، در نامهای به امام حسین(علیه السّلام) نوشت: «فَاِنِّی أُخْبِرُکَ أَنَّهُ قَدْ بَایَعَکَ مِنَ الْکُوفَةِ نَیِّفْ وَ عِشْرُونَ أَلْفاً فَاِذَا بَلَغَکَ کِتَابِی هَذَا فَالْعَجَل»(25)؛ بیش از بیست هزار نفر با تو بیعت کردهاند، وقتی نامه به دست تو رسید، بشتاب. میگویند وقتی امام علیه السّلام حرکت کرد، اسامی هجده هزار نفر از مردم کوفه که با مسلم بیعت کرده بودند، به دست او رسید.(26)
امام در برابر این نامه چه میتوانست بکند؟ او تا مسلم را نفرستاده بود اطمینان کافی نداشت، امّا اکنون نامه نمایندهاش رسیده بود که بهترین دلیل بر بیعت مردم کوفه با امام(علیه السّلام) بود. از این رو در برابر اعتراض ابن عباس در آخرین مرحله، امام به او فرمود: «من میدانم که تو اهل نصیحت کردن هستی، امّا «وَ لَکِنْ مُسْلِمَ بْنَ عَقِیلَ کَتَبَ إِلَیَّ بِاجْتِمَاعِ أَهْلِ الْمِصْرَ عَلَی بِیْعَتِی وَ نُصْرَتِی وَ قَدْ أَجْمَعْتُ عَلَی الْمَسِیرِ اِلَیْهِ»(27)؛ (مسلم به من نامه نوشته که مردم بر بیعت و یاری من اجتماع کرده و من نیز تصمیم به رفتن گرفتهام). در روایت دیگری آمده که مسلم به امام نوشته بود: «وَ النَّاسُ کُلُّهُمْ مَعَکَ لَیْسَ لَهُمْ فِی آلِ مُعَاوِیَةَ رَأْیٌ وَ لَا هَوی»(28)؛ یعنی مردم همگی با تو هستند و تمایل و علاقهای به آل معاویه ندارند. این چیزی بود که مسلم به چشم خود دیده و با اطمینان کامل آن را گزارش کرده بود. او بیعلاقگی مردم کوفه را به معاویه و گرایش آنان را به آل علي(علیه السّلام) دیده و یقین کرده بود.
امّا آمدن ابن زیاد و سایه استبدادی حکومتش، جریان را عوض کرد. تهدید کوفه برای بنی امیّه، جدّی تلقی شد. جاسوسان در نامهای برای یزید نوشتند: «قد بایع مسلم الترابیة».(29)؛ یعنی ترابیه - که نامی برای شیعه به مناسبت نام ابو تراب برای [حضرت] علي(علیه السّلام) بود - با مسلم بیعت کرده و از او خواستهاند تا زودتر به فریاد کوفه برسد. فرستادن عبیدالله به همین دلیل بود، چون برای آنها مسلّم شده بود که اگر دیر بجنبند، کوفه از دست خواهد رفت. بخصوص که نعمان بن بشیر علاوه بر بیتفاوتی بنا به نقلی، گفته بود: «لَاِبْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ أَحَبُّ إِلَیْنَا مِنْ اِبْنِ بَجْدَلَ»(30)؛ (فرزند رسول اللّه برای ما دوستداشتنیتر از فرزند ابن بجدل(31) است).
ابن اعثم نقل کرده که در جریان آمدن مسلم به کوفه، نعمان تنها در قصر مانده بود. کسی در نماز جمعه حاضر نمیشد و خراج نیز بدو پرداخت نمیکردند. هر کس را فرا میخواند، اجابت نمیکرد و هر چه فرمان میداد، متابعت نمیکردند.(32) اینها شواهدی است بر این که تا قبل از آمدن ابن زیاد، مشکل کوفه برای بنی امیّه جدّی بوده است. بنابراین مناسب بود که امام حسین(علیه السّلام) راهی کوفه شود.(33)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.