پاسخ اجمالی:
«بهائيان» براى اثبات مذهب خود به آيه 5 سوره «سجده» تمسّك كرده و گفته اند: در اين آيه منظور از «امر»، دين و مذهب و منظور از «تدبير»، فرستادنِ دين و و منظور از «عروج»، نسخ دين است و چون هيچ مذهبى نمى تواند بيش از هزار سال عمر كند، بايد جاى خود را به مذهب ديگر دهد.
اين استدلال اشكالات واضحى دارد: 1. «امر» به معني فرمانِ آفرينش استعمال شده نه به معنى دين و مذهب. 2. كلمه «تدبير» نيز در مورد آفرينش به كار رفته، نه نازل گردانيدن مذهب. 3. آيات قبل و بعد آيه بالا مربوط به آفرينش جهان است نه تشريع اديان. 4. كلمه «عروج» به معنى صعود كردن آمده نه نسخ اديان و... .
پاسخ تفصیلی:
«بهائيان» براى اثبات مذهب خود به زعم خود از قرآن استفاده كرده اند. در سوره «سجده» چنين مي خوانيم: «يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ في يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»(1)؛ (امور اين جهان را از آسمان به سوى زمين تدبير مى كند؛ سپس در روزى كه مقدار آن هزار سال از سال هايى است كه شما مى شمريد و به سوى او بالا مى رويد [و دنيا پايان مى يابد]).
بهائيان استدلال به اين آيه را يكى از شاهكارهاى خود مى دانند و يا اكثر مبلغين آنها به همين آيه متوسل مى شدند. آنها مى گويند: در اين آيه منظور از «امر»، دين و مذهب است و تدبير به معنى فرستادنِ دين و «عروج» به معنى برداشتن و نسخ دين است، روى اين حساب هيچ مذهبى نمى تواند بيش از هزار سال عمر كند و بايد جاى خود را به مذهب ديگر بسپارد. آنها مى گويند: ما قرآن را قبول داريم، اما همين قرآن مى گويد: پس از گذشتنِ هزار سال، مذهب ديگرى خواهد آمد!
اكنون مى خواهيم به عنوان يك فردِ بى طرف، آيه مزبور را به طور دقيق بررسى و تجزيه و تحليل كنيم و ببينيم كه بهائيان تا چه اندازه درست مى گويند، البته ناگفته پيداست كه معنى اينان از اين آيه به قدرى از مفهوم آيه دور است كه به فكر هيچ خواننده خالى الذهنى هم نمى رسد. پس از دقت خواهيم ديد كه تطبيق آيه بر آنچه آنها مى گويند نه تنها با مفهوم آيه سازگارى ندارد؛ بلكه از جهات بسيارى اشكالات واضحى دارد زيرا:
1. نه تنها «امر» به معنى دين و مذهب نيست؛ بلكه آيات ديگرِ قرآن، آن را نفى مى كنند؛ زيرا در آيات ديگر، امر به معنى فرمانِ آفرينش استعمال شده است، مانند: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذَا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونَ»(2)؛ (امر او چنين است كه هرگاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مى گويد: موجود باشد. آن نيز بى درنگ موجود مى شود). در اين آيه و آيات بسيار ديگرى(3) «امر» به معنى امر تكوينى استعمال شده نه به معنى تشريع دين و مذهب. اساساً هر جا سخن از آسمان، زمين، آفرينش و خلقت است، امر به همين معنى است.
2. كلمه تدبير نيز در مورد خلقت، آفرينش و سامان بخشيدن به وضع جهان هستى به كار مى رود، نه به معنى نازل گردانيدن مذهب، به همين جهت مى بينيم كه هرگز در آيات ديگرِ قرآن، كلمه تدبير در مورد دين و مذهب به كار نرفته؛ بلكه كلمه تشريع، تنزيل و يا انزال به كار رفته است. (آيات يكديگر را تفسير مى كنند) از جمله:
«شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً ...».(4)
«... وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ».(5)
«نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ ...».(6)
3. آيات قبل و بعد آيه مورد بحث مربوط به خلقت و آفرينش جهان است نه مربوط به تشريع اديان؛ زيرا در آيه قبل سخن از آفرينش آسمان و زمين در شش روز (يا شش دوران!) است و در آياتِ بعد، سخن از آفرينش انسان.(7) ناگفته پيداست كه تناسبِ آيات ايجاب مى كند كه اين آيه هم كه در وسط آياتِ خلقت واقع شده، مربوط به مسئله خلقت و تدبير امر آفرينش باشد. (چنان كه ظاهر آن هم ـ قطع نظر از اين جهت ـ همين است). به همين جهت اگر تفاسيرى را هم صدها سال قبل نوشته شده مطالعه كنيم، مى بينيم با وجود اينكه در تفسير اين آيه احتمالات گوناگونى داده اند؛ امّا هيچ كس احتمال نداده كه آيه مربوط به تشريع اديان بوده. مثلا: در تفسير «مجمع البيان»(8) ـ كه از معتبرترين تفاسير اسلامى است ـ با اينكه اقوال مختلفى در تفسير آيه فوق، ذكر شده؛ اما از هيچ يك از دانشمندان اسلامى قولى مبنى بر ارتباط اين آيه با تشريع اديان نقل نشده است.
4. كلمه «عروج» به معنى صعود كردن و بالا رفتن است نه به معنى نسخ اديان و زائل شدن، و در هيچ جاى قرآن عروج به معنى نسخ ديده نمى شود(9)؛ بلكه در اين مورد همان كلمه نسخ يا تبديل و امثال آن به كار مى رود. اساساً اديان و كتب آسمانى مانند ارواح بشر نيستند كه پس از پايان عمر، با فرشتگان به آسمان ها پرواز كنند؛ بلكه آئين هاى نسخ شده در همين زمين هستند؛ ولى اعتبارى ندارند، خلاصه اينكه: كلمه عروج نه تنها در هيچ جاى قرآن مجيد به معنى نسخ اديان به كار نرفته؛ بلكه اصولا با نسخ اديان، سازش هم ندارد؛ زيرا اديانِ منسوخه، عروجى به آسمان ندارند.
5. هرگز اين معنى با مصاديق خارجى تطبيق نمى كند؛ زيرا فاصله هيچ يك از اديان گذشته با اين حساب جور در نمى آيد. مثلا: فاصله ميان ظهور حضرت نوح(عليه السلام) با حضرت ابراهيم(عليه السلام) را بيش از 1600 سال و فاصله حضرت ابراهيم(ع) با حضرت موسى(عليه السلام) را كمتر از 500 سال نوشته اند. همچنين فاصله ميان پيدايش حضرت موسى(عليه السلام) و حضرت مسيح(عليه السلام) بيش از 1500 سال و فاصله ميان حضرت مسيح(ع) و ظهور پيامبر بزرگ اسلام(صلى الله عليه وآله)، كمتر از 600 سال است! همانطور كه ملاحظه مى فرماييد نه تنها هيچ يك از اين دو با هزار سالى كه آنها مى گويند مطابقت ندارد؛ بلكه فاصله زيادى هم دارند. از اين موضوع چنين نتيجه مى گيريم كه: فاصله هيچ يك از مذاهب و اديان گذشته با آئين بعد از خود، هزار سال نبوده است!
6. از همه اينها كه بگذريم دعوى «سيد على محمد باب» كه اين همه توجيهات ناروا را به خاطر او متحمّل شده اند ـ هرگز با اين حساب تناسب ندارد؛ زيرا به اعتراف خودِ آنها تولّدش در سال 1325 هـ ق و شروع دعويش در سال 1260 هـ ق بود و با توجه به اينكه شروع دعوت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) 13 سال پيش از هجرت بوده فاصله ميان اين دو 1273 سال مى شود، يعنى فقط 273 سال اضافه دارد. حالا ما با چه نقشه اى سر اين 273 سال را زير آب كنيم و چگونه اين عدد درشت را درز بگيريم؟ بايد از خودشان پرسيد! ولى اگر تعجب نكنيم آنها براى اين كار، فكرِ بكرى كرده و دليلى آورده اند كه مصداق روشنِ عذر بدتر از گناه است! مى گويند: چون تا سال 260 ـ كه آغاز غيبت صغراى امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) است ـ دين اسلام كامل نبوده و به تدريج كامل مى شده، نبايد جزء حساب بيايد و باقيمانده هم كه يك هزار سال تمام مى شود! اما اينها گويا فراموش كرده اند كه در زمان شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) اسلام تكميل شد و قرآن با صراحت كامل اين حقيقت را در آيه زير بيان فرموده است كه: «... الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ ديناً ...»(10)؛ (امروز [روز نزول آيه، سال دهم هجرت] دين شما را كامل گردانيدم و نعمت خود را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان آئين [جاودان] شما پذيرفتم ...). آيا با اين تصريحِ آيه، ديگر جايى براى اين گونه حرف ها باقى مى ماند؟ اساساً وظيفه امام، تبليغ و حفظ دين است نه تكميل آن. (دقت كنيد)
به علاوه به اتفاق عموم، در زمان غيبت صغرى، رابطه مردم با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) قطع نبوده و به وسيله نوّاب اربعه (نمايندگان مردم) با حضرتش ارتباط داشتند و مسائل و احكام دين را از حضرتش فرا مى گرفتند. اگر بنا باشد دوران امامان(عليهم السلام) كه دوران بيان و توضيح احكام بوده، جزء دوران نزول دين محسوب شود باز هم هفتاد سال كسر مى آوردند، آرى از هر طرف كه رفو كنيم، طرف ديگرش پاره مى شود. وانگهى ما تمام اين شش ايراد را كنار مى گذاريم و از اين تجزيه و تحليل هاى روشنِ ما صرف نظر مى نماييم و كلاه خودمان را قاضى مى كنيم، فرض مى كنيم به جاى پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) بوديم و مى خواستيم تكليف آيندگان را در برابر مُدّعيان تازه نبوّت روشن سازيم و بگوييم: بعد از گذشتنِ هزار سال در انتظار پيامبر تازه اى باشيد آيا راهش اين بود كه به اين صورتى كه در آيه مزبور ذكر شده، مطلب را بگوييم تا مدت دوازده، سيزده قرن، هيچ دانشمند و غير دانشمندى كمترين اطلاعى از معنى آيه پيدا نكند؛ ولى بعد از گذشتن 1273 سال و بلكه بيشتر(11) عدّه اى به عنوان يك كشف جديد ـ كه آن هم فقط مورد قبول خودشان است ـ از آن پرده بردارند؟!آيا عاقلانه تر نبود كه به جاى اين جمله گفته مى شد: «به شما بشارت مى دهم كه بعد از هزار سال پيامبرى به اين نام ظهور خواهد كرد» چنانكه حضرت عيسى(عليه السلام) درباره پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) گفته بود: «... وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ ...»(12)؛ (عيسى(ع) به بنى اسرائيل گفت: ... من بشارت دهنده به رسولى هستم كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است ...).
اين بود نمونه اى از سوء استفاده هايى كه از اين طريق شده و علت اصلى آن همان رعايت نكردن شرايط چهارگانه گذشته است.(13)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.