پاسخ اجمالی:
از تعبيرات امام علي(ع) در خطبه 162 «نهج البلاغه» استفاده مى شود كه هدف «بنى اميّه» تنها استيلاى بر خلافت اسلامى نبود؛ بلكه آنها - كه تفاله هاى عصر جاهليّت بودند - كمر به محو اسلام بسته بودند و اگر فداكارى هاى شهيدان كربلا و بيدارى مسلمين نبود، امروز، نامى از اسلام باقى نمى ماند. تلاش معاويه براي دفن نام پيامبر(ص) كه روزي پنج بار در اذانها گفته مي شود و شعر يزيد در حضور اسراي كربلا شواهدي تاريخي براي اثبات اين مدعا هستند.
پاسخ تفصیلی:
از تعبيرات امام علي(عليه السلام) در خطبه 162 «نهج البلاغه» مخصوصاً جمله «حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ...» چنين استفاده مى شود كه هدف «بنى اميّه» تنها استيلاى بر خلافت اسلامى نبود؛ بلكه آنها - كه تفاله هاى عصر جاهليّت بودند - كمر به محو اسلام بسته بودند و اگر با فداكارى هاى شهيدان كربلا و بيدارى مسلمين پرده از نيّاتشان برداشته نمى شد، معلوم نبود كه امروز، نامى از اسلام باقى مى ماند يا نه؟! شواهد تاريخى بر اين مدّعا بسيار است؛ از جمله:
1. مورخ معروف، مسعودى در كتاب «مروج الذّهب» داستانى نقل مى كند كه: «مأمون، خليفه عباسى در سال 212 ق. دستور اكيدى داد، منادى در همه جا ندا دهد كه احدى حقّ ندارد از معاويه ذكر خيرى كند يا او را بر هيچ يك از صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) مقدّم بشمرد. جمعى از آگاهان در انديشه فرو رفتند كه اين دستور اكيد و شديد براى چيست؟ بعداً معلوم شد اين به سبب خبرى بود كه از طرف فرزند «مغيرة بن شعبه» نقل شده بود كه خلاصه اش چنين است: او مى گويد: من با پدرم مغيره به شام آمديم. پدرم هر روز نزد معاويه مى رفت و با او سخن مى گفت و بر مى گشت و از عقل و هوش او تعريف مى كرد. شبى از نزد معاويه برگشت. او را بسيار اندوهگين يافتم؛ به گونه اى كه از خوردن شام خوددارى كرد. من تصور كردم مشكلى درباره خانواده ما پيدا شده است. پرسيدم: چرا امشب اين همه ناراحتى؟ گفت: من امشب از نزد خبيث ترين مردم بر مى گردم. گفتم: چرا؟ گفت: براى اين كه با معاويه خلوت كرده بودم. به او گفتم: مقام تو بالا گرفته؛ اگر عدالت را پيشه كنى و دست به كار خير بزنى بسيار بجا است؛ مخصوصاً به خويشاوندانت از بنى هاشم نيكى كن و صله رحم به جا آور. آنها امروز خطرى براى تو ندارند. ناگهان [او منقلب و منفجر شد و] گفت: هَيْهاتَ هَيْهاتَ! ابوبكر به خلافت رسيد و آنچه بايد انجام بدهد انجام داد؛ اما هنگامى كه از دنيا رفت نام او هم فراموش شد؛ فقط گاهى مى گويند: ابوبكر. سپس عُمر به خلافت رسيد و ده سال زحمت كشيد. او نيز هنگامى كه از دنيا رفت نامش هم از ميان رفت. فقط گاهى مى گويند عُمر. بعد برادرمان عثمان به خلافت رسيد و كارهاى زيادى انجام داد. هنگامى كه از دنيا رفت نام او هم از ميان رفت؛ ولى آن مرد هاشمی [اشاره به پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) است] هر روز پنج مرتبه به نام او فرياد مى زنند: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمّداً رَسُولُ اللهِ» با اين حال چه عملى و چه نامى از ما باقى مى ماند، اى بى مادر؟! «وَ اللهِ اِلَّا دَفْناً دَفْناً»(1)؛(به خدا سوگند! چاره اى جز اين نيست كه اين نام براى هميشه دفن شود!).
هنگامى كه مأمون اين خبر را شنيد در وحشت فرو رفت و آن دستور شديد را درباره معاويه صادر نمود».(2)
اين خبر كه در كتب معروف تاريخ آمده پرده از مسائل بسيارى بر مى دارد و به سؤالات بسيارى در برنامه هاى بنى اميّه پاسخ مى گويد.
2. سخنان فرزند معاويه، «يزيد» كه به هنگام شنيدن خبر شهادت امام حسين(عليه السلام) و انتقال سرهاى بريده به شام در ميان جمعى از شنوندگان و اشعار معروفش «لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلَا خَبَرٌ جَاءَ وَ لَا وَحْىٌ نَزَلْ» گواه زنده ديگرى بر اين مدّعاست. او و پدرش معاويه اين تفكّر زشت و كفرآميز را از پدر و جدّشان ابوسفيان به ارث برده بودند كه به گفته «تاريخ طبرى» و ديگران، هنگامى كه خلافت به عثمان [عثمان فرزندزاده اميّه بود] رسيد بسيار خشنود شد و در يك جلسه خصوصى خطاب به «بنى عبد مناف» [و بنى اميّه] گفت: «تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْكُرَةِ فَمَا هُناكَ جَنَّةٌ وَ لَا نارٌ»(3)؛ (گوى خلافت را بربایید كه نه بهشتى در كار است و نه دوزخى!).
و در عبارت مسعودى در «مروج الذّهب» چنين ذكر شده است: «يا بَنِي أُمَيَّةَ، تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْكُرَةِ فَوَ الَّذِي يَحْلِفُ بِهِ اَبُوسُفْيانَ مَازِلْتُ اَرْجُوها لَكُمْ وَ لَتَصْبِرَنَّ اِلَى صِبْيانِكُمْ وِراثَةً»(4)؛ (اى بنى اميّه، گوى خلافت را برباييد، قسم به كسى كه ابوسفيان به او سوگند ياد مى كند [اشاره به بتها] من هميشه اميدوار بودم كه خلافت به دامان شما برگردد و به يقين در آينده به بچه هاى شما نيز به ارث خواهد رسيد).
همين معنا را «ابن عبد البرّ» در كتاب «استيعاب» نقل كرده است؛ او مى گويد: «اين سخن در مجلس عثمان بود و هنگامى كه عثمان انكار بهشت و دوزخ را از ابوسفيان شنيد، فرياد زد: برخيز و از من دور شو».(5)،(6)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.