پاسخ اجمالی:
بنی امیه در دوران کوتاه تاریخ خود ظلم ها و جنایات وحشتناکی را در حق بنی هاشم انجام دادند و سرانجام در زمان «سفّاح» نخستين خليفه عبّاسي انتقام سختی از آنان گرفته شد. سران بنی امیه از سفّاح، امان خواستند و او نیز پاسخ محبت آمیزی به آنان داد؛ اما از فکر انتقام بنی امیه غافل نبود، تا آن که اشعار «سُدیف» در بیان مظلومیت بنی هاشم و ظلم های بنی امیه، آتش انتقام را در سفّاح شعله ور ساخت و بالاخره همه سران بنی امیه را در يك مجلس به هلاکت رساند.
پاسخ تفصیلی:
بنى اميّه جنايات وحشيانه عجيبى در دوران كوتاه تاريخ حكومت خود انجام دادند و سرانجام انتقام سختى از آنها گرفته شد. هنگامى كه نخستين خليفه عباسى «عبدالله سفّاح» بر تخت قدرت نشست، در فكر انتقامی سخت از سران بنی امیّه بود. در همين ايّام، سران بنى اميّه كه پراكنده شده بودند، به او نامه نوشتند و از او امان خواستند. «سفّاح» از فرصت استفاده كرد و پاسخ محبّت آميزى به آنها داد و نوشت كه به كمك آنها سخت نيازمند است و آنان را مورد عطا و بخشش قرار خواهد داد؛ لذا سران «آل زياد» و «آل مروان» و خاندان معاويه دعوت او را پاسخ گفتند و نزد او حاضر شدند. «سفّاح» دستور داد كرسى هايى از طلا و نقره براى آنها نصب كردند و اين شگفتى مردم را برانگيخت كه چرا «سفّاح» با اين جنايتكاران چنين رفتار مى كند.
در اين موقع يكى از دربانان وارد مجلس شد و به «سفّاح» خبر داد كه مردى ژوليده و غبار آلود از راه رسيده و درخواست ملاقات فورى داد. «سفّاح» با اين اوصاف او را شناخت، گفت: قاعدتاً بايد «سُدَيْف» شاعر باشد؛ بگوييد وارد شود. «بنى اميّه» با شنيدن نام «سُديف» رنگ از چهره هايشان پريد و اندامشان به لرزه درآمد؛ زيرا مى دانستند او شاعرى توانا، فصيح، شجاع و از دوستان و شيعيان حضرت علي(عليه السلام) و از دشمنان سرسخت بنى اميّه است. «سُديف» وارد شد؛ هنگامى كه نگاهش به بنى اميّه افتاد، اشعار تكان دهنده اى در مورد ظلم هاى بنى اميّه بر بنى هاشم قرائت كرد كه از جمله آنها اين دو بيت بود:
وَ اذْكُرُوا مَصْرَعَ الْحُسَيْنِ وَ زَيْدِ *** وَ قَتِيل بِجَانِبِ المِهْرَاسِ
وَ الْقَتِيلَ الَّذِي بِحَرَّانَ أَضْحَى *** ثَاوِياً بَيْنَ غُرْبَة وَ تَتَاسِ
«به ياد آوريد! محل شهادت حسين(عليه السلام) و زيد را و آن شهيدى كه در مهراس [اشاره به شهادت حمزه در اُحد است] شربت شهادت نوشيد.
و آن شهيدى كه در حرّان به شهادت رسيد و تا شامگاهان در تنهايى بود و [حتّى جنازه او] به فراموشى سپرده شد».
[اشاره به شهادت «ابراهيم بن محمّد» يكى از معاريف بنى هاشم و بنى عبّاس در سرزمين حرّان در نزديكى مرزهاى شمالى عراق است].(1)
«سفّاح» دستور داد خلعتى به «سُديف» بدهند و به او گفت: فردا بيا تا تو را خشنود سازم و او را مرخص نمود؛ سپس رو به بنى اميّه كرد و گفت: سخنان اين برده و غلام بر شما گران نيايد، او حق ندارد درباره موالى خود سخن بگويد؛ شما مورد احترام من هستيد، برويد و فردا بياييد!
بنى اميّه پس از بيرون آمدن از نزد سفّاح به مشورت پرداختند. بعضى گفتند: بهتر آن است كه فرار كنيم؛ ولى گروه بيشترى نظر دادند كه خليفه وعده نيكى به ما داده و «سُديف» كوچكتر از آن است كه بتواند نظر خليفه را برگرداند. فردا همه نزد «سفّاح» آمدند؛ او دستور پذيرايى از بنى اميّه را داد؛ ناگهان «سُديف» شاعر وارد شد و رو به سفّاح كرد و گفت:
«پدرم فدايت باد! تو انتقام گيرنده خون هايى؛ تو كشنده اشرارى». سپس اشعار بسيار مهيّجى خواند كه از ظلم و بيدادگرى بنى اميّه مخصوصاً از ظلم آنها بر شهيدان كربلا سخن مى گفت. «سفّاح» ظاهراً برآشفت و به «سُديف» گفت: تو در نظر من احترام دارى؛ ولى برگرد و ديگر از اين سخنان مگو و گذشته را فراموش كن.
بنى اميّه از كاخ «سفّاح» بيرون آمدند و به شور پرداختند؛ گفتند: بايد از خليفه بخواهيم «سُديف» را اعدام كند وگرنه سخنان تحريك آميز او ما را گرفتار خواهد كرد. «سفّاح» شب هنگام «سُديف» را احضار كرد و گفت: واى بر تو چرا اين قدر عجله مى كنى؟! «سُديف» گفت: پيمانه صبر من لبريز شده و پيش از اين طاقت تحمل ندارم. چرا از آنها انتقام نمى گيرى؟ سپس بلند بلند گريه كرد و اشعارى در مظالم بنى اميّه بر بنى هاشم خواند كه «سفّاح» را تكان داد و به شدّت گريست. «سُديف» نيز آن قدر گريه كرد كه از هوش رفت؛ هنگامى كه به هوش آمد «سفّاح» به او گفت: روز آنها فرا رسيده و به مقصودت خواهى رسيد! برو امشب را آرام بخواب و فردا بيا. امّا «سُديف» آن شب به خواب نرفت و پيوسته با خدا مناجات مى كرد و از او مى خواست «سفّاح» به وعده اش وفا كند.
«سفّاح» روز بعد براى اغفال بنى اميّه دستور داد، منادى ندا كند كه امروز روز عطا و جايزه است. مردم به طرف قصر هجوم آوردند و درهم و دينارهايى در ميان آنها پخش شد. «سفّاح» چهارصد نفر از غلامان نيرومند خود را مسلّح ساخت و دستور داد هنگامى كه من عمامه را از سر برداشتم، همه حاضران را به قتل برسانيد.
«سفّاح» در جاى خود قرار گرفت و رو به بنى اميّه كرد و گفت: امروز روز عطا و جايزه است؛ از چه كسى شروع كنم؟ آنها براى خوشايند «سفّاح» گفتند: از بنى هاشم شروع كن! يكى از غلامان كه با او تبانى شده بود گفت: «حمزة بن عبدالمطلب» بيايد و عطاى خود را بگيرد. «سُديف» كه در آنجا حاضر بود گفت: حمزه نيست. «سفّاح» گفت: چرا؟ گفت زنى از بنى اميّه به نام هند، وحشى را وا داشت تا او را به قتل برساند؛ سپس جگر او را بيرون آورد و زير دندان گرفت. «سفّاح» گفت: عجب! من خبر نداشتم، ديگرى را صدا بزن. غلام صدا زد: «مسلم بن عقيل» بيايد و عطاى خود را بگيرد. خبرى نشد؛ «سفّاح» پرسيد: چه شده؟ «سديف» در جواب گفت: «عبيدالله بن زياد» او را گردن زد و طناب به پاى او بست و در بازارهاى كوفه گردانيد. «سفّاح» گفت: عجب! نمى دانستم، ديگرى را طلب كنيد و غلام همچنان ادامه داد و يك يك را صدا زد، تا به امام حسين(عليه السلام) و ابوالفضل العبّاس و زيد بن على و ابراهيم بن محمّد رسيد و بنى اميّه هنگامى كه اين صحنه را ديدند و اين سخنان را شنيدند، به مرگ خود يقين پيدا كردند و در اينجا بود كه آثار خشم و غضب در چهره «سفّاح» كاملا نمايان شد و با چشمش به «سُديف» اشاره كرد و «سُديف» اشعارى انشاء كرد كه از جمله دو بيت زير است:
حَسِبَتْ أُمَيَّةُ أَنْ سَتَرْضَى هَاشِمُ *** عَنْهَا، وَ يَذْهَبُ زَيْدُهَا وَ حُسَيْنُهَا
كَذِبَتْ وَ حَقِّ مُحَمَّد وَ وَصِيِّهِ *** حَقّاً سَتُبْصِرُ مَا يُسِييءُ ظُنَونَهَا
«بنى اميّه پنداشتند كه بنى هاشم به آسانى از آنها خشنود مى شوند و حسين بن على(عليهما السلام) و زيد را فراموش مى كنند.
دروغ گفتند! به حق محمّد و وصىّ او سوگند! كه به زودى چيزهايى مى بينند كه به اشتباه خود پى مى برند».
«سفّاح» با صداى بلند گريه كرد و عمامه را از سر انداخت و سخت آشفته شد و صدا زد: «يَا لَثَارَاتِ الْحُسَيْنِ، يَا لَثَارَاتِ بَنِي هَاشِم؛ اى خونخواهان امام حسين و اى خونخواهان بنى هاشم!». غلامان با مشاهده اين علامت از پشت پرده ها بيرون آمدند و با شمشير به جان سران بنى اميّه افتادند و طولى نكشيد كه جسد بى جان همه آنها بر زمين افتاد و آنها كه بيرون قصر بودند مشاهده كردند كه خون از درون قصر بيرون مى آيد و بدين وسيله از جريان آگاه شدند ...».(2)،(3)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.