پاسخ اجمالی:
امام علی(ع) در پاسخ به خواسته ناروای معاویه مبنی بر واگذاری حکومت شام، می فرماید: «و اما اينكه از من خواسته اى شام را به تو واگذارم [و در برابر آن نه بيعت كنى و نه اطاعت، بلكه فعال ما يشاء باشى بدان] من چيزى را كه ديروز از تو منع كردم امروز به تو نخواهم بخشيد»؛ زيرا آن منع به سبب حكم الهى بوده كه امارت هيچ بخشى از حكومت اسلامى را نبايد به ظالمان و مفسدان داد و اين حكم همچنان به قوت خود باقى است؛ اين مسئله امرى سياسى و گذرا نبوده كه با تغيير شرايط سياسى عوض شود. اين سخن در واقع پاسخى است به كسانى كه مى گويند آيا بهتر نبود امام(ع) به طور موقّت شام را به معاويه واگذار مى كرد و بعد از استقرار حكومت خود، از او پس مى گرفت.
پاسخ تفصیلی:
به گفته نصر بن مزاحم در كتاب «صفّين»، روزى امام علي(عليه السلام) فرمود: «فردا صبح شخصاً پا به ميدان مى گذارم و با اين گروه مى جنگم». اين سخن در ميان لشكر شام منتشر شد و آنها در وحشت عميقى فرو رفتند. در اين هنگام معاويه نامه اى براى امير مؤمنان على(عليه السلام) نوشت كه خلاصه مضمونش چنين است: «من گمان مى كنم اگر مى دانستى كار جنگ به اينجا مى رسد اقدام بر جنگ نمى كردى و از گذشته پشيمان مى شدى من از تو درخواست كرده ام كه حكومت شام را به من واگذارى به اين شرط كه مستقل باشم نه با تو بيعت كنم و نه از تو اطاعت. اين را نپذيرفتى و الآن من شام را در اختيار دارم و باز همان خواسته را از تو مى كنم. ما همه از فرزندان عبد مناف هستيم، همواره عزيز و آزاد بوده ايم.
هنگامى كه اين نامه به امام(عليه السلام) رسيد فرمود: راستى وضع معاويه و نامه اش هر دو عجيب است؛ سپس كاتب خود عبيدالله بن ابى رافع را فرا خواند و دستور داد نامه ای (نامه 17 «نهج البلاغه») برای معاويه بنويسند و به سخنان نارواى او پاسخ گويند.(1)
امام(عليه السلام) به چهار نكته اساسى در برابر چهار ادعاى معاويه اشاره نموده و اين چنين پاسخ مى دهد. نخست مى فرمايد: (و اما اينكه از من خواسته اى شام را به تو واگذارم [و در برابر آن نه بيعت كنى و نه اطاعت، بلكه فعال ما يشاء باشى بدان] من چيزى را كه ديروز از تو منع كردم امروز به تو نخواهم بخشيد)؛ «وَ أَمَّا طَلَبُكَ إِلَيَّ الشَّامَ فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ»؛ زيرا آن منع به سبب حكم الهى بوده كه امارت هيچ بخشى از حكومت اسلامى را نبايد به ظالمان و مفسدان داد و اين حكم همچنان به قوت خود باقى است؛ اين مسئله امرى سياسى و گذرا نبوده كه با تغيير شرايط سياسى عوض شود.
اين سخن در واقع پاسخى است به كسانى كه مى گويند آيا بهتر نبود امام(عليه السلام) به طور موقّت شام را به معاويه واگذار مى كرد و بعد از استقرار حكومت خود از او پس مى گرفت.
آنها كه چنين مى گويند، به اين نكته توجّه ندارند كه اگر امام(عليه السلام) حكومت شام (و طبق بعضى از نقل ها حكومت مصر، چون آن را نيز تقاضا داشت) به معاويه واگذار مى كرد و پايه هاى حكومتش تقويت مى شد، تكان دادن او از جايش امكان نداشت در حالى كه ما مى بينيم امام(عليه السلام) با لشكريانش در صفين او را تا آستانه شكست قطعى و دفع شر او از كشور اسلام پيش برد و اگر ناآگاهى و خباثت بعضى از كسانى كه ظاهراً در لشكر امام(عليه السلام) بودند نبود، كار يكسره مى شد.
سپس در پاسخ دومين بخش از نامه او پرداخته مى فرمايد: (و اما اينكه گفته اى جنگ [صفين] همه عرب را جز اندكى در كام خود فرو برده، آگاه باش آن كس كه بر حق بوده [و در راه خدا شهيد شده] جايگاهش بهشت است و آن كس كه به راه باطل كشته شده در آتش است)؛ «وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَكَلَتِ الْعَرَبَ(2) إِلَّا حُشَاشَاتِ(3) أَنْفُسٍ بَقِيَتْ أَلَا وَ مَنْ أَكَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ أَكَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ».
سپس در پاسخ سومين بخش از نامه او كه گفته بود من با تو از نظر جنگ و لشكر يكسان هستيم هر دو براى يك هدف مى جنگيم و يك چيز مى طلبيم پرداخته و مى فرمايد: (و اما اينكه ادعا كرده اى ما در جنگ و نفرات [از تمام جهات] يكسان هستيم، چنين نيست؛ زيرا تو در شك [به مبانى اسلام] از من در يقين و ايمان [به آنها] فراتر نيستى و اهل شام بر دنيا از اهل عراق به آخرت حريص تر نخواهند بود)؛ «وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِي الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضَى(4) عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ وَ لَيْسَ أَهْلُ الشَّامِ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ الْعِرَاقِ عَلَى الْآخِرَةِ».
اشاره به اينكه دو تفاوت در ميان ياران من و طرفداران توست: اينها همراه امام عادلى مى جنگند كه به وظيفه خود يقين دارد و آنها را در راه روشنى سير مى دهد؛ در حالى كه تو هدف روشنى ندارى جز اينكه به مال و مقامى برسى. ديگر اينكه همراهان تو گروهى دنياپرستند كه با وعده هاى مادى، سران آنها را به ميدان كشيده اى و قدم به ميدانى گذارده اند كه شايد غنايمى نصيبشان شود در حالى كه فرماندهان لشكر من نه وعده جايزه اى به آنها داده شده و نه حتى فكر آن را مى كنند.
به تعبير ديگر تو هرگز يقين به استحقاق خلافت بر مردم ندارى؛ در حالى كه من يقين دارم و طرفداران تو براى دنيا مى جنگند؛ در حالى كه پيروان من هدفشان خداست و براى اقامه حكومت الهى نبرد مى كنند؛ به اين دو دليل ما در كار خود كوشاتر و مصمم تريم در حالى كه تو و پيروانت چنين نيستيد. در نتيجه هرگز يكسان نخواهيم بود و پيروزى نهايى از آن ماست و همان گونه كه امام(عليه السلام) پيش بينى كرده بود، سربازانش به مرز پيروزى رسيدند؛ افسوس كه گروهى ناآگاه به همراهى جمعى از منافقان نتيجه نهايى نبرد را عقيم گذاشتند.
آن گاه امام(عليه السلام) به چهارمين ادعاى معاويه پرداخته و به آن پاسخ مى گويد و مى فرمايد: (اما اينكه گفته اى ما همه فرزندان عبد مناف هستيم [بنابراين همه در شرافت و استحقاق حكومت و پيشوايى مردم يكسانيم] من هم قبول دارم [كه همه از نسل عبد مناف هستيم])؛ «وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ، فَكَذَلِكَ نَحْنُ». آن گاه امام(عليه السلام) به تفاوت هايى كه ميان او و معاويه وجود داشته پرداخته و آن را در پنج قسمت بيان مى دارد. نخست اشاره به شرافت نسبى مى كند و مى فرمايد: (ولى اميّه هرگز همانند هاشم و حرب همچون عبدالمطلب و ابوسفيان چون ابوطالب نبودند)؛ «وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ وَ لَا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لَا أَبُو سُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ».
اشاره به اينكه جد اعلاى تو اميّه و جدّ ادناى تو حرب و پدرت ابوسفيان بود كه همگى در ميان عرب به شرارت و پستى معروف بودند در حالى كه جدّ اعلاى من، هاشم و جدّ ادناى من عبدالمطلب و پدرم ابوطالب است كه همه از سادات عرب و سخاوتمندان و پاكان و نيكان بودند؛ چگونه مى توان آنها را با يكديگر يكسان دانست.
آن گاه به تفاوت دوم و سوم اشاره كرده مى فرمايد: (و نيز هرگز مهاجران چون اسيران آزاد شده نيستند و نه فرزندان صحيح النسب همانند منسوبان مشكوك)؛ «وَ لَا الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ(5)، وَ لَا الصَّرِيحُ(6) كَاللَّصِيقِ(7)». اشاره به اينكه من از نخستين مهاجران از مكّه به مدينه ام كه همواره در خدمت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بودم ولى تو و پدرت ابوسفيان همچنان در شرك و كفر در مكّه مانديد تا روزى كه مكّه به وسيله لشكر اسلام فتح شد و پيامبر(صلى الله عليه وآله) حكم آزادى تو و ساير اسيران را با گفتن: «إذْهَبُوا أنْتُمُ الطُّلَقاءُ» صادر فرمود.
از سوى ديگر نسب ما روشن است؛ ولى درباره نسب تو گفتگو بسيار است؛ گروهى تو را فرزند ابوسفيان نمى دانند، بلكه فرزند نامشروع مسافر بن ابى عمرو كه از بردگان ابوسفيان بود مى شناسند البتّه اين سخن منافات با آنچه امام(عليه السلام) درباره پدر معاويه يعنى ابوسفيان فرموده است ندارد؛ زيرا آن جمله بر حسب ظاهر بيان شده و اين جمله اشاره به اين است كه اگر در نسب تو دقت شود جاى گفتگو وجود دارد.
گرچه ابن ابى الحديد اين تفسير را براى جمله اخير با اعتقاد خود هماهنگ ندانسته و به سراغ تفسير ديگرى مى رود و مى گويد: «منظور از صريح، كسى است كه با اعتقاد راسخ اسلام را پذيرفته و لصيق، آن كسى است كه از ترس شمشير و يا به انگيزه علاقه به دنيا، اسلام را پذيرا شده است».(8) گرچه اين تفسير خلاف ظاهر عبارت است ولى به فرض اينكه چنين باشد باز در اين ميان اعتراف به تفاوت آشكارى ميان امام(عليه السلام) و معاويه خواهد بود.
آن گاه امام(عليه السلام) به ذكر تفاوت ها در صفات و افعال دينى و انسانى پرداخته مى فرمايد: (آن كسى كه طرفدار حق است هرگز چون كسى نيست كه طرفدار باطل است و نه انسان با ايمان همچون فرد مفسد)؛ «وَ لَا الْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ وَ لَا الْمُؤْمِنُ كَالْمُدْغِلِ(9)». اشاره به اينكه نه تنها نسب ما بنى هاشم با نسب بنى اميّه قابل قياس نيست، صفات و اعمال ما نيز قابل مقايسه نيست؛ ما همواره در راه حق گام برداشتيم و دودمان بنى اميّه بر طريق باطل، ما خالصانه به اسلام و پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) ايمان آورديم؛ ولى شما منافقانه اظهار ايمان كرديد (و مدارك آن در تاريخ اسلام ثبت است).
امام(عليه السلام) در پايان اين فقره مى فرمايد: (چه بد هستند نسلى كه از نسل پيشين خود پيروى مى كنند كه در آتش دوزخ سرنگون شده اند)؛ «وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى(10) فِي نَارِ جَهَنَّمَ». قابل توجّه اينكه امام(عليه السلام) معاويه را تنها به انحراف اسلاف و جد و پدرش نكوهش نمى كند؛ بلكه تكيه سخن امام(عليه السلام) بر اين است كه اين فرزند همان راه پدران را كه اهل دوزخند دنبال مى كند.(11)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.