پاسخ اجمالی:
مورخین در باب قضاوت هاي امام علی(ع) نوشته اند: جوانى به امام عرض كرد: پدرم مرد ثروتمندی بود، که با دوستانش به سفر رفت، اكنون همراهانش مى گويند: پدرت مرده و از اموالش نیز اطلاعى نداریم. من به آنان مشكوكم. حضرت متهمين را به مسجد فرا خواند، و چشمانشان را بست. امام از نفر اول سوالاتي را پرسيد، حضرت تكبير گفت و مردم نيز تكبير گفتند. متهمان با شنيدن تكبير، تصور كردند دوست شان اعتراف كرده است. حضرت به متهم دوم فرمود: «آنچه رفيقت بايد بگويد گفت، تو حقيقت را بگو»، و اين سخن امام باعث كشف حقيقت شد.
پاسخ تفصیلی:
تاریخ نگاران نمونه هایی از قضاوتهاى حضرت على(عليه السلام) را در کتاب های خود ذکر کرده اند که مایه حیرت همگان گردیده است. اکنون به دو نمونه از این داوری ها اشاره می شود.
1. جوانى خدمت على(عليه السلام) رسيد و عرض كرد: على جان! پدرم مردى ثروتمند بود، همراه عدّه اى به سفر رفت، اكنون همراهان پدرم بازگشته اند، امّا پدرم برنگشته است. از آنها پرسيدم: پدرم چه شد؟ مى گويند: از دنيا رفت. پرسيدم: اموالش چه شد؟ مى گويند: اطّلاعى از اموالش نداريم. يا اميرالمؤمنين! من به اين افراد مشكوكم. لطفاً حقّ مرا از آنها بگيريد.
حضرت اگر قاضى ساده اى بود به آن جوان مى گفت: براى ادّعايت بيّنه اقامه كن! و با توجّه به اين كه وى بيّنه اى نداشت، از متّهمين مى خواست كه بر نفى اتّهام سوگند ياد كنند، و با سوگند آنان دعوى خاتمه پيدا مى كرد، و حق جوان پايمال مى شد. امّا حضرت قاضى زيرك و باهوشى است.
نگاهى به جوان كرد و فرمود: فردا به مسجد بيا، چنان در مورد مشكل تو داورى كنم كه در تاريخ، جز در زمان حضرت داود(عليه السلام) سابقه نداشته است. سپس به متّهمين نيز ابلاغ كرد كه فردا در مسجد حاضر شوند، و از مردم هم دعوت كرد كه ناظر و شاهد قضاوت وى باشند. لحظه موعود فرا رسيد، حضرت هر يك از متّهمين را در كنار ستونى قرار داد، و با پارچه چشمانشان را نيز بست. به مردم اشاره كرد كه هر زمان من تكبير گفتم شما هم تكبير بگوييد. سپس دستور داد نفر اوّل را چشم بسته نزد وى آورند. پرسيد: پدر اين جوان به مرگ طبيعى مرد، يا كشته شد؟ متّهم عرض كرد: فوت كرد. پرسيد: اموالش چه شد؟ عرض كرد: نمى دانم اموالش چه شد. پرسيد: چه روزى فوت كرد؟ پاسخ داد (مثلاً) روز شنبه. حضرت خطاب به كاتب فرمود: تمام اين اظهارات را يادداشت كن. سپس پرسيد: او را در كجا دفن كرديد؟ عرض كرد: فلان مكان. پرسيد: چه كسى بر او نماز خواند؟ جواب داد: فلان شخص. پرسيد: بر اثر چه بيمارى فوت كرد؟ پاسخ داد: فلان بيمارى. حضرت جزئيّات ديگرى نيز از وى پرسيد و كاتب همه را يادداشت مى كرد. اگر متّهم راست گفته باشد بايد بقيّه هم مثل او جواب بدهند، و اگر دروغ گفته پاسخ بقيّه حداقل در بعضى موارد متفاوت خواهد بود. بازجويى از وى تمام شد، حضرت تكبيرى گفت، و جمعيّت حاضر نيز تكبير گفتند. متّهمان با شنيدن صداى تكبير دلشان خالى شد، با خود گفتند حتماً دوستمان اعتراف كرد و همه ما را لو داد. حضرت متّهم نفر دوّم را طلبيد. خطاب به او فرمود: «آنچه رفيقت بايد بگويد گفت، تو حقيقت را بگو» حضرت بدون آن كه دروغى گفته باشد با يك جمله دو پهلو دل او را بيشتر خالى كرد، و اين باعث شد كه وى به واقعيّت اقرار كند. عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! من به تنهايى قاتل نبودم، بلكه اين جنايت توسّط همه ما رقم خورد! با اعتراف متّهم دوّم، حضرت تكبير گفت و مؤمنان حاضر نيز تكبير گفتند. حضرت خطاب به فرزند مقتول فرمود: با اينها چه مى كنى؟ عرض كرد: يا على به حرمت تو از آنها گذشتم، آن گاه حضرت آنان را يكى پس از ديگرى فراخواند. همه آنان به قتل و تصرف اموال پدر آن جوان اقرار كردند. آن گاه فرد اوّل را كه اقرار نكرده بود بازگرداند و او هم اقرار كرد. على(عليه السلام) آنان را به پرداخت مال و قصاص خون ملزم ساخت.(1)
2. طبق روايتى كه در منابع معتبر آمده، در زمان خليفه دوّم، دو زن به وى مراجعه كرده و هر كدام مدّعى بود مولود پسر تعلّق به وى دارد و دختر متعلّق به ديگرى است. ماجرا از اين قرار بود كه دو زن حامله بدون حضور ماما زايمان كردند. يكى پسر و ديگرى دختر زاييد، و بر سر اين كه پسر متعلّق به كدام يك، و دختر متعلّق به كيست با هم اختلاف پيدا كردند، و هر كدام مدّعى بودند كه پسر متعلّق به اوست.(2)
عمر با شنيدن شكايت آنها، اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) را جمع كرد و از آنها پرسيد: آيا در اين زمينه مطلبى از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) شنيده ايد؟ گفتند: نه. گفت: چه كنيم؟ برخى پيشنهاد دادند كه از طريق قرعه مشكل را حل كنيم. خليفه اين راه حل را نپذيرفت. سپس گفت: كليد حلّ مشكل به دست على است. گمان مى كنم او بتواند راه صحيحى جلوى پاى ما بگذارد. حاضران در جلسه ضمن تأييد اين پيشنهاد گفتند: شخصى را به دنبال او بفرست تا حاضر شود، و مشكل را حل نمايد. عمر كه به ظواهر امور اهميّت مى داد گفت: با توجّه به اين كه ما از او سؤال داريم بايد ما به سراغ او برويم! خليفه و همراهان به درِ خانه امير مؤمنان رفتند. امّا على(عليه السلام) در خانه نبود. سراغ حضرت را گرفتند، گفتند: در نخلستان مشغول آبيارى درختهاى خرماست.
آنها به سمت نخلستان حركت كردند. وقتى كه به نزديكى مولا على(عليه السلام) رسيدند صداى تلاوت قرآنِ آن حضرت، آنها را ميخكوب كرد. حضرت مشغول تلاوت آيه 36 سوره قيامت بود: «أَيَحْسَبُ الاِنسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدىً»؛ (آيا انسان گمان مى كند بى هدف رها مى شود؟!) حضرت آيه شريفه را تلاوت مى كرد و اشك مى ريخت.
خدمت حضرت رسيدند و داستان را به طور كامل گفتند. حضرت خم شد، مشتى خاك برداشت، و فرمود: حلّ اين مسأله از برداشتن اين مشت خاك از زمين آسان تر است! و در پى آن فرمود يك تراز و دو ظرف هم اندازه بياورند. سپس به آن دو زن دستور داد ظرفهاى مذكور را از شير خود پر كنند. بعد ظرفهاى شير را وزن كرد. سپس فرمود آن كه شيرش سنگين تر است مادر پسر، و آن كه شيرش سبك تر است مادر دختر است؛ زيرا شير مورد استفاده پسر، كه طبع خشن ترى دارد، سنگين تر است، و شير مورد استفاده دختر، كه طبع لطيف و حسّاسى دارد، سبك تر است. بدين وسيله مشكل آن دو زن حل شد، و فرزند واقعى هر كدام به آنها رسيد.
اينجا بود كه عمر جمله معروفش را تكرار كرد: «اللَّهُمَّ لَا تبقنى لِمُعْضلَةٍ لَيْسَ لَهَا ابوالحسن»(3)؛ (پروردگارا! مرا زنده مگذار، در هنگامى كه مشكلى به وجود آيد و حضرت على براى حلّ آن نباشد).(4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.