پاسخ اجمالی:
ایشان در این باره می فرماید: «متقین دينشان داراى حرز و حصار است». آری ايمان و عقايد افراد داراى شدت و ضعف است؛ گاهى از روى تقليد و گاهى از روى دليل و استدلال و گاهى هم از روى علم است. ايمان و اعتقاد تقليدى و استدلالى هر دو با شبهه و اشكال تراشى ممكن است تضعيف و يا تخريب شود، ولى اعتقاد علمى كه به صورت يقين درآمده، احتمال خلاف در آن راه ندارد.
پاسخ تفصیلی:
امام علي(عليهالسلام) در بخشي از خطبه متقين در بيان اوصاف ايشان مي فرمايد: «[مى بينى پرهيزکار را كه] دين او داراى حرز و حصار و محفوظ است».
از صفات پرهيزکاران مصون ماندن دين و عقائد آنها از امورى است كه موجب نقص و خلل در آن مى شود و اين محفوظ بودنِ دين، ناشى از ايمان آنها است كه با يقين آميخته است.
ايمان اشخاص و عقايد آنها داراى شدت و ضعف است و گاهى از روى تقليد و بدون دليل و استدلال است و گاهى از روى دليل و استدلال است و گاهى بالاتر از اين دو است؛ يعنى از روى علم است با آگاهى به اين كه علم او هم صحيح و مطابق با واقع است و اين «علم اليقين» است.
ايمان و اعتقاد تقليدى و استدلالى هر دو با شبهه و اشكال تراشى ممكن است تضعيف و يا تخريب شوند، ولى علمى كه به صورت يقينى درآمد احتمال خلاف در آن راه ندارد؛ زيرا دارنده اين علم مى داند كه واقع، همان ادراكى است كه كرده است.
مرحوم خوئى شارح نهج البلاغه مصون بودن دين از شك ها و شبهات را عنوان كرده است و مى توان گسترده تر از آن بيان كرد و مطلق چيزهائى را گفت كه موجب خلل و نقص و يا نابودى دين مى شود، متقين دين خود را در حفاظت دارند، چنانكه اهل دنيا اشياء گرانبهاى خود را در گاوصندوق ها حفاظت مى كنند.
گاهى انسان تعجب مى كند از بعضى كه دين و عقيده خود را به نازلترين قيمت مى فروشند؛ چه افرادى بودند كه براى يك كيسه برنج دين و شرف خود را فروختند و جاى تعجب نيست چه تضمينى هست كه اگر ما در شرائط آنها باشيم چنين نكنيم!؟
بسيارى از افرادى كه در كربلا حاضر شدند و در لشكر عمرسعد قرار گرفتند و با حسين بن على(عليهما السلام) و امام وقت خود جنگيدند، به خاطر گرفتن پول ناچيزی به اين كار اقدام كردند، آنها دين خود را فروختند. اينها افرادى بودند كه اگر گوهر ايمان و دين داشتند، در حرز و حفاظ قرار نداده بودند؛ بلكه در برابر طوفان شهوات قرار دادند و اين طوفان برحسب سنگينى و سبكى دين آنها، دين يكى را زودتر و دين ديگرى را كمى ديرتر برد.
در انقلاب اسلامى كه به رهبرى امام فقيد، خمينى كبير به وقوع پيوست چه بسيار افراد به ظاهر متديّنى را ديديم كه براى مالى اندك دين خود را فروختند و با بمب گذاريها مردم را به خاك و خون كشيدند، حتى ميعادگاه هاي نمازجمعه را با خون مردم و ائمه جمعه رنگين كردند! ولى اين تاريخ است كه تكرار مى شود و حوادث صحراى كربلا را مكرّر به نمايش مى گذارد، ولى با بازيگرانى ديگر و اين ما هستيم كه بايد از تاريخ عبرت بگيريم. اى كاش دين خود را مى فروختند و دنياى خود را آباد مى كردند، بعضى دين مى فروشند و دنياى ديگران را آباد مى كنند و اين نهايت بدبختى است!
در اينجا حكايتى تاريخى و واقعيتى دردناك را يادآور مى شويم كه شايد پند گيريم و گوهر عقايد را با مطالعه عميق تر و با ايمان بيشتر محفوظ تر گردانيم.
اين قضيه را مرحوم شيخ صدوق در کتاب «عيون اخبار الرضا(عليه السلام)» و مرحوم مجلسى در «بحار الانوار» آورده است. از عبيداللّه بزاز نيشابورى كه مردى مسن بود، نقل كرده اند كه: «گفت: ميان من و حميد بن قحطبة الطائى الطوسى [والى خراسان] دوستى بود، من در بعضى مواقع بر او وارد مى شدم، چون خبر آمدن من به او رسيد، مرا استحضار نمود و من جامه سفر را عوض نكرده بودم، و آن موقع ماه رمضان وقت نماز ظهر بود، چون بر او وارد شدم ديدم او را در خانه اى كه آب در آن جارى بود، بر او سلام كردم و نشستم، پس طشتى و ابريقى (آفتابه اى) آوردند و دست او را شستند و مرا نيز امر نمود، دستم را شستم و غذا حاضر ساختند، در اين حال به خيالم خطور كرد كه ماه رمضان است. چون متذكر شدم، دست نگاه داشتم، حميد گفت: چرا غذا نمى خورى؟ گفتم: ماه رمضان است و من هم مريض نيستم و علتى ندارم كه روزه خود را افطار كنم، شايد شما را عذرى يا علتى باشد كه افطار مى كنيد.
گفت: مرا هم علّتى نيست. من هم صحيح و سالم هستم؛ در اين حال اشك از ديده اش جارى شد و مشغول غذا خوردن شد، بعد از غذا گفتم: چه چيزى تو را به گريه انداخت، گفت: وقتى هارون در طوس بود شبى كسى را نزد من فرستاد كه پيش اميرالمؤمنين هارون بيا. چون بر او وارد شدم پيش روى او شمعى برافروخته و شمشيرى كشيده بود و در كنار او خادمى ايستاده بود، سر خود را بلند كرد، و گفت: اطاعت تو نسبت به اميرالمؤمنين چگونه است؟
گفتم: به نفس و مال اطاعت مى كنم و حاضرم اين دو را در راه شما بدهم، سر خود را به زير افكند و اجازه مرخصى داد و كمى در منزل خود استراحت كرده بودم كه دوباره شخصى را نزد من فرستاد و گفت: باز خليفه تو را مى خواهد، من در نزد خود گفتم: «اِنّا لِلِّهِ وَ اِنَّا اِلَيهِ رَاجِعُونَ» و بر خود ترسيدم كه عزم و اراده قتل مرا كرده باشد، قضيه به همان صورت اول گذشت و همان سؤال را تكرار كرد. من گفتم: به نفس و مال و عيال و فرزند اطاعت مى كنم [الَعَبْدُ وَ ما فى يَدِه كانَ لِمولاه] اين بار تبسمى كرد و اذن مراجعت داد، پس از مدتى كه بازگشته بودم، بار ديگر مأمور او آمد و گفت: «اَجِبْ اميرالمؤمنين»؛ (باز اميرالمؤمنين، تو را احضار مى كند) اين بار نيز همان سؤال را تكرار كرد و من گفتم به نفس و مال و عيال و فرزند و دين اطاعت مى كنم [يعنى آخرين چيزى كه دارم دين است كه در راه تو مى دهم]. خنده اى كرد و گفت: اين شمشير را بگير و هر چه اين خادم گفت عمل كن!
خادم شمشير را به من داد و مرا بر در خانه اى كه بسته بود برد و درب را گشود، ديدم در وسط آن خانه چاهى است و در آن خانه سه اطاق بود، كه درب هاى آن بسته بود، درب يكى را گشودم، بيست نفر را كه بعضى پير بودند و بعضى جوان با موهاى بلند، در غل و زنجير ديدم، خادم به من گفت: اميرالمؤمنين تو را مأمور كرده كه اينها را به قتل رسانى و همه از سادات علوى و از اولاد على(عليه السلام) و فاطمه(عليها السلام) هستند، يكى يكى را گردن زده و جسد و سرها را درون چاه انداختم! سپس درب اطاق دوم و سوم را گشودم و در هر كدام بيست سيّد بودند كه مجموع همه آنها شصت نفر مى شدند، بقيه را نيز به همين طرز به قتل رساندم، آخرين نفر، پيرمردى بسيار نورانى و روشن ضمير بود، به من گفت: واى بر تو جواب جدّم پيامبر(صلی الله علیه و آله) را چه مى دهى كه اولاد او را چنين گردن زدى؟! خواستم دست نگه دارم خادم خليفه نگاهى غضب آلود به من كرد و ترسيدم و او را هم گردن زدم و در چاه انداختم و پس از كشتن اين شصت پير و جوان علوى و فاطمى در يك شب، ديگر نماز و روزه براى من چه فائده اى دارد كه مى دانم مخلّد در آتش خواهم بود؟»(1)
آرى حبّ جاه و مقام و شهوت، انسان را به جائى مى رساند كه باارزش ترين چيز خود را كه از جان و مال و ناموس ارزشمندتر است به بهائى اندك مى فروشد، اگر همه دنيا را هم به انسان دهند در برابر زندگى ابدى آخرت بسيار كم ارزش است.
وقتى خبر عملكرد حميد [والى خراسان] را به حضرت رضا(عليه السلام) دادند، فرمود: «يأس و نااميدى او از رحمت پروردگار، گناهش بيشتر از قتل شصت سيد هاشمى است!»(2) [يعنى گناه نااميدى اين قدر بزرگ است و درگه او درگه نوميدى نيست].
مواظب باشيم دين فروش نشويم، نه ارزان نه گران، در اين وادى ما بايد به كسى اقتداء كنيم كه فروشنده نباشد، به مولائى چون على بن ابيطالب(عليهما السلام) اقتداء كنيم كه مى فرمايد حاضر نيستم كمترين ظلمى به كسى نمايم و دانه اى از دهان مورى گيرم، به اين مولى اقتداء كنيم كه چراغ بیت المال را به خاطر حرف خصوصی طلحه و زبیر خاموش می کند، به او اقتدا کنیم که در برابر تقاضاى برادرش عقيل، آهن داغ به دست او نزديك مى كند، به فرزند او حسین بن على(عليهما السلام) اقتداء كنيم كه جان و ياران خود را مى دهد، ولى دين نمى دهد، حاضر به اسارت زن و بچه خود مى شود ولى عقيده خود را از دست نمى دهد، به برادرش ابوالفضل(عليه السلام) اقتداء كنيم كه وقتى شمر ذى الجوشن براى او امان نامه مى آورد تا دين خود را به دنيا بفروشد دست ردّ به سينه آنها مى زند. به حجر بن عدى ها و ميثم تمارها اقتداء كنيم كه جان مى دهند و از عقيده و آئين خود محافظت مى كنند.(3)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.