پاسخ اجمالی:
گرچه فلسفه - الهى یا مادى - غالباً طرفدار امكان شناخت واقعيّت هاى عينى است؛ ولى گروهى منكر اين مطلب اند و دلايلى برای آن آورده اند. اما اشتباه بزرگ آنها اين است كه محدود بودن علم و شناخت انسان را با اصل مسأله شناخت اشتباه كرده اند. استدلالات آنها نیز در نهايت ثابت مى كند معارف انسان محدود و گاهى آلوده به پاره اى از خطاهاست؛ آنها مرز ميان بديهيات، نظريات، امور مطلق، نسبى، معرفت اجمالى و تفصيلى را نشناخته اند و بر اثر عدم شناخت دقيق اين سه موضوع ره افسانه مى زنند.
پاسخ تفصیلی:
وجود جهانى در خارج از دستگاه فكر و ادراك ما مطلبى نيست كه قابل بحث و گفتگو باشد. حتى سوفسطائيان يا ايده آليست ها (ذهن گرايان) كه منكر واقعيت هاى عينى و خارجى هستند نيز در عمل به آن معترف اند.
ولى سخن در اين است كه آيا ما راهى براى شناخت اين واقعيّت ها داريم يا نه؟
اگر جواب اين سئوال مثبت است طرق و ابزار اين شناخت چيست؟ و سرانجام براى وصول به آن چه شرايطى لازم است؟
يا به تعبير ديگر آيا ما مى توانيم واقعيّت عينى خارجى را تبديل به حقيقت يعنى انعكاسى در ذهن ما كه مطابق با خارج باشد بنماييم، يا نه؟ تمام تعريف شناخت و دعوايى كه بر سر اين مسأله است بازگشت به همين مطلب مى كند.(1)
از سوى ديگر ريشه اصلى تمام علوم و دانش هاى بشرى در پاسخ به اين سئوال نهفته است.
گرچه فلسفه اعم از الهى و مادى غالباً طرفدار امكان شناخت واقعيّت هاى عينى هستند؛ ولى انكار نمى توان كرد كه از ميان آنها گروهى منكر اين مطلب اند. منكران شناخت دلايلى براى اثبات مقصود خود آورده اند كه عمدتاً چهار دليل زير است:
1. مهمترين ابزار شناخت، حواس ما است؛ و از ميان تمام حواس، حس بينايى در درجه اوّل اهميّت است، ولى ما مى دانيم همين چشم چه خطاهايى كه از او سر نمى زند؟
شهاب شعله ورى كه در آسمان به صورت يك خط آتشين ممتد در چشم ما منعكس مى شود و در واقع يك نقطه نورانى بيش نيست!
اگر در يك خيابان مستقيم و طولانى كه دو طرف آن را درخت فرا گرفته، بايستيم؛ به نظر مى رسد كه درخت ها هرچه از ما دورتر مى شوند به يكديگر نزديك مى گردند، و در نقطه هاى بسيار دور اين دو خط موازى را به هم متصل مى بينيم، و تصور مى كنيم زاويه اى تشكيل داده اند! در حالى كه فاصله ميان دو طرف خيابان در تمام طول مسير دقيقاً يكسان است.
اگر يك دست ما گرم و دست ديگر سرد باشد و هر دو را در آن واحد در آب ولرمى وارد كنيم با آن دستى كه سرد بوده احساس گرمى مى كنيم، و با آن دستى كه گرم بوده احساس سردى. يعنى دو احساس كاملا متضاد در آن واحد از شىء واحد در فكر ما ترسيم مى شود!
از اين قبيل مثال ها درباره حسّ بينايى و ساير حواس اعم از لامسه و غير آن فراوان داريم. با اين حال، چه اعتمادى مى توان بر حواس كرد؟! اصلا شايد عالم خارجى خواب و خيالى بيش نباشد، مگر آنچه را ما در خواب مى بينيم و در همان لحظه عينيّت براى آن قائل ايم واقعيت دارد؟!
2. در ميان متفكران و دانشمندان و فلاسفه جهان دو نفر را نمى توان يافت كه در تمام مسائل هم عقيده باشند. آيا اين همه تضاد و اختلاف در ميان آنها دليل بر اين نيست كه ما راهى به سوى شناخت حقايق نداريم؛ و آنچه را من واقعيت مى پندارم ممكن است در نظر ديگرى خيالى بيش نباشد؛ و بالعكس.
حتى يك انسان در حالات و شرايط مختلف ممكن است عقايد مختلفى داشته باشد؛ و اين امر ضربه اى است بر پايه هاى مسأله شناخت.
3. مى دانيم همه موجودات جهان در حال حركت اند، و در اين حركت عمومى همه اشياء دگرگون مى شوند حتى افكار و علوم و معارف و دانش هاى ما.
با اين حال چگونه مى توان پذيرفت كه ما درباره موجودات عالم هستى و روابط آنها، شناخت صحيحى داشته باشيم؛ در حالى كه براى شناخت لازم است يك موضوع ثابت را در نظر بگيريم؟
4. مى دانيم جهان هستى يك واحد به هم پيوسته است؛ بنابراين شناخت يك جزء از شناخت كل نمى تواند جدا باشد. بنابراين اگر ما حتى يك حلقه از اين سلسله را نشناسيم نمى توانيم شناختى درباره هيچ قسمت پيدا كنيم.
از سوى ديگر مى دانيم هنوز فراوان است واقعيت هايى كه درك آن براى بشر غير ممكن است، و هنوز آمار مجهولات قابل مقايسه با آمار اندك معلومات نيست.
با اين حال چگونه ما مى توانيم شناخت جهان را ممكن بدانيم؟ پس بايد قبول كرد آنچه به ذهن ما مى آيد تصوراتى است كه فقط ارزش علمى دارد، نه ارزش واقعى!
پاسخ:
اين استدلالات را از سه راه مى توان پاسخ گفت:
1. تمام كسانى كه سخن از عدم امكان شناخت مى گويند در همان حال كه در برابر مخالفان مشغول به استدلال هستند يا قلم به دست گرفته دلايل خويش را در مؤلفات خود مى نويسند، صدها واقعيت خارجى را شناخته اند، و با شناخت آنها، و بهره گيرى از آنها، به جنگ مسأله شناخت رفته اند: قلم، كاغذ، خطوط، كلمات، جمله بندى ها، دستگاه چاپ، نشر، كتاب، كتابخانه ها، تك تك مخالفان، امواج صوتى، مخارج حروف، نور و روشنايى، تأثيرگذارى در افكار ديگران، همه و همه را به عنوان واقعيت هاى عينى قبول دارند.
آرى اينها با شناخت اين واقعيت ها به جنگ شناخت مى روند، و با استمداد از اين معارف درصدد نفى معرفت اند، و چه اشتباه عجيبى؟! (دقت كنيد)
2. اشتباه بزرگ آنها اين است كه محدود بودن علم و شناخت انسان را با اصل مسأله شناخت اشتباه كرده اند؛ استدلالات آنها هرگز امكان شناخت را نفى نمى كند؛ بلكه در نهايت ثابت مى كند معارف انسان محدود و گاهى آلوده به پاره اى از خطاها است.
آنها نمى توانند انكار كنند كه شهاب وجود خارجى دارد؛ بلكه مى گويند يك نقطه نورانى بيش نيست كه بر اثر خطاى باصره به صورت يك خط ممتد آتشين در نظر ما مجسّم مى شود. پس خطا در اصل وجود شهاب نيست؛ بلكه در اين خط ممتد آتشين است.
همچنين خطا در اصل وجود خيابان و درختان در دو طرف آنها نيست، خطا در اين است كه هرچه درخت ها از ما دورتر مى شود آنها را به يكديگر نزديك تر مى بينيم، همچنين در اصل وجود آب، و درجه معيّنى از حرارت، مرتكب خطايى نشده ايم؛ بلكه خطا در تشخيص كميّت اين حرارت است.
ولى همان گونه كه قبلا اشاره كرديم ما هرگز مدّعى نيستيم كه همه حقايق جهان را درك مى كنيم؛ و يا همه آنچه را درك مى كنيم خالى از هرگونه خطا است، هدف اثبات امكان معرفت و شناخت به صورت قضيه جزئيه است، و تمام اشتباه آنها در همين جا است.
جالب اين است كه دليلى را كه طرفداران عدم امكان شناخت آورده اند به خوبى مى تواند دليلى بر ضد آنها بوده باشد؛ زيرا وقتى آنها پاى خطاى حواسّ را به ميان مى كشند، مفهوم اش اين است كه ما واقعيّت را با حواس ديگرمان يا طريق عقلى كشف كرده ايم، و از آن پى مى بريم كه حسّ ما در فلان مورد خطا كرده است، اين عين اعتراف به درستى قسمتى از شناخت ها است.
مثلا هنگامى كه مى گوييم اين خط ممتد آتشينى را كه به هنگام ظهور شهاب در آسمان مى بينيم خطا است؛ به خاطر آن است كه ما از طرق ديگر به اين واقعيت پى برده ايم كه شهاب قطعه سنگى است كه وقتى وارد جو زمين مى شود بر اثر حركت سريع و برخورد با قشرهاى هوا، داغ و سوزان و مشتعل مى شود و به صورت يك نقطه نورانى در مى آيد و چون اين نقطه نورانى فوق العاده سريع حركت مى كند چشم ما خطا كرده، آن را به صورت يك خط مستقيم با منحنى مى بيند.
بنابراين در كنار يك خطا، چندين واقعيت شناخته شده وجود دارد كه ما از آنها آگاه ايم، و همان ها را وسيله اى براى اصلاح خطاهاى خود قرار مى داده ايم.
همچنين در مورد خطاى چشم در ديدن دو خط موازى به صورت يك زاويه نيز مسأله همين است. ما قبلا موازى بودن خط دو طرف خيابان و درختان آن را از نزديك با چشم ديده ايم، و اندازه گيرى نموده ايم، هنگامى كه از دور آن را به صورت دو خط متقاطع مى بينيم با معلوماتى كه قبلا از نزديك به دست آورده ايم مقايسه كرده، به اين خطا پى مى بريم.
پس بايد گفت هر حكم به وجود خطا دليل بر شناخت بسيارى از واقعيّت ها است. (دقت كنيد)
3. آنها در حقيقت مرز ميان بديهيات، نظريات، امور مطلق، نسبى، معرفت اجمالى و تفصيلى را نشناخته اند، و بر اثر عدم شناخت دقيق اين سه موضوع ره افسانه مى زنند.
توضيح اين كه:
ما يك سلسله حقايق داريم كه هيچ كس جز سوفسطائيان كه از موضوع بحث ما خارج اند در آن ترديد ندارد، ـ حتى به گونه اى كه قبلا گفته ايم سوفسطائيان اگر چه با زبان منكرند ولى قلباً آنها نيز قبول دارند ـ حقايقى كه نياز به تفكر و انديشه ندارد. مثلا هركس مى داند كه دو به اضافه دو مساوى با چهار است، هركس مى داند در زمان واحد و مكان واحد ممكن نيست هم شب باشد هم روز، هم تابستان باشد هم زمستان، و يا يك شخص معيّن در آن واحد هم در مكّه باشد و هم در مدينه، حتى كسانى كه اجتماع ضدين يا نقيضين را ممكن مى شمرند در مفهوم اين الفاظ تصرّف مى كنند؛ و گفتار آنها بيشتر بازى با لفظ است وگرنه اصل مطلب را قبول دارند. مثلا براى اجتماع ضدين مى گويند ممكن است يك ساعت باران بيايد و ساعت بعد آفتابى باشد، پس اجتماع ضدين ممكن است؛ امّا اگر بپرسيم در جاى معين و ساعت معين آيا اين دو جمع مى شوند؟ مى گويد نه.
در مقابل اين معلومات بديهى يك سلسله معلومات نظرى است كه خطا و اشتباه در آن راه دارد؛ و تمام آنچه را اين آقايان درباره عدم امكان شناخت گفته اند مربوط به بخش معلومات نظرى انسان است.
هم چنين ما يك سلسله واقعيّت ها را مى شناسيم كه مطلق است، و هيچ گونه نسبيت در آن راه ندارد؛ مانند مثال هايى كه در بالا زديم (رابطه هاى رياضى ميان اعداد، عدم امكان جمع ضدين يا جمع نقيضين).
ولى انكار نمى توان كرد كه يك سلسله مفاهيم نسبى نيز وجود دارد كه با دگرگون شدن شرايط دگرگون مى شود. مثلا سردى و گرمى به يك معنا يك امر نسبى است، هر چيز كه حرارت آن بيشتر از حرارت بدن انسان باشد مى گوييم گرم است، هر چيز كه حرارت آن كمتر از بدن ما است مى گوييم سرد است. بنابراين اگر درجه حرارت بدن ما دگرگون شود مفهوم گرمى و سردى نيز براى ما دگرگون خواهد شد؛ و لذا گاه دو نفر در يك اتاق نشسته اند يكى احساس گرما مى كند و مى گويد درها را باز كنيد، و ديگرى احساس سرما و مى گويد بخارى بياوريد!
البتّه در تمام اين موارد يك واقعيّت وجود دارد؛ و آن درجه حرارت اتاق است؛ و يك واقعيّت ديگر كه درجه حرارت بدن ما است، منتها برداشت گرمى و سردى امر دگرگونى است كه از مقايسه آن دو به دست مى آيد و قضاوت ها درباره آن متفاوت است.
هم چنين در جهان يك سلسله واقعيّت هاى ثابت داريم، و يك سلسله واقعيت هاى متغيّر. مثال هايى كه در بالا گفتيم و هر چه مانند آن است جزء واقعيّت هاى ثابت است؛ حتى ماركسيست ها كه همه چيز را متغيّر مى دانند باز اصل تغيير و تحوّل را به عنوان يك اصل ثابت استثنا مى كنند، و مى گويند: همه جهان در حال تغيير است جز قانون تغيير و تحوّل كه همواره ثابت است. (البتّه در كنار اين اصل يك سلسله اصول ديگرى نيز وجود دارد كه آنها را نيز ثابت مى دانند).
از اينها كه بگذريم ما دو رقم معرفت داريم، معرفت اجمالى و معرفت تفصيلى. واقعيّت هايى وجود دارد كه درباره آنها فقط معرفت اجمالى داريم، امّا از خصوصيات و روابط آن با اشياء ديگر جهان بى خبريم، ولى عدم شناخت تفصيلى هرگز دليل بر عدم شناخت اجمالى نمى شود.
چشم ما جزيى از بدن ما است، و مسلّماً تا تمام بدن را به خوبى نشناسيم شناختن چشم با تمام روابط اش با ساير اعضا ممكن نيست.
ولى اين عدم شناخت تفصيلى مانع از آن نيست كه بدانيم چشم در قسمت سر و زير پيشانى قرار دارد؛ داراى هفت طبقه است، و هر كدام از طبقات هفتگانه آن وظيفه معيّنى دارد، و فايده آن ديدن مناظر و صحنه هاى مختلف است.
با توجّه به اين توضيحات روشن مى شود كه دلايل منكران شناخت در حقيقت به خاطر عدم دقت در اين تقسيم بندى ها صورت گرفته، مثلا وقتى مى گويند عالم هستى يك واحد بيش نيست، اگر ما يك حلقه از آن را نشناسيم هيچ قسمت آن را نمى توان شناخت در واقع معرفت اجمالى و تفصيلى را با هم اشتباه كرده اند. زيرا اگر ما بخواهيم يك جزء از اين عالم را به طور كامل و دقيق با تمام روابط اش با اجزاى ديگر جهان بشناسيم بايد همه جهان را بشناسيم ولى هرگز معرفت اجمالى نياز به اين مطلب ندارد، همين گونه است معرفت ما درباره زمين و آسمان و افراد بشر و موجوداتى كه در اطراف ما وجود دارد.(2)،(3)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.