پاسخ اجمالی:
«زیاد» در ابتدا از یاران امیرالمومنین(ع) محسوب می شد و تا زمان صلح امام حسن(ع) نیز در کنار ایشان ماند. او فردی هوشیار، سخنور و توانمند بود که از طرف امام على(ع) به فرماندارى «فارس» رسيد و آن را با موفقیت اداره کرد؛ اما بعدها، معاويه از نقطه ضعف او كه حبّ جاه و مقام بود استفاده كرد و او را فریفت. زياد نیز براى تثبيت حكومتش، به سركوب قيام هاى مردمى بر ضد معاويه پرداخت. مخصوصاً شيعيان را هر جا که مى یافت به قتل مى رساند و جنايات بى شمارى مرتكب شد كه چهره او را در تاريخ اسلام تیره و تار كرده است.
پاسخ تفصیلی:
«زیاد بن ابیه» در اصل زياد بن عبيد بود. پدرش برده و چوپان و مادرش سميّه كنيز «حارث بن كلده»، طبيب معروف عرب بود. گاهى او را به عنوان «زياد بن ابيه» و گاه «زياد بن اُمّه» مى گفتند؛ زيرا پدرش برده بود و هيچ موقعيّت اجتماعى نداشت و بعد از آنكه معاويه او را به خود ملحق ساخت به او زياد بن ابى سفيان مى گفتند. از نوجوانى فردى هوشيار و سخنرانى بليغ بود. تولد او را در طائف در سال فتح «مكّه» و بعضى در سال هجرت و برخى در روز بدر گفته اند؛ ولى او هيچ گاه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه و آله و سلم) را نديد و با اميرمؤمنان على(عليه السلام) در تمام جنگ هاى دوران آن حضرت و با امام حسن(عليه السلام) تا زمان صلح با معاويه همراه بود، بعدها معاويه او را فريب داد و به سوى خود برد. او در كوفه در ماه رمضان سال 53 هجری در سن 56 سالگى از دنيا رفت (و بعضى سن او را به گونه ديگرى ذكر كرده اند).
دوران زندگى او از دو دوران كاملا متفاوت تشكيل مى شود. دوران نخست كه در مسير حق بود، مردى قابل اعتماد و مدير و مدبّر و به همين دليل امام على(عليه السلام) او را به فرماندارى «فارس» منصوب كرد. او منطقه را به خوبى اداره نمود و خراج را به خوبى جمع آورى كرد و براى اميرمؤمنان على(عليه السلام) فرستاد. اين جريان به گوش معاويه رسيد و سخت ناراحت شد. نامه اى به او نوشت كه مضمونش اين بود: اگر نبود كه قلعه هاى مستحكمى دارى و شب ها همچون پرندگان به آشيانه خزيده به آن پناه مى برى و چنانچه انتظارى كه خدا مى داند من درباره تو دارم نبود، مانند سليمان مى گفتم: «فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُود لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ»(1)؛ (به سوى آنان بازگرد [و اعلام كن] با لشكريانى به سراغ آنان مى آييم كه قدرت مقابله با آن را نداشته باشند؛ و آنان را از آن [سرزمين] با ذلّت و حقارت بيرون مى رانيم!) و در ذيل آن شعرى نوشت كه اشاره به مشكوك بودن نسب زياد داشت.
هنگامى كه اين نامه به زياد رسيد برخاست و در ميان مردم خطبه اى خواند و گفت: عجيب است فرزند هند جگرخوار و سرچشمه نفاق (معاويه) مرا تهديد مى كند در حالى كه ميان من و او پسر عموى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) و همسر سيده نساء عالمين و پدر سبطين (امام حسن و امام حسين(عليهما السلام)) و صاحب ولايت و منزلت و اخوت رسول خداست با صد هزار لشكر از مهاجرين و انصار و تابعين. به خدا سوگند اگر اين جمعيّت (طرفداران معاويه) قصد سوئى كنند، مرا مرد شجاع شمشيرزنى خواهند يافت (كه آن ها را در هم مى كوبد).
سپس نامه اى به اميرمؤمنان على(عليه السلام) نوشت و نامه معاويه را با نامه خود براى آن حضرت فرستاد. امام(عليه السلام) در پاسخ او چنين نوشت: «اما بعد از حمد و ثناى الهى من تو را والى آن سرزمين كردم و شايسته اين مقام مى ديدم. آرى ابوسفيان در ايام عمر سخن بى پايه و مايه اى گفت كه نشانه گمراهى و دروغ بود (و ادعا كرد كه تو فرزند نامشروع او هستى) چيزى كه نه استحقاق ميراث مى آورد و نه نسب محسوب مى شود. بدان معاويه مانند شيطان رجيم است كه از هر سو به سراغ انسان مى آيد. از پيش رو و از پشت سر، از طرف راست و از طرف چپ، از او برحذر باش، از او برحذر باش، باز از او برحذر باش».
اما دوران دوم كاملا با دوران پيش متفاوت و يكصد و هشتاد درجه با آن فرق دارد. زمانى كه معاويه او را به وسيله «مغيرة بن شعبه» فريب داد و از نقطه ضعف او كه حبّ جاه و مقام بود سوء استفاده كرد. وى پس از داستان صلح امام حسن(عليه السلام) او را به سوى خود برد و برادر خويش و (فرزند نامشروع ابوسفيان) معرفى كرد و حكومت فارس را همچنان به او سپرد و پس از آن مقام برترى به او داد و حكومت كوفه و عراق را به او بخشيد. او هم براى تثبيت حكومت خود و مبارزه با قيام هاى مردمى بر ضد معاويه و طرفداران او شروع به كشتار بى گناهان كرد. مخصوصاً شيعيان را هر كجا مى شناخت به قتل مى رساند و جنايات بى شمارى مرتكب شد كه روى او را در تاريخ اسلام كاملا سياه كرد، از جمله «حجر بن عدى» آن مرد شجاع و با ايمان را كه از شيعيان خالص حضرت على(عليه السلام) بود و همه جا به نيكى و پاكى شهرت داشت و از صحابه معروف پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم) محسوب مى شد با جمعى از يارانش دستگير كرد و به سوى شام فرستاد و معاويه هم آنها را در سرزمين مرج عذراء به قتل رسانيد و به اين ترتيب ورق سياه ديگرى بر اوراق تاريك پايان زندگى خود افزود. كار به جايى رسيد كه حسن بصرى كه رابطه چندان خوبى با حضرت على(عليه السلام) نداشت درباره او چنين گفت: معاويه سه كار كرد كه اگر تنها يكى از آنها را انجام داده بود براى هلاكت او كافى بود: نخست حكمرانى بر اين ملت به وسيله گروهى از سفيهان و ناآگاهان. دوم ملحق ساختن زياد به خود، در حالى كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده بود فرزند به شوهر تعلق دارد و سهم مرد زناكار سنگ است و ديگر كشتن حجر بن عدى. واى بر او از سوى حجر و ياران حجر.(2) ما هم مى گوييم: پناه بر خدا از سوء عاقبت و گرفتار شدن انسان در چنگال شياطين جن و انس و جان دادن در حال كفر و ضلالت و جنايت.(3)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.