پاسخ اجمالی:
زمانی که به امام علی(ع) خبر رسید معاويه مى خواهد با ملحق ساختن «زياد بن ابیه» به فرزندان ابوسفيان، وى را در زمره یاران خود قرار دهد، در نامه ای، زياد را تشويق به صبر در مقابل وسوسه ها نموده و فرمود: «از او بر حذر باش كه به يقين شيطان است و از جلو و عقب و چپ و راست می آید تا انسان را بفریبد». سپس با دليلى منطقى، ادعای معاویه را باطل دانسته و مى فرمايد: «ابوسفيان سخنى بدون انديشه و با تحريك شيطان گفت كه نه با آن، نسب ثابت مى شود و نه ميراث» و پذیرفتن آن برای تو فقط ننگ ناپاکی را به همراه دارد.
پاسخ تفصیلی:
نامه 44 نهج البلاغه از نامه هاى امام علی(عليه السلام) به «زياد بن ابيه» است. این نامه مربوط به زمانی است كه به آن حضرت گزارش رسيد معاويه مى خواهد با ملحق ساختن زياد به فرزندان ابوسفيان، وى را بفريبد. امام(عليه السلام) در آغاز اين نامه، زياد بن ابيه را مخاطب قرار داده و او را تشويق به صبر و استقامت در مقابل وسوسه هاى اين و آن مى كند. سپس مى فرمايد: (اطّلاع يافتم كه معاويه نامه اى براى تو نوشته تا عقلت را بفريبد [و گمراه سازد] و عزم و تصميمت را [در پايمردى بر وظيفه اى كه بر عهده گرفته اى] سست كند و در هم بشكند. از او بر حذر باش كه او به يقين شيطان است!)؛ «وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِيَةَ كَتَبَ إِلَيْكَ يَسْتَزِلُّ(1)لُبَّكَ(2)وَ يَسْتَفِلُّ(3)غَرْبَكَ(4)فَاحْذَرْهُ، فَإِنَّمَا هُوَ الشَّيْطَانُ».
از اين تعبير و تعبيرات ديگرى كه در بعضی از نامه هاى نهج البلاغه آمده، به خوبى استفاده مى شود كه مأموران اطّلاعاتى امام(عليه السلام) در تمام جوانب كشور اسلامى حضور داشتند و حتّى نامه اى خصوصى را كه براى بعضى از فرمانداران از سوى دشمن مى رسيد به امام(عليه السلام) اطّلاع مى دادند تا به موقع جلوى خطر گرفته شود. امام(عليه السلام) در آغاز اين نامه به زياد بن ابيه هشدار مى دهد كه معاويه شيطان است مراقب او باش.
سپس در توضيح آن مى افزايد: (او از پيش رو و پشت سر و از راست و چپ انسان مى آيد تا او را در حال غفلت تسليم خود سازد و درك و شعورش را غافل گيرانه بدزدد)؛ «يَأْتِي الْمَرْءَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ يَمِينِهِ وَ عَنْ شِمَالِهِ، لِيَقْتَحِمَ(5)غَفْلَتَهُ وَ يَسْتَلِبَ(6)غِرَّتَهُ(7)». سخن امام(عليه السلام) در اينجا برگرفته از آيه شريفه 17 سوره اعراف است كه از قول شيطان نقل مى كند: «ثُمَّ لاَتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْديهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لاتَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرينَ»؛ (سپس از پيش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ آنها، به سراغشان مى روم و بيشتر آنها را شكرگزار نخواهى يافت).
منظور اين است كه شيطان براى فريفتن انسان ها از هر وسيله اى استفاده مى كند؛ گاه از طريق تطميع و زمانى تهديد، گاهى شهوات و هوا و هوس نفسانى و هنگامى از طريق آمال و آرزوها و پست و مقام و هدف. در همه اينها يك چيز مدّ نظر است و آن گمراه ساختن انسان و كشاندن او به ورطه هلاكت. شيطانِ شام نيز از همين روش ها استفاده مى كرد. او سعى داشت هر كسى را از طريقى بفريبد و به سوى خود جلب كند و از وجودش در مسير شهوات خود بهره بگيرد.
براى اين چهار جهت كه شيطان از سوى آن مى آيد روايتى ذكر شده كه خلاصه آن چنين است: «شيطان از پيش رو مى آيد يعنى مسائل مربوط به آخرت را كه در پيش دارد در نظر انسان سست مى كند و از پشت سر مى آيد و او را به جمع اموال از هر طريق بى آنكه حقوق شرعى آن را بپردازد و باقى گذاردن براى فرزندان و بازماندگان خود فرا مى خواند و از طرف راست مى آيد و امور معنوى را به وسيله شبهات و شك و ترديد در نظر او ضايع مى كند و از طرف چپ مى آيد و شهوات را در نظر او زينت مى دهد».(8) آرى وسوسه هاى شياطين جنّ و انس كه از هر درى براى گمراه ساختن انسان ها وارد مى شوند، اين گونه است.
آن گاه امام(عليه السلام) سخن معاويه را در مورد ملحق ساختن «زياد بن ابيه» به خودش (به عنوان برادر حرام زاده) با دليلى منطقى ابطال مى كند و مى فرمايد: ([آرى] در زمان عمر بن خطاب، ابو سفيان سخنى بدون انديشه از پيش خود و با تحريكى از تحريكات شيطان گفت [ولى اين سخن كاملا بى پايه بود] كه نه با آن، نسب ثابت مى شود و نه استحقاق ميراث را همراه دارد)؛ «وَ قَدْ كَانَ مِنْ أَبِي سُفْيَانَ فِي زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَةٌ(9)مِنْ حَدِيثِ النَّفْسِ وَ نَزْغَةٌ(10)مِنْ نَزَغَاتِ الشَّيْطَانِ: لايَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لايُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ».
تعبير امام(عليه السلام) به صادر شدن «فَلْتَة»؛ (سخن بى پايه و بدون انديشه) از سوى ابوسفيان اشاره به چيزى است كه «ابن ابى الحديد» در شرح خود از كتاب «استيعاب» ابن عبدالبر آورده است كه عمر، زياد را براى اصلاح بعضى از مفاسد كه در يمن واقع شده بود فرستاد. هنگامى كه زياد بازگشت خطبه اى نزد عمر (و جمعى از حاضران) خواند كه همانند آن شنيده نشده بود؛ اين در حالى بود كه امام على(عليه السلام) و عمرو بن عاص و ابوسفيان حاضر بودند. عمرو بن عاص گفت: آفرين بر اين جوان! اگر از قريش بود بر عرب حكومت مى كرد! ناگهان ابوسفيان گفت: او از قريش است و من مى شناسم كسى را كه نطفه او را در رحم مادرش نهاد. حضرت على(عليه السلام) فرمود: او چه كسى بوده؟ ابوسفيان گفت: من بودم. امام على(عليه السلام) فرمود: خاموش باش ابوسفيان! و در روايت ديگرى آمده است: فرمود: خاموش ابوسفيان اگر عمر بشنود سريعاً تو را مجازات خواهد كرد. در روايت سومى آمده است كه عمرو بن عاص به او گفت: اگر مى دانى زياد فرزند توست چرا او را به خود ملحق نمى كنى؟ گفت: از اين جمعيت مى ترسم كه پوست از سر من بكنند.(11)
روشن است كه ابوسفيان هرگز نمى توانست به سبب عمل منافى عفتى كه با مادر زياد داشت ثابت كند كه حتماً نطفه اى كه منعقد شده از ناحيه اوست، تنها به ظن و گمان تكيه كرد و با وقاحت و بى شرمى در حضور حضرت على(عليه السلام) و بعضى ديگر چنين سخنى را بر زبان راند. به همين دليل، امام(عليه السلام) در نامه بالا به زياد يادآور مى شود كه اين گونه ادعاهاى شيطانى در اسلام معيار اثبات نسبت نيست و به همين دليل تو هرگز نمى توانى از ابوسفيان ارث ببرى؛ زيرا فرزند نامشروع از پدر و مادر خود ارث نمى برد (و تاكنون هم ادعاى ميراثى نداشته اى) بنابراين تسليم وسوسه هاى شيطانى معاويه نشو! حضرت در پايان مى فرمايد: (و كسى كه به چنين سخن واهى و بى اساسی تمسّك جويد همچون بيگانه اى است كه در جمع مردم وارد شود و بخواهد از آبشخورگاه آنها آب بنوشد كه همه او را كنار مى زنند و همانند ظرفى است كه در كنار مركب مى آويزند كه به هنگام راه رفتن پيوسته تكان مى خورد و به اين طرف و آن طرف مى رود)؛ «وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا كَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ(12)وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ».
به تعبير ديگر اگر معاويه از اين طريق بخواهد تو را برادر خود بخواند و تو هم بپذيرى، هرگز نه فرزند ابوسفيان خواهى بود و نه برادر معاويه؛ بلكه لكه ننگى بر تو نيز خواهد نشست كه تو زنازاده اى و حتى از آن خاندان بيگانه اى؛ نه ارث مى برى و نه برادر مشروع محسوب مى شوى، هرچند برادرى معاويه با آن اعمال زشتش نيز براى تو افتخار نيست.
اين نامه به قدرى در زياد مؤثر افتاد كه مطابق آنچه مرحوم «سيّد رضى» در ذيل اين نامه آورده است: (هنگامى كه زياد اين نامه را مطالعه كرد گفت: به پروردگار كعبه سوگند كه امام(عليه السلام) با اين نامه اش آنچه را من در دل داشتم [كه من از نطفه ابوسفيان نيستم] گواهى داد. و اين مطلب همچنان در دل او بود تا [زمانى كه معاويه بعد از شهادت اميرمؤمنان(عليه السلام) بى اندازه زياد را وسوسه كرد تا سخن او در وى مؤثّر افتاد و] او را به خود ملحق ساخت)؛ «فَلَمَّا قَرَأَ زِيَادٌ الْكِتَابَ قَالَ: شَهِدَ بِهَا وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ وَ لَمْ تَزَلْ فِي نَفْسِهِ حَتَّى ادَّعَاهُ مُعَاوِيَةُ». معاويه بعد از آن زياد را در فرماندارى بخشى از فارس ابقا كرد و سپس او را به عراق آورد و بخش مهمى از عراق را به او سپرد و اين لكه ننگ بر دامان زياد به موجب حُبّ جاه و مقام نشست و عاقبتش به شر گراييد.(13)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.