پاسخ اجمالی:
ایشان خطاب به «کوفه» مى فرمايد: «من به خوبى مى دانم كه هر ستمگرى قصد سوء درباره تو را داشته باشد خداوند او را گرفتار مى سازد و به خودش مشغول مى كند و [او را] به دست قاتلى مى سپارد». پيش بينى ایشان دقيقاً تحقّق يافت و بسيارى از جبّاران مانند: «عبيدالله بن زياد» و «حجاج بن يوسف ثقفی» که برای در هم كوبيدن آن قد عَلَم كردند، شرّشان رفع گردید. شايد اين امر به خاطر اینست كه كوفه هميشه مركزى براى گروهى از شيعيان فداكار اهل بیت(ع) بوده است؛ هر چند منافقان هم در آن كم نبودند.
پاسخ تفصیلی:
امام علی(عليه السلام) در خطبه 47 نهج البلاغه خطاب به «کوفه» مى فرمايد: (من به خوبى مى دانم كه هر ستمگرى قصد سوء درباره تو را داشته باشد خداوند او را گرفتار مى سازد و به خودش مشغول مى كند و [او را] به دست قاتلى مى سپارد)؛ «وَ إِنّي لاَعْلَمُ أَنَّهُ مَا أَرَادَ بِكِ جَبَّارٌ سُوءاً إِلاَّ ابْتَلاَهُ اللهُ بِشَاغِل وَ رَمَاهُ بِقَاتِل».
آنچه امام علي(عليه السلام) در اين خطبه درباره «كوفه» پيش بينى فرمود دقيقاً تحقّق يافت. «كوفه»، بعد از حضرت علي(عليه السلام) بسيار گسترش يافت و هميشه مركز آشوبها و فتنه ها و حوادث تكان دهنده بود. بسيارى از جبّاران براى تسخير «كوفه» و در هم كوبيدن آن قد عَلَم كردند؛ ولى خداوند هر يك از آنها را به بلايى گرفتار كرد و شرّ آنها را دفع نمود. شايد اين امر به خاطر آن بود كه «كوفه» هميشه مركزى بود براى گروهى از مؤمنان مخلص و شيعيان فداكار و باوفاى على بن ابى طالب(عليهما السلام)؛ هر چند منافقان هم در آن كم نبودند.
و به همين دليل در روايات متعدّدى به فضيلت «كوفه» و اهل آن اشاره شده است. از جمله كسانى كه در فاصله كوتاهى بعد از اميرمؤمنان على(عليه السلام) قصد تخريب «كوفه» را داشتند «زياد بن ابيه» بود. در بعضى از روايات آمده است: «هنگامى كه او بر منبر قرار گرفت و شروع به خطبه خواندن كرد گروهى از مردم «كوفه» سنگريزه به سوى او پرتاپ كردند، او عصبانى شد و دست هشتاد نفر را قطع كرد و تصميم گرفت خانه هاى آنها را ويران كند و نخلهايشان را بسوزاند. او مردم را در مسجد جمع كرد و دستور داد از حضرت على(عليه السلام) برائت جويند و چون مى دانست آنها چنين كارى نخواهند كرد، همين را بهانه اى براى كشتن مردم و ويران كردن شهر قرار داد؛ ولى در همين ميان پيكى از جانب او آمد و به مردم خبر داد كه امروز من گرفتار شده ام به منازل خود بازگرديد و اين بدان خاطر بود كه به بيمارى طاعون مبتلا شده بود؛ فرياد مى زد نيمى از بدن من آتش گرفته است و همچنان اين سخن را تكرار مى كرد تا جان داد!».(1)
از كسانى كه «كوفه» را آماج حملات خود قرار دادند و به زور بر آن چيره شدند فرزند او «عبيدالله بن زياد» و «حجّاج بن يوسف ثقفى» بودند، كه هر كدام گرفتار عاقبتِ سوء اعمال خود شدند و به طرز فجيعى جان دادند. معروف اين است كه ابن زياد حلال زاده نبود و مادرش «مرجانه» زن آلوده اى بود، به خاطر همين او را به نام مادرش مى خواندند و به او «ابن مرجانه» مى گفتند. در سال 28 يا 29 هجرى متولد شد و در 32 سالگى از سوى بنى اميه به حكومت «بصره» و «كوفه» منصوب شد و بعد از جناياتى كه در كربلا مرتكب شد، مردم «كوفه» را سخت تحت فشار قرار داد؛ ولى چيزى نگذشت كه با قيام مختار به دست ابراهيم بن مالك اشتر در حالى كه 39 ساله بود كشته شد و مختار سر او را خدمت امام على بن الحسين(عليهما السلام) فرستاد، هنگامى كه سر او را خدمت امام سجاد(عليه السلام) آوردند حضرت مشغول غذا خوردن بود، سجده شكر به جا آورد و فرمود: «آن روز كه ما را بر ابن زياد وارد كردند غذا مى خورد در حالى كه سر پدر من در برابر او بود، من از خدا تقاضا كردم كه از دنيا نروم تا سر او را در مجلس غذاى خود مشاهده كنم!».(2)
سومين جبارى كه بر «كوفه» مسلط شد و ظلم فراوان كرد و سرانجام به عذاب دردناكى مبتلا گشت و به وضع بسيار دردناك و عبرت آميزى جان داد «حجّاج بن يوسف ثقفى» بود. او كه از طرف «عبدالملك مروان» به عنوان والى «كوفه» برگزيده شد، جناياتى مرتكب شد كه در تاريخ بشريت نه قبل و نه بعد از او شبيه و مانند نداشته است. در مورد جنايات او مطالبى نوشته اند كه انسان از شنيدن آنها نيز وحشت مى كند، چه رسد به ديدن. مى توان گفت: جنايات او نوعى مجازات الهى براى مردمى بود كه نسبت به حضرت على(عليه السلام) و فرزندانش امام حسن(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام) چنان بى وفايى كردند كه سابقه نداشت.
او كه به گفته خودش از ريختن خون مردم لذّت مى برد و به دنبال كارها و جنايات بى سابقه مى گشت، صد و بيست هزار نفر را در دوران عمر ننگينش با شكنجه به قتل رسانيد. در هنگام مرگش پنجاه هزار مرد و سى هزار زن در زندانش به بدترين وضع در ميان مرگ و زندگى دست و پا مى زدند؛ سرانجام به بيمارى «آكله» و نوعى جذام كه از درون معده گوشتهاى او را متلاشى مى كرد گرفتار شد! بيمارى درونى او به قدرى شديد شد كه اَطبّا او را جواب كردند، از سوى ديگر سرما و لرز شديدى بر او مسلّط گشت، به گونه اى كه منقلهاى پر از آتش را در اطراف او قرار مى دادند و به پوست بدن او نزديك مى كردند كه نزديك بود بدن او بسوزد، ولى باز از سرما فرياد مى كشيد. مى گويند: حجّاج در اين حالت به «حسن بصرى» شكايت كرد و راه چاره اى از او خواست حسن به او گفت: من به تو گفتم متعرّض صالحان مشو امّا تو لجاجت كردى [و اين نتيجه اعمال توست!] حجّاج گفت: من از تو تقاضا نكردم كه از خدا بخواهى مرا شفا بدهد، از خدا بخواه هر چه زودتر مرگ مرا برساند، تا از اين عذاب هولناك راحت شوم.(3)
ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را *** چندان امان نداد كه شب را سحر كند!(4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.