پاسخ اجمالی:
خوشبختى همان چيزى است كه هنگامى که انسان به آن مى رسد در خود احساس آرامش روح، تن، و وجدان مى كند؛ بنابراين اگر خوشبختی را به «آرامش» كه اثر عمومى جلوه هاى گوناگون آن است تفسير كنيم اشتباه نكرده ايم. در عصر ما همه چيز هست اما آرامش نيست با اينكه تمام تلاشها بخاطر آن صورت مى گيرد اما عجيب اين است که روز به روز فاصله ميان مردم عصر ما و اين گمشده بزرگ بيشتر مي شود! اما پيدا كردن آرامش كامل كار مشكلى نيست و يا اگر مشكل است لااقل محال نيست.
پاسخ تفصیلی:
همه بدنبال «خوشبختى» مى دوند و تمام تلاشها و كوششها، بخاطر آن انجام مى گيرد، ولى غالب افراد در تفسير اين كلمه دچار اشكال مى شوند، و درست نمى توانند بگويند اين «خوشبختى» كه همه در بدر بدنبال آن هستند چيست؟ راستى چطور مى شود اين همه انسان دنبال يك واقعيت مبهم و غير مشخص كه از تفسير آن عاجزند بگردند؟ حقيقت اين است كه اين كلمه در نظر همه مردم يك جور معنى نمى دهد، و شايد به تعداد انسانها معانى مختلف داشته باشد و هر كس آنرا طورى تفسير كند.
اما اينقدر مسلم است كه با تمام اشكالات و اختلافات كه در تفسير اين كلمه هست يك قدر مشترك را در ميان آنها مي توان يافت و آن اينكه: «خوشبختى» چيزى است كه هنگامى که انسان به آن مى رسد در خود احساس «آرامش» یعنی آرامش روح، آرامش تن، و آرامش وجدان مى كند، و بنابراين اگر اين كلمه را به «آرامش» كه اثر عمومى جلوه هاى گوناگون آن است تفسير كنيم اشتباه نكرده ايم.
اما اين تفسير ما را متوجه واقعيت تلخى مى كند كه اگر چه پذيرفتن آن دردناك است ولى چاره اى جز اعتراف بآن نداريم و آن اينكه: اگر خوشبختى به معنى آرامش باشد بايد قبول كنيم كه مخصوصاً در جهان امروز «خوشبختى» ابداً وجود ندارد، چون كسى را نمى يابيم كه روحش آرام، جسمش آرام، و وجدانش آرام باشد. در عصر ما همه چيز هست، اما آرامش نيست و اگر آن را عصر دلهره و اضطراب بناميم توصيف نادرستى نخواهد بود و با اينكه تمام تلاشها بخاطر آن صورت مى گيرد اما عجيب اين است که روز به روز فاصله ميان مردم عصر ما و اين «گمشده بزرگ» بيشتر مي شود!
نشانه اين عدم آرامش همه جا به چشم مي خورد؛ در درون بارها و ميكده ها، در مراكز پخش و مصرف مواد مخدر، در بيمارستانهاى روانى، و در مطب اغلب پزشكان، همه دنبال اين گمشده بزرگ مى گردند، و چون به وجود واقعى آن دست نمى يابند به وجودهاى بدلى و آنچه آن را آرامش مى پندارند پناه مي برند.
اين آرامش به قدرى در نظر انسان پر ارزش است كه حتى گاهى جان خود را بر سر آن مى نهد، و براى رسيدن به آن - به خيال خود - دست به انتحار مي زند تا اين گمشده را كه در روشنائي هاى «وجود» نتوانست پيدا كند در لابلاى پرده هاى ظلمت «عدم» بيابد! و چه خيال خامى!...
«صادق هدايت» كه هم نوشته هايش و هم تاريخ زندگيش تجسم روشنى از نا آرامى و عطش براى يافتن آرامش بود، و متأسفانه با همه استعداد و ذوق سرشارى كه داشت سرانجام در بيراهه هاى زندگى پس از يأس كامل از رسيدن به اين سرچشمه و هم مأيوس ساختن پيروان مكتب خود به طرز دردناكى جان سپرد، در مقدمه اثر معروفش «بوف كور» چنين مى نويسد:
«در زندگى زخمهائى هست كه مثل خوره روح را آهسته و در انزوا مى خورد و مي تراشد، اين دردها را نمى شود به كسى اظهار كرد... بشر هنوز چاره و دوائى برايش پيدا نكرده و تنها داروى آن فراموشى به توسط شراب، و خواب مصنوعى بوسيله افيون و مواد مخدر است، ولى افسوس كه تأثير اينگونه داروها موقت است و بجاى تسكين پس از مدتى بر شدت درد مى افزايد! ...».
اين زخمها و دردهائى كه «هدايت» به آنها اشاره مي كند چيزى جز ناآرامي ها، دلهره ها و نگرانيها از آنچه واقع شده، و از آنچه هنوز در پشت پرده هاى تاريك آينده براى اظهار وجود «نوبت» گرفته اند نيست.
از نمونه هاى تكامل يافته اين اضطراب و وحشت، نگرانى آميخته به بيمارى روانى است كه او در يكى از صحنه هاى «بوف كور» در مورد قهرمانش ترسيم مى كند:
«... در اين رختخواب نمناكى كه بوى عرق گرفته بود، وقتى پلكهاى چشم سنگين مى شد و مى خواستم خودم را تسليم نيستى و شب جاودانى كنم همه يادبودهاى گمشده و ترسهاى فراموش شده ام از سر نو جان مى گرفت.
ترس اينكه پرهاى متكا تيغه خنجر بشود! دكمه ستره اى بى اندازه بزرگ به اندازه سنگ آسيا بشود! ترس اينكه تكه نان لواش كه به زمين مى افتد مثل شيشه بشكند! دلواپسى اينكه اگر خوابم ببرد روغن پيه سوز بزمين بريزد و شهر آتش بگيرد! وسواس اينكه پاهاى سگ جلو دكان قصابى مثل سم اسب صدا كند!... ترس اينكه رختخوابم سنگ قبر بشود و بوسيله لولا دور خودش بلغزد و مرا مدفون كند!... هول و هراس اينكه صدايم ببرد و هر چه فرياد بزنم كسى بدادم نرسد!»(1)
گرچه او قهرمان اين صحنه ها را يك نفر ماليخوليائى فرض كرده، ولى هر چه هست مخصوصاً با توجه به استقبالى كه حتى در كشورهاى اروپائى از اين اثر شده. مي تواند دردها و نگرانيهائى را كه بر افكار مردم عصر ما سايه افكنده، بازگو كند، اين نشانه ديگرى از وضع فكرى و روانى مردم عصر ماست.
رئيس جمهور امريكا (نيكسون) در نخستين نطق خود پس از اداى سوگند به عنوان سى و هفتمين رئيس جمهور آن كشور، كه طبعاً بايد دست روى نقاط حساسى بگذارد كه مورد توجه ملت صنعتى و پر پولى مانند آمريكا گردد به اين حقيقت تلخ اعتراف كرده و گفت: «ما گرداگرد خويش زندگاني هاى تو خالى مى بينيم، در آرزوى ارضا شدن هستيم ولى ارضا نمي شويم».
اين زندگاني هاى تو خالى كه نيكسون به آن اشاره مي كند چيزى جز زندگانى منهاى «آرامش» نيست، چون آرامش در آن نيست هيچ در آن نيست و تو خالى است، اگر چه ظاهراً همه وسائل زندگى در آن محيط هست و همه دنيا خراب شده تا آنجا آباد گردد.
شايد بهترين تعبير در ترسيم وضع دردناك ناآرامى روح بشر در عصر ما همان است كه «پولانسكى» گفت؛ او كه از چهره هاى مشهور هاليوود (شهرى كه باصطلاح مى خواهد براى دنيا شادى و سرگرمى بيافريند!) هست پس از بيدار شدن موقت از نشئه هاى «زندگى سينمائى» بر اثر ضربه شديد قتل همسرش «شارون تيت» چنين گفت: «من مى بينم كه انسانيت در كوچه تاريكى مى دود كه در انتهاى آن چيزى جز نگرانى مطلق نيست!».
يكبار ديگر اين جمله را تكرار كنيد «من مى بينم كه انسانيت در كوچه تاريكى مي دود كه در انتهاى آن چيزى جز نگرانى مطلق نيست»... آرى نگرانى مطلق!
ولى على رغم اين يأس و نوميدى و تسليم در برابر اضطراب و نگرانى و بالاخره تسليم در برابر مرگ، اگر از بيراهه نرويم پيدا كردن اين گمشده بزرگ يعنى آرامش كامل كار مشكلى نيست و يا اگر مشكل است لااقل محال نيست.(2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.