پاسخ اجمالی:
مقداد، عمّار، طلحه و... نامه اى به عثمان نوشتند و بدعت هاى عثمان را در آن برشمردند و او را از خدا بیم دادند و به او اعلام کردند که اگر از آنها دست نکشد، بر سرش مى ریزند. عمّار، نامه را نزد عثمان آورد و خواند. پس عثمان دستور داد که دست ها و پاهاى عمّار را از هم باز کنند. سپس با پاهایش که در چکمه بود چنان بر بیضه هاى عمّار کوفت که بیهوش شد. حتی عثمان خواست او را نیز مانند ابوذر تبعید کند ولی از شورش قبیله او (بنى مخزوم) ترسید و از وى دست کشید.
پاسخ تفصیلی:
با توجه به بدعتها و ظلمهایی که عثمان در زمان خلافتش ایجاد کرد عده ای از صحابه در مقابل وی لب به اعتراض گشودند که یکی از آنان عمار بود.
در کتاب أنساب الأشراف ـ به نقل از ابو مِخْنَف ـ آمده است که: مِقداد بن عمرو و عمّار بن یاسر و طَلحه و زُبیر با تنى چند از دیگر یاران پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) نامه اى [ به عثمان ] نوشتند و بدعت هاى عثمان را در آن برشمردند و او را از خدا بیم دادند و به او اعلام کردند که اگر از آنها دست نکشد، بر سرش مى ریزند.
عمّار، نامه را گرفت و نزد عثمان آورد و آغاز آن را خواند.
عثمان به او گفت: آیا از میان آنان، تو بر من در مى آیى؟
عمّار گفت: زیرا من خیرخواه ترینِ آنان براى تو ام.
عثمان [به طعنه] گفت: اى پسر سمیّه! دروغ مى گویى.
عمّار گفت: به خدا سوگند، من هم پسر سمیّه ام و هم پسر یاسر.
پس عثمان دستور داد که دست ها و پاهاى عمّار را از هم باز کنند. سپس با پاهایش ـ که در چکمه بود ـ چنان بر بیضه هاى عمّار کوفت که فتق گرفت و چون ناتوان و سالخورده بود، بیهوش شد.(1)
أنساب الأشراف نیز ـ از ابومخنف ـ نقل می کند: در بیت المال مدینه جعبه اى بود که زیور آلات و جواهرات در آن قرار داشت. عثمان براى یکى از اعضاى خانواده اش زیور آلاتى از آن برداشت.
مردم، زبان به اعتراض گشودند و به تندى با او سخن گفتند تا وى را خشمگین ساختند.
عثمان، خطبه خواند و گفت: ما نیازمان را از این مال عمومى برمى گیریم، هر چند برخى را خوش نیاید .
على(علیه السلام) به او فرمود: «در این صورت، جلویت گرفته مى شود و میان تو و آن، جدایى انداخته مى شود» .
و عمّار بن یاسر گفت: خدا را گواه مى گیرم که نخستین کسى هستم که آن را ناپسند مى دارد.
عثمان گفت: اى پسر زن ختنه نشده! بر من گستاخى مى کنى؟ او را بگیرید .
پس دستگیر شد و عثمان وارد شد و او را فراخواند و کتک زد تا بیهوش شد. سپس وى را بیرون آوردند و به منزل امّ سلمه، همسر پیامبر خدا بردند و نماز ظهر و عصر و مغرب را نخواند تا به هوش آمد و وضو گرفت و گفت: الحمدلله! این، نخستین روزى نیست که به خاطر خدا اذیّت مى شویم ... .
خبر برخوردى که با عمّار شده بود، به عایشه رسید. خشمگین شد و مویى از موهاى پیامبر خدا و جامه اى از جامه هاى او و کفشى از کفش هاى او را بیرون آورد و [در مسجد، خطاب به عثمان] گفت: چه زود سنّت پیامبرتان را وا نهادید، در حالى که مو و جامه و کفش او هنوز کهنه نشده است !
عثمان، چنان خشمگین شد که نمى دانست چه مى گوید.(2)
در تاریخ یعقوبى نیز آمده است: چون خبر وفات ابوذر به عثمان رسید، گفت: خداوند، ابوذر را رحمت کند!
عمّار گفت: آرى. با همه وجود [مى گوییم] خداوند ابوذر را رحمت کند!
این [سخن] بر عثمان، گران آمد.
همچنین سخنى از عمّار به گوش عثمان رسید و خواست او را نیز تبعید کند که بنى مخزوم به گرد على بن ابى طالب(علیه السلام) جمع شدند و از او خواستند که یارى شان کند. على(علیه السلام) فرمود: «ما نمى گذاریم عثمان، تصمیمش را اجرا کند».
پس عمّار در خانه اش نشست و سخن بنى مخزوم به گوش عثمان رسید. [ و از شورش آنها ترسید] و از وى دست کشید.(3)، (4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.