پاسخ اجمالی:
چون با عثمان بیعت شد، مقداد مى گفت: به خدا سوگند، ندیدم که با اهل بیت پیامبرى پس از او چنین کنند که با این خاندان کردند. به خدا سوگند، من آنها را به خاطر محبّتم به پیامبر خدا(ص)، دوست دارم. قریش، خود را به سبب وابستگى به آنها، از سایر مردم، برتر دیدند و با این حال، همگى بر بیرون کشیدن قدرت پیامبر(ص) از دست اینان، اتّفاق کردند. به خدا سوگند، اگر من یاورانى علیه قریش داشتم، همچون روز بدر و اُحد با آنان مى جنگیدم.
پاسخ تفصیلی:
در امالى شیخ طوسى ـ به نقل از عبد الرحمان بن جُندَب، از پدرش ـ آمده: چون با عثمان بیعت شد ، شنیدم که مقداد بن اَسوَد کِنْدى به عبد الرحمان بن عَوف مى گوید: اى عبد الرحمان! به خدا سوگند، ندیدم که با اهل بیت پیامبرى پس از او چنین کنند که با این خاندان کردند.
عبد الرحمان گفت: اى مقداد! چه ارتباطى با تو دارند؟
گفت: به خدا سوگند، من آنها را به خاطر محبّتم به پیامبر خدا(صلی الله علیه وآله)، دوست دارم و به خدا سوگند، چنان بغض و اندوهْ مرا فرا مى گیرد که کوچک ترین گشایشى نمى یابم، از آن رو که قریش، خود را به سبب وابستگى به شرافت آنها، از سایر مردم، برتر دیدند و با این حال، همگى بر بیرون کشیدن قدرت پیامبر خدا(صلی الله علیه وآله) از دست اینان، اتّفاق کردند.
عبد الرحمان گفت: واى بر تو! به خدا سوگند، همه توانم را براى شما به کار بردم.(1)
مقداد به او گفت: به خدا سوگند، مردى را وا نهادى که از زمره فرمان دهندگان به حق و عاملان به آن بودند. بدان که به خدا سوگند، اگر من یاورانى علیه قریش داشتم، همچون روز بدر و اُحد با آنان مى جنگیدم.
عبد الرحمان گفت: مادرت به عزایت بنشیند، اى مقداد! مبادا مردم، این سخن را از تو بشنوند. بدان که به خدا سوگند، من بیم آن دارم که اختلاف بیندازى و فتنه برانگیزى.
پس از بازگشت مقداد، نزد او رفتم و گفتم: اى مقداد! من از یاوران تو ام.
مقداد گفت: خدا تو را رحمت کند، اى جُندَب! آنچه ما مى خواهیم، با دو نفر و سه نفر، انجام شدنى نیست .
پس از نزدش بیرون آمدم و به نزد على بن ابى طالب(علیه السلام) رفتم و آنچه را گفته بود و گفته بودم، باز گفتم. پس برایمان دعاى خیر کرد.(2)
و نیز در تاریخ یعقوبى ـ در یادکردِ بدعت هاى روزگار خلافت عثمان ـ آمده: گروهى به على بن ابى طالب متمایل شدند و زبان به اعتراض بر عثمان گشودند.
یکى از آنان روایت کرده و گفته است: به مسجد پیامبر خدا(صلی الله علیه وآله) وارد شدم. دیدم مردى زانو زده و چنان آه مى کشد که گویى دنیا از آنِ او بوده و از دستش رُبوده اند و چنین مى گفت: شگفتا از قریش و دور کردن این خلافت از خاندان پیامبرشان ، در حالى که در میان این خاندان، نخستین مؤمن و پسر عموى پیامبر خداست، که داناترین مردم و آگاه ترینِ ایشان به دین خدا و پُر بهره ترین آنان از اسلام و بیناترینِ آنان به راه و بهترین راهنما به راه راست است.
به خدا سوگند، خلافت را از رهنماى رهیافته و پاک و پاکیزه، دور داشتند و قصد اصلاح امّت و یا پیمودن راه درست مذهب را نداشتند؛ بلکه دنیا را بر آخرت، مقدّم داشتند. مرده باد این قوم ستمکار و از رحمت الهى به دور باد!
به او نزدیک شدم و گفتم: تو کیستى، خدا رحمتت کند؟ و این مرد که مى گویى، کیست؟
گفت: من مقداد پسر عمروم و آن مرد، على بن ابى طالب(علیه السلام) است.
گفتم: آیا به این امر برنمى خیزى تا من هم تو را یارى دهم؟
گفت: اى برادرزاده! این کارى نیست که با یک نفر و دو نفر به انجام رسد.
پس از آن که بیرون آمدم ، ابوذر را دیدم و ماجرا را برایش بازگفتم.
گفت: برادرم مقداد ، راست مى گوید.
سپس نزد عبد الله بن مسعود آمدم و ماجرا را گفتم .
گفت: باخبر شدیم و کوششى نکردیم.(3)، (4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.