پاسخ اجمالی:
یزید مجلسی ترتیب داده بود که در آن بزرگان كشور، سران قبايل و ... حضور داشتند. او در این مجلس اشعاری خواند مبنی بر اینکه خاندان امیرالمومنین(ع) در این جنگ تقاص کشته شدگان جنگ بدر را دادند. در این زمان حضرت زینب(س) آنچه را يزيد مايه شادى مى پنداشت، در كام او از زهر تلختر كرد و فرمودند: الان تو از شادی در پوست خود نمی گنجی ولی بدان این مهلتی است که خداوند به كافران و مجرمان می دهد تا بار گناه خود را سنگينتر كنند، آنگاه به عذابى مى رسند كه مايه خوارى و رسوايى است... .
پاسخ تفصیلی:
يزيد دستور داد اسيران را همراه سرهاى شهيدان به شام بفرستند. قافله اسيران به سمت شام حركت كرد. مأموران ابن زياد بسيار تند خو و خشن بودند. دربار شام به انتظار رسيدن اين قافله، كه پيك فتح و پيروزى محسوب مى شد، دقيقه شمارى مى كرد. به گفته مورخان، كاروان اسيران از دروازه ساعات در ميان هزاران تماشاچى وارد شهر گرديد. آن روز شهر دمشق، غرق شادى و سرور، پيروزى يزيد را جشن گرفته بود! قافله اسيران در ميان انبوه جمعيت، كوچه ها و خيابانها را پشت سر گذاشت و تا كاخ بلند حكومت يزيد بدرقه شد.
درباريان در جايگاه مخصوص نشسته و يزيد بر فراز تخت با غرور و نخوت تمام آماده ديدار اسيران بود. در مجلس يزيد، بر خلاف مجلس عبيدالله، همه كس راه نداشت، بلكه تنها بزرگان كشور و سران قبايل و برخى از نمايندگان خارجى حضور داشتند و از اين جهت مجلس فوق العاده مهم و حساس بود.
اسيران وارد كاخ شدند و در گوشه اى كه در نظر گرفته شده بود، قرار گرفتند. چون چشم يزيد به اسيران خاندان پيامبر افتاد، و آنان را پيش روى خود ايستاده ديد، دستور داد تا سر امام حسين - عليه السلام - را در ميان طشتى نهادند. لحظه اى بعد او با چوبى كه در دست داشت، به دندانهاى امام مى زد و اشعارى را كه«عبدالله بن زبعرى سهمى» در زمان كافر بودن خود گفته بود و ياد آور كينه هاى جاهلى بود، مى خواند و چنين مى گفت:
«كاش بزرگان من كه در بدر حاضر بودند و گزند تيرهاى قبيله خزرج را ديدند، امروز در اين مجلس حاضر بودند و شادمانى مى كردند و مى گفتند يزيد دست مريزاد! به آل على كيفر روز بدر را چشانديم و انتقام خود را از آنان گرفتيم...».
اگر مجلس به همين جا خاتمه مى يافت، يزيد برنده بود، و يا آنچه به فرمان او انجام مى يافت، چندان زشت نمى نمود، اما زينب نگذاشت كار به اين صورت پايان بيابد؛ آنچه را يزيد مايه شادى مى پنداشت، در كام او از زهر تلختر كرد؛ به حاضران نشان داد: اينان كه پيش رويشان سر پا ايستاده اند، دختران همان پيامبرى هستند كه يزيد به نام او بر مردم شام سلطنت مى كند. زينب با قدرت و شهامت تمام آغاز سخن كرد و خطاب به يزيد چنين گفت:
«خدا و رسولش راست گفته اند كه: پايان كار آنان كه كردار بد كردند، اين بود كه آيات خدا را دروغ مى خواندند و آنها را مسخره مى كردند.
يزيد! چنين مى پنداری كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را به دستور تو مانند اسير از اين شهر به آن شهر بردند، ما خوار شديم و تو عزيز گشتى؟ گمان مى كنى با اين كار قدر تو بلند شده است كه اين چنين به خود مى بالى و بر اين و آن كبر مى ورزى؟ وقتى مى بينى اسباب قدرتت آماده و كار پادشاهيت منظم است از شادى در پوست نمى گنجى، نمى دانى اين فرصتى كه به تو داده شده است براى این است كه نهاد خود را چنانكه هست، آشکار كنى. مگر گفته خدا را فراموش كرده اى كه مى گويد:«كافران مى پندارند اين مهلتى كه به آنها داده ايم براى آنان خوب است، ما آنها را مهلت مى دهيم تا بار گناه خود را سنگينتر كنند، آنگاه به عذابى مى رسند كه مايه خوارى و رسوايى است».
اى پسر آزاد شدگان!(1) اين عدالت است كه زنان و دختران و كنيزكان تو در پس پرده عزت بنشينند و تو دختران پيغمبر را اسير كنى، پرده حرمت آنان را بدرى، صداى آنان را در گلو خفه كنى، و مردان بيگانه، آنان را بر پشت شتران از اين شهر به آن شهر بگردانند؟! نه كسى آنها را پناه دهد، نه كسى مواظب حالشان باشد، و نه سر پرستى از مردانشان آنان را همراهى كند؟ مردم اين سو و آن سو براى نظاره آنان گرد آيند؟!
اما از كسى كه سينه اش از بغض ما آكنده است جز اين چه توقعى مى توان داشت؟ مى گويى كاش پدرانم كه در جنگ بدر كشته شدند اينجا بودند و هنگام گفتن اين جمله با چوب به دندان پسر پيغمبر مى زنى؟ ابداً به خيالت نمى رسد كه گناهى كرده اى و رفتارى زشت مرتكب شده اى! چرا نكنى؟! تو با ريختن خون فرزندان پيغمبر و خانواده عبدالمطلب، كه ستارگان زمين بودند، دشمنى دو خاندان را تجديد كردى. شادى مكن، چه، بزودى در پيشگاه خدا حاضر خواهى شد، آن وقت است كه آرزو مى كنى كاش كور و لال بودى و اين روز را نمى ديدى، كاش نمى گفتى: پدرانم اگر در اين مجلس حاضر بودند از خوشى در پوست نمى گنجيدند! خدايا، خودت حق ما را بگير و انتقام ما را از آن كس كه به ما ستم كرد، بستان!
به خدا پوست خود را دريدى و گوشت خود را كندى. روزى كه رسول خدا و خاندان او و پاره هاى تن او در سايه لطف و رحمت حق قرار گيرد، تو با خوارى هر چه بيشتر پيش او خواهى ايستاد، آن روز روزى است كه خدا وعده خود را انجام خواهد داد و اين ستمديدگان را كه هر يك در گوشه اى به خون خود خفته اند، گرد هم خواهد آورد؛ او خود مى گويد: «مپنداريد آنان كه در راه خدا كشته شده اند مرده - اند، نه، آنان زنده اند و از نعمتهاى پروردگار خود بهره مند مى باشند». اما آن كس كه تو را چنين بنا حق بر گردن مسلمانان سوار كرد( معاويه)، آن روز كه دادخواه، محمد، دادستان خدا، و دست و پاى تو گواه جنايات تو در آن محكمه باشد، خواهد دانست كداميك از شما بدبخت تر و بى پناهتر هستيد.
يزيد اى دشمن خدا! و پسر دشمن خدا! سوگند به خدا تو در ديده من ارزش آن را ندارى كه سر زنشت كنم و كوچكتر از آن هستى كه تحقيرت نمايم، اما چه كنم اشك در ديدگان حلقه زده و آه در سينه زبانه مى كشد. پس از آنكه حسين كشته شد و حزب شيطان ما را از كوفه به بارگاه حزب بى خردان آورد تا با شكستن حرمت خاندان پيغمبر پاداش خود را از بيت االمال مسلمانان بگيرد، پس از آنكه دست آن دژخيمان به خون ما رنگين و دهانشان از پاره گوشتهاى ما آكنده شده است، پس از آنكه گرگهاى درنده بر كنار آن بدنهاى پاكيزه جولان مى دهند، توبيخ و سرزنش تو چه دردى را دوا مى كند؟!
اگر گمان مى كنى با كشتن و اسير كردن ما سودى به دست آورده اى، بزودى خواهى ديد آنچه سود مى پنداشتى جز زيان نيست. آن روز جز آنچه كرده اى حاصلى نخواهى داشت، آن روز تو پسر زياد را به كمك خود مى خوانى و او نيز از تو يارى مى خواهد! تو و پيروانت در كنار ميزان عدل خدا جمع مى شويد، آن روز خواهى دانست بهترين توشه سفر كه معاويه براى تو آماده كرده است اين بود كه فرزندان رسول خدا را كشتى. به خدا من جز از خدا نمى ترسم و جز به او شكايت نمى كنم. هر كارى مى خواهى بكن! هر نيرنگى كه دارى به كار زن! هر دشمنى كه دارى نشان بده! به خدا اين لكه ننگ كه بر دامن تو نشسته است هرگز سترده نخواهد شد. سپاس خدا را كه كار سروران جوانان بهشت را به سعادت پايان داد و بهشت را براى آنان واجب ساخت. از خدا مى خواهم رتبه هاى آنان را فراتر برد و رحمت خود را بر آنان بيشتر گرداند، چه او سر پرست و ياورى تواناست».(2)
عكس العمل چنين گفتار كه از جگرى سوخته و دلى سرشار از تقوى نيرو مى گرفت، معلوم است. سختدل ترين مرد هنگامى كه با ايمان و تقوى روبرو شود، ناتوانى خود و قدرت حريف را مى بيند و براى چند لحظه هم كه شده است، از تصميم گيرى عاجز مى گردد. سكوتى مرگبار سراسر كاخ را فرا گرفت، يزيد آثار و علائم نا خوشايندى را در چهره حاضران ديد، گفت: خدا بكشد پسر مرجانه را من راضى به كشتن حسين نبودم!..(3)،(4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.