پاسخ اجمالی:
دلائلی برای اعتقاد به «سرنوشت» وجود دارد؛ مثلا این اعتقاد وسيله مؤثرى است براى تمام كسانى كه مى خواهند انسانها را به زنجير اسارت و بردگى بكشانند، براى آنها كه مى خواهند انسانها را استعمار كنند و مقاومت آنها را در هم بشكنند و از قيام و شورش و انقلاب آنها جلوگيرى كنند. یا اینكه توجيه بى دردسر و راحتى براى انواع شكست ها، كمبودها و غلط كاريهاست و به كمك آن مى توان گناه همه اينها را به گردن سرنوشت انداخت و خود را از همه مسؤليت ها و خطاها، به دور داشت و حتى وجدان خود را نيز قريب داد!
پاسخ تفصیلی:
مى گويند هر كسى سرنوشتى دارد كه همراه او از مادر متولد مى شود. اين سرنوشت همچون سايه اشباح در درّه تاريك زندگى همه جا او را تعقيب مى كند و لحظه اى از او جدا نمى شود. اين سرنوشت از رنگ پوست تن انسان ثابت تر است كه اين رنگ ثابت روح و جان او است! كوچك و بزرگ و شاه و گدا و برده و آزاد، بينوا و با نوا، همه در زير سايه سنگين سرنوشت زندگى مى كنند و اين بازى سرنوشت است كه افراد ظاهراً احمق و مهملى را به اوج ترقى مى رساند و افراد فرزانه و عاقل و لايقى را بر خاك سياه مى نشاند. اين بازى سرنوشت است كه مجنون را در غم تنها معشوقش ليلى پير و ناتوان مى كند و به دست مرگ مى سپارد اما بفلان خان قبيله يا فلان خاقان بن خاقان هزاران لعبت شيرين مى بخشد! و نيز اين بازى سرنوشت است كه بى گناهانى را به زندان مى افكند يا بر سر چوبه دار مى كند و گنهكاران تبهكارى را به اوج عزت و آزادى مى رساند.
فكر درباره اين موضوع و اينكه نكند سرنوشت ما از سرنوشت هاى شوم و وحشتناك باشد چقدر دلهره و وحشت انگيز است، نه تنها از نظر فلسفه آفرينش كه از نظر زندگى فردى نيز تار و پود وجود انسان را مى لرزاند كه اى واى اگر با سرنوشت شومى از مادر متولد شده باشيم چه مى شود... ولى مسلماً سرنوشت به اين معنى كه جزئيات زندگى ما در درون كتاب اسرارآميزى با مركب ثابتى كه رنگ ابديت دارد نوشته شده باشد و در درون وجود يا بيرون وجود ما نگاهدارى شود خرافه و موهومى بيش نيست و ريشه آن به دوران اساطير و افسانه ها باز مى گردد و در حقيقت هيچ دليل منطقى و قانع كننده و هيچ نشانه اى كه اين موضوع را تأييد كند در دست نيست بلكه همه دلايل آنرا نفى مى كند.
اما آنچه به اين خرافه وحشتناك آب و رنگ داده و به صورت يك افسانه جهانى در آورده است بيش از همه، چند چيز است: نخست اينكه وسيله مؤثرى است براى تمام كسانى كه در مقياس وسيع يا محدود مى خواهند انسانها را به زنجير اسارت و بردگى بكشانند، براى آنها كه مى خواهند انسانها را استعمار كنند و مقاومت آنها را در هم بشكنند و از قيام و شورش و انقلاب آنها جلوگيرى كنند. چه اينكه فكر يك سرنوشت جبرى تعيين شده و غير قابل تغيير و حتى احتمال آن كافى است كه اراده ها را در مبارزه بر ضد بردگى و استعمار سست كند و آتش شورشها و طغيانها و انقلابها را خاموش سازد و به آنها بگويد: يك ملت فقير و برده و استعمار زده سرنوشتش از ازل چنين بوده و چون قسمت ازلى بى حضور ما كردند، اگر نه بر وفق مراد است نبايد خرده بگيريم! و اگر مثلا «غربيها» تمام ثروت دنيا و حتى منابع ملتهاى فقيرى همچون آفريقائيها كه خودشان از همه به آن نيازمندترند مى بلعند و «شرق» در ميان مرگ و زندگى دست و پا مى زند، يك تقسيم ازلى است كه:
در كار گلاب و گل حكم ازلى اين بود *** آن شاهد بازارى وين پرده نشين باشد!...
و مبارزه با چنين تقديراتى همچون مبارزه با قوانين مسلم طبيعى سرانجامش شكست است، شكست...! و عجيب اين است «ماركسيستها» و بطور كلى «ماترياليستها» كه به اصطلاح خود را از پيش گامان نهضتهاى آزادى بخش مي دانند معتقد به يك نوع جبر ماشينى تاريخى یا فلسفى هستند كه طرح آن در بسيارى از موارد بى شباهت به فرضيه سرنوشت نيست. در اين ميان «اگزيستانسياليست ها» هستند كه مي كوشند با قبول اصل ماترياليسم سرنوشت انسان را بدست خودش بسپارند و «ماهيت» را كه در اصطلاح آنها «مجموعه ارزشهاى فردى و اجتماعى يك انسان» است مخلوق خود او بدانند.
به هرحال بنظر مي رسد كه دامن زدن به عقيده جبر و تقدير مثلاً از طرف خلفاى بنى اميه يا بنى عباس و ساير ديكتاتورهاى تاريخ بشر نيز زائيده همين خاصيت تخديرى و استعمارى آن بوده، کما اینکه می گویند هنگامى كه لشگريان غارتگر مغول به يكى از شهرها ريختند فرمانده لشكر كه از مقاومت سرسختانه مردم بيم داشت، براى مردم سخنرانى كوتاهى كرد و طى آن به مردم اعلام نمود كه آمدن اين لشكر يك نوع عذاب الهى و سرنوشت حتمى است و چه بهتر كه مردم به آن تن در دهند. دعوت پيامبران كه پرچمداران نهضت هاى آزادى بخش انسانى بودند به آزادى اراده و سپردن سرنوشت انسان به انسان نشانه ديگرى براى اين موضوع است.
2- موضوع ديگرى كه به افسانه سرنوشت جان مى دهد اين است كه توجيه بى دردسر و راحتى براى انواع شكست ها، كمبودها و غلط كاريهاست و به كمك آن مى توان گناه همه اينها را به گردن سرنوشت انداخت و خود را از همه مسؤليت ها و خطاها و اعتراض ها، به دور داشت و حتى وجدان خود را نيز قريب داد! به همين دليل كمتر مى بينيد كسى پيروزى هاى بزرگ خود را به گردن سرنوشت بيندازد و مثلاً بگويد اگر در كنكور دانشگاه، يا احراز فلان مقام مهم سياسى يا فلان تجارت پيروز شدم به خاطر سرنوشت بوده است، اينها را معمولا نتيجه لياقت و كاردانى و درايت و استعداد ذاتى و هوش سرشار خود مى دانند! اما به هنگامى كه ورشكست مى شوند، از مقام خود سقوط مى نمايند یا در مسابقه ای مواجه با شكست مى شوند مى گويند سرنوشت ما اين بوده است و از اين راه سرپوشى روى اشتباهات يا خرابكاريهاى خود مى گذارند! «بيچاره سرنوشت» كه هميشه در بدبختى ها به سراغ انسان مى آيد و گناهان او را به گردن مى گيرد. اما در پيروزى ها نبوغ و استعداد ذاتى بازيگر ميدان است و اين خود يكى از چهره هاى گريز از واقعيت و خودخواهى و خودپسندى انسان محسوب مى شود. به عنوان مثال دختر و پسر جوانى در يكى از اماكن عمومى مانند سينما تحت تأثير جذبه يك فيلم سكسى باهم آشنا مى شوند و طبق معمول فوراً درجه حرارت عشقشان به جاى قوس صعودى خط عمودى را طى كرده و در حد ماكزيمم قرار مى گيرد و چيزى نمى گذرد كه طرح يك ازدواج كاملاً عجولانه رؤيايى و سينمايى با هم مى ريزند. در اين موقع، به جاى اينكه پدر و مادر يا دوستان روشن و واقع بين را خبر كنند و طرف مشورت قرار دهند هر كدام به گمان اين كه لقمه چرب و تحفه جالبى به دست آورده اند مبادا شخص ثالثى بزند و ببرد، از همه كتمان مى كنند و بدون كمترين مطالعه يكديگر را انتخاب مى نمايند. دوران نامزدى با دستپاچگى و حواس پرتى خاصى انجام مى گيرد و هر كدام از طرفين سعى مى كند عيوب جسمى و اخلاقى خود را از ديگرى پنهان كنند و خويش را از هر جهت آراسته و پيراسته و ايده آل جلوه دهند.
ازدواج به سلامتى سر مى گيرد و ماه عسل در يك حال تخدير اعصاب كامل مى گذرد، سپس آقا و خانم گام در متن زندگى مى گذارند و اوضاع عادى مى شود، كم كم چشم و گوششان از خواب بيدار مى گردد و هر روز از عيب يا ناهماهنگى تازه اى در يكديگر آگاه مى شوند و چيزى نمى گذرد كه هر كدام هزار و يك عيب براى ديگرى مى شمارد و تمام صفحات دفترچه عيوب را از متن و حاشيه سياه مى كند!! اينجاست كه آقا آه سوزانى از دل بر مى كشد و مى گويد: چه كنم قسمت من اين بوده است، بازى سرنوشت مرا گرفتار چنين همسرى كرده و الان من كجا و اين كجا؟ راستى دست تقدير چه ها كه نمى كند ما كوچك تر از آن هستيم كه بتوانيم از دست سرنوشت فرار كنيم، «گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را»! «خانم» نيز مى گويد آه، از دست شانس و طالع بد اينكه از قديم و نديم گفته اند پيشانى بعضى سياه است درست گفته اند، دليلش اين است آن همه خواستگار خوب، انسان با شرافت، از خانواده هاى اصيل و نجيب و شريف براى من آمدند كه هر كدام در ملك خود پادشاهى بودند اما دست رد به سينه همه زدم، ولى بخت سياه و بازى سرنوشت مرا گرفتار اين ديو آدم نما و اين جوان جعنلق بى همه چيز كرد راستى خوب گفته اند.
گليم بخت كسى را كه بافتند سياه *** به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد!
در حالى كه تمام اين بدبختى ها مولود «حماقت اختيارى» خودشان بوده، كه با چشم خود سرانجام اين عشق هاى نافرجام را نديده بودند و در كارى كه هيچ تجربه نداشتند و نخستين بار در زندگيشان بود بدون كمترين مطالعه، مشورت و حتى به طور اخفاء با آن دستپاچگى انجام داده اند و از اين نمونه در مسائل سياسى، تجارى، تحصيلى ازدواج و همه چيز فراوان است.
3- عامل ديگر روانى كه به افسانه سرنوشت قوت بخشيده، عدم اطلاع بسيارى از مردم از علل پديده هاى اجتماعى است، آنها براى اينكه به خودشان زحمت فكر و مطالعه را ندهند و روح جستجوگر خويش را در برابر تقاضاى پاسخ به علل حوادث راضى سازند، افسانه سرنوشت را پيش مى كشند و مى گويند اگر مثلا لشگر مغول شرق و غرب جهان را در هم كوبيدند و ملتى كه ادعاى مقابله با بزرگترين ارتش هاى نيرومند جهان داشت در برابر يك قوم وحشى و فاقد هر گونه تاكتيك به زانو درآمد و ويران گشت و ذوب شد اين يك نوع تقدير و سرنوشت در تاريخ ملت ما بوده است. و هيچ فكر نمى كنند نقاط ضعف داخلى ما در آن روز چه بوده، به علاوه اين سيل لشكر وحشى يك مرتبه از زمين سبز نشدند، مسلماً تدارك كار آنها از مدت هاى طولانى قبل بوده كه اگر سردمداران وقت به هوش بودند مى توانستند اوضاع را پيش بينى كنند و از طريق مسالمت و مصالحه يا مبارزه و پيوستن به كشورهايى كه احساس چنان خطرى را مى كردند مقابل اين سيل را بگيرند.
يا اگر مسلمانان در اسپانيا، در آغاز چنان درخشيدند كه همه چشم ها را خيره كردند و سپس سقوط كردند كه همه چشم ها را گريان ساختند، به خاطر تقدير و سرنوشت و اقبال و طالع و نقل و انتقال قمر به عقرب و شمس به برج سرطان و جوزان و سنبله نبوده است، بلكه معلول تن پرورى ها، هوس رانيها و فراموش كاريهاى زمامداران و نسل غافل و بى خبر مسلمانش بوده است. منتهى چون كاوش درباره اين عوامل كار آسانى نيست و همه كس حوصله آن را ندارند، به اصطلاح «ميان بر» زده و كار را آسان مى كنند و مى گويند تا آن روز كه تقدير بود مسلمانان در اندلس حكومت كنند، حکومت كردند و آن روز كه تقدير واژگون شد آنها هم واژگون شدند!
4- طرز تفكر ماترياليستى نيز همانطور كه گفتيم يك نوع سرنوشت جبرى را در دل خود مى پروراند؛ زيرا هنگامى كه تحت تعليمات اين مكتب ما اصل جبر علت و معلول را به رسميت بشناسيم مفهومش اين است كه ساختمان مخصوص جسمى و روحى هر انسانى، به اضافه محيط و تعليم و تربيتش، براى او سرنوشتى ترسيم مى كند كه درست مانند قانون جاذبه و ساير قوانين طبيعى تخلف ناپذير است و هيچگونه اراده و اختيارى در كار نيست و آنچه به نام اراده مى بينيم آن هم نتيجه جبرى عوامل درونى هر كس است و طبق خاصيت علت و معلول به وجود مى آيد و گريزى از آن نيست.
تا اينجا سرچشمه هاى مختلف پيدايش سرنوشت را بررسى كرديم اكنون ببينيم آيا هيچ گونه دليلى براى سرنوشت به اين معنى داريم؟ به طور قطع در پاسخ اين سؤال بايد گفت: نه، بلكه اين شيطنت استعمار، يا ندانم كاريهاى خود ما، يا بى حوصلگى های ما در پى جوئى علل پديده ها و يا افكار نادرست ماترياليست هاست كه يك مسئله خرافى وحشتناكى كه در تعيين مسير اجتماعات و افراد فوق العاده مؤثر است و در همه جا عامل ركود و عقب افتادگى و گريز از واقعيت است پيش پاى او مى گذارد. در حقيقت سرنوشت (به اين معنى غلط) را بايد در رديف غول هاى افسانه اى و داستان هاى شاه پريان و اساطير رب النوع هاى یونان و مانند آن دانست. بهترين دليل بر رد چنين سرنوشتى وجدان آگاه و ناآگاه هر انسانى است؛ زيرا همه انسان ها بدون استثناء براى بهبود زندگى خود تلاش مى كنند (كم يا زياد) به طورى كه قانون نخستين زندگى انسان را تلاش و كوشش براى زندگى بهتر تشكيل مى دهد، به طورى كه انحراف از اين اصل تنها در موارد خاص و استثنايى است.
خوب، اگر سرنوشت واقعيت داشت، مى بايست هيچ كس دست به هيچ تلاشى نزند و همه در انتظار سرنوشت تعيين شده قبلى باشند. بيمار براى بهبود بيماريش تن به درمان و رژيم هاى سخت ندهد و قهرمانان ورزش براى پيروزى در مسابقه تمرين هاى طاقت فرسا نكنند و یا دانشجويان براى موفقيت در امتحانات اين همه درس نخوانند و بالاخره كارگران و بازرگانان و دانشمندان هيچ كدام براى رسيدن به مقصود خويش زحمتی بر خود هموار نكنند زيرا كه سرنوشت قطعى است و خودش به سراغ انسان مى آيد. اين مى رساند كه وجدان بشر، مسأله سرنوشت را به اين معنى، صد در صد رد مى كند و حتى آنها كه پس از شكست به سرنوشت پناه مى برند، به هنگام آغاز كار عملا آن را قبول ندارند. به علاوه اگر ما سرنوشت را بپذيريم ديگر حق نداريم هيچ كس حتى قاتلان و جانيان را به خاطر اعمالشان سرزنش كنيم زيرا كه سرنوشت شان بوده و راه فرار نداشته اند! ستون هاى انتقاد روزنامه ها، بحث هاى انتقادى از فرد و اجتماع همه بايد تعطيل گردد، چرا كه آنها جنگ با سرنوشت است و جنگ با سرنوشت نتيجه اى ندارد. شعله مبارزات آزادى بخش و جهادهاى پى گير براى كسب استقلال و آزادى همه بايد در جهان خاموش گردد زيرا كه تغيير نمى توان داد قضا را! تمام كسانى كه دست اندر كار امر تعليم و تربيتند حتماً پيش از قبول اين مسئوليت سرنوشت را مردود شناخته اند، وگرنه به تلاش بيهوده بر نمى خاستند. پيامبران بزرگ آسمانى روشنترين و ابتدايى ترين ماده تعليماتشان مسئله تكليف و مسئؤليت و وظيفه است كه با قبول سرنوشت هيچ گونه تناسبى ندارند. با قبول اصل دروغين سرنوشت همه تقديرنامه ها، تشويق نامه ها، مدال هاى افتخار همه بى اساس است و نيز همه دادگاه ها و كيفرها و مجازات ها ظالمانه و احمقانه است.
از همه گذشته، آنها كه عقيده به خدا دارند هيچ گاه نمى توانند چنين سرنوشتى را قبول كنند چراكه ظلم آشكار و فاحشى است، آيا مى توان باور كرد كسيكه مختصر منطق و عدالت داشته باشد ديگرى را از طريق سرنوشت مجبور به كارى كند و بعد او را مسئول بشناسد در حالى كه اگر مسئؤليتى باشد متوجه خود او است نه بنده بيچاره که مجبور به آن سرنوشت شومش است! و اگر كسى عقيده به خدا ندارد باز اين قدرمى فهمد كه ميان انسان و يك قطعه سنگ كه از آسمان به زمين سقوط مى كند، يا برگ درختانى كه در برابر نسيم مى لرزند فرق است، زيرا: ما هر چه را انكار كنيم اين حقيقت را نمى توانيم منكر شويم كه ميان موجودات زنده و بى جان يك فرق واضح وجود دارد كه اين دو جهان را از هم ممتاز مى كند نمى گوييم اينها حد مشترك ندارند، دارند، ولى يك وجه امتياز آشكار نيز ميان آنها هست يكى داراى نيروى مرموز و ناشناخته اى است كه نامش را «حيات» مى گذاريم و اثرش تغذيه و نمو و توليد مثل است در حالى كه ديگرى به كلى فاقد اينهاست.
سپس در ميان موجودات زنده مرز ديگرى مى بينيم به نام حس و حركت كه گياهان فاقد آن هستند و حيوانات دارند. و باز امتياز روشنى در ميان انسان و ساير حيوانات مشاهده مى كنيم زيرا كه او مى تواند بينديشد، فكر كند، تصميم بگيرد، خودسازى كند، مطالعه نمايد، ابتكار به خرج بدهد، گذشته و آينده را مورد بررسى قرار دهد و به تكامل خود بپردازد همه اينها نه در يك افق محدود و مخصوص به زندگى خود بلكه در يك مقياس وسيع و نامحدود و مربوط به همه انسان ها. اين امتياز در هيچ يك از حيوانات نيست و به همين دليل سرنوشت انسان به دست خود او سپرده شده و اين خود او است كه سرنوشت خويش را مى سازد اگر مايل باشد شوم و تاريك و اگر بخواهد زيبا و روشن! و به همين دليل همه او را «مسئول» در برابر كارهايش مى شناسند، نه گياهان و نه حيوانات را. با اين حال قبول مسأله سرنوشت درباره انسان مفهومى جز انكار همه تفاوت ها و امتيازهاى انسان بر حيوانات و گياهان و موجودات بى جان نخواهد داشت و اين با هيچ يك از اصول انسان شناسى سازگار نيست. بنابراين همه دلايل مى گويد سرنوشت هر كس به دست خود او سپرده شده است.(1)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.