پاسخ اجمالی:
بر خلاف آنچه بعضى فكر مى كنند، ندانستن هرگز مايه آرامش نيست؛ بلكه بيش از هر چيز وحشتناك و ترس آور و اضطراب انگيز است، چرا که جهل و نادانى همچون ظلمت است و ظلمت همواره هول انگيز بوده است. دانائى هر قدر كم باشد چراغ است و روشنائى و خاصيت نور آرام بخشى است همانطور كه اثر ظلمت وحشت و اضطراب است. و اگر برخی از مردم نادان در يك حالت بى تفاوتى شبيه آرامش بسر مى برند، به این خاطر است که آنها از نادانى خود هم بي خبرند، و به اصطلاح جهل مركب دارند.
پاسخ تفصیلی:
شاید برای برخی این سوال پیش آید كه اصولا چه لزومى دارد ما به خود زحمت بدهيم و فكر كنيم؟ و چرا بى جهت براى خود دردسر درست كنيم؟ مگر نه اين است كه عده اى اصلا زحمت فكر كردن درباره اين مسائل را بخود نمى دهند؟ بى خيال بدنيا مى آيند و بى خبر از جهان مى روند درست مانند يك گوسفند! آمدنشان بهر چه بود؟ از كجا آمده اند و به كجا مى روند؟ هيچكدام براى آنها معلوم نيست اصرارى هم ندارند كه معلوم باشد. آنها مى گويند: ما را با گذشته و آينده و مبدأ و منتها و آغاز و انجام چكار؟ تازه، چه كسى اينها را مي داند كه ما بدانيم؟
كس ندانست كه سر منزل مقصود كجاست *** اينقدر هست كه بانگ جرسى مى آيد!
و تازه گوش ما بدهكار اين «بانگ جرس» هم نيست، مي خواهد بانگى داشته باشد يا نداشته باشد.
زندگى براى آنها، مفهومى جز درك لذتهاى زود گذرى كه انسان تا به آنها نرسيده عطش سوزانى تمام ذرات وجودش را به التهاب مى آورد و به هنگام رسيدن به آنها يك حال «وازدگى» و نفرت و گاهى «وحشت!» از تو خالى بودن آنها به او دست مى دهد، ندارد. لذتهایی كه مانند بسيارى از تابلوهاى دورنما، دل انگيز و رؤيائى است، اما هنگامى كه به آن نزديك مى شويم قطعه پارچه خشن و بى ارزشى را مى بينيم كه رنگهاى پراكنده و ناصافى آنرا پوشانيده است!
ولى اين گونه افراد كه به گفته «هدايت» همگى دهانى هستند كه يك مشت روده بدنبال آن چسبيده و به دستگاه تناسلى شان ختم مى شود، امتياز روشنى بر حيوانات و جانوران ندارند كه آنها هم افتخارشان در همين ها خلاصه مى شود.
آيا هيچ آدم فهميده اى حاضر مى شود زندگى را تنها بخاطر اين چند كار تكرارى بى ارزش بپذيرد؟ من كه هيچ ترديدى ندارم اگر پيش از تولد، با من مشورت مى كردند كه آيا مايل هستى به دنيا بروى و در ميان انبوهى از مشكلات، چند روزى از اين لذتها بهره ببرى گيج بدنيا بيایی و گيج از دنيا بروى و ديگر هيچ؟ من بدون هيچگونه گفتگو «عدم» را بر چنين وجودى ترجيح مي دادم، بلكه به اين پيشنهاد «وجود» مى خنديدم.
تازه اگر قبول مى كردم براى همين زندگى كوتاه با آن همه مشكلاتش، باز قبل از هر چيز «آرامشى» مي خواستم آرى آرامش همان نقطه مبهمى است كه تمام خطوط تلاشها و كوششهاى ما، بالاخره به آن منتهى مى شود و يا لااقل بخاطر آن صورت مى گيرد.
اين آرامش، اين هدف اصلى تلاشها، اين گمشده نهائى كوچك و بزرگ، هرگز بدون فكر كردن و بكار انداختن انديشه براى ما ميسر نيست، زيرا: بر خلاف آنچه بعضى فكر مى كنند، «ندانستن هرگز مايه آرامش نيست» بلكه بيش از هر چيز وحشتناك و ترس آور و اضطراب انگيز است، جهل و نادانى همچون ظلمت است و ظلمت همواره هول انگيز بوده است.
«افراد نادان به كسانى مي مانند كه در بيانان بى انتهائى در شب تاريك وحشتزائى گرفتار شده اند، ابر سياهى بر ظلمت شب افزوده، و حوادث مبهم زندگى براى آنان بسان طوفان هولناك، و صاعقه، و رگبارهاى سيل آسائى است كه در اين بيابان هولناك آنان را تعقيب مى كند. اضطراب سر تا پاى آنها را فرا گرفته، نور خيره كننده برق زودگذر و بى وفا، و صداى غرش آمرانه رعد و صاعقه، لرزه بر اندامشان انداخته، نه راهى بسوى منزل مقصود پيداست و نه پناهگاهى براى حفظ جان».(1)
اما «دانائى» هر قدر كم باشد چراغ است و روشنائى و خاصيت نور آرامش بخشى است همانطور كه اثر ظلمت وحشت و اضطراب است، اصولا اگر مردم از تاريكى ها مى ترسند بخاطر همان ابهام آن است، اگر از مردگان وحشت دارند بخاطر ابهام وضع آنهاست، اگر از آينده خائف هستند آنهم معلول ابهام و جهل به آن مى باشد.
بنابراين «آرامش» جز در دانستن، و جز در يافتن پاسخ سؤالاتى كه در برابر مجهولات است، پيدا نمى شود و اگر مى بينيم پاره اى از مردم نادان در يك حالت بى تفاوتى شبيه آرامش بسر مى برند، و هيچ غمى ندارند، نبايد فراموش كنيم كه آنها از نادانى خود هم بي خبرند، و به اصطلاح «جهل مركب» دارند، آرامش آنان همچون آرامش گوسفندانى است كه با يك دسته علف آنها را به كشتارگاه مى برند، و در برابر چشم يكديگر سر مى برند و با خونسردى و بى تفاوتى به اين صحنه نگاه مى كنند؛ اين آرامش نيست اين حالتى شبيه بيهوشى و تخدير است. وگرنه كسانى كه از جهل و نادانى خود باخبرند، هرگز آرامش نخواهند داشت، و در دنياى تاريكى مملو از شبح هاى هولناك به سر مى برند و دلهره و اضطراب هميشه بر روان آنها سايه شوم و سنگينى مى افكند؛ بنابراين براى بدست آوردن آرامش روحى بايد فكر كنيم و باز هم فكر كنيم.
اصولا اگر بنا باشد ما انديشه نكنيم اين مغز را براى چه مى خواهيم؛ چرا اين بار سنگين را يك عمر بر شانه و دوش خود حمل مى كنيم؟ چه بهتر آنرا جدا كنيم و دور اندازيم! اگر من از دستم هرگز كار نكشم و يك عمر ساكت كنار بدن من آويزان باشد حمل اين بار سنگين بى مصرف از عقل و درايت دور است!
مى گويند اين عقل و انديشه براى خاطر آن به من داده شد كه بيشتر از اين زندگى لذت ببرم، بهتر بخورم، بهتر بپوشم، بهتر آميزش جنسى داشته باشم؟ اين حرف نيز باور كردنى نيست؛ زيرا اين همه عقلى كه بشر دارد راستى براى چنان هدف كوچك و پستى بسيار زياد است. این سخن به اين مى ماند كه يك نيروى عظيم اتمى را در اختيار كودكى براى بكار انداختن «روروك» او بگذارند.
پس روى هر حسابى باشد، موظفم فكر كنم، در آغاز و انجام آفرينش، در هدف زندگى، در آينده و گذشته، در حيات و مرگ در سرنوشت و در همه چيز. آرى من قبل از هر چيز موظفم فكر كنم!(2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.