پاسخ اجمالی:
درقرآن کریم به آفات کسب معرفت و شناخت و انحراف تدريجى انسان از نخستين مرحله تا آخرين مرحله اشاره شده است؛ گاه سخن از عوامل بيرونى مانند تزيين شيطان مى كند؛ گاه سخن از انحراف دل و فكر است؛ گاه پرده هايى بر دل مى افتد؛ گاه مُهر بر دل مى زند و نقش ثابت به خود مى گيرد؛ گاه از اين هم فراتر مى رود و چشم و گوش نيز زير پرده ها قرار مى گيرد؛ گاه قفل هاى محكم بر دل مى زند؛ گاه به مرحله نابينايى مطلق مى رسد؛ سرانجام هويت انسانى را از او گرفته و تا مرحله چارپايان و از آن پايين تر تنزل مى دهد.
پاسخ تفصیلی:
درقرآن کریم به زیبایی به آفات کسب معرفت و شناخت و انحراف تدريجى انسان از نخستين مرحله تا آخرين مرحله اشاره شده است؛ نخست در سوره فاطر و انعام، سخن از تزيين اعمال آدمى است. اين تزيين گاهى به وسيله شيطان صورت مى گيرد و گاه به وسيله ذهنيات خود انسان يا هر عامل ديگر. همان گونه که در سوره انعام مى فرمايد: «آيا كسى كه زشتى عملش براى او آراسته شده و آن را زيبا مى بيند، [همانند كسى است كه واقع را مى يابد؟!]...».، مسلّم است نفر اوّل به سوى پرتگاه پيش مى رود، در حالى كه نفر دوّم، در صراط مستقيم الهى است، و اگر كار بدى از او سر زده فوراً به فكر توبه و بازگشت و جبران خواهد بود.
و اضافه مى كند كه نخست قلب انسان سخت و انعطاف ناپذير مى شود و به دنبال آن، آماده براى پذيرش وسوسه هاى شيطانى و زشتى ها كه در لباس زيبايى ها نمايان شده است مى شود، و اين جا است كه مى بينيم گروهى از مردم نه تنها از اعمال زشت خود، ناراحت نيستند؛ بلكه گاه به آن افتخار و مباهات مى كنند و اصرار در منطقى و مفيد بودن آن نيز دارند.
همين معنا در داستان برادران يوسف(عليه السلام) آمده است، هنگامى كه يوسف(عليه السلام) را در چاه افكندند و پيراهن او را با خونى دروغين آغشته كرده براى پدر آوردند و مدّعى بودند گرگ يوسف(عليه السلام) را خورده و ما در گفتار خود صادقيم. پدر پير روشن ضمير به آنها گفت: «بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْراً» (1)؛ (نفس [سركش] شما اين كار زشت را براى تان زينت داده).
يعنى شما خيال مى كنيد با اين جنايت بزرگ كار صحيحى انجام داده ايد، و با فقدان يوسف(عليه السلام) جاى او را در قلب پدر خواهيد گرفت و يوسف(عليه السلام) براى هميشه از بين خواهد رفت؛ غافل از اين كه با دست خود مقدّمات عزّت و سلطنت او را فراهم مى سازيد، و جاى او نيز در قلب پدر براى هميشه خالى خواهد ماند تا بار ديگر گمشده پيدا شود.
جالب اين كه در آيات قرآن گاه اين تزيين به شيطان نسبت داده شده و گاه به نفس و گاه به صورت فعل مجهول آمده و گاه به خداوند نسبت داده شده است؛ مانند: «إِنَّ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ زَيَّنَّا لَهُمْ أَعْمَالَهُمْ» (2)؛ (كسانى كه به آخرت ايمان ندارند، اعمال [بد] شان را براى آنان زينت مى دهيم) و اينها در واقع همه به يك چيز باز مى گردد. مقدمات كار از خود انسان شروع مى شود و شيطان به آن دامن مى زند و از آن جا كه خداوند مسبب الاسباب و آفريننده اين علت و معلول ها است نتيجه فعل نيز به او نسبت داده مى شود. حكمت او نيز ايجاب مى كند كه چنين افرادى به چنان سرنوشتى گرفتار شوند و چه دردناك است حال كسى كه زشتى ها در نظرش زيبايى جلوه كند.
در سوره آل عمران نیز سخن از نخستين مراحل انحراف قلب است، و بعد از آن كه آيات قرآن را به «محكمات»؛ (آياتى كه مفاهيم آن كاملا روشن است) و «متشابهات»؛ (آياتى كه معناى آن پيچيده است) تقسيم مى كند و مى فرمايد: «راسخان در علم و دانش به همه اين آيات ايمان مى آورند [و آيات متشابه را به كمك آيات محكم تفسير مى كنند] اما آنها كه در قلوبشان انحراف است، به دنبال آيات متشابه اند، تا فتنه انگيزى كنند».
آنها هميشه براى توجيه مقاصد سوء خود دست به دامن آيات متشابه با تفسيرهاى انحرافى مى زنند، و به همين دليل بسيارى از منافقان و صاحبان بدعت و پيروان مكتب هاى انحرافى در محيط هايى كه مردمِ مخلص به آيات قرآن ايمان كامل دارند از اين اعتقاد پاك سوء استفاده كرده و به كمك تفسير به رأى با آيات متشابه بدعت هاى خود را توجيه مى كنند. به تعبير ديگر چون قلب و فكرشان منحرف است آيات را هم منحرف مى بينند؛ درست همچون آيينه كج و معوّجى كه تصويرها را كج و معوّج نشان مى دهد.
علاوه بر این در سوره مطففین مسأله زنگار دل ها مطرح است؛ گرد و غبارى كه از اعمال گناه آلود بر دل نشسته، و بر اثر مرور زمان متراكم و متحجر شده، و همچون زنگارى سراسر قلب را مى پوشاند. مى فرمايد: «چنين نيست كه آنها مى پندارند بلكه اعمال شان چون زنگارى بر دل هاى شان نشسته است [و تعجّب نيست اگر نتوانند چهره حقيقت را ببينند و تشخيص دهند».
همچنین در سوره حج سخن از تشديد اين حالت و تبديل آن به يك بيمارى درونى است، و پس از اشاره به القائات و وسوسه هاى شياطين حتى در برابر انبياء و فرستادگان الهى، مى فرمايد: «هدف اين بود كه خداوند القائات شيطان را آزمونى قرار دهد براى آنها كه در دلهايشان بيمارى است».
آرى اين دل هاى بيمار كه طعم لذّت بخش حقيقت به خاطر بيمارى دركامشان تلخ است و تلخى ها شيرين، آماده وسوسه هاى شيطان اند.
جالب اين كه در دوازده آيه از آيات قرآن جمله «فِى قُلُوبِهِمْ مَّرَضٌ» يا «فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ» آمده است و اين تكرار دليل بر اهميّتى است كه قرآن به اين معنا مى دهد، و قابل توجّه اين كه غالب اين آيات درباره منافقان است، و در چندين آيه از اين دوازده آيه تصريح به نام منافقان شده.(3)
ولى در كمى از اين آيات نيز اين «مرض» به معناى شهوات سركش و تمايلات هوس آلود است چنانكه در سوره احزاب آيه 32، همسران پيغمبر را مخاطب ساخته مى فرمايد: «فَلاَ تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِى فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ» ؛ (پس به گونه اى هوس انگيز سخن نگوييد كه بيمار دلان در شما طمع كنند).
به هر حال از اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه علاوه بر بيمارى جسم، نوعى ديگر از بيمارى عارض انسان مى شود كه بيمارى روح و دل است. اين بيمارى كه گاه بر اثر نفاق و گاه بر اثر هوا و هوس هاى سركش پيدا مى شود؛ ذائقه روح آدمى را به كلّى دگرگون مى كند، همان گونه كه در بسيارى از بيماران جسمى مى بينيم كه از غذاهاى شيرين و لذيذ متنفرند و گاه اظهار علاقه به غذاهاى تنفّرانگيز مى كنند.
چنين افرادى مسلّماً قادر به درك حقايق نيستند و از معارف صحيح و راستين محجوب و بيگانه اند.
و اسف انگيزتر اين كه هر قدر به راه خود ادامه مى دهند اين مرض تشديد مى شود؛ گاه در مرحله شك اند ولى كم كم به انكار مى رسند، و از انكار فراتر رفته به استهزا و مخالفت با حق مى رسند. قرآن مى گويد: «فِى قُلُوبِهِمْ مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللهُ مَرَضاً وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمُ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ» (4)؛ (در دلهاى آنان يك نوع بيمارى است؛ خداوند بر بيمارى آنان افزوده؛ و به خاطر دروغهايى كه مى گفتند، عذاب دردناكى در انتظار آنها است).
در سوره اسراء نیز سخن از پوشش ها و پرده هاى گوناگونى است كه بر دل مى افتد، نه يك پرده كه پرده ها. مى فرمايد: «و بر دلهايشان [به سبب بى ايمانى و لجاجت] پوششهايى مى نهيم، تا آن را نفهمند؛ و در گوشهايشان سنگينى قرار مى دهيم».
بعضى از مفسّرين گفته اند تعبير به «اَكِنَّه» دلالت بر پرده هاى متعدّد و زياد دارد.(5) بدون شك گوش ظاهر آنها سنگين نيست، بلكه گوش جانشان سنگين مى شود و حرف هاى حق را نمى شنوند، همچنين پرده بر قلبى كه وسيله گردش خون در بدن است نمى افتد؛ بلكه بر عقل و روح آنها مى افتد.
ولى اين سؤال پيش مى آيد كه آيا ممكن است خداوند پرده بر قلب و سنگينى در گوش جان كسى بيفكند تا حق را نشنود و درك نكند؟
بسيارى از مفسّران در پاسخ اين سؤال گرفتار اشكال شده اند. گاه گفته اند اين يك معجزه بود كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از ديدگان دشمنان لجوج مستور مى ماند و سخنان او را نمى شنيدند، تا مزاحم حضرتش نشوند و او را آزار ندهند، و گاه گفته اند خداوند الطاف اش را از اين گونه افراد بر مى گرفت، و آنها را به حال خود وا مى گذاشت و اين است معناى پرده افكندن بر دل ها و سنگينى در گوش آنها.
ولى ظاهر اين است كه معناى اين آيه كه نظائر فراوانى در قرآن دارد چيز ديگرى است. در حقيقت اين مجازاتى است كه خداوند براى افراد لجوج و متعصّب و خودخواه و مغرور و آلوده گناه قرار داده، يا به تعبير ديگر اين محروم ماندن از درك حقيقت نتيجه آن صفات شوم و آن افعال زشت است. خداوند اين خاصيّت را در اين اعمال آفريده، درست همانند خاصيتى كه در سم كشنده آفريده است، هرگاه انسان آگاهانه سم كشنده اى بخورد يا خود را در آتش بيفكند خالق آتش و سم مورد ايراد و ملامت نيست؛ بايد چنين شخصى را مورد سرزنش قرار داد كه چرا چنين كرده است.
در سوره بقره از زبان يهود نقل مى كند كه [آنها از روى استهزا] به پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) [يا انبياى ديگر] گفتند: «دل هاى ما در غلاف است؛ و ما از گفته تو چيزى نمى فهميم». قرآن در پايان اين آيه مى فرمايد: «بَلْ لَعَنَهُمْ اللهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلا مَا يُؤْمِنُونَ» ؛ (آرى همين طور است خداوند آنها را به خاطر كفرشان، از رحمت خود دور ساخته و كمتر ايمان مى آورند).
ممكن است تعبير به «غِلاف» مفهومى بالاتر از مفهوم «اَكِنَّه»؛ (پرده ها) داشته باشد؛ چرا كه «غلاف» از تمام اطراف چيزى را مى پوشاند در حالى كه پرده ممكن است تنها از يك طرف مانع مشاهده گردد. يا به تعبير ديگر: گاه مانع شناخت تنها از يك سو حاصل مى شود، مثلا تنها مسائل فطرى يا مسائل عقلى از كار مى افتد، ولى گاه مى شود كه از تمام جهات پرده بر روى منابع معرفت و شناخت مى افتد، و تمام ادراكات انسانى در غلافى فرو مى رود.
آرى چنين است: هر قدر انسان آلوده تر و فاسدتر شود قلب و روح او از مشاهده حقايق دورتر و محروم تر مى گردد.
در سوره توبه [آیه 87] و اعراف [آیه 100] سخن از مُهر نهادن بر دل ها است كه سبب مى شود واقعيت ها را درك نكنند؛ در آيه هشتم مى فرمايد: «فَهُمْ لاَ يَسْمَعُونَ» ؛ (آنها نمى شنوند) و در آيه نهم «فَهُمْ لاَ يَفْقَهُونَ» ؛ (آنها نمى فهمند)، و چون منظور شنيدن با گوش جان است هر دو يك معنا مى دهد.
اين مرحله اى است شديدتر، نخست پرده بر دل مى افتد، سپس در غلافى فرو مى رود، و سرانجام براى اين كه هيچ كس نتواند در آن نفوذ كند آن را به اصطلاح مُهر و موم مى كنند؛ همان گونه كه قبلا در شرح مفردات آيات بيان شد.
البتّه آنها بى جهت گرفتار اين سرنوشت نكبت بار نشده اند؛ آيات قبل مى فرمايد: «و هنگامى، كه سوره اى نازل شود [و به آنان دستور دهد] كه: به خدا ايمان بياوريد، و همراه پيامبرش جهاد كنيد افرادى از آنها (گروه منافقان) كه توانائى.[بر جهاد] دارند، از تو اجازه مى خواهند و مى گويند: بگذار ما با افراد ناتوان [و آنها كه از جهاد معافند] باشيم. ـ [آرى] آنها راضى شدند كه با واماندگان [و افراد ناتوان] باشند؛ و بردلهايشان مهر نهاده شد».
در آيه ديگر مى فرمايد آنها با اين كه وضع پيشينيان را ديدند كه چگونه به خاطر گناهانشان گرفتار عذاب الهى گشتند؛ با اين حال بيدار نشدند. البتّه بر چنين دل هايى مهر نهاده مى شود.
جالب اين كه در يك جا (آيه هشتم) مى فرمايد: «و بر دل هايشان مهر مى نهيم»، و در جاى ديگر (آيه نهم) مى فرمايد: «و بر دل هاى آنها مهر نهاده شده»، اشاره به اين كه اين نتيجه اعمال زشت و رفتار سوء آنها است.
بعضى از مفسّران گفته اند منظور از «طبع» در اين گونه آيات همان نقشى است كه بر سكّه مى زنند كه نقشى است پايدار و باقى و با دوام، و به اين آسانى دگرگون نمى شود.(6) سكه هاى قلب آنها نيز نقش كفر و نفاق و گناه به خود گرفته و به اين آسانى دگرگون نخواهد شد.
علاوه بر این در سوره بقره و جاثیه سخن از «ختم» است و «ختم» به معناى خاتمه دادن و پايان دادن به چيزى است؛ و از آن جا كه نامه ها را در پايان مُهر مى كنند اين واژه به معناى مُهر نهادن نيز آمده است، - مهر نهادن به معناى بستن چيزى و آن را مهر و موم كردن به طورى كه كسى نتواند آن را باز كند، - و منظور از آيات فوق كه مى فرمايد: «خدا بر دل ها و گوش هاى آنان مهر نهاده؛ و بر چشم هايشان پرده اى افكنده شده» اين است كه حسّ تشخيص را بر اثر اعمالشان به كلّى از آنها مى گيرد به گونه اى كه حق از باطل و و نيك را از بد تشخيص نمى دهند؛ و لذا در آيه قبل از آن مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَوَآءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ» (7)؛ (كسانى كه كافر شدند، براى آنان يكسان است كه آنان را [از عذاب الهى] بيم دهى يا ندهى ايمان نخواهند آورد).
مسلّماً اين درباره همه كفّار نيست؛ بلكه منظور آن جمعيّت لجوج و متعصّبى است كه با حق دشمنى و عناد دارند، و آن چنان آلوده گناه و ظلم و فساد شده اند كه قلبشان به كلّى ظلمانى و تاريك گشته است؛ وگرنه كار پيامبر انذار و بشارت و هدايت منحرفان و كافران است.
قابل توجّه اين كه در اين آيات تنها سخن از مهر نهادن بر قلب نيست؛ بلكه مى گويد: چشم ها و گوش ها نيز به همين سرنوشت گرفتار مى شوند. اشاره به اين كه نه تنها ادراكات عقلى آنها از كار مى افتد؛ بلكه آنچه را با حس مى بينند يا مى شنوند چنان بى اثر است كه گويى نديده اند و نشنيده اند؛ و مى دانيم عمده علوم انسان ها از اين دو راه حاصل مى شود، حتى حقانيّت وحى و دعوت انبياء را نيز از اين دو راه پيدا مى كند، و با از كار افتادن اين دو وسيله بزرگ، راه هاى هدايت و نجات به روى آنان كاملا بسته مى شود، و اين چيزى است كه خودشان خواسته اند، و آتشى است كه خود افروخته اند، و هرگز مستلزم جبر نيست آن چنانكه بعضى از بى خبران پنداشته اند.
همين معنا در مورد «طبع» در بعضى از آيات قرآن آمده است؛ آن جا كه مى فرمايد: «أُوْلَئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَسَمْعِهِمْ وَأَبْصَارِهِمْ» (8)؛ (آنها كسانى هستند كه [بر اثر فزونى گناه] خدا بر دلها و گوش وچشمانشان مُهر نهاده؛ [به همين دليل نمى فهمند] و غافلان [واقعى] همانها هستند).
آيات قبل از آن نيز نشان مى دهد كه اين درباره همه كفّار نيست؛ بلكه براى كسانى است كه سينه خود را براى پذيرش كفر گشوده اند و با تمام توان به استقبال آن رفته اند: «وَلَكِنْ مَّنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً ...» .(9)
همچنین در سوره محمد سخن از قفل هايى است كه بر دل ها نهاده مى شود، قفل هايى كه گاه تأثير آن از مُهرها بيشتر است(10) مى فرمايد: «آيا آنها در قرآن تدبر نمى كنند، يا بر دلهايشان قفل هايى نهاده شده است؟!» يعنى آيات قرآن آن چنان است كه اگر كمترين روزنه اى از قلب و عقل انسان باز باشد در آن نفوذ مى كند. منطق قرآن، بيان جذاب و شيرين قرآن، تحليل هاى عميق و دقيق قرآن و آن نور و روشنايى مخصوص قرآن، هر دلى را كه آمادگى داشته باشد تحت تأثير و سيطره خود قرار مى دهد، و آنها كه مى شنوند و تكان نمى خورند كمترين آمادگى براى پذيرش حق ندارند.
«اقفال» جمع «قُفل» در اصل از مادّه «قُفول» به معناى بازگشت كردن است؛ و از آن جا كه وقتى در را ببندند و بر آن قفل زنند هركس بيايد از آن جا باز مى گردد اين واژه به قفل معمولى اطلاق شده است.
تعبير به «اقفال» به صورت صيغه جمع شايد اشاره به اين باشد كه تنها يك قفل بر دل نمى خورد؛ گاهى چندين قفل پى در پى بر آن مى خورد كه اگر يكى هم گشوده شود وجود بقيّه قفل ها اجازه باز شدن درهاى قلب را نمى دهد، و اين در حقيقت مرحله بالاترى از محروميت درك حقايق است.
اين نكته نيز قابل ذكر است كه «قلوب» را به آنها اضافه نمى كند؛ بلكه آن را به صورت نكره آورده است، اشاره به اين كه اين چنين دلى به هيچ كار نمى آيد گويى دل آنها نيست؛ و عجيب تر اين كه «اقفال» را به «قلوب» اضافه مى كند گويى آن چنان دل ها سزاوار آن چنان قفل هايند، و اين قفل ها مال آنها است و مخصوص آنها.
در سوره حج نیز تعبير تكان دهنده ديگرى به چشم مى خورد، مى فرمايد: «چشم هاى ظاهر نابينا نمى شود: بلكه دل هايى كه در سينه ها است كور مى شود». يعنى اگر چشم ظاهر نابينا گردد غمى نيست، بلكه عقل بيدار مى تواند جانشين آن گردد. بدبختى و بيچارگى آن روز است كه چشم دل نابينا شود؛ اين كور دلى بزرگترين مانع درك حقيقت است، و آن چيزى است كه به دست خود انسان فراهم مى گردد زيرا تجربه نشان داده است اگر انسان مدّت زيادى در تاريكى بماند يا چشم را محكم ببندد حس بينايى خود را تدريجاً از دست خواهد داد. همچنين كسانى كه چشم دل را از ديدن حقايق فرو مى بندند و مدّت مديدى در ظلمات جهل و خودخواهى و غرور و گناه فرو مى روند بينايى دل را از دست مى دهند!
بعضى ايراد مى كنند آن قلبى كه درون سينه است نمى تواند به معناى روح و عقل باشد؛ آن همان قطعه گوشتى است كه مأمور رسانيدن خون به تمام اعضاى بدن است. ولى با توجّه به يك نكته پاسخ اين سؤال روشن مى شود كه يكى از معانى «صدر» ذات و سرشت انسان است؛ بنابراين «الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ» اشاره به درك و عقلى است كه در سرشت آدمى به وديعت نهاده شده.
اضافه بر اين، قلب نخستين عضوى از بدن انسان است كه عواطف و ادراكات و احساسات در آن منعكس مى شود. يك تصميم مهم، يك حالت خشم شديد، يك احساس دوستى و محبّت قوى، فوراً ضربان قلب را دگرگون مى سازد و اگر همين قلب ظاهرى كنايه از عقل باشد به خاطر ارتباط نزديك آن با روح و جان است.(11)
در سوره اعراف آخرين آيه مورد بحث آخرين مرحله محروميت از معرفت به حدّ نهايى مى رسد، و عقل و فطرت و چشم و گوش به كلّى از كار مى افتد، آن چنانكه انسان تا سرحد چهارپايان؛ بلكه پايين تر، سقوط مى كند.
اين آيه اشاره به گروهى از جهنميان، كه گويى براى دوزخ آفريده شده اند، كرده؛ مى فرمايد: «آنها دل ها (عقل هايى) دارند كه با آن نمى فهمند؛ و چشمانى كه با آن نمى بينند؛ و گوش هايى كه با آن نمى شنوند» مسلّماً با اين وضع امتياز خود را بر حيوانات از دست داده اند؛ و لذا مى افزايد: «آنها همچون چهارپايان اند» و از آن جا كه چهارپايان فاقد استعدادهاى انسانى هستند؛ ولى اين گروه با داشتن امكانات به چنان سرنوشتى گرفتار شده اند باز مى افزايد: «بلكه گمراه تر! اينان همان غافلانند [چون امكان هدايت دارند و بهره نمى گيرد!]».
به اين ترتيب آنها هويّت انسانى خود را از دست مى دهند، و راه هاى بازگشت را به روى خود مى بندند، از اوج آسمان سعادت به حضيض بدبختى و نكبت سقوط مى كنند و تمام درهاى معارف به روى آنان بسته مى شود. اين سرنوشتى است كه آنها با دست خود و با اعمال خود براى خويش فراهم ساخته اند.
آيات چهارده گانه فوق كه نمونه هاى آن در قرآن فراوان است، و ما به خاطر ويژگى هايى كه در اين آيات بود آنها را براى اين بحث برگزيديم، در مجموع اين حقيقت را به روشنى ثابت مى كند كه منابع معرفت انسان مخصوصاً عقل و فطرت و احساس ممكن است گرفتار آفاتى گردد كه گاه خفيف و گاه شديد است و گاه آنچنان آفت چيره شود كه آدمى را در ظلمت جهل كامل فرو مى برد به گونه اى كه روشن ترين حقايق حسّى را نيز نتواند درك كند.
سعى ما بر اين بود كه اين انحراف تدريجى را از نخستين مرحله تا آخرين مرحله همگام با آيات قرآن تعقيب كنيم. ما اصرار نداريم كه ترتيب طبيعى عيناً همان است كه در ترتيب آيات فوق آمده است، ولى مى گوييم اين آيات مى تواند نفوذ آفات فوق را در تمام مراحل نشان دهد.
چقدر زيبا است تعبيرات قرآن در اين زمينه، و چقدر حساب شده است!
گاه سخن از عوامل بيرونى مانند تزيين شيطان مى كند.
گاه سخن از انحراف دل و فكر است.
گاه به مرحله زنگار مى رسد.
گاه اين انحراف شكل يك بيمارى و مرض مزمن به خود مى گيرد.
گاه پرده هايى بر دل مى افتد.
گاه قلب به كلّى در غلافى فرو مى رود.
گاه مُهر بر دل مى زند و نقش ثابت به خود مى گيرد.
گاه آن را در محفظه اى قرار مى دهد و مُهر و موم مى كند.
گاه از اين هم فراتر مى رود و چشم و گوش نيز زير پرده ها قرار مى گيرد.
گاه قفل هاى محكم بر دل مى زند.
گاه به مرحله نابينايى مطلق مى رسد.
سرانجام هويت انسانى را از او مى گيرد، و تا مرحله چارپايان و از آن پايين تر سقوط اش مى دهد.
اين بحث را با حديثى از امام صادق(عليه السلام) پايان مى دهيم. فرمود: «اِنَّ لَكَ قَلْباً وَ مَسامِعَ واِنَّ اللهَ اِذا أَرادَ أَنْ يَهْدِىَ عَبْداً فَتَحَ مَسامِعَ قَلْبِهِ، وَ اِذا أَرادَ بِهِ غَيْرَ ذلِكَ خَتَمَ مَسامِعَ قَلْبِهِ فَلا يَصْلَحُ أبَداً وَ هُؤ قَوْلُ اللهِ عَزَّوَجَلَّ «أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا»»(12)؛ (براى تو قلبى است و گوش هايى [كه راه نفوذ قلب تو است] و خداوند هرگاه بخواهد بنده اى را [به خاطر تقوا و جهادش] هدايت كند گوش هاى قلبش را مى گشايد، و هنگامى كه غير از اين را بخواهد بر گوش هاى دلش مهر مى نهد، به طورى كه هرگز اصلاح نخواهد شد، و اين است معناى سخن خداوند: «أَمْ عَلَى قُلُوب أَقْفَالُهَا» ).(13)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.