پاسخ اجمالی:
امام حسین(ع) ابتدا به صورت تن به تن به مبارزه با سپاه کوفه رفتند و بسیاری از نام آوران آن سپاه را به درک واصل کردند. پس از آن بود که سپاه کوفه به دستور عمربن سعد به طرز ناجوانمردانه ای حضرت را از هر سو محاصره و ایشان را آماج نیزه ها و تیرهای خود قرار داد تا حضرت از اسب به زمین افتاد. در قتلگاه نیز تعدادی از سپاهیان کوفه به حضرت حمله کردند و جراحاتی را بر بدن مطهرشان وارد کردند. سرانجام شمر بن ذی الجوشن و در نقلی دیگر سنان بن انس سر مطهر حضرت سیدالشهدا را از تن جدا کرد.
پاسخ تفصیلی:
امام(عليه السلام) به ميدان آمد و مبارز طلبيد، هر كس از پهلوانان سپاه دشمن پيش آمد او را به خاك افكند، تا آنجا كه بسيارى از آنان را به هلاكت رساند آنگاه به ميمنه (به جانب راست سپاه) حمله كرد و فرمود: «اَلْمَوْتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعارِ»؛ (مرگ بهتر از زندگى ننگين است). سپس به ميسره (جانب چپ سپاه) يورش برد و فرمود:
«أَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِىِّ *** آلَيْتُ أَنْ لا أَنْثَني
أَحْمي عِيالاتِ أَبي *** أَمْضي عَلى دينِ النَّبِىِّ»
(منم حسين بن على(عليه السلام)، سوگند ياد كردم كه [در برابر دشمن] سر فرود نياورم، از خاندان پدرم حمايت مى كنم و بر دين پيامبر رهسپارم!). (1)
امام(عليه السلام) به هر سو يورش می برد و گروه عظيمى را به خاك می افكند.
عمر سعد فرياد برآورد: «آيا مى دانيد با چه كس مى جنگيد؟ او فرزند همان دلاور ميدان ها و قهرمانان عرب است، از هر سو به وى هجوم آوريد».
سپاه دشمن از هر طرف به سوى امام(عليه السلام) حمله ور شدند و امام در جستجوى آب به سوى فرات رفت ولى سپاهيان همگى هجوم آوردند و مانع شدند. (2)
آنگاه مردى از سپاه دشمن به نام «ابوالحتوف جعفى» تيرى به سوى امام رها كرد. تير به پيشانى امام اصابت كرد. آن را بيرون كشيد، خون بر چهره و محاسن امام جارى شد، عرض كرد:
«اَللّهُمَّ إِنَّكَ تَرى ما أَنَا فيهِ مِنْ عِبادِكَ هؤُلاءِ الْعُصاةِ، اَللّهُمَّ أَحِصَّهُمْ عَدَداً، وَ اقْتُلْهُمْ بَدَداً، وَ لا تَذَرْ عَلى وَجْهِ الاَْرْضِ مِنْهُمْ أَحَداً، وَ لا تَغْفِرْ لَهُمْ أَبَداً»؛ (خدايا! تو شاهدى كه از اين مردم سركش به من چه مى رسد. خدايا! جمعيّت آنان را اندك كن و آنان را با بيچارگى و بدبختى بميران، و از آنان كسى را بر روى زمين مگذار و هرگز آنان را نيامرز!).
امام(عليه السلام) فرمود: «يُلْقي بَأْسُكُمْ بَيْنَكُمْ وَ يَسْفِكُ دِماءَكُمْ، ثُمَّ يَصُبُّ عَلَيْكُمُ الْعَذابَ الاَْليمَ»؛ (نزاع و اختلاف در ميانتان مى افكند و خونتان را مى ريزد آنگاه شما را به عذاب دردناك گرفتار مى سازد).
امام(عليه السلام) همچنان مى جنگيد تا آن كه زخم هاى بسيارى بر بدن مباركش وارد شد. (3)
در روايتى آمده است: هنگامى كه دشمنان، امام را آماج تيرها قرار دادند تير به گلوى امام اصابت كرد و فرمود:
«بِسْمِ اللّهِ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ، وَ هذا قَتيلٌ في رِضَى اللّهِ»؛ (به نام خداوند و هيچ حركت و نيرويى جز از جانب خدا نيست و اين شهيدى است در راه رضاى خدا!). (4)
امام(عليه السلام) خسته شده بود، خواست اندكى بياسايد كه ناگاه سنگى آمد و به پيشانى امام رسيد، خون جارى شد. امام دامن پيراهنش را بالا زد تا خون از چهره اش پاك كند كه تير سه شعبه مسمومى آمد و به سينه امام(عليه السلام) فرو نشست. امام (دعاى قربانى خواند و) فرمود:
«بِسْمِ اللّهِ وَ بِاللّهِ وَ عَلى مِلِّةِ رَسُولِ اللّهِ»؛ (به نام خدا و به يارى خدا و بر آيين رسول خدا).
آنگاه سرش را به آسمان بلند كرد و عرض كرد: «إِلهي إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقْتُلُونَ رَجُلا لَيْسَ عَلى وَجْهِ الاَْرْضِ اِبْنُ نَبِىٍّ غَيْرَهُ»؛ (خداى من! تو آگاهى كه اينان كسى را مى كشند كه در روى زمين پسر پيامبرى جز وى نيست).
سپس تير را بيرون كشيد. خون همچون ناودان جارى شد. دستش را بر محلّ زخم گذاشت،چون از خون پر شد آن را به آسمان پاشيد و قطره اى از آن به زمين بازنگشت!
بار ديگر دست را از خون پر كرد و آن را به سر و صورت كشيد و فرمود:
«هكَذا وَاللّهِ أَكُونُ حَتّى أَلْقى جَدّي رَسُولَ اللّهِ وَ أَنَا مَخْضُوبٌ بِدَمي، وَ أَقُولُ: يا رَسُولَ اللّهِ قَتَلَني فُلانٌ وَ فُلانٌ»؛ (آرى، به خدا سوگند! مى خواهم با همين چهره خونين به ديدار جدّم رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بروم و بگويم: اى رسول خدا فلان و فلان مرا شهيد كردند). (5)
به نقل دیگر امام(عليه السلام) بر اثر زخم هاى فراوان از اسب به زمين افتاد، ولى برخاست. خواهرش زينب(عليها السلام) از خيمه ها بيرون آمد و با ناله اى جانسوز مى گفت: «لَيْتَ السَّماءُ إِنْطَبَقَتْ عَلَى الاَْرْضِ»؛ (كاش آسمان بر زمين فرو مى افتاد). عمر بن سعد را ديد كه نزديك امام(عليه السلام) ايستاده است. فرمود: «أَيُقْتَلُ اَبُوعَبْدِاللهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ»؛ (اى عمر بن سعد! اباعبدالله(عليه السلام) را شهيد مى كنند و تو نظاره مى كنى؟!).
اشك از ديدگان عمر سعد (ديدند) جارى شد و صورتش را برگرداند و چيزى نگفت. (6)
حضرت زينب(عليها السلام) فرياد زد: «وَيْلَكُمْ، أما فِيكُمْ مُسْلِمٌ»؛ (واى بر شما! آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟!).
سكوت مرگبارى همه را فرا گرفته بود و كسى پاسخى نداد. (7)
امام(عليه السلام) ردايى به تن كرده و عمامه به سر داشت. و با آن كه پياده و زخمى بود چون سواران دلاور مى جنگيد، نگاهى به تيراندازان و نگاهى به حرم خود داشت و مى گفت:
«أَعَلى قَتْلي تَجْتَمِعُونَ، أَما وَاللّهِ لا تَقْتُلُونَ بَعْدي عَبْداً مِنْ عِبادِاللّهِ، اَللّهُ أَسْخَطُ عَلَيْكُمْ لِقَتْلِهِ مِنِّي؛ وَ ايْمُ اللّهِ إِنّي لاََرْجُوا أَنْ يُكْرِمَنِى اللّهَ بِهَوانِكُمْ، ثُمَّ يَنْتَقِمُ لي مِنْكُمْ مِنْ حَيْثُ لا تَشْعُرُونَ. أَما وَاللّهِ لَوْ قَتَلْتُمُوني لاََلْقَى اللّهَ بَاْسَكُمْ بَيْنَكُمْ وَ سَفَكَ دِمائَكُمْ ثُمَّ لا يَرْضى حَتّى يُضاعِفَ لَكُمُ الْعَذابَ الاَْليمَ»؛ (آيا بر كشتن من با هم متّحد شده ايد؟ هان! به خدا سوگند! پس از من بنده اى از بندگان خدا را نمى كشيد كه خداوند را بيش از كشتن من به خشم آورد.
به خدا سوگند! من اميدوارم خداوند مرا با خوارى شما گرامى بدارد و انتقام مرا از آنجا كه گمان نمى بريد از شما بگيرد. هان! به خدا سوگند! اگر مرا به قتل برسانيد، خداوند شما را گرفتار نزاعى در ميان خودتان مى سازد و خونتان را مى ريزد و [هرگز] از شما راضى نگردد تا عذاب سنگين و دردناكى به شما بچشاند). (8)
آرى صحنه آنچنان غم انگيز و دردناك بود كه دشمن هم گريه كرد، دشمنى كه بر اثر هواى نفس اختيارى از خود نداشت و آگاهانه تن به ذلّت و خوارى داده بود، دشمنى كه به عظمت مقام امام(عليه السلام) آگاه بود و از عمق مظلوميّت او با خبر بود!
«هلال بن نافع» مى گويد: «كنار قتلگاه ايستاده بودم و جان دادن امام(عليه السلام) را نظاره مى كردم. بخدا سوگند! هرگز به خون آغشته اى را نديده بودم كه خون بدنش رفته باشد ولى اين چنين زيبا و درخشنده باشد. آنچنان نور چهره اش خيره كننده بود كه انديشه شهادت او از يادم رفت.
حسين(عليه السلام) در آن حال شربتى آب مى خواست. شنيدم مردى سنگدل و بى ايمان پاسخ داد: (آب نياشامى تا بر آتش درآئى [نعوذ بالله] و از حميم آن بنوشى)؛ «وَاللهِ لا تَذُوقُ الْماءَ حَتَّى تَرِدَ الْحامِيَةَ فَتَشْرَبَ مِنْ حَميمِها».
امام(عليه السلام) در پاسخ فرمود: «إِنَّما أَرِدُ عَلى جَدِّي رَسُولِ اللهِ وَأَسْكُنُ مَعَهُ فِي دارِهِ فِي مَقْعَدِ صِدْق عِنْدَ مَليك مُقْتَدِر وَأَشْكُو إِلَيْهِ ما ارْتَكَبْتُمْ مِنِّي وَفَعَلْتُمْ بِي»؛ (بلكه من بر جدم رسول خدا وارد مى شوم و در خانه اش در بهشت جايگاه صدق و در جوار قرب خداى مقتدر ساكن مى شوم و از جناياتى كه نسبت به من روا داشتيد به او شكايت مى برم).
سپاه ابن سعد با شنيدن اين سخن چنان به خشم آمدند كه گويا خداوند در دل آنها هيچ رحمى قرار نداده بود. (9)
هنگام مصيبت عظمى فرا رسيده بود. حالت ضعف بر امام(عليه السلام) مستولى شده بود، هر كس با هر وسيله اى كه در اختيار داشت به آن حضرت ضربه مى زد، ولى هر كس به قصد كشتن نزديك آن بزرگوار مى شد، لرزه بر اندامش مى افتاد و به عقب بر مى گشت.
«مالك بن نمير» نزديك رفت و شمشيرى بر فرق مباركش زد كه خون از سر آن حضرت جارى شد. امام(عليه السلام) فرمود: «هرگز با آن دست، غذا و آب نخورى و خدا تو را با ظالمان محشور گرداند». در تواريخ آمده است كه او پس از آن چون بيچارگان در نهايت فقر و تنگدستى به سر مى برد و دستانش از كار افتاد. (10)
«زُرعة بن شريك» ضربه اى بر دست چپ آن حضرت وارد ساخت.
«سنان بن انس» با دو سلاح نيزه و شمشير ضرباتى بر حضرت وارد ساخت، و به آن افتخار مى كرد!
زمان به كندى مى گذشت و جهان در انتظار حادثه اى عظيم بود. عمر سعد مى خواست كه كار سريعتر تمام شود و انتظار به پايان رسد. به خولى بن يزيد كه در كنارش بود دستور داد كه كار حسين(عليه السلام) را تمام كند. وى پيش رفت تا سر از بدن آن حضرت جدا سازد ولى لرزه بر اندامش افتاد و به عقب برگشت.
«سنان بن انس» ـ بنا به نقلى ـ جلو رفت و شمشيرى را حواله گلوى مبارك امام كرد و گفت: «ترا مى كشم و سر از بدنت جدا مى كنم در حالى كه مى دانم تو پسر رسول خدايى و پدر و مادرت بهترين خلق خدايند!!» پس سر مبارك امام را از بدن جدا كرد. (11) جهل و نادانى و حماقت و بى ايمانى تا چه حد بود كه با اين همه اعتراف به گناه عظيم باز هم افتخار مى كند؟!
در روايت ديگر، شمر بن ذى الجوشن در خشم شد و روى سينه مبارك امام(عليه السلام) نشست و محاسن آن حضرت را به دست گرفت و چون خواست امام را به قتل برساند، آن حضرت لبخندى زد و فرمود: آيا مرا مى كشى در حالى كه مى دانى من كيستم؟
شمر گفت: آرى، تو را خوب مى شناسم، مادرت فاطمه زهرا(عليها السلام) و پدرت على مرتضى(عليه السلام) و جدت محمد مصطفى(صلى الله عليه وآله) است، تو را مى كشم و باكى ندارم!! پس با دوازده ضربه سر مبارك امام(عليه السلام) را از بدن جدا ساخت. (12)، (13)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.