پاسخ اجمالی:
«انطاکیه» یکى از قدیمى ترین شهرهاى«شام» است که به گفته بعضى از مورخین در سیصد سال قبل از مسیح(ع) بنا گردید، این شهر در روزگار قدیم از حیث ثروت، علم و تجارت یکى از سه شهر بزرگ کشور«روم» محسوب مى شد. انطاکیه براى مسیحیان مانند«مدینه» براى مسلمانان، دومین شهر مذهبى محسوب مى شود. حضرت مسیح(ع) دو فرستاده از حواریین را به شهر«انطاکیه» فرستاد، ولی پادشاه آن ها پس از شنیدن دعوت آن ها به خداوند، آن ها را تهدید کرد، سپس مردم آن دو نفر را در بازار گرفتند و زدند.
پاسخ تفصیلی:
«انطاکیه» یکى از قدیمى ترین شهرهاى «شام» است که به گفته بعضى در سیصد سال قبل از مسیح(علیه السلام) بنا گردید، این شهر در روزگار قدیم، از حیث ثروت، علم و تجارت یکى از سه شهر بزرگ کشور «روم» محسوب مى شد.
شهر «انطاکیه» تا «حلب» کمتر از یکصد کیلومتر و تا «اسکندرون» حدود شصت کیلومتر فاصله دارد.(1)
این شهر، در زمان خلیفه دوم به دست «ابو عبیده جراح» فتح شد، و از دست رومیان در آمد، مردم آن که مسیحى بودند پرداخت جزیه را پذیرفتند، و بر آئین خود باقى ماندند.(2)
بعد از جنگ جهانى اول، این شهر، به تصرف فرانسویان در آمد، و هنگامى که فرانسویان خواستند «شام» را رها کنند، چون غالب اهل «انطاکیه» مسیحى و با فرانسویان هم کیش بودند و نخواستند در آشوبهائى که پس از خروج آنها از «شام» در این کشور اتفاق مى افتد به مسیحیان آسیب رسد، آن را به «ترکیه» دادند!
«انطاکیه» براى مسیحیان مانند «مدینه» براى مسلمانان، دومین شهر مذهبى محسوب مى شود، شهر اولشان «بیت المقدس» است که حضرت مسیح(علیه السلام) دعوت خود را از آنجا آغاز کرد، و بعداً گروهى از مؤمنان به مسیح(علیه السلام) به «انطاکیه» هجرت کردند، «پولس» و «برنابا» (3) بدان شهر رفتند و مردم را به این آئین خواندند، و از آنجا دین مسیح(علیه السلام) گسترش یافت، و به همین جهت در قرآن مجید، از این شهر به خصوص سخن به میان آمده.(4)
مفسر عالیقدر «طبرسى» در «مجمع البیان» چنین مى گوید: حضرت مسیح(علیه السلام) دو فرستاده از حواریین را به شهر «انطاکیه» فرستاد، هنگامى که آنها به نزدیکى شهر رسیدند، پیرمردى را دیدند که، چند گوسفند را به چرا آورده بود، این همان «حبیب، صاحب یس» بود، بر او سلام کردند، پیرمرد جواب داده پرسید شما کیستید؟
گفتند: فرستادگان عیسى(علیه السلام) هستیم، آمده ایم شما را از عبادت بتها به سوى عبادت خداوند رحمان دعوت کنیم.
پیرمرد پرسید: آیا معجزه و نشانه اى هم دارید؟
گفتند: آرى، بیماران را شفا مى دهیم، و نابیناى مادرزاد و مبتلا به «برص» را به اذن خداوند بهبودى مى بخشیم.
پیرمرد گفت: من فرزند بیمارى دارم که سالها در بستر افتاده.
گفتند: با ما بیا تا به خانه تو برویم و از حالش خبر گیریم.
پیرمرد، همراه آنها رفت، آنها دستى بر تن فرزند او کشیدند، به فرمان خدا سالم از جاى برخاست!
این خبر، در شهر پخش شد، و به دنبال آن، خداوند، گروه کثیرى از بیماران را به دست آنها شفا داد.
آنها پادشاهى بت پرست داشتند، خبر به او رسید، آنها را فرا خواند پرسید: شما کیستید؟ گفتند: فرستادگان عیسى(علیه السلام) هستیم، آمده ایم تو را از عبادت موجوداتى که نه مى شنوند و نه مى بینند، به عبادت کسى که هم شنوا و هم بیناست، دعوت کنیم.
پادشاه گفت: آیا معبودى جز خدایان ما وجود دارد؟
گفتند: آرى، همان کسى که تو و معبودهایت را آفرید!
پادشاه گفت: برخیزید! تا من درباره شما اندیشه کنم ( و این تهدیدى نسبت به آنها بود - سپس مردم، آن دو نفر را در بازار گرفتند و زدند.
ولى، در روایت دیگرى چنین آمده: دو فرستاده عیسى(علیه السلام) دستشان به پادشاه نرسید، مدتى در آن شهر ماندند، روزى پادشاه از قصر خود بیرون آمده بود، آنها صدا را به تکبیر بلند کرده و نام «اللّه» را به عظمت یاد کردند، پادشاه در غضب شده دستور حبس آنها را صادر کرد، و هر کدام را یکصد تازیانه زد.
هنگامى که این دو فرستاده مسیح(علیه السلام) تکذیب شده مضروب گشتند، حضرت مسیح(علیه السلام) «شمعون الصفا» را که بزرگ حواریّین بود، به دنبال آنها فرستاد.
«شمعون» به صورت ناشناخته وارد شهر شد، و طرح دوستى با اطرافیان شاه ریخت، آنها از دوستى او لذت بردند، و خبر را به پادشاه رسانیدند، او نیز از وى دعوت کرد، و از همنشینان خود قرار داد و احترام نمود.
«شمعون» روزى گفت: اى پادشاه! من شنیده ام دو نفر در حبس تو زندانى شده اند، و هنگامى که تو را به غیر آئینت خوانده اند، آنها را زده اى؟ آیا هیچ به سخنان آنها گوش فرا داده اى؟!
شاه گفت: خشم من مانع از این کار شد.
«شمعون» گفت: اگر پادشاه صلاح بداند، آنها را فرا خواند، تا ببینیم چه چیز در چنته دارند؟
پادشاه آنها را فرا خواند.
«شمعون» - گوئى هیچ آنها را نمى شناسد - به آنها گفت: چه کسى شما را به اینجا فرستاده است؟!
گفتند: خدائى که همه چیز را آفریده، و هیچ شریکى براى او نیست.
گفت: نشانه و معجزه شما چیست؟
گفتند: هر چه تو بخواهى!
شاه، دستور داد: غلام نابینائى را آوردند و آنها به فرمان خدا او را شفا دادند، پادشاه، در تعجب فرو رفت، در اینجا «شمعون» به سخن در آمد به شاه گفت: آیا اگر چنین درخواستى از خدایانت مى کردى، آنها نیز قادر بر چنین کارى بودند؟
شاه گفت: از تو چه پنهان: خدایانى که ما مى پرستیم، نه ضررى دارند، و نه سود و خاصیتى!
سپس، پادشاه به آن دو گفت: اگر خداى شما، بتواند مرده اى را زنده کند ما به او و به شما ایمان مى آوریم.
گفتند: خداى ما قادر بر همه چیز هست!
شاه گفت: در اینجا مرده اى است که: هفت روز از مرگ او مى گذرد، هنوز او را دفن نکرده ایم، و در انتظار این هستیم که پدرش از سفر بیاید.
مرده را آوردند، آن دو آشکارا دعا مى کردند، و «شمعون» مخفیانه، ناگهان مرده تکانى خورد و از جا برخاست.
گفت: من هفت روز است مرده ام و آتش دوزخ را با چشم خود دیده ام، و من به شما هشدار مى دهم، همگى به خداى یگانه ایمان بیاورید.
پادشاه تعجب کرد، هنگامى که «شمعون» یقین پیدا کرد، سخنانش در او مؤثر افتاده، او را به خداى یگانه دعوت کرد و او ایمان آورد، اهل کشورش نیز به او پیوستند، هر چند گروهى به کفر خود باقى ماندند.
نظیر این روایت در تفسیر «عیاشى» از امام باقر و امام صادق(علیهما السلام) نیز نقل شده است هر چند در میان آنها تفاوت هائى وجود دارد.(5)
ولى، با توجه به ظاهر آیات قرآن، ایمان آوردن اهل آن شهر، بسیار بعید به نظر مى رسد؛ چرا که قرآن مى گوید: آنها به وسیله صیحه آسمانى هلاک شدند.
ممکن است در این قسمت از روایت، اشتباهى از ناحیه راوى صادر شده باشد.(6)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.