پاسخ اجمالی:
خداوند در بیان ناتوانی انسان در لحظه مرگ می فرماید: «پس چرا هنگامى که جان به گلوگاه مى رسد، توانائى بازگرداندن آن را ندارید؟ و کارى از دستتان ساخته نیست». در حقیقت هدف از این آیات، بیان قدرت خداوند بر مسأله مرگ و حیات است، تا از آن پلى به مسأله معاد زده شود، و انتخاب لحظه احتضار و مرگ در اینجا، به خاطر ظهور و ضعف و ناتوانى کامل انسان، در این هنگام است.
پاسخ تفصیلی:
پاسخ این سؤال در آیات 83 تا 87 سوره «واقعه» آمده، مى فرماید: (پس چرا هنگامى که جان به گلوگاه مى رسد، توانائى بازگرداندن آن را ندارید؟)؛ «فَلَوْلا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ».
(و شما در این حال نظاره مى کنید و کارى از دستتان ساخته نیست)؛ «وَ أَنْتُمْ حَینَئِذ تَنْظُرُونَ».
بعد از آن مى افزاید: (در حالى که ما از شما به او نزدیکتریم، [و فرشتگان ما که آماده قبض روح او هستند نیز نزدیکتر از شما مى باشند] ولى شما نمى بینید)؛ «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَلکِنْ لاتُبْصِرُونَ».
آنگاه براى تأکید بیشتر و روشن ساختن همین حقیقت، مى افزاید: (اگر شما هرگز در برابر اعمالتان جزا داده نمى شوید...)؛ «فَلَوْلا إِنْ کُنْتُمْ غَیْرَ مَدینینَ».
(پس او را بازگردانید، اگر راست مى گوئید)؛ «تَرْجِعُونَها إِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ».
در حقیقت هدف از این آیات، بیان قدرت خداوند بر مسأله مرگ و حیات است، تا از آن پلى به مسأله معاد زده شود، و انتخاب لحظه احتضار و مرگ در اینجا، به خاطر ظهور و ضعف و ناتوانى کامل انسان، در این هنگام است با تمام قدرتى که براى خود فکر مى کند.
بد نیست در اینجا به حالات «مأمون» در لحظه مرگش توجه کنیم، تا عمق معنى این آیات، روشنتر گردد.
«مسعودى» در «مروج الذهب» در حالات «مأمون» و جنگ او با سپاه «روم» داستانى آورده است که خلاصه اش چنین است: او هنگامى که از میدان جنگ باز مى گشت، به چشمه «بریدون»، در منطقه «قشیره» رسید، براى استراحت در آن جا فرود آمد، صفا و سردى و درخشندگى آب چشمه، او را در شگفتى فرو برد، و همچنین سرسبزى، طراوت و خرمى آن منطقه، دستورداد چوب هائى از درختان قطع کنند و همچون پلى روى چشمه بزنند، و سقفى از چوب و برگ درختان، بالاى آن آماده سازند، و در آنجا استراحت کرد در حالى که آب از زیر پاى او رد مى شد، صافى آب به قدرى بود که، درهمى دردرون آب افکند و از قعر آب نقش روى آن خوانده مى شد! و به قدرى سرد بود که، هیچ کس نمى توانست دست خود را در آب فرو برد.
در این هنگام، ماهى نسبتاً بزرگى به اندازه یک ذراع ظاهر گشت، گوئى یکپارچه نقره بود، «مأمون» گفت: هر کس آن را بگیرد، شمشیرى به او جایزه مى دهم، بعضى از خدمتکاران پیشدستى کردند، و آن را گرفتند، هنگامى که نزدیک مأمون آوردند ماهى تکانى خورد، از دست خدمتکار او بیرون پرید، مانند قطعه سنگى در آب افتاد و مختصر آبى بر سینه، گلو و شانه هاى مأمون پاشید، به طورى که لباسش ترشد، خدمتکار بار دیگر پایین رفت و ماهى را گرفت و در مقابل مأمون و در دستمالى گذارد در حالى که تکان مى خورد، مأمون گفت: الآن باید آن را سرخ و آماده کنید.
اما ناگهان، لرزه اى بر اندام او افتاد به طورى که قادر بر حرکت نبود، او را لحاف هاى متعدد پوشاندند، اما او باز مى لرزید، و فریاد مى کشید: «سرما، سرما»! براى او آتش افروختند، او باز فریادش از سرما بلند بود ماهى را سرخ کرده براى او آوردند، اما او حتى قادر نبود از آن بچشد، هنگامى که حالش سخت تر شد، از «بختیشوع» و «ابن ماسویه» (که هر دو از اطباء دربار مأمون بودند) درخواست کمک کرد در حالیکه در سکرات مرگ بود، «بختیشوع» یک دست او را گرفت و «ابن ماسویه» دست دیگرش را، دیدند نبض او کاملا از اعتدال خارج شده، و خبر از فنا، نابودى و از هم پاشیدگى نظام جسمانى او مى دهد، در این حال، عرق مخصوصى از بدن او تراوش مى کرد که لزج و چسبنده مانند روغن بود! و این دو طبیب در حال او فرو ماندند و اعتراف کردند: چنین چیزى را در کتب طبى، هرگز نخوانده اند، ولى هر چه هست دلیل بر نزدیک شدن مرگ او است.
حال «مأمون» سخت تر شد، گفت: مرا به نقطه بلندى ببرید که مشرف بر لشکرم باشم، تا وضع آن ها را بررسى کنم، در این هنگام شب فرا رسید، هنگامى که از آن نقطه، به خیمه ها و لشکر خود و آتش هاى بسیار زیادى که برافروخته بودند، نگاه کرد گفت: «یا مَنْ لایَزُولُ مُلْکُهُ إِرْحَمْ مَنْ قَدْ زالَ مُلْکُهُ»؛ (اى خدائى که هرگز حکومتت زوال نمى پذیرد، به کسى رحم کن که حکومتش رو به زوال است)، بعد او را به بسترش آوردند، کسى را کنار او نشاندند که شهادتین بر زبانش بگذارد، و چون گوشش سنگین شده بود، آن مرد صدایش را بلند کرد، «ابن ماسویه» گفت: فریاد نزن، به خدا سوگند او در این لحظه فرقى بین «خدا» و «مانى» نمى گذارد!
«مأمون» چشمش را باز کرد، چنان حدقه ها از هم باز و سرخ شده بود که سابقه نداشت، مى خواست با دستش بر «ابن ماسویه» بکوبد، اما نتوانست، مى خواست سخن تندى بگوید، اما قدرت نداشت، در همان ساعت جان سپرد. (1)
ممکن است بیمارى او سابقه قبلى داشته، و یا به گفته بعضى از مورخان، هر کسى از آب آن چشمه مى نوشید بیمار مى شد، و یا ماهى، نوعى ترشحات مسموم داشته، هر چه بود، حکومت و قدرتى با آن عظمت، در لحظاتى چند فرو ریخت، و قهرمان میدان هاى بزرگ نبرد، در برابر مرگ زانو زد.
هیچ کس در آن لحظه توانائى نداشت قدمى براى او بردارد، یا لااقل او را به منزل اصلیش برساند، و تاریخ از این داستان هاى عبرت انگیز بسیار به خاطر دارد. (2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.