پاسخ اجمالی:
امام علي(ع) داستان «اصحاب کهف» را اين طور نقل كرده اند: «در شهر اقسوس پادشاه عادلی بود که با فوتش بین فرزندانش اختلاف افتاد و یکی از سلاطین جبار حمله كرد و آنجا را تصرف كرد و کاخي با شکوهی ساخت و برای خود شش وزیر انتخاب نمود که یکی از آنها تلبیخا بود. کم کم پادشاه خود را خدا نامید؛ اما ترس پادشاه از رسيدن خبر دشمن به پشت دروازه هاي شهر تلبیخا را از خواب بيدار كرد و ديگر وزرا نيز با او هم عقيده شده عليه پادشاه قيام كردند. بعد از اطلاع پادشاه، آنها فرار كرده به همراه چوپاني به غاري پناه برده، سالها به خواب رفتند ...».
پاسخ تفصیلی:
در مورد «اصحاب كهف» و سرگذشت آنها در كتاب هاى تفسير تا اندازه اى بحث شده است؛ ولى مرحوم علّامه مجلسى در «بحارالانوار» چنين نقل مى كند كه: «در عصر خليفه دوم، سه نفر از علماى يهود نزد خليفه آمده و سؤال هايى بسيار پيچيده، دشوار و مهمّی را مطرح كرده و از رئيس مسلمانان خواستند تا پاسخ دهد. يكى از سؤال هايشان در مورد «اصحاب كهف» بود؛ آنها پرسيدند: «جوانانى كه با آيين بت پرستى مخالفت كرده، و به خداوند يگانه ايمان آورده، و به هدايت و ارشاد مردم پرداخته، و بر اثر فشار و تعقيب طاغيانِ زمان از قوم خود فاصله گرفته، و به بيابان فرار كرده، و به غارى پناه بردند چه كسانى بودند؟ نامشان چه بود؟ در چه شهرى زندگى مى كردند؟ نام پادشاه آنها چه بود؟ و سرنوشت شان چه شد؟
خليفه دوم، كه از پاسخ اين سؤال ها عاجز و ناتوان بود، نگاهى به اطراف كرد. اتّفاقاً حضرت علي(عليه السلام) را در آنجا ديد، خطاب به حضرت عرض كرد: يا اباالحسن! پاسخ اين سؤالها تنها از عهده شما بر مى آيد. امام(ع) خطاب به دانشمندان يهودى فرمود: اگر به تمام سؤال هاى شما جواب بدهم، قبول مى كنيد كه دين اسلام بر حقّ است؟ گفتند: بله. آنها سؤال هاى خود را مطرح كردند و امام(ع) با صبر و حوصله پاسخ سؤال هايشان را داد.
عمده سؤالها مطرح و پاسخ آنها دريافت گرديد. دو نفر از آن سه نفر اسلام آوردند، و نفر سوم گفت: يا على! دل من هم نرم شده، و مايل به اسلام گرديده امّا هنوز تزلزل دارم. لطفاً درباره اصحاب كهف و جزئيّات آن كاملاً برايم شرح دهيد؛ زيرا مى دانم علم تو به جاى ديگرى پيوند خورده، و هنگامى كه در ميان اصحاب و ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) فردى همچون تو باشد حتماً آن پيامبر بر حقّ است، امّا دوست دارم در مورد اصحاب كهف بيشتر بدانم. حضرت فرمود: در منطقه روم شرقى شهرى به نام اُقسوس وجود داشت كه پادشاه عادلى بر مردمِ آنجا حكومت مى كرد. پادشاه فوت كرد، و در ميان فرزندانش آتش اختلاف شعله ور شد [امان از اين اختلاف كه همه چيز را بر باد مى دهد؛ دين، ايمان، تقوی، آبرو، عزّت، سلامت، مال و اموال و خلاصه همه چيز را نابود مى كند] هنگامى كه يكى از سلاطين جبّار همسايه از مرگ پادشاه اقسوس و اختلاف شديد فرزندانش مطّلع شد با صد هزار سرباز به اقسوس حمله كرد و آنجا را اشغال نمود و آن شهر را مركز حكومت خود قرار داد و به عنوان سلطان و پادشاه اقسوس تاج گذارى كرد. اين سلطان جائر، ستمگر و خودخواه در ابتداى سلطنتش دستور داد كاخ بسيار بزرگى، كه حدود يك فرسخ در يك فرسخ مساحت داشت، برايش آماده كنند، سپس فرمان داد قصر باشكوهى بسازند كه در آن قصر، سالن مناسبى براى جلسات باشكوه در نظر گرفته شود. قصرى تهيّه شد كه فقط 4000 ستون در آن به كار رفته بود. پادشاه براى خود تخت بسيار زيبايى تدارك ديد، علاوه بر اين، 50 نفر غلام با لباس هاى زيباى يك دست و ديگر امكانات فراوان براى آنجا مهيّا شد. پادشاه شش وزير براى خود انتخاب كرد كه سه وزير در سمت راست و سه وزير در سمت چپ او بودند. مرد يهودى از حضرت علي(ع) پرسيد: نام وزيران چه بود؟ حضرت نام تك تك آنها را گفت. نام بزرگ تر آنها تلبيخا بود. سپس تاج بسيار زيبا و گران قيمتى تهيّه شد و پادشاه در آن قصر باشكوه تاج گذارى كرد و بر تخت قدرت نشست. وى كم كم ادّعاى خدايى كرد و گفت: هر كس به من ايمان آورد و در برابر خواسته هايم تسليم گردد جايزه دارد، و هر كس مخالفت كند كشته خواهد شد.(1)
واى بر اين انسان ناسپاس كه وقتى مستغنى و بى نياز شود طغيان مى كند. البتّه انسان هاى كم ظرفيّت طغيان مى كنند؛ امّا انسان هاى دريادلى چون مولاى متّقيان علي(عليه السلام) زمان خانه نشينى و با زمان خلافتش هيچ تفاوتى با هم نداشت، و هيچ تغييرى در لباس و غذا و عبادت و ساير برنامه هايش ايجاد نشد. آرى اگر سطل آبى در دريا ريخته شود موجى ايجاد نمى شود، امّا يك استكان آبى كه در حوض كوچكى ريخته مى شود موج ايجاد مى كند. انسان هاى بى ظرفيّت و كم ظرفيّت زود ادّعاهاى بزرگى مى كنند. برخى افراد همچون برگ درختانِ خشك با وزش نسيمى به هر جا مى روند، امّا برخى ديگر همچون كوه ثابت و استوارند.(2) نه تنها بادها و طوفانها آنها را جابجا نمى كند و مسيرشان را تغيير نمى دهد؛ بلكه آنها مسير طوفانها را هم عوض مى كنند.
به هر حال اين سلطان كم ظرفيّت مردم را به پرستش خود دعوت كرد. مدّتى گذشت، تلبيخا مى گويد: روزى در حضور پادشاه بوديم كه خبرنگار قصر وحشت زده به نزد پادشاه آمد و گفت خبر تلخى دارم! پادشاه گفت: آن خبر چيست؟ گفت: يكى از سلاطين همسايه با لشكر عظيمى به سمت كشور ما در حال حركت است و اكنون به نزديك مرزها رسيده و قصد جنگ با ما را دارد. پادشاه وقتى اين خبر را شنيد، بسيار ترسيد و بدنش شروع به لرزيدن كرد، طورى كه تاجش به زمين افتاد. تلبيخا در ادامه مى گويد: هنگامى كه چنين صحنه اى را مشاهده كردم با خود گفتم: اين انسان ضعيفى كه اين قدر ترسوست، و با شنيدن يك خبر ناگوار اين گونه مى لرزد، چگونه مى تواند خدا باشد؟! خداوند كسى است كه آسمان با عظمت، زمين گسترده، ستارگان زيبا، ماه و خورشيد، كوه هاى عظيم، درياهاى پهناور و از همه مهم تر انسان ها را آفريده است.
وزراى شش گانه هر روز به نوبت ميزبان 5 وزير ديگر بودند، و اتّفاقاً آن روز نوبت تلبيخا بود. هنگامى كه ميهمانان وارد بر تلبيخا شدند ميزبان را غرق در انديشه و تفكّر يافتند، آن قدر در افكار خود غوطه ور بود كه غذا هم نخورد. علّت را جويا شدند. گفت: شما خود شاهد حادثه اى كه در قصر اتّفاق افتاد بوديد. اين پادشاه كه ادّعاى خدايى مى كند را ديديد كه چگونه با شنيدن يك خبر ناگوار دست و پاى خود را گم كرد و تمام بدنش به لرزه افتاد! او چگونه خدايى است؟ من از آن لحظه در فكر فرو رفتم كه خداى يگانه را بپرستم، و دست از پرستش اين پادشاه جبّار بردارم. پنج وزير ديگر ضمن تأييد سخنان وى، از او پرسيدند: اكنون بايد چه كنيم؟ او گفت: بايد قيام کنیم، و آنها را از خواب غفلت بيدار كنيم. آنها از همان جا كار سخت و خطرناك خود را آغاز نمودند، و شروع به تبليغ و ارشاد مردم به سوى آيين يكتاپرستى كردند. قرآن مجيد اين داستان مفصّل را در ضمن چند آيه كوتاه بيان كرده است. توجّه فرماييد: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَاهُمْ هُدىً»(3)؛ (ما داستان آنان را به درستى براى تو بازگو مى كنيم؛ آنها جوانانى بودند كه به پروردگارشان ايمان آوردند، و ما بر هدايتشان افزوديم). جمله «زِدْنَاهُمْ هُدىً» پيام مهمّى دارد، و آن اينكه: «تو يك قدم به سوى خداوند بردار، تا خداوند ده گام به سوى تو بردارد». چقدر خداوند لطيف و رحمان و رحيم، بلكه «ارحم الراحمين» است كه در مقابل يك گام، ده گام برمى دارد. خداوند علاوه بر اين به آنها قوّت قلب و دلگرمى مى دهد، تا از فزونى دشمن نترسند. به آيه بعد توجّه فرماييد: «وَ رَبَطْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَّدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلَهاً لَّقَدْ قُلْنَا إِذاً شَطَطاً»(4)؛ (و به دل هايشان نيرو بخشيديم در آن هنگام كه قيام كردند و گفتند: پروردگار ما، پروردگار آسمانها و زمين است؛ هرگز غير از او معبودى را نمى خوانيم، كه اگر چنين كنيم، سخنى به گزاف گفته ايم).
در محيطى كه همه بت پرستند، و پادشاه جبّارى دارند، كه اگر غير او را عبادت كنند آنها را به قتل مى رساند، چنانچه اقليّتى بخواهند بر عليه محيط حاكم قيام كنند، كار بسيار مشكلى است. گذشته از اينكه جرأت و جسارت قيام بر عليه تفكّر حاكم خود مشكل بزرگى است. و لهذا خداوند متعال به كمك آنها شتافت و دلها و قلب هايشان را محكم كرد. خداوند متعال در آيه بعد به سراغ دليل و منطق آنها مى رود. توجّه فرماييد: «هَؤُلَاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً لَّوْلَا يَأْتُونَ عَلَيْهِمْ بِسُلْطَانٍ بَيِّن فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللهِ كَذِباً»(5)؛ (اين قوم ما هستند كه معبودهايى جز او انتخاب كرده اند، چرا دليل آشكارى بر اين كار نمى آورند؟! و چه كسى ستمكارتر است از آن كس كه بر خدا دروغ ببندد؟).
اينكه خداپرستان اندك از بت پرستان فراوان و زياد مطالبه دليل مى كنند، و از آنها مى پرسند كه به چه دليل پادشاه را مى پرستند، نشان مى دهد كه اگر انسان بر حقّ باشد و كل جامعه بر باطل، نبايد مرعوب اكثريت شود و شعار «خواهى نشوى رسوا هم رنگ جماعت شو» را سر دهد؛ بلكه بايد با جديّت و تلاش مستمر در پى احقاق حقّ باشد و هم رنگ جماعت شدن را مايه رسوايى و خوارى بداند. بنابراين، استدلال طرفداران برنامه هاى خرافى چهارشنبه سورى و مانند آن، با آن خطرات و ضررهاى فراوان و غير قابل جبران، كه پدران ما چنين مراسمى را انجام مى دادند و ما هم انجام مى دهيم، استدلال غلط و نامعقولى است، و در چنين مسائلى كه خرافى است نبايد تابع جماعت شد. و به صرف اينكه مردمِ يك محيطى عقيده باطلى همچون بت پرستى دارند، نبايد ديگران چشم و گوش بسته به دنبال آنها حركت كرده و بت پرست شوند.
به مناسبت اين بحث، لازم است به جوانان تحصيل كرده اى كه براى ادامه تحصيلات به كشورهاى اروپايى و ديگر كشورها سفر مى كنند توصيه مى شود كه با الهام گرفتن از اين آيه شريفه و داستان اصحاب كهف و ديگر اقليّت هاى سالمى كه در دل اكثريّت هاى ناسالم زندگى مى كردند، اگر شما در محل تحصيل در اقليّت بوديد و حتّى غير از شما موحّدى وجود نداشت به راه حقِّ خود ادامه دهيد و تكاليف دينى خود را انجام دهيد و با اعمال نيك و گفتار خوش و برخورد شايسته، آنها را نيز تدريجاً نسبت به عقايد خويش تشويق كنيد.
به هر حال پادشاه كه متوجّه تغيير آيين شش وزير خود، و فعاليّت هاى مخفى و آشكار آنها در راستاى ارشاد و هدايت مردم شد، دستور تعقيب و دستگيرى آنها را صادر كرد. آنها وقتى جان خود را در خطر ديده و متوجّه شدند امكان ادامه فعاليّت در آن محيط وجود ندارد، تصميم به هجرت گرفتند تا ضمن حفظ جان خويش، در محيط مناسب ترى به تبليغ و ترويج آيين يكتاپرستى بپردازند. همان گونه كه پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) پس از سيزده سال تبليغِ پنهان و آشكار در مكّه، تصميم به هجرت به سوى مدينه گرفت و اين هجرت مبدأ آثار و بركات فراوانى شد. جوانان خداپرست با همان لباس هاى مخصوص وزارت سوار بر اسب هاى مجلّل شده، و به سمت خارج از شهر حركت كردند. آنان پس از طى كردن قسمتى از راه با خود گفتند: «ديگر نبايد با اين لباس هاى رسمى و اسب هاى مجلّل حركت كنيم، زيرا هم زودتر شناسايى مى شويم و هم اين وضعيّت مناسب حركت در مسير پروردگار نيست، و لذا اسب ها و لباس هاى مذكور را كنار گذاشته و با پاى پياده به حركت خود ادامه دادند. بر اثر پياده روى عدّه اى تشنه و برخى خسته و بعضى مجروح شدند. در آن بيابان نگاهشان به چوپانى افتاد كه گلّه اى از گوسفندان را به چرا آورده بود. چوپان گفت: چهره هاى شما نشان مى دهد كه افراد عادّى نيستيد. شما كه هستيد؟ گفتند: اگر حقيقت را برايت بگوييم، به مأموران حكومت گزارش نمى دهى؟ گفت: نه. آن گاه تمام داستان را براى او بازگو كردند. چوپان گفت: من هم بيشتر اوقات در صحرا و بيابان هستم، و به آسمان و زمين و خورشيد و ماه و ستارگان و كوه ها مى نگرم، معتقدم كه بايد خداى آسمانها و زمين را پرستش كرد نه بتها و انسانى مانند پادشاه را. آيا اجازه مى دهيد من هم در اين سفر همراهتان گردم؟ گفتند: اشكالى ندارد گفت: اين گوسفندان امانت مردم است، صبر كنيد آنها را به صاحبانشان برسانم سپس به شما ملحق گردم. چوپان گوسفندها را به صاحبانشان رساند و همراه سگش برگشت. آنها وقتى ديدند سگ چوپان سر و صدا مى كند و ممكن است آنها را لو دهد از چوپان خواستند سگش را برگرداند. امّا چوپان گفت: او نگهبان خوبى خواهد بود و ما را از خطرات آگاه مى كند و مزاحمتى نخواهد داشت. هفت نفرى به همراه سگ چوپان به حركت خود ادامه دادند تا به كنار غارى رسيدند. بر اثر خستگى زياد همگى در داخل غار خوابيدند و سگ در بيرون غار نگهبانى مى داد، خواب طولانى كه 309 سال طول كشيد. «قرآن مجيد» در اين زمينه مى فرمايد: «وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ إِلَّا اللهَ فَأْوُا إِلَى الْكَهْفِ يَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِّنْ رَّحْمَتِهِ وَ يُهَيِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِّرفَقاً»(6)؛ (و به آنها گفتيم هنگامى كه از آنان و آنچه جز خدا مى پرستيد كناره گيرى كرديد، به غار پناه بريد، كه پروردگارتان رحمتش را بر شما مى گستراند؛ و در كارتان، آرامشى براى شما فراهم مى سازد).(7)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.