پاسخ اجمالی:
«اصحاب کهف» بعد از بیدار شدن به فکر تهیه غذا افتادند «تلبیخا» که بزرگ آنها بود برای تهيه غذا به شهر رفت، هنگام خريد نان و تحويل سكّه به نانوا مورد سوء ظنّ نانوا قرار گرفت كه نكند گنجي پيدا كرده به ناچار او را نزد حاكم شهر برد. در آنجا هم تأكيد كرد كه گنجي پيدا نكرده است. سپس از داشتن خانه در شهر خبر داد. سلطان و بزرگان شهر به همراه او به در خانه ای رفتند که پیرمرد محاسن سفیدی در آن ساكن بود. آنجا بود كه همگی متوجه شدند او تلبیخا وزیر دقیانوس و جد بزرگ آن پیرمرد است.
پاسخ تفصیلی:
«اصحاب كهف» پس از آنكه از بحث پيرامون مدّت توقّف و ماندنشان در غار نتيجه اى نگرفتند و احساس گرسنگى و تشنگى نمودند به فكر تهيّه غذا افتادند. بزرگ آنها، تلبيخا، مأمور تهيّه غذا شد. سفارشات لازم براى اينكه مورد شناسايى مأموران دقيانوس قرار نگيرد به وى شد و او براى احتياط بيشتر لباس هاى چوپان را به تن كرد و از غار خارج شد. امّا در كمال تعجّب و ناباورى نه اثرى از آن چشمه جوشان ديد و نه خبرى از آن درختان ميوه بود. گويا اصلا وجود نداشته اند، با خود گفت: چطور ممكن است در يك روز آب چشمه فروكش كند و تمام درختان ميوه بخشكد؟! به هر حال به راه خود ادامه داد تا اينكه وارد شهرشان شد، امّا اين شهر با آن شهرى كه چندى قبل از آن خارج شده بودند بسيار متفاوت بود؛ به گونه اى كه احساس مى كرد وارد شهر ديگرى شده است. خانه ها، كوچه ها، مغازه ها، خيابان ها و حتّى قيافه مردم شهر تغيير كرده بود. دستى به چشمانش كشيد؛ نكند خواب مى بيند. امّا يقين كرد كه بيدار است. به هر حال به راه خود ادامه داد، تا اينكه به يك نانوايى رسيد. سكّه اى داد تا مقدارى نان تهيّه كند. وقتى چشم نانوا به سكّه تلبيخا افتاد با كمال تعجّب از او پرسيد: اين سكّه سنگين را از كجا آورده اى؟ آيا گنجى پيدا كرده اى؟ گفت: خير، اين پول تو جيبى من و حاصل معامله اى است كه قبل از سفر به دست آورده ام. نانوا گفت: اين سكّه متعلّق به عهد دقيانوس است، كه از آن زمان بيش از سيصد سال مى گذرد. تو حتماً گنجى به دست آورده اى و كتمان مى كنى. تو را رها نمى كنم تا حقيقت مسئله را در نزد سلطان روشن كنم. سپس دست او را گرفت و به زور او را به نزد سلطان برد. تلبيخا كه خود را آماده مقابله با دقيانوس مى كرد، مشاهده كرد شخص ديگرى بر جاى دقيانوس نشسته است، سلطان پس از استماع گزارش نانوا رو به تلبيخا كرد و گفت: اى جوان! وحشت نكن و حقيقت را بازگو، كه طبق مذهب ما اگر كسى گنجى پيدا كند، از آنِ خود اوست و تنها بايد 15 آن را به حكومت بدهد. تلبيخا سخن خود را تكرار كرد كه گنجى در كار نيست و اين پول تو جيبى من است. امّا سلطان و بقيّه حرف او را باور نكردند. تلبيخا گفت: خانه و زندگى من در همين شهر است، بياييد تا شما را به آنجا ببرم. سلطان و نانوا و عدّه اى از مردم شهر، كه از اين ماجرا باخبر شده بودند، به اتّفاق تلبيخا به سمت خانه او حركت كردند. به در خانه اى رسيدند، تلبيخا در آن خانه را كوبيد. پيرمردى كه از شدّت پيرى ابروهايش بر روى صورتش ريخته بود در را باز كرد، و موهاى ابروانش را كنار زد. هنگامى كه تلبيخا و سلطان و آن جمعيّت را ديد گفت: چه خبر است؟ تلبيخا گفت: اين خانه من است. سپس از پيرمرد پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من فلانى فرزند فلانى فرزند تلبيخا وزير عهد دقيانوس هستم تلبيخا خود را معرّفى كرد. پيرمرد وقتى فهميد تلبيخا جدّ اوست خود را به روى پاهاى او انداخت و وى را غرق در بوسه كرد.(1)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.