پاسخ اجمالی:
طرفداران «استقلال روح» برای این نظر چند دليل دارند؛ يكي خاصيت واقع نمائى يا آگاهى از جهان برون است كه با آن به جهانِ بيرونِ وجودِ خود، راه مى يابند. دليل ديگر، مسئله وحدت شخصيت در طول عمر آدمى است و اینکه ما در هر چيز شك کنیم در اين موضوع كه «وجود دارم» و «من هستم» ترديد نداریم و آگاهى ما از خودمان احتياج به استدلال ندارد. ضمن اینکه پديده هاى روحى با كيفيات مادى نه هماهنگ هستند و نه شباهتي دارند؛ زيرا موجودات «زمان» مى خواهند و با گذشت زمان فرسوده مى شوند و قابل تجزيه اند، ولى پديده هاى ذهنى داراى اين خواص و آثار نيستند.
پاسخ تفصیلی:
آنها که اعتقاد به بقای روح پس از مرگ دارند طرفداران استقلال روح هستند و برای آن ادله ای را بیان می کنند از جمله:
الف) خاصيت واقع نمائى (آگاهى از جهان برون)
آيا ما از وجود جهان بيرون آگاه هستيم يا نه؟ قطعاً پاسخ اين سؤال مثبت است؛ زيرا ما آگاهى زيادى از جهان بيرون خود داريم و از موجوداتى كه در اطراف ما يا نقاط دور دست است، اطلاعات فراوانى در اختيار ما هست. اكنون اين سؤال پيش مى آيد آيا جهانِ خارج به درون وجود ما مى آيد؟ مسلماً نه، بلكه نقشه آن پيش ماست كه با استفاده از خاصيت «واقع نمائى» به جهانِ بيرونِ وجودِ خود، راه مى يابيم. اين واقع نمائى نمى تواند تنها خواص فيزيكي و شيميائى مغز باشد. درست است كه اين خواص زائيده تأثرات ما از جهان بيرون و به اصطلاح معلول آنها است؛ ولى درست همانند تأثيرى است كه غذا روى معده ما مى گذارد. آيا تأثير غذا روى معده و فعل و انفعال فيزيكى و شيميائىِ آن، سبب مى شود كه معده از غذاها آگاهى داشته باشد؟ پس چطور مغز ما مى تواند از دنياى بيرون خود با خبر گردد؟!
به تعبير ديگر: براى آگاهى از موجودات خارجى و عينى يك نوع احاطه بر آنها لازم است و اين احاطه، كار سلول هاى مغزى نيست. سلول هاى مغزى تنها از خارج متأثر مى شوند و اين تأثّر، همانند تأثّر ساير دستگاه هاى بدن، از وضع خارج است، اين موضوع را ما به خوبى درك مى كنيم. اگر تأثر از خارج دليلى بر آگاهى ما از خارج باشد لازم است با معده و زبان خود نيز بفهميم در حالى كه چنين نيست. خلاصه وضع استثنائى ادراكات ما دليل بر آن است كه حقيقت ديگرى در آن نهفته است كه نظامش با نظام قوانين فيزيكى و شيميائى كاملا تفاوت دارد؛ يعنى بايد قبول كنيم كه گوهر ديگرى كه ما نامش را روح مى گذاريم در ما وجود دارد كه سبب درك حقايق مى شود.(دقت كنيد)
ب) وحدت شخصيت
دليل ديگرى كه براى استقلال روح مى توان ذكر كرد، مسئله وحدت شخصيت در طول عمر آدمى است. توضيح اينكه ما در هر چيز شك و ترديد داشته باشيم در اين موضوع ترديدى نداريم كه «وجود داريم» آری «من هستم» و در هستى خود ترديد ندارم و علم من به وجود خودم به اصطلاح «علم حضورى» است، نه علم «حصولى»؛ يعنى من پيش خود حاضرم و از خودم جدا نيستم. به هر حال، آگاهى ما از خود، از روشن ترين معلومات ماست و احتياج به استدلال ندارد. از سوى ديگر اين «من» از آغاز تا پايان عمر يك واحد بيشتر نيست، «منِ امروز» همان «منِ ديروز» همان «منِ بيست سال قبل» مى باشد. «من از كودكى تاكنون يك نفر بيشتر نبوده ام» من همان شخصى هستم كه بوده ام و تا آخر عمر نيز همين شخص خواهم بود، نه شخص ديگر؛ البتّه درس خوانده ام، با سواد شده ام، تكامل يافته ام و باز هم خواهم يافت؛ ولى يك آدم ديگر نشده ام و به همين دليل همه مردم از آغاز تا پايان عمر، مرا يك آدم مى شناسند، يك نام دارم، يك شناسنامه دارم و...
اكنون حساب كنيم و ببينيم اين موجود واحدى كه سراسر عمر ما را پوشانده چيست؟ آيا ذرات و سلول هاى بدن ما و يا مجموعه سلول هاى مغزى و فعل و انفعالات آن است؟ اينها كه در طول عمر ما بارها عوض مى شوند و تقريباً در هفت سال يكبار تمام سلول ها تعويض مى گردند؛ زيرا مى دانيم در هر شبانه روز ميليون ها سلول در بدن ما مى ميرد و ميليون ها سلولِ تازه جانشين آن مى شود، همانند ساختمانى كه تدريجاً آجرهاى آن را بيرون آورند و آجرهاى تازه اى جاى آن كار بگذارند، اين ساختمان بعد از مدتى بكلى عوض مى شود، اگر چه مردم سطحى متوجه نشوند و يا همانند استخر بزرگى كه از يك طرف آهسته آهسته آب وارد آن مى شود و از طرف ديگر خارج مى گردد. بديهى است بعد از مدتى تمام آب استخر عوض مى شود، اگر چه افراد ظاهر بين توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببينند. به طور كلى هر موجودى كه دريافت غذا مى كند و از سوى ديگر مصرف غذا دارد تدريجاً «نوسازى» و «تعويض» خواهد شد.
بنابراين يك آدم هفتاد ساله تقريباً ده بار تمام اجزاى بدن او عوض شده است، روى اين حساب اگر همانند مادى ها انسان را همان جسم و دستگاه هاى مغزى و عصبى و خواص فيزيكي و شيميائى آن بدانيم بايد اين «من» در 70 سال ده بار عوض شده باشد و همان شخص سابق نباشد در حالى كه هيچ وجدانى اين سخن را نخواهد پذيرفت. از اينجا روشن مى شود كه غير از اجزاى مادى، يك حقيقت واحد ثابت در سراسر عمر وجود دارد كه همانند اجزاى مادى تعويض نمى شود و همان اساس وجود ما را تشكيل مى دهد و عامل وحدت شخصيت ما همان است.
ج) عدم انطباق بزرگ و كوچك
فرض كنيم كنار درياى زيبايى نشسته ايم چند قايق كوچك و يك كشتى عظيم روى امواج آب در حركتند، آفتاب را مى بينيم كه از يكسو غروب مى كند و ماه را مى بينيم كه از سوى ديگر در حال طلوع كردن است. مرغ هاى زيباي دريايى دائماً روى آب مى نشينند و برمى خيزند و در يك سمتِ آن، كوه عظيمى سر به آسمان كشيده است. اكنون، لحظاتى چشم خود را مى بنديم و آنچه را ديده ايم در ذهن خود مجسم مى نماييم: كوه با همان عظمت، دريا با همان وسعت و كشتى عظيم با همان بزرگى كه دارد در ذهن ما مجسم مى شوند، يعنى همانند تابلوى فوق العاده بزرگى در برابر فكر ما يا در درون روح ما وجود دارند. حال اين سؤال پيش مى آيد كه جاى اين نقشه بزرگ كجاست؟ آيا سلول هاى فوق العاده كوچك مغزى مى توانند چنين نقشه عظيمى را در خود جاى دهند؟ مسلماً نه، بنابراين بايد داراى بخش ديگرى از وجود باشيم كه مافوق اين ماده جسمانى است و آن قدر وسيع است كه تمام اين نقشه ها را در خود جاى مى دهد.
د) پديده هاى روحى با كيفيات مادى هماهنگ نيستند
دليل ديگرى كه مى تواند ما را به استقلال روح و مادى نبودن آن رهنمون گردد اين است كه در پديده هاى روحى، خواص و كيفيت هايى مى بينيم كه با خواص و كيفيت هاى موجودات مادى هيچ گونه شباهت ندارد، زيرا: اولاً: موجودات، «زمان» مى خواهند و جنبه تدريجى دارند. ثانياً: با گذشت زمان، فرسوده مى شوند. ثالثاً: قابل تجزيه به اجزاء متعددى هستند. ولى پديده هاى ذهنى داراى اين خواص و آثار نيستند. صحنه هايى كه مثلا از زمان كودكى در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه كهنه مى شود و نه فرسوده و همان شكل خود را حفظ كرده است، ممكن است مغز انسان فرسوده شود ولى با فرسوده شدن مغز، خانه اى كه نقشه اش از بيست سال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمى گردد و از يك نوع ثبات كه خاصيت جهان ماوراى ماده است برخوردار است.
روح ما نسبت به نقش ها و عكس ها خلاقيت عجيبى دارد و در يك آن، مى توانيم بدون هيچ مقدمه اى هرگونه نقشى را در ذهن ترسيم كنيم، كُرات آسمانى، كهكشان ها و يا موجودات زمينى، درياها و كوه ها و مانند آن، اين خاصيتِ يك موجود مادى نيست؛ بلكه نشانه موجودى وراء مادى است. به علاوه ما مى دانيم مثلا 4 = 2 + 2 و شكى نيست كه طرفين اين معادله را مى توانيم تجزيه كنيم؛ يعنى عدد دو را تجزيه نماييم و يا عدد چهار را، ولى اين «برابرى» را هرگز نمى توانيم تجزيه كنيم و بگوييم برابرى دو نيم دارد و هر نيمى غير از نيم ديگر است. «برابرى» يك مفهوم غيرقابل تجزيه است يا وجود دارد و يا وجود ندارد هرگز نمى توان آن را دو نيم كرد. اين گونه مفاهيم ذهنى قابل تجزيه نيستند و به همين دليل نمى توانند مادى باشند؛ زيرا اگر مادى بودند، قابل تجزيه بودند و باز به همين دليل روح ما كه مركز چنين مفاهيم غير مادى است نمى تواند مادى بوده باشد بنابراين مافوق ماده است.(دقت كنيد)(1)،(2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.