پاسخ اجمالی:
مقریزى در کتاب «النزاع و التخاصم» مى گوید: ابوسفیان در نبرد اُحد و خندق با پیامبر(ص) جنگید. او در جنگ خندق براى آن حضرت نوشت: «خدایا به نام تو به بُت لات و عُزّى و ... سوگند مى خورم، آمده ام تا ریشه شما را قطع کنم، و اینک مى بینم که به خندق چنگ زده اى، بدان که امروز مانند روز اُحد از تو انتقام خواهم گرفت». ابوسفیان پیوسته با پیامبر در ستیز و نبرد بود تا آن که سرانجام در هنگام فتح مکه، زمانی که دید دیگر توان مقابله با اسلام را ندارد، با وساطت عبّاس نزد پیامبر(ص) آمد و با اکراه شهادتین را گفت.
پاسخ تفصیلی:
مقریزى در کتاب «النزاع و التخاصم»(1) مى گوید :ابوسفیان ـ رهبر احزاب ـ همان کسى است که در جنگ اُحد با پیامبر به جنگ پرداخت و هفتاد نفر از بهترین یاران آن حضرت از مهاجر و انصار به ویژه شیر خدا حمزة بن عبد المطّلب را کشت . وى در جنگ خندق با پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)کار زار کرد و در آن جنگ براى پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) چنین نوشت «باسمک اللّهمّ أحلف باللاّت والعزّى وساف ونائلة وهُبَل ، لقد سرتُ إلیک اُرید استئصالکم ، فأراک قد اعتصمت بالخندق ، فکرهتَ لقائی ، ولک منّی کیوم اُحد»؛ (خدایا به نام تو به بُت لات و عُزّى و ساف و نائله و هُبَل سوگند مى خورم که به سوى تو آمده ام تا ریشه شما را قطع کنم ، و اینک مى بینم که به خندق چنگ زده اى ، گویا دیدار من تو را آزرده و سخت ناراحت مى کند ، بدان که امروز مانند روز اُحد از تو انتقام خواهم گرفت ).
و نامه اى را به وسیله ابو سلمه جشمى خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرستاد و آن نامه را اُبىّ بن کعب(رضی الله عنه)براى پیامبر قرائت کرد و حضرت در پاسخش نوشت «قد أتانی کتابک ، وقدیماً غرّک ـ یا أحمق بنی غالب وسفیههم ـ بالله الغرور ، وسیحول الله بینک وبین ما ترید ، ویجعل لنا العاقبة ، ولیأتینَّ علیک یوم أکسر فیه اللاّت والعزّى وساف ونائلة وهبل یا سفیه بنی غالب»؛ (نامه ات به دستم رسید ، تو را ـ اى احمق و سفیه بنى غالب ـ غرور از سابق فرا گرفته ، و به زودى خداوند میان تو و خواسته ات پرده انداخته ، و پیروزى و عاقبت به خیرى را براى ما رقم خواهد زد ، و اى سفیهِ بنى غالب روزى را خواهى دید که من در آن روز بت لات و عزّى و ساف و نائله و هبل را درهم مى شکنم) .
و ابوسفیان پیوسته با خدا و پیامبرش در ستیز و نبرد بود تا آنگاه که پیامبر براى فتح مکّه حرکت کرد ، در این هنگام عبّاس بن عبدالمطّلب که از زمانِ جاهلیت با او رفاقت و دوستى داشت ، او را پشت سر خود بر مرکبش سوار کرده خدمت پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) آورد . وقتى که او را به محضر پیامبر خدا وارد کرد ، در خواست کرد که به او امان دهد و هنگامى که چشم حضرت به او افتاد ، فرمود : «ویلک یا أبا سفیان! ألم یأنِ لک أن تعلمَ أن لا إله إلاّ الله؟»؛ (واى بر تو اى ابوسفیان ! آیا وقت آن نرسیده است تا بپذیرى که معبودى جز او نیست )ابوسفیان پاسخ داد : «بأبی أنت واُمّی ما أوصلک وأجملک وأکرمک! والله لقد ظننتُ أ نّه لو کان مع الله غیره لقد أغنى عنّی شیئاً»؛ (پدر و مادرم فدایت باد! چقدر به رَحِم پایبندى و جمیل و کریم هستى! به خدا سوگند دانستم که اگر معبود دیگرى با خدا بود هر آینه مرا یارى مى کرد و نیازم را برطرف و خواسته ام را بر آورده مى کرد) . آنگاه پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)به او فرمود : «اى اباسفیان! آیا وقت آن نرسیده است که بپذیرى من پیامبر و فرستاده خدایم»؟ در پاسخ گفت : پدر و مادرم فدایت! نسبت به این مسئله هنوز کراهتى در درونم هست . عبّاس به او گفت : واى بر تو! پیش از آن که گردنت زده شود شهادت حقّ را بر زبان جارى کن ، و در این هنگام ابوسفیان شهادتین گفت ومسلمان شد .(2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.