پاسخ اجمالی:
عمربن عاص -فرزند زنی بدنام- همچون پدرش یکی از سرسخت ترین دشمنان اسلام بود. بعد از مهاجرت جمعی از مسلمانان به حبشه، هنگامی که به دلیل حمایت حاکم حبشه از آن ها، نتوانست به آن ها صدمه وارد کند، به ظاهر اسلام آورد. او در زمان خلیفه دوم مامور فتح مصر شد و تا زمان خلیفه سوم والی آنجا بود. اما پس از مدتی به دلیل اختلاف با عثمان عزل شد. معاویه هنگام مخالفت با امام علی(ع) از وی دعوت به همکاری کرد و او نیز به شرط واگذارى حکومت مصر پذیرفت. اما مدتی پس از رسیدن به حکومت مصر، مرد.
پاسخ تفصیلی:
«عمرو عاص» تقریباً سى و چهار سال، قبل از بعثت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) متولّد شد. پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سرسخت اسلام بود که قرآن مجید در نکوهش او مى فرماید: «إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الاَبْتَرُ»؛ (دشمن تو بریده نسل و بى عقب است).(1)
مادرش ـ طبق نقل مورّخان ـ بدنام ترین زن در «مکّه» بود. به گونه اى که وقتى که «عمرو» متولّد شد، پنج نفر مدّعى پدرى او بودند، ولى مادرش ترجیح داد که او را فرزند «عاص» بشمرد. چرا که هم شباهتش به او بیشتر بود و هم «عاص» بیشتر از دیگران به او کمک مالى مى کرد.
ولى ابوسفیان، همواره مى گفت: من تردید ندارم که «عمرو» فرزند من است و از نطفه من منعقد شده است.(2)
«عمرو بن عاص» در مکّه از دشمنان سرسخت پیامبر اسلام بود.
هنگامى که جمعى از مسلمانان مکّه بر اثر فشار شدید مشرکان قریش به «حبشه» مهاجرت کردند، وى از طرف بت پرستان با شخص دیگرى به نام «عماره» مأموریّت یافت به حبشه برود و اگر بتواند «جعفر بن ابى طالب» رئیس مهاجران را به قتل برساند و یا حکومت حبشه را بر ضدّ آنها بشوراند.
ولى به اعتقاد بعضى از مورّخان، هنگامى که پیشنهاد قتل «جعفر» را به نجاشى دادند «نجاشى» سخت برآشفت و به آن ها هشدار داد. «عمرو» که چنین انتظارى نداشت، اظهار کرد: «من نمى دانستم محمّد(صلى الله علیه وآله) چنین مقامى دارد، هم اکنون مسلمان مى شوم»، و با این گفته به ظاهر مسلمان شد.(3)
مرحوم «علاّمه امینى» در شرح حال «عمرو بن عاص» مى گوید:
«ما هیچ تردیدى نداریم که او هرگز اسلام و ایمان را نپذیرفته بود، بلکه هنگامى که در حبشه خبرهاى تازه اى از پیشرفت پیامبر(صلى الله علیه وآله) در حجاز به گوش او رسید و از سوى دیگر حمایت صریح «نجاشى» را نسبت به مسلمانان حبشه مشاهده کرد، به ظاهر اسلام آورد و هنگامى که به حجاز بازگشت منافقانه در میان مسلمانان مى زیست».(4)
سال ها بدین گونه سپرى شد تا هنگامى که در عهد «عمربن خطّاب» تمام شامات در اختیار معاویه قرار گرفت. «عمرو عاص» مأمور فتح مصر شد و پس از فتح آن منطقه، تا چهارسال از دوران عثمان والى مصر بود، ولى پس از آن بین «عمرو» و «عثمان» اختلافاتى پیش آمد و از حکومت مصر معزول شد و با خانواده اش به «فلسطین» منتقل گشت.
هنگامى که «معاویه» در شام بر ضدّ امیرمؤمنان(علیه السلام) شورش کرد، از «عمروعاص» دعوت به همکارى نمود، او پس از تأمّل و مشورت با نزدیکانش، سرانجام دعوت معاویه را به شرط واگذارى حکومت مصر پذیرفت(5)
مُعاوِیة لاَ أُعْطِیکَ دِینی وَ لَمْ أَنَل *** بِهِ مِنْکَ دُنْیَا فَانْظُرَنْ کَیْفَ تَصْنَعُ
اى معاویه! دینم را به تو نمى دهم که در مقابل آن به دنیا هم نرسم، بنگر که چه باید بکنى؟!».(6)
حضرت على(علیه السلام) طىّ سخنانى به همین نکته اشاره کرده، مى فرماید:
«إِنَّهُ لَمْ یُبایِعْ مُعاوِیَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ یُؤتِیَهُ أَتِیَّةً وَ یَرْضَخَ لَهُ عَلى تَرْکِ الدِّینِ رَضِیخَةً»؛ (او حاضر نشد با معاویه بیعت کند، مگر این که عطیه و پاداشى از او بگیرد (و حکومت مصر را براى او تضمین نماید) و در مقابل از دست دادن دینش، رشوه اندکى دریافت نماید!).(7)
و نیز در نامه اى به عمرو عاص فرمود: «إِنَّکَ قَدْ جَعَلْتَ دِینَکَ تَبَعاً لِدُنْیَا امْرِئ ظاهِر غَیُّهُ... فَاَذْهَبْتَ دُنْیَاکَ وَ آخِرَتَکَ»؛ (تو دین خود را براى دنیاى کسى (معاویه) فروختى که گمراهى وى آشکار است ... هم دنیا را از دست دادى و هم آخرت را).(8)
آرى «عمرو» در دام فریبنده دنیاطلبى گرفتار شد، و پس از آن تمام قدرت فکرى خویش را در شیطنت به کار گرفت. یکى از معروفترین نقشه هاى شیطانى او، داستان سرِ نیزه کردن قرآن هاست که در جنگ «صفّین» هنگامى که لشکر «معاویه» در آستانه شکست قرار گرفت، او با یک نیرنگ عجیب، لشکر او را از شکست حتمى نجات داد; دستور داد قرآن ها را بر سر نیزه کنند و بگویند ما همه پیرو قرآنیم و باید به حکمیّت قرآن، تن در دهیم و دست از جنگ بکشیم.
این نیرنگ چنان در گروهى از ساده لوحان از لشکر امیرمؤمنان على(علیه السلام) مؤثّر افتاد که به طور کلّى سرنوشت جنگ را تغییر داد.
«معاویه» به پاس جنایات بى شمار و نیرنگ بازی های این وزیر حیله گرش، مصر را مادام العمر به وى بخشید.
ولى عجبا! که حکومت سراسر نیرنگ و فریب این جرثومه فساد دوام چندانى نداشت. چند صباحى نگذشته بود که با پیدا شدن آثار و نشانى هاى مرگ، لرزه بر اندامش افتاد و با حسرت و پشیمانى فراوان در کام مرگ فرو رفت.
به گفته «یعقوبى» مورّخ معروف، هنگامى که مرگ او فرا رسید، به فرزندش گفت: اى کاش پدرت در غزوه «ذات السلاسل» (در عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله)) مرده بود! من کارهایى انجام دادم که نمى دانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آنها دارم. آن گاه نگاهى به اموال بى شمار خود کرد و گفت: اى کاش به جاى اینها، مدفوع شترى بود، اى کاش سى سال قبل مرده بودم! دنیاى معاویه را اصلاح کردم و دین خودم را بر باد دادم! دنیا را مقدّم داشتم و آخرت را رها نمودم، از دیدن راه راست و سعادت نابینا شدم، تا مرگم فرا رسید. گویا مى بینم که معاویه اموال مرا مى برد و با شما بدرفتارى خواهد کرد.
یعقوبى مى افزاید: هنگامى که «عمروعاص» مرد، معاویه اموالش را مصادره کرد، و این اوّلین مصادره اموالى بود که توسّط معاویه نسبت به اطرافیانش انجام پذیرفت.(9)، (10)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.