پاسخ اجمالی:
عبيدالله بن زیاد مردم را در مسجد گرد آورد و به منبر رفت. وقتی به امام حسین(ع) و امیرالمومنین (ع) جسارت کرد، عبدالله بن عفیف فریاد زد: اى پسر مرجانه! دروغگو پسر دروغگو تو و پدرت هستید و آن كسى است كه تو را به اين مقام منصوب كرد و پدر او است. اى دشمن خدا! آيا فرزندان پيامبران را مى كشيد و آنگاه بر منبر مسلمانان، اين گونه سخن مى گوييد؟ ابن زیاد بعد از جلب او دستور داد گردنش را زدند و بدنش را در محله «سبخه» كوفه به دار آويختند.
پاسخ تفصیلی:
عبيدالله بن زياد پس از روشنگری های اسرای اهل بیت(عليهم السلام) براى ايجاد جوّ تبليغاتى و توجيه عملكرد خود و جلوگيرى از شورش مردم، آنها را در مسجد گرد آورد و به منبر رفت.
سيد بن طاووس مى نويسد: ابن زياد نخست حمد و ثناى الهى را به جا آورد! و در ضمن سخنانش گفت: «سپاس خداوندى را كه حق و اهل آن را آشكار كرد و اميرالمؤمنين! و پيروانش را پيروز نمود و (نعوذ بالله) دروغگو فرزند دروغگو را كشت».
در اين ميان عبدالله بن عفيف أزْدى (1) از جاى برخاست و فرياد زد: «يَابْنَ مَرْجانَةَ! إِنَّ الْكَذّابَ ابْنَ الْكَذّابِ أَنْتَ وَأَبُوكَ، وَمَنِ اسْتَعْمَلَكَ وَأَبُوهُ. يا عَدُوَّاللهِ! أَتَقْتُلُونَ أَوْلادَ النَّبيّينَ وَ تَتَكَلَّمُونَ بِهذَا الْكَلامِ عَلى مَنابِرِ الْمُسْلِمينَ»؛ (اى پسر مرجانه! دروغگو پسر دروغگو، تو و پدر توست و آن كسى است [يزيد] كه تو را به اين مقام منصوب كرد و پدر او [معاويه] است. اى دشمن خدا! آيا فرزندان پيامبران را مى كشيد و آنگاه بر منبر مسلمانان، اينگونه [وقيحانه] سخن مى گوييد؟!).
ابن زياد (كه انتظار چنين سخنى را از هيچ كس نداشت، آشفته و) خشمگين شد و گفت: گوينده اين سخن كيست؟
ابن عفيف گفت: منم اى دشمن خدا! آيا خاندان پاكى را كه خداوند آنها را از هر نوع آلودگى پيراسته، مى كشى و مى پندارى مسلمانى؟! واغَوْثاه! كجايند فرزندان مهاجر و انصار كه از تو و از آن طغيانگر (يزيد)، نفرين شده فرزند نفرين شده، توسط پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) انتقام بگيرند!
ابن زياد با اين پاسخ چنان خشمگين شد كه رگهاى گردنش برآمد و گفت: او را به نزدم آوريد!
مأموران از هر سو هجوم آوردند تا وى را دستگير كنند كه بزرگان قبيله أزد كه پسرعموهاى او بودند، برخاستند و او را از دست مأموران رها ساختند و از مسجد بيرون بردند و به منزلش رساندند.
ابن زياد گفت: برويد و اين نابيناى قبيله أزد را دستگير كنيد و به نزد من بياوريد.
قبيله أزد كه از ماجرا باخبر شدند همراه با قبايلى از يمنى ها اجتماع كردند و مانع دستگيرى عبدالله بن عفيف گرديدند.
از سوى ديگر، هنگامى كه خبر اين اجتماع به ابن زياد رسيد، قبائل «مُضَر» را جمع كرد و محمد بن اشعث را فرمانده آنها قرار داد و آنها را روانه جنگ با آن جمعيت كرد.
ميان آن دو گروه درگيرى شديدى رخ داد، تا آنجا كه جمعى در اين ميان كشته شدند و ياران ابن زياد به منزل عبدالله بن عفيف رسيدند و در را شكستند و به خانه هجوم آوردند.
دختر ابن عفيف پدر را در جريان قرار داد؛ عبدالله بن عفيف به دخترش گفت: دخترم مترس، شمشيرم را به من بده.
دختر نيز شمشير را به دست پدر داد و پدر از خودش دفاع مى كرد و اين اشعار را مى خواند:
«أَنَا ابْنُ ذِي الْفَضْلِ عَفيفِ الطّاهِرِ *** عَفيفٌ شَيْخي وَابْنُ اُمِّ عامِرِ
كَمْ دارِع مِنْ جَمْعِكُمْ وَ حاسِرِ *** وَ بَطَل جَدَّلْتُهُ مُغاوِرِ»
(من پسر صاحب فضيلت و پاك سرشت عفيفم؛ عفيف پدرم و او پسر امّ عامر است.
چه بسيار از افراد شما را چه آنان كه زره بر تن داشتند و يا برهنه بودند و پهلوانان شما را با حمله برق آسا به خاك افكندم).
دختر ـ كه شجاعت پدر را ديد ـ گفت: پدر جان! كاش من مرد بودم و در برابر تو با اين مردم فاجر و قاتلان خاندان عترت طاهرين مى جنگيدم.
سرانجام، دشمنان از هر سو وى را محاصره كردند و او نيز جانانه از خود دفاع مى كرد و كسى نمى توانست بر او دست يابد. از هر سو كه حمله مى كردند دخترش وى را راهنمايى مى كرد و فرياد مى زد كه از فلان سمت مى آيند (و او نيز به همان سمت شمشير مى كشيد) تا آنكه حلقه محاصره را تنگ تر كردند و به او نزديك شدند. دخترش فرياد زد: واذُلاّه! پدرم را احاطه كرده اند و او ياورى ندارد.
عبدالله بن عفيف شمشير را مى چرخاند و مى گفت:
«أُقْسِمُ لَوْ يُفْسَحُ لي عَنْ بَصَري *** ضاقَ عَلَيْكُمْ مَوْرِدي وَ مَصْدَري»
(سوگند مى خورم كه اگر چشمم بينا بود، راه آمد و شد بر شما تنگ مى شد).
به هر حال، وى را دستگير كردند و به نزد ابن زياد آوردند؛ ابن زياد تا وى را ديد گفت: خداى را سپاس كه تو را خوار كرد.
ابن عفيف پاسخ داد: اى دشمن خدا، چگونه مرا خوار كرد، به خدا سوگند اگر چشم داشتم راه ورود و خروج را بر شما تنگ مى كردم (و شما را آسوده نمى گذاشتم).
ابن زياد پرسيد: نظرت درباره عثمان بن عفان (خليفه سوم) چيست؟
پاسخ داد: اى پسر مرجانه! ـ و او را دشنام داد ـ عثمان چه ربطى به تو دارد، بد كرده باشد يا خوب؛ اصلاح كرده باشد يا افساد؛ خداوند ولىّ مردم است و ميان مردم و عثمان به عدل و حق داورى خواهد كرد. ولى از من درباره خودت و پدرت و از يزيد و پدرش بپرس (تا پاسخ دهم).
ابن زياد (كه درمانده شده بود) گفت: به خدا قسم از تو چيزى نمى پرسم تا مرگ را با تلخى تمام بچشى.
عبدالله بن عفيف (كه گويا در انتظار آرزوى ديرينه اش بود) گفت: «اَلْحَمْدُللهِِ رَبِّ الْعالَمينَ، أَما إنّي قَدْ كُنْتُ أَسْأَلُ اللهَ رَبِّي أَنْ يَرْزُقَنِيَ الشَّهادَةَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَلِدَكَ اُمُّكَ، وَ سَأَلْتُ اللهَ أَنْ يَجْعَلَ ذلِكَ عَلى يَدَيْ أَلْعَنِ خَلْقِهِ، وَأَبْغَضِهِمْ إِلَيْهِ، فَلَمّا كُفَّ بَصَري يَئِسْتُ مِنَ الشَّهادَةِ، وَالاْنَ فَالْحَمْدُللهِِ الَّذِي رَزَقَنيها بَعْدَ الْيَأْسِ مِنْها، وَ عَرَّفَنِى الاِْجابَةَ بِمَنِّهِ فِي قَديمِ دُعائي»؛ (ستايش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانيان است، آگاه باش كه پيش از آنكه مادرت تو را بزايد، از خداوند طلب مى كردم كه شهادت را روزيم فرمايد و از خدا خواستم كه شهادتم را به دست ملعون ترين مردم و مبغوض ترين آنها در نزدش قرار دهد. ولى پس از آنكه نابينا شدم از دستيابى به آرزوى شهادت نااميد گرديدم، ولى اكنون خدا را سپاس مى گويم كه بعد از آن نااميدى به آن آرزو مى رسم و خداوند اجابت دعاى پيشين را با فضل و منّتش به من نشان داد).
ابن زياد دستور داد گردنش را زدند و بدنش را در محله «سبخه» (2) كوفه به دار آويختند. (3)
به يقين افرادى مانند عبدالله بن عفيف در تاريخ كم اند، پيرمردى نابينا كه تاب و توان خود را در جنگ با دشمنان اسلام و اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) از دست داده، اين چنين با گفتار و عمل خود، جانانه از حق دفاع مى كند و جان خود را بر سر اين كار مى گذارد و خوشحال است كه به آرزوى ديرينه اش ـ همان شهادت در راه خدا ـ رسيده است.
اينان، ستارگان فروزانى هستند كه در ظلمتكده حكومت دژخيمان تاريخ مى درخشند و درس شهامت و آزادگى و ايمان به وعده هاى الهى را به همگان ـ مخصوصاً جوانان ـ مى آموزند. (4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.