پاسخ اجمالی:
بر اساس آیات قرآن، انسان کافر هنگامى که تمام زشتی های اعمال خود را برملا مى بیند، فریادش بلند مى شود و می گوید: « اى کاش! هرگز نامه اعمالم به من داده نمى شد!». در واقع آرزو مى کند با گذشته اش به کلى قطع رابطه کند، و با آرزوى مرگ از خدا و نابودى و نجات از آن رسوائى بزرگ، مى گوید: «اى کاش خاک بودم و هرگز انسان نمى شدم، سپس زبان به اعتراف گشوده»، و مى گوید: «مال و ثروتم هرگز مرا بى نیاز نکرد و به درد امروز که روز بیچارگى من است نخورد».
پاسخ تفصیلی:
خداى متعال در آیات 25 ـ 29 سوره «حاقه» مى فرماید: (اما کسى که نامه عملش به دست چپش داده شده، مى گوید: اى کاش! هرگز نامه اعمالم به من داده نمى شد!)؛ «وَ أَمّا مَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِشِمالِهِ فَیَقُولُ یا لَیْتَنِی لَمْ أُوتَ کِتابِیَهْ».
(و اى کاش از حساب خود هرگز خبردار نمى شدم!)؛ «وَ لَمْ أَدْرِ ما حِسابِیَهْ».
(و اى کاش مرگ من فرا مى رسید و به این زندگى حسرت بار پایان مى داد!)؛ «یا لَیْتَها کانَتِ الْقاضِیَةَ».
آرى، در آن دادگاه بزرگ، در آن «یوم البروز» و «یوم الظهور»، هنگامى که تمام قبایح اعمال خود را برملا مى بیند، فریادش بلند مى شود و پى درپى آه سوزان از دل مى کشد، آهى حسرت بار، و ناله اى شرربار دارد، آرزو مى کند: با گذشته اش به کلى قطع رابطه کند، آرزوى مرگ از خدا و نابودى و نجات از آن رسوائى بزرگ مى نماید، همان گونه که در آیه 40 سوره «نبأ» نیز آمده است: «وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنِى کُنْتُ تُراباً»؛ (کافر در آن روز مى گوید: اى کاش خاک بودم و هرگز انسان نمى شدم).
سپس مى افزاید: این مجرم گنهکار، زبان به اعتراف گشوده، مى گوید: (مال و ثروتم هرگز مرا بى نیاز نکرد و به درد امروز که روز بیچارگى من است نخورد)؛ «ما أَغْنى عَنِّی مالِیَهْ».
نه تنها اموالم مرا بى نیاز نکرد و حل مشکلى از من ننمود (که قدرت و سلطه من نیز نابود شد و از دست رفت!)؛ «هَلَکَ عَنِّی سُلْطانِیَهْ».
خلاصه، نه مال به کار آمد و نه مقام، و امروز با دست تهى و در نهایت ذلت و شرمسارى، در دادگاه عدل الهى حاضرم. همه اسباب نجات قطع شده، قدرتم بر باد رفته و امیدم از همه جا بریده است.
در این جا سرگذشت هارون الرشید که تأکیدى است بر محتواى آیات فوق، و درس عبرتى است براى آنها که تکیه بر مال و مقام کرده، سر تا پا آلوده غرور و غفلت و گناهند را، در خاتمه بحث مى آوریم:
در «سفینة البحار» از کتاب «نصائح» چنین نقل شده: «هنگامى که بیمارى هارون الرشید در خراسان شدید شد، دستور داد: طبیبى از طوس حاضر کنند و سفارش کرد: ادرار او را با ادرار جمع دیگرى از بیماران و از افراد سالم، بر طبیب عرضه کنند، طبیب، شیشه ها را یکى بعد از دیگرى وارسى مى کرد تا به شیشه هارون رسید، و بى آن که بداند مال کیست، گفت: به صاحب این شیشه بگوئید: وصیّتش را بکند؛ چرا که نیرویش مضمحل شده و بنیه اش فرو ریخته است!
هارون از شنیدن این سخن از حیات خود مأیوس شده و شروع به خواندن این اشعار کرد:
إِنَّ الطَّبیبَ بِطِبِّهِ وَدَوائِه *** لا یَسْتَطیعُ دِفاعَ نَحب قَدْ أتى
ما لِلْطَّبیْبِ یَمُوتُ بِالدّاءِ الَّذى *** قَدْ کَانَ یَبْرَءُ مِثْلُهُ فیما مَضى
«طبیب با طبابت و داروى خود قدرت ندارد در برابر مرگى که فرا رسیده دفاع کند»
«اگر قدرت دارد پس چرا خودش با همان بیمارى مى میرد که سابقاً آن را درمان مى کرد»؟!
در این هنگام، به او خبر دادند: مردم شایعه مرگ او را پخش کرده اند، براى این که این شایعه برچیده شود، دستور داد: چهار پایى آوردند، گفت: مرا بر آن سوار کنید، ناگهان زانوى حیوان سست شد.
گفت: مرا پیاده کنید که شایعه پراکنان راست مى گویند! سپس سفارش کرد: کفن هائى براى او بیاورند، از میان آنها یکى را پسندید و انتخاب کرد و گفت: در کنار همین بسترم قبرى براى من آماده کنید.
سپس نگاهى در قبر کرد و این آیات را تلاوت نمود: (ما أَغْنى عَنّى مالِیَه * هَلَکَ عَنّى سُلْطانِیَهْ) و در همان روز از دنیا رفت».(1)، (2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.