پاسخ اجمالی:
«يوسف بن يعقوب» نويسنده ثروتمندی بود؛ شخصى از او پيش متوكّل سخن چينى كرد؛ متوكل او را طلبيد تا مجازاتش كند. وی نزديك سامرا نيت كرد كه اگر آسيبی به او نرسد صد اشرفی به ابن الرضا(ع) بدهد. او راه خانه امام را بلد نبود، مركبش را آزاد گذاشت و مركب، او را به خانه امام رساند. امام هادی(ع) به او فرمود: اى يوسف آيا آن قدر دليل نديدى كه اسلام اختيار كنى؟ گفت به اندازه كفايت ديدم، فرمود: هيهات تو مسلمان نمى شوى؛ ولى فرزندت اسحاق مسلمان مى شود و از شيعيان و دوستان ما می شود! هر كه به ما محبتى كند بهره اش را مى بيند؛ چه مسلمان باشد و چه غير مسلمان.
پاسخ تفصیلی:
نويسنده اى ثروتمند در بلاد «ربيعه» به نام «يوسف بن يعقوب» بود؛ شخصى از او پيش متوكّل سخن چينى كرد؛ متوكّل او را طلبيد تا جريمه و مجازات كند؛ يوسف در بين راه كه به طرف سامرا مى آمد، خيلى آشفته خاطر بود؛ نزديك سامرا كه رسيد گفت: خود را از خداوند مى خرم به صد اشرفى، هر گاه از متوكّل به من آسيبى نرسيد، آن صد اشرفى را مى دهم به «ابن الرّضا» كه خليفه، او را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشين كرده و شنيده ام كه اين آقا از جهت معيشت سخت در زحمت است.
همين كه به دروازه سامرا رسيد با خود گفت: خوب است قبل از آن كه پيش متوكّل بروم، صد دينار را خدمت آن آقا ببرم؛ ولى متوجّه شد كه منزل آن جناب را بلد نيست؛ فكر كرد اگر از كسى بپرسد مبادا به متوكّل خبر دهند كه او از منزل ابن الرّضا سراغ مى گرفته و خشمش بيشتر شود. در اين موقع گفت: بر خاطرم گذشت كه مركب را آزاد بگذارم شايد به لطف خداوند بدون پرسش به منزل ايشان برسم؛ گفت مركب را آزاد گذاشتم، از كوچه و بازارهاى زياد عبور كرد تا اين كه بر در منزلى ايستاد؛ هر چه سعى كردم از آنجا رد نشد؛ پرسيدم از شخصى اين جا منزل كيست؟ گفت: منزل ابنالرّضا، امام روافض! گفتم همين قدر در عظمت و شرافت اين آقا بس كه بدون پرسش، مركب سوارى من بر در خانه او ايستاد!
در اين انديشه بودم كه غلام سياه پوستى بيرون آمد و گفت: «يوسف بن يعقوب» تو هستى؟ گفتم: آرى. گفت: پياده شو و مرا به داخل منزل برد و خودش وارد اطاق شد. با خود گفتم: اين دليل دوم؛ غلامى كه مرا نديده چگونه از نامم اطّلاع داشت، من كه تاكنون به اين شهر نيامده ام! براى مرتبه دوم، غلام آمد و گفت: آن صد اشرفى كه در آستينت پنهان كرده اى بده، با خود گفتم: اين هم دليل سوم.
غلام رفت و فوراً برگشت، مرا به قسمت داخلى منزل راهنمايى كرد، الاغ را بستم و داخل شدم. ديدم مرد شريفى نشسته، فرمود: اى يوسف آيا آن قدر دليل نديدى كه اسلام اختيار كنى؟ گفتم: به اندازه كفايت مشاهده كردم، فرمود: هيهات تو مسلمان نمى شوى؛ ولى فرزندت اسحاق مسلمان مى شود و او از شيعيان و دوستان ما است! يوسف! بعضى از مردم خيال مى كنند محبّت و دوستى شما با ما فايده اى ندارد، به خدا چنين نيست، هر كه به ما محبّتى كند بهره اش را مى بيند، چه از اهل اسلام و چه غير مسلمان! اينك با خاطرى آسوده پيش متوكّل برو و هيچ تشويش و نگرانى نداشته باش، از او به تو آسيبى نمى رسد؛ وقتى كه وارد شهر شدى، خداوند مَلَكى را مقررّ ساخت راهنماى مركب تو شد و او را آورد تا در خانه ما! اسحاق پسر يوسف بن يعقوب، پس از بازگشت پدرش جريان را شنيد و مسلمان شد. از امام(عليه السلام) درباره پدرش پرسيدند، فرمود: گرچه اسلام را پذيرا نشد و داخل به بهشت نمى شود؛ ولى به سبب دوستى و محبّتى كه با ما داشت، نتيجه مى گيرد.(1)،(2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.