پاسخ اجمالی:
«شبهه آكل و مأكول» يكى از قديمى ترين ايرادهايى است كه در مورد معاد جسمانى ذكر شده و خلاصه آن چنين است: «فرض كنيد انسانى به هنگام قحطى و گرسنگى شديد از گوشت انسان ديگرى تغذيه كند به طورى كه همه يا قسمتى از بدن انسان اول جزء بدن انسان دوم شود، آيا اجزاى بدن انسان اول در رستاخيز از انسان دوم جدا مي شود يا نمي شود؟ اگر بگوييم مي شود؛ بدن انسان دوم ناقص مي گردد و اگر بگوييم نمي شود بدن انسان اول ناقص مي شود».
پاسخ تفصیلی:
«شبهه آكل و مأكول» يكى از قديمى ترين ايرادهايى است كه در مورد معاد جسمانى ذكر شده و خلاصه آن چنين است: «فرض كنيد انسانى به هنگام قحطى و گرسنگى شديد از گوشت انسان ديگرى تغذيه كند به طورى كه همه يا قسمتى از بدن انسان اول جزء بدن انسان دوم شود، آيا اجزاى بدن انسان اول در رستاخيز از انسان دوم جدا مي شود يا نمي شود؟ اگر بگوييم مي شود؛ بدن انسان دوم ناقص مي گردد و اگر بگوييم نمي شود بدن انسان اول ناقص مي شود».
اصولاً احتياج به اين فرض هم نيست، اين موضوع دائماً در طبيعت جريان دارد كه انسان هايى از دنيا مى روند بدن آنها خاك مى شود، خاكها جزء زمين مى گردد، و از طريق جذب ريشه درختان تدريجاً تبديل به گياه يا ميوه مى شود و انسان هاى ديگرى از آن تغذيه مى كنند، و يا حيواناتى از آن استفاده مى كنند كه بعداً انسان گوشت آن حيوانات را مى خورد، بنابراين اجزاى بدن هاى پيشين از اين طريق جزء بدن انسان هاى بعد مى شود.
تعجب نكنيد اگر بگوييم اين سيب هايى كه الآن در ميوه خورى پيش روى ما گذارده شده شايد تاكنون ده بار جزء بدن انسانى گرديده مجدداً به خاك برگشته، بار ديگر از طريق ريشه هاى درخت جذب و مبدل به سيب شده سپس انسانى آن را خورده و جزء بدن او گرديده است. با اين حال اگر معاد جسمانى باشد، در روز رستاخيز ده بدن درباره اجزاى معينى به جنگ و نزاع مى پردازند و هر كدام مدعى خواهند بود كه اين اجزاء از آنِ آنهاست، با اين حال چگونه معاد جسمانى امكان پذير است؟
پاسخ و بررسى
گفتيم اين ايراد يكى از قديمى ترين ايرادها در معاد جسمانى است و فلاسفه و متكلمان پيشين همانند خواجه نصيرالدين طوسى و علامه حلى و ... هر يك به نوعى به آن پاسخ گفته اند. مهم ترين پاسخى كه دانشمندان پيشين به اين ايراد داده اند از طريق «اجزاء اصلى» و «اجزاء غير اصلى» است. طبق اين نظر آنها مى گويند: بدن انسان داراى دو قسم اجزاء است: اجزاى اصلى و اجزاى اضافى. اجزاى اصلى اجزايى است كه در تمام طول عمر باقى مى ماند نه عوض مى شود و نه نابود مى گردد و هرگز جزء بدن انسان ديگرى نخواهد شد، حتى اگر انسان ديگرى آن را بخورد جذب بدن او نمى شود؛ اما اجزاى اضافى قابل تغيير و دگرگونى هستند و دائماً در حال عوض شدن مى باشند و ممكن است جزء بدن انسان يا حيوان ديگرى شوند. به اين ترتيب مشكل حل مى شود، يعنى در روز رستاخيز اجزاى اصلى بدن هر كس همانند دانه هاى گياه و يا نطفه انسان در مدت كوتاهى پرورش مى يابند و بدن اصلى را مى سازند.
تنها سؤالى كه در برابر اين جواب باقى مى ماند و آن را به صورت يك «فرضيه مبهم» نشان مى دهد اين است كه اين اجزاء اصلى كدام اجزاى بدنند و در چه عضوى قرار دارند و چگونه مى توان آنها را از ديگر اجزا باز شناخت؟ در برابر اين سؤال، پاسخ هاى مختلفى گفته شده كه شايد نتواند ابهام را برطرف سازد، از جمله:
1. اجزاى اصلى همان «ژنها» هستند، كه در درون «كروموزمها» در وسط هسته سلولها قرار دارند، بنابراين «ژنها» جزيى از هسته سلول هستند كه وضع آنها در تمام عمر ثابت است، و اجزاى اصلى بدن انسان را تشكيل مى دهند.
2. آخرين استخوان ستون فقرات يعنى پايين ترين استخوانى كه در اين ستون قرار دارد جزء اصلى بدن انسان است كه هرگز از بين نمى رود و جذب حيوان يا انسان ديگرى نيز نمى شود.
3. اجزايى كه آنها را به طور مشخص نمى شناسيم، اما مى دانيم در بدن انسان وجود دارند و خاصيتشان اين است كه هرگز از بين نمى روند و جذب بدن انسان يا حيوان ديگرى نمى شوند.
ولى هيچ يك از اين احتمالات از نظر علمى قابل قبول نيست؛ زيرا: ژنها از نظر مواد دائماً در تغييرند و با گذشت زمان مواد آنها عوض مى شود آنچه باقى مى ماند و ثابت و يكنواخت است خواص ژنهاست.
از سوى ديگر، آخرين استخوان ستون فقرات نيز از نظر ساختمان تفاوتى با ساير استخوانهاى بدن ندارد و اين ادعا از نظر علوم روز ثابت نيست، زيرا اين استخوان همانند ساير اجزاى بدن در تغيير و تحول است و بعد از مرگ خاك مى شود، و طبعاً جذب بدن انسان يا حيوان ديگر مى گردد.
از سوى ديگر، موضوع «اجزاى ناشناخته ثابت» نيز به فرضيه شبيه تر است تا به يك موضوع قطعى، يعنى دليلى بر وجود چنان اجزايى در بدن انسان نداريم و ما تفاوتى در ميان اجزاى بدن نمى يابيم و قانون نمو و تحليل مى گويد همه در تغييرند و پس از مرگ خاك مى شوند و امكان دارد به بدن حيوان يا انسان ديگرى باز گردند.
بنابراين مسأله اجزاء اصلى و غير اصلى يك فرضيه است كه اثبات آن احتياج به دليل دارد و متأسفانه چنين دليلى فعلاً در دست نداريم.
راه روشنتر
براى حل اين اشكال راه روشن ترى يافته ايم كه شرح آن نيازمند به مقدماتى است كه بايد دقيقاً مورد بررسى قرار گيرد.(1)
1. بدن ما در مدت عمر چندين بار عوض مى شود، و همانند يك استخر بزرگ كه از روزنه كوچكى آب به آن وارد و از روزنه كوچك ديگر تدريجاً از آن خارج مى شود، پس از گذشت مدتى طولانى تمام آن عوض مى گردد بدون آنكه احساس گردد و همان طور كه در بحث استقلال روح گفتيم هيچ يك از سلول هاى بدن حتى سلول هاى مغزى از اين قانون مستثنا نيستند. مقدار زمانى را كه يك بدن براى تبديل تمامى اجزاى خود به اجزاى جديد لازم دارد بعضى هفت يا هشت سال مى دانند، و به اين ترتيب يك انسان هفتاد ساله ممكن است از آغاز تا پايان عمر ده بار عوض شده باشد!
2. هر بدن كه عوض مى شود صفات خود را به سلول هايى كه جانشين آن مى گردند منتقل مى سازد و لذا رنگ پوست بدن و شكل و رنگ چشمها و ساير مشخصات قيافه يك انسان، در تمام طول عمر يكسان باقى مى ماند، با اينكه مواد آن شايد ده بار عوض شده باشد، و اين به خاطر آن است كه سلولها به هنگام تغيير و تبديل، خواص خود را به سلول هاى بعد مى سپارند و در واقع بدنى كه انسان در آخر عمر دارد داراى تمام مشخصات و صفات و كيفياتى است كه در بدن هاى پيشين بوده و از اين نظر مى توان گفت: آخرين بدن انسان عصاره و فشرده همه بدن هاى او در طول عمر است.
3. آنچه به وضوح از آيات قرآن بر مى آيد اين است كه در روز رستاخيز، آخرين بدنى را كه انسان داشته و تبديل به خاك شده و در واقع داراى همه صفات بدن هايى است كه در طول عمر او عوض شده اند، زنده مى شود. در سه آيه از قرآن مى خوانيم كه: «مردم در روز قيامت از قبرها برانگيخته مى شوند»(2)، اين آيات نشان مى دهد كه آخرين بدن در روز رستاخيز برانگيخته مى شود؛ زيرا در قبرها چيزى جز خاك آخرين بدن نيست. البته اين در صورتى است كه بدن دفن شود، ولى اگر بدن هايى مثلاً در حريق تبديل به خاكستر گردد يا بر اثر عوامل ديگر از بين برود در رستاخيز ذرات آخرين بدن باز مى گردد اگر چه قبرى در كار نبوده است.
در آخر سوره «يس» كه درباره معاد بحث مى كند، چنين مى خوانيم: «قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى اَنْشَأهَا اَوَّلَ مَرَّةٍ»(3)؛ (بگو: اين [استخوان پوسيده] را خداوندى كه آن را در آغاز آفريده زنده مى كند). اين آيه نشان مى دهد كه آنچه مبعوث مى شود آخرين بدن است و آيات متعدد ديگرى در قرآن داريم كه اين حقيقت را تأييد مى كند. بنابراين چنين نتيجه مى گيريم كه: آنچه در رستاخيز باز مى گردد، همان آخرين بدن است كه محتوى تمام صفات و ويژگى هاى تمام بدن هاى دوران عمر مى باشد.
4. آيا دو بدن ممكن است به طور كامل متحد شوند؟ و به عبارت ديگر آيا ممكن است تمام بدن يك نفر بر اثر تغذيه تبديل به تمام بدن ديگرى شود؟
پاسخ اين سؤال منفى است؛ زيرا بدن يك انسان فقط مى تواند جزء بدن انسان ديگرى شود نه كل آن، دليل آن هم روشن است چون شخصى كه از بدن ديگرى تغذيه مى كند، قبلاً وجودى دارد و با تغذيه از بدن ديگرى او را جزء خود مى كند نه كل خود. درست است كه بدن شخص اول به طور كامل در بدن شخص دوم حل مى شود؛ ولى آنچه در اين مقدمه هدف ما را تشكيل مى دهد اين است كه شخص اول تمام شخص دوم هرگز نخواهد شد، و تنها مى تواند جزئى از او را تشكيل دهد.(دقت كنيد)
آرى اگر فرض كنيم انسانى در مدت هفت سال هيچ چيز جز بدن انسان ديگرى نخورد و حتى از آب و اكسيژن هوا كه تدريجاً جذب بدن او مى شوند استفاده نكند، در اين صورت بدن انسان اول، تمام بدن انسان دوم خواهد شد، ولى ناگفته پيداست كه اين يك فرض محال بيش نيست و ممكن نيست انسانى در مدت هفت سال حتى از آب و هوا به كلى بى نياز گردد، به علاوه اين هم عادتاً صورت خارجى پيدا نمى كند كه انسانى غذاى منحصرش مواد بدن انسان ديگرى بوده باشد (قطع نظر از مسأله آب و هوا). نتيجه اينكه اتحاد دو بدن انسان از جميع جهات عملاً امكان ندارد، بلكه هميشه بدنى ممكن است جزء بدن ديگرى گردد.(باز هم دقت كنيد)
5. هر سلولى از سلول هاى بدن ما محتوى تمام شخصيت ما است كه اگر پرورش پيدا كند مى تواند بدن ما را بسازد و به عبارت ديگر تمام خصوصيات بدن ما در درون هر سلولى نهفته شده است. اين موضوع مخصوصاً با توجه به «بحث هاى ژنتيك» و اينكه در هسته هر سلولى در درون كروموزومها ذرات بسيار كوچكى به نام ژن وجود دارند كه حامل كليه صفات انسانند روشنتر مى شود. اين موضوع منحصر به بدن ما نيست؛ بلكه قانونى است كه درباره همه موجودات زنده صدق مى كند، به همين جهت مى بينيم بسيارى از درختان را از طريق قلمه زدن تكثير مى كنند يعنى مختصرى از گوشه يك شاخه كوچك آن در يك محيط مساعد، مى تواند به خودى خود درخت كاملى شود. در حيوانات ساده مانند بعضى از كرمها تجربه شده است كه اگر بدن آنها را قطعه قطعه كنند هر قطعه اى تدريجاً تبديل به يك حيوان كامل مى شود يعنى درست مانند قلمه هاى يك درخت نمو كرده و نقائص خود را تكميل مى كند. در بدن انسان نيز از نظر اصولى و كلى اين موضوع غير ممكن نيست، يعنى اگر بتوان شرائط مساعدى فراهم كرد، هر سلولى از بدن انسان به تنهايى مى تواند انسانى بسازد كه در همه چيز مانند او است، بلكه به يك معنى خود اوست. مگر روز اول، ما يك موجود تك سلولى نبوديم كه از طريق تكثير تصاعدى نمو كرده و تدريجاً اعضاء مختلفى پيدا نموديم، آيا همه اين اعضاء و اجزاى آن از تقسيم همان سلول واحد نخستين به وجود نيامده اند؟ يعنى سلول نخستين نمو كرد و تبديل به دو سلول شد و آن دو نمو كردند و تبديل به چهار سلول شدند، و همين طور افزايش يافتند و همه عضلات بدن را ساختند، بنابراين هر سلول به تنهايى اين استعداد را دارد كه سازنده تمام بدن انسان گردد. گاه مى شود كه بر اثر يك حادثه قطعه گوشتى از بدن يك انسان جدا مى گردد؛ ولى مى بينيم به مرور زمان سلول هاى اطراف نمو كرده و جاى خالى را پر مى كنند و جزء از دست رفته را مى سازند.
6. آيا شخصيت ما از نظر جسمانى با كم و زياد شدن مواد و كوچك و بزرگ شدن آن تغيير مى كند؟ مسلماً نه. فى المثل ما روز اول يك نطفه تك سلولى بوديم، پس از گذشتن چند هفته تبديل به جنينى شديم كه شايد چند گرم بيشتر وزن نداشت و پس از چند ماه وزن ما به دو سه كيلو رسيد و به همين صورت متولد شديم براى ما نام انتخاب كردند و به همان نام شناسنامه گرفتند؛ اما با گذشت زمان ما كه در لحظه تولد چند كيلو بيشتر وزن نداشتيم، يك انسان بزرگسال به وزن هفتاد كيلوگرم - مثلاً - شديم، و اى بسا در سراشيبى زندگانى در آينده عضلات و استخوان هاى ما آنچنان تحليل برود كه وزن ما به چهل كيلوگرم تنزل يابد.
آيا اين تغييرات شخصيت ما را از نظر جسمانى عوض مى كند؟ يعنى ما همان كودك نوزاد روز نخست نيستيم؟ همان جنين چند گرمى و همان نطفه تك سلولى نيستيم و اگر وزن ما بر اثر بيمارى و يا كهولت، سقوط كند و به نصف وزن فعلى برسد، آيا باز، همان شخص سابق نيستيم؟ آيا در لابه لاى اين دگرگونيها و تغييرات يك شخصيت واحد وجود ندارد؟
پاسخ اين پرسشها روشن است و آن اينكه: در ميان اين همه دگرگونيها و تغيير و تحولات، واقعيت واحدى وجود دارد كه از آن به نام زيد يا عمرو، مسعود يا فاطمه تعبير مى كنيم بنابراين شخصيت انسان با تغيير ماده جسمانى و كم و زياد شدن آن عوض نمى شود. اكنون كه اين مقدمات ششگانه كاملاً معلوم شد به اصل بحث برگرديم و ببينيم آيا تغذيه يك انسان از بدن انسان ديگر مشكلى در امر معاد جسمانى ايجاد مى كند يا نه؟
حقيقت اين است كه هيچ گونه مشكلى ايجاد نمى كند، چون به هنگام رستاخيز، اجزاى بيگانه اى كه در بدن يك انسان وجود دارد، به جاى اصلى خود باز مى گردد و تنها اجزاى خود بدن باقى مى ماند؛ زيرا همان طور كه گفتيم يك بدن هرگز تمام بدن ديگرى نخواهد شد؛ بلكه جزء او خواهد شد بنابراين اگر از او جدا بشود اجزائى براى او باقى خواهد ماند.(دقت كنيد)
و اين مسلم است كه بدن دوم با از دست دادن اجزاى بيگانه كه در تمام بدن پراكنده بود به همان نسبت كوچكتر و ضعيفتر مى شود؛ ولى پيداست كه اين موضوع مشكلى ايجاد نمى كند؛ زيرا همان طور كه گفتيم اگر به اندازه يك سلول هم از بدن دوم باقى بماند مى توانند مانند نطفه اصلى روز اول، يا قلمه هاى درختان، رشد و نمو پيدا كند و بدن اصلى را بسازد تا چه رسد به اينكه مقدار قابل ملاحظه اى از بدن دوم باقى بماند.
بنابراين در آستانه رستاخيز (در يك زمان كوتاه يا طولانى) اجزاى باقيمانده از هر بدن هر قدر كم باشند نمو مى كنند و پرورش مى يابند و همانند قلمه گياهان بدن نخستين را مى سازند و به سر حد اصلى و طبيعى مى رسند و اين موضوع هيچ اشكالى ايجاد نمى كند، بدن همان بدن است و شخصيت، همان شخصيت و صفات و مشخصات، همان صفات و مشخصات و لذا عينيت و وحدت در ميان اين دو بدن محفوظ خواهد بود.
شايد لازم به يادآورى نباشد كه اين راه حل براى مشكل آكل و مأكول، ارتباطى با فرضيه اجزاء اصلى و غير اصلى ندارد، چون تمام اجزا از نظر ما اجزاى اصلى هستند، و همه قابل جذب در بدن ديگرى مى باشند.
تنها پرسشى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه طبق اين نظريه، اجزاى معينى را مى توان يافت كه روزى جزء بدن گنهكارى بوده و بعداً از طريق خاك شدن و جزء اندام گياهان گشتن، جزء بدن انسان نيكوكارى شده است، آيا بازگشت اين اجزاء كه روزى در مسير گناه و روزى ديگر در مسير عبادت بوده اند به بدن اول كه بدن گناهكار بوده است با اصل عدالت سازگار است؟
جواب اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين است كه كانون آلام و دردها و همچنين آرامش ها و راحتي ها، روح آدمى است و جسم، ابزارى بيش نيست، لذا اگر بدن مرده اى را قطعه قطعه كنند هيچ گونه تألّمى پيدا نمى كند و يا در حال بيهوشى پاره كردن اعضاى بدن ناراحتى به وجود نمى آورد، بنابراين گناه و ثواب از روح سرچشمه مى گيرد و بدن، ابزار آن است، همچنين پاداش و كيفر نيز سرانجام به روح مى رسد و بدن، ابزار آن است و ما هرگز در مسأله معاد جسمانى روى اين مطلب كه فلان بدن گناه كرده يا فلان بدن كار نيك كرده تكيه نمى كنيم؛ بلكه روى اين معنى تكيه مى كنيم كه روح بدون بدن نمى تواند حيات كاملى داشته باشد و به همين دليل روح بايد به جسم اصلى خود بازگردد و به حيات كامل خويش ادامه دهد.
نتيجه اينكه بدون اجزاى معين در دو بدن (پس از حل شدن مسئله وحدت شخصيت) مشكلى از نظر پاداش و كيفر و ثواب و عقاب ايجاد نخواهد كرد. و به اين ترتيب مشكل «آكل و مأكول» كه فكر افراد زيادى را به خود مشغول كرده و شايد عدم حل آن سبب شده كه در مسأله معاد جسمانى متزلزل شوند مشكلى است قابل حل، يعنى با قبول معاد جسمانى با همين بدن عنصرى مادى - آنچنان كه قرآن مى گويد - مى توان به ايراد مزبور پاسخ گفت (اگر در اين بحث ابهامى باقى مانده يك بار ديگر از آغاز آن را مطالعه فرماييد).(4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.