پاسخ اجمالی:
نخستين اثر ايمان به زندگى پس از مرگ و رستاخيز، مفهوم دادن و هدف بخشيدن به زندگى دنيا و از بيهودگى درآوردن آن است؛ در واقع پوچى زندگى از مهم ترين مسائلى است كه انسان از آن رنج مى برد و اگر يقين داشته باشيم كه منزلگاه پيشرو، منزلگاه عدم نيست، بلکه عین هستى است در يك سطح عالى تر و در يك افق بالاتر، در اين حالت زندگى ما از پوچى و بيهودگى خارج شده و مفهوم مى گيرد.
پاسخ تفصیلی:
از آثار ايمان به رستاخيز در شكل دادن به زندگى انسان اين است كه؛ اگر زندگى بعد از مرگ نباشد زندگى اين جهان «پوچ» و «بيهوده» خواهد بود. قرآن در این باره می فرماید: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثًا وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ»(1)؛ (آيا گمان كرديد بيهوده آفريده شدهايد و به سوى ما باز نمىگرديد؟).
صداى حركت آب كه شتابان روى سنگهاى ناهموار و خزه گرفته كف رودخانه مى غلتيد و از لابهلاى درختان به شكل مارپيچ پيش مى رفت، مانند صداى پاى آشنايى روى قلبم اثر مى گذاشت و آرامشى در درون خود احساس مى كردم. براى من كه اين فرصتها بسيار كم پيش مى آيد لحظات گرانبهايى بود. شايد بارها اين شعر معروف حافظ را از بزرگترها به هنگامى كه چشمشان بر چشمههاى آب جارى مى افتاد شنيده بوديم كه:
بر لب جوى نشين و گذر عمر ببين *** كاين بشارت ز جهان گذران ما را بس!
روى تداعى معانى، اين شعر مانند نسيم ملايمى از قلبم گذشت، و در گوشم صدا كرد، من هم يكبار ديگر اين شعر را زمزمه كردم، فكر مى كردم روحم سبك شده، مثل اينكه بار فوق العاده سنگينى را تازه بر زمين گذارده، نفس آزادى مى كشيدم، ميل داشتم بال و پرى داشته باشم و مانند مرغان سبكبالى كه بالاى سرم در گردش بودند بى خبر از همه چيز آزاد پرواز كنم، ولى از آنجا كه نبايد در زندگى آسوده خاطر باشيم ناگهان اين فكر در برابرم مجسم شد:
با اينكه تشبيه گذر عمر با گذشت آب شايد در عين سادگى جالبترين مثالى باشد كه براى حركت عمومى و وقفه ناپذير عالم حيات بلكه جهان هستى مىتوان بيان كرد، اما با خودم فكر كردم آيا گذشت عمر و زندگى چه بشارتى مى تواند در بر داشته باشد كه با همين يك بشارت از جهان گذران به سادگى گذر كنيم؟
فرض مى كنم من هم يكى از ميليونها قطرات آب اين نهرم كه طبق فرمان آفرينش از آن چشمه جوشيدهام، و از لابهلاى اين سنگها و درختان پيش مى روم، ولى آخر به كجا مى رسم، مسلماً تا ابد در اين سير پيش نمى روم... فكر آينده مبهم مرا شديداً آزار مى دهد. آيا در باتلاقى متعفن و گنديده و مملو از حيوانات پست فرو خواهم رفت... اين چه بشارتى است؟ و آيا در انتهاى اين دشت پهناور در وسط بيابان سوزانى تبخير خواهم شد. اين هم افتخارى نيست؟ و يا بار ديگر به درياى وسيعى كه در آغاز از آن سرچشمه گرفته بودم، بدون هيچ هدفى باز مىگردم و يك زندگى تكرارى و پوچ خواهم داشت؟ گذرا بودن عمر كه سرانجامش اينها باشد چه دردناك است!
در كنار ريشه درختى در زمين فرو خواهم رفت و طبق قانون «اسمز»، نيروى جاذبه زمين را پشت سر خواهم گذاشت، و از شاخهها به سرعت بالا رفته، در رگهاى لطيف و زيبا مى دوم، و از گلهاى معطر سر بر مى آورم، و در آنجا ميوهاى مى شوم و دائماً مشغول خود سازى خواهم بود تا رسيده شوم، و نيازم از وابستگى به شاخه تمام شود و مانند فضانوردى كه موشك خود را رها كرده و در كرات عالم بالا فرود مى آيد از شاخه درخت پياده مى شوم و در دامان انسانى متفكر و انديشمند كه زير درخت نشسته و به خلق و ابداع يك اثر ارزنده ادبى، علمى، اخلاقى و فلسفى مشغول است مى افتم. لطافت و طراوت من چشم اين مرد انديشمند را جلب خواهد كرد و به زودى جزء بدن او مى شوم و در مسير خون او تلاش و كوشش مداوم خود را دنبال مى كنم. از رگهاى او به سرعت بالا مى روم و از ميان پردههاى ظريف و نازك و حساس مغز او مى گذرم، و به امواج انديشه ابداع گرى در راه يك شاهكار ادبى و فلسفى، و يا يك اكتشاف علمى تبديل مى شوم و به صورت يك اثر جاودان از نوك قلم او به صفحه كتاب نقش مى گردم و به اين ترتيب رنگ ابديت به خود مى گيرم و در كتابخانهها براى هميشه مورد استفاده همگان مى شوم.
اگر چنين باشد اين گذرا بودن براى من نشاط انگيز است، چرا كه يك قطره بى ارزش آب در وجود كاملترى ادغام شده و سرانجام تبديل به يك اثر جاويدان گرديده است چه بشارت و افتخارى از اين بالاتر! ولى اگر سرانجام من محو شدن در باتلاقهاى متعفن يا تبخير در هوا شدن و يا بى هدف به دريا باز گشتن باشد چه وحشتناك و دردناك خواهد بود. آيا سرنوشت آنها كه مرگ را آخرين نقطه زندگى مى دانند با سرنوشت اين قطره آب فرق دارد؟ آيا زندگى و مرگ آنها مى تواند مفهوم صحيحى داشته باشد؟ آيا قبول اصل معاد و ادامه تكامل انسان پس از مرگ و گام نهادن در جهانى وسيعتر و برتر و بالاتر، به زندگى انسان شكل و هدف نمى دهد؟ و آن را از پوچى در نمى آورد؟ به همين دليل مى بينم پوچى زندگى از مهمترين مسائلى است كه انسان عصر فضا به شدت از آن رنج مى برد. تب داغ مكتبهاى فلسفى نوظهور همچون «اگزيستانسياليسم» - اگر بتوانيم نام مكتب بر آنها بگذاريم - شاهد اين احساس دردناك نيست؟
انديشمندانى كه با بينش صحيح از كشورهاى صنعتى ديدن كردهاند اعتراف دارند كه مردم آن سامان با اينكه مسأله بيكارى و بيمارى و تحصيل و پيرى را به وسيله كارگاههاى عظيم و تشكيلات وسيع بهداشتى و فرهنگى و بيمه و بازنشستگى و مانند آن تقريباً حل كردهاند و زندگى آنها از لحظه تولد تا لحظه مرگ و حتى وضع فرزندان آنها تأمين شده است، از پوچ بودن زندگى ناله مى كنند و خود را در يك حال بى هدفى و بى وزنى احساس مى كنند و شايد رمز بسيارى از تنوع طلبىهاى غرب و سرگرمىهاى عجيب و غريب آنها فرار از فكر كردن درباره همين پوچى و بى هدفى است. اين حقيقت را به تعبير فلسفی اش در مكتب اگزيستانسياليسم چنين مى خوانيم: (دقت كنيد) «ميان موجودات، تنها انسان است كه مفهوم وجود را درك مى كند و از هستى خويشتن آگاه مى باشد، همان طور كه هستى براى انسان يك امر بديهى است، نيستى نيز همراه با تصور هستى در ذهن انسان وجود دارد، ما در عين اينكه وجود خود يا چيز ديگر را حس مى كنيم، عدم خود يا عدم آن چيز نيز در نظر ما روشن است. روى اين زمينه، انسان نه تنها از وجود خويشتن آگاه است، عدم خود را نيز به طور واضح حس مىكند، و «اضطراب» و «نگرانى» انسان نتيجه همين آگاهى از وجود و عدم است به قول «ساتر» بى معنى بودن وجود (و پوچى آن) از اينجا روشن مىشود: ما براى چه به وجود آمدهايم و دليل بودن ما چيست؟ (پاسخى براى اينها در دست نداريم)... . وقتى كه فرد دليلى بر هستى خود نمى بيند در اين دنيا احساس بيگانگى مى كند، او خود را از ديگر اشياء و افراد جدا حس مى كند و خلاصه وجود او به صورت وصله ناجورى است كه محلى مناسب براى خود نمى يابد».(2)
اگر جنين در شكم مادر، هوش و دانشى داشته باشد اما خبرى از بيرون رحم نداشته باشد و درباره زندگى در آن محيط بينديشد در پيروى كردن از مكتب ساتر ترديد نخواهد كرد. او هم آن زندگى محدود و ناراحت كننده را كه به صورت وابسته اداره مىشود كاملا پوچ و بى هدف و بى حاصل خواهد خواند اما اگر بداند، از آنجا آماده براى زندگى وسيعتر ديگرى مى شود و اين دوران، دوران تربيتى خاصى است كه بدون آن نمىتواند از يك «زندگى مستقل» برخوردار گردد، آنگاه زندگى دوران جنينى براى او مفهوم خواهد داشت. اگر ما هم يقين داشته باشيم كه منزلگاهى كه در پيش داريم منزلگاه عدم نيست، هستى است در يك سطح عالىتر، ادامه همين حيات است در يك افق بالاتر، و همه تلاشها و كوششها سرانجام به آن منتهى مى گردد در اين حالت زندگى ما از پوچى و بيهودگى خارج مى شود و مفهوم مى گيرد.
بنابراين بايد گفت: «نخستين اثر ايمان به زندگى پس از مرگ و رستاخيز، مفهوم دادن و هدف بخشيدن به زندگى دنيا و از بيهودگى درآوردن آن است».(3)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.