پاسخ اجمالی:
«سقيفه بنى ساعده» سايبانى بود در يكى از ميدان هاى مدينه كه اهل مدينه به هنگام لزوم، در آنجا اجتماع مى كردند و به تبادل نظر مى پرداختند. بعد از رحلت پيامبر(ص) طايفه انصار بر مهاجرين پيش دستى كرده در آنجا اجتماع كردند تا سعد بن عباده بزرگ قبيله خزرج، جانشين پيامبر(ص) شود؛ لذا او را با حالت بيماري سختش به سقيفه كشاندند؛ اما با ورود ابوبكر، عمر و ابوعبيده و خواندن خطبه از سوي ابوبكر و ترس قبيله اوس از سلطه خزرجيان، همگان بر خلافت ابوبكر اتفاق كرده با او بيعت كردند.
پاسخ تفصیلی:
«سقيفه بنى ساعده» سايبانى بود در يكى از ميدان هاى مدينه كه اهل مدينه به هنگام لزوم، در آنجا اجتماع مى كردند و به تبادل نظر مى پرداختند. بعد از رحلت رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) طايفه انصار بر مهاجرين پيش دستى كرده و براى تعيين جانشين پيامبر(صلى الله عليه وآله) در آنجا اجتماع كردند و به گفته طبرى مورّخ معروف، خواسته آنها اين بود كه «سعد بن عباده» كه بزرگ قبيله «خزرج» (يكى از دو قبيله معروف و مهم مدينه) بود، به عنوان خليفه رسول اللّه تعيين شود و به همين منظور «سعد بن عباده» را كه سخت بيمار بود به «سقيفه» كشاندند.
طبرى در ادامه اين ماجرا مى گويد: «هنگامى كه سران «خزرج» در آنجا جمع شدند «سعد» به پسر يا بعضى از عموزاده هايش گفت: من بيمارم صداى من به جمعيّت نمى رسد. تو حرف هاى مرا بشنو و با صداى رسا به گوش همه برسان! او اين كار را انجام داد. «سعد بن عباده» خطبه اى خواند و روى سخن را به انصار كرد و چنين گفت: «اى جمعيّت انصار! شما سابقه درخشانى در اسلام داريد كه هيچ يك از قبايل عرب ندارند. محمّد(صلى الله عليه وآله) سيزده سال در ميان قوم خود در مكّه بود و آنها را به توحيد و شكستن بتها دعوت كرد؛ ولى جز گروه اندكى از قومش به او ايمان نياوردند. گروهى كه قادر بر دفاع از او و آيين او و حتّى قادر بر دفاع از خويشتن نبودند؛ ولى از زمانى كه شما دعوت او را لبّيك گفتيد و آماده دفاع از او و آيينش در برابر دشمنان شديد وضع دگرگون شد. به اين ترتيب، درخت اسلام بارور گرديد و شما به يارى پيامبرش برخاستيد و دشمنان او با شمشيرهاى شما عقب نشينى كردند و در برابر حق تسليم شدند و هر روز پيروزى تازه اى نصيب مسلمين شد تا زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دعوت حق را اجابت كرد و اين در حالى بود كه از شما راضى بود؛ بنابراين مسند خلافت را محكم بگيريد كه از همه شايسته تريد و اولويّت با شما است!».
طائفه «خزرج» سخن او را پذيرفتند و او را با تمام وجودشان تأييد كردند؛ سپس در ميان آنها گفتگو در گرفت كه اگر مهاجران قريش در برابر اين پيشنهاد تسليم نشدند و گفتند يارانِ نخستين پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ماييم و آن حضرت از عشيره و قبيله ما است و خلافت او به ما مى رسد، در پاسخ چه خواهيد گفت؟
گروهى گفتند: اگر قريش چنين بگويد خواهيم گفت: «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ»؛ (اميرى از ما و اميرى از شما باشد [و به صورت شورايى خلافت را اداره كنيم]) و به كمتر از اين راضى نخواهيم شد. هنگامى كه «سعد بن عباده» اين سخن را شنيد گفت: «اين نخستين سُستى و عقب نشينى شما است».
وقتى ماجراى انصار و «سعد بن عباده» به گوش «عمر» رسيد به سوى خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و به سراغ «ابوبكر» فرستاد در حالى كه «ابوبكر» در خانه بود و با كمك على(عليه السلام) مى خواست ترتيب غسل و كفن و دفن پيامبر(ص) را بدهد؛ از او دعوت كرد كه بيرون آيد و گفت حادثه مهمّى روى داده كه حضور تو لازم است. هنگامى كه «ابوبكر» بيرون آمد، جريان را براى او بازگو كرد و هر دو با سرعت به سوى «سقيفه» شتافتند. در راه «ابوعبيده جرّاح» را هم ديدند و با خود بردند. زمانى كه وارد «سقيفه» شدند، «ابوبكر» خطبه اى خواند و در آن از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و قيام او براى محوِ بت پرستى سخن گفت و از خدمات مؤمنان نخستين و مهاجران، مطالب زيادى برشمرد و نتيجه گرفت كه سزاوارترين مردم به خلافت آن حضرت، عشيره و طايفه او هستند و هر كس در اين موضوع با آنها منازعه كند ظالم و ستمگر است. سپس بحث فشرده و گويايى درباره فضيلت انصار كرد و آنگاه نتيجه گرفت كه ما امير خواهيم بود و شما وزير.
در اينجا «حباب بن منذر» برخاست و شديداً به سخنان «ابوبكر» حمله كرد و رو به انصار كرد و گفت: «هيچ كس نمى تواند با شما انصار مخالفت كند، شما همه گونه قدرت و توانايى و تجربه اى داريد و بايد حرف شما را بپذيرند و اگر آنها حاضر به پيشنهاد ما نشدند اميرى از ما و اميرى از آنان باشد».
عمر صدا زد: «چنين چيزى امكان پذير نيست؛ دو نفر نمى توانند بر يك گروه حكمرانى كنند [و دو شمشير در يك غلاف نمى گنجد] به خدا سوگند! عرب راضى نمى شود كه پيامبرش از ما باشد و ديگران بر او حكومت كنند».
گفتگو ميان «عمر» و «حباب» بالا گرفت و «حباب» تهديد كرد كه اگر مهاجران پيشنهاد ما را نپذيرند، از مدينه بيرونشان مى كنيم.
در اينجا «بشير بن سعد» كه از طائفه «خزرج» بود و به «سعد بن عباده» حسادت داشت، به يارى «عمر» برخاست و هشدار داد كه ما نبايد به خاطر مقامات دنيوى با طائفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به منازعه برخيزيم، از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نكنيد!
در اين ميان، «ابوبكر» رشته سخن را به دست گرفت و پيش دستى كرد و گفت: «مردم! من پيشنهاد مى كنم با يكى از اين دو نفر («عمر» و «ابوعبيده») بيعت كنيد!» بلافاصله آن دو نفر گفتند ما چنين كارى نخواهيم كرد! تو از ما شايسته ترى، تو يار غار پيامبرى و از همه برترى؛ دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم. هنگامى كه آن دو نفر به سوى ابوبكر براى بيعت رفتند «بشير» بر آنها پيشى گرفت و با «ابوبكر» بيعت كرد.
قبيله «اوس» كه هميشه با قبيله «خزرج» در مدينه رقابت داشتند به يكديگر گفتند: «خوب شد! اگر «سعد بن عباده» از قبيله «خزرج» به خلافت مى رسيد كسى سهمى براى شما قايل نبود؛ برخيزيد و عجله كنيد و با ابوبكر بيعت كنيد» و به اين ترتيب يكى بعد از ديگرى با ابوبكر بيعت كردند و چيزى نمانده بود كه سعد بن عباده زير دست و پا، پايمال شود. عمر صدا زد: «او را بكشيد!» و خودش به سراغ «سعد بن عباده» آمد و به او گفت: «تصميم داشتم با پاى خود تو را از هم متلاشى كنم». سعد ريش عمر را گرفت. عمر گفت: اگر يك تار موى آن جدا شود، تمام دندان هايت را خُرد مى كنم. ابوبكر صدا زد: «اى عمر! مدارا كن! مدارا در اينجا بهتر است». عمر، سعد را رها كرد و از هم جدا شدند.
از آن به بعد «سعد بن عباده» در نماز آنها و همچنين در حجّ و اجتماعاتشان شركت نمى كرد و بر اين حال بود تا ابوبكر از دنيا رفت».(1)
گردانندگان «سقيفه» بعد از اين ماجرا، اصرار داشتند كه ديگران هم با ميل و رغبت، يا به زور و اجبار! به جمع بيعت كنندگان با ابوبكر بپيوندند. لذا گروهى را با تشويق و گروهى را با تهديد، فرا خواندند و كسانى را كه از بيعت كردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند.(2)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.