پاسخ اجمالی:
پیامبر(ص) در مناسبت هاى مختلف، در باره رهبرى آینده امّت اسلامی، سخن می گفت و علی(ع) را به عنوان جانشین برگزیده خدا معرفی می کرد، اوج این معرّفى و ابلاغ، در «حَجّة البلاغ» و به تعبیر دیگر «حَجّة الوداع» در «غدیر خم» بوده است و آخرین تدبیر ایشان، درخواست دوات و کاغد، برای املای وصیت مکتوب در مسئله خلافت، جهت جلوگیرى از انحراف امّت بود.
پاسخ تفصیلی:
پیامبر خدا (صل الله علیه وآله) در مناسبت هاى مختلف، در باره رهبرى آینده امّت اسلامی، سخن می گفت و علی (علیه السلام) را به عنوان جانشین برگزیده خدا معرفی می کرد، اوج این معرّفى و ابلاغ، در «حَجّة البلاغ» و به تعبیر دیگر «حَجّة الوداع» در «غدیر خم» بوده است. آخرین تدبیر ایشان، درخواست دوات و کاغد، برای املای وصیت مکتوب، در مسئله خلافت، جهت جلوگیرى از انحراف امّت بود.
بخارى به نقل از زُهْرى از عبید اللّه بن عبد اللّه از ابن عباس می نویسد: چون پیامبر خدا به حال احتضار افتاد - و مردانى از جمله عمر بن خطّاب هم در خانه بودند - فرمود : «هَلُمَّ أکتُب لَکُم کِتابا لا تَضِلّوا بَعدَهُ»؛ (بشتابید تا برایتان نوشته اى بنویسم که پس از آن، گم راه نشوید).
عمر گفت: «إن النبی قد غلب علیه الوجع و عندکم القرآن، حسبنا کتاب الله»!!! ؛ (همانا بیمارى بر پیامبر، چیره شده است!!! قرآن، نزد شما هست و کتاب خدا ما را بس است)!!! پس، حاضرانِ در خانه با هم اختلاف و دعوا کردند. برخى از آنها مى گفتند: کاغذ بیاورید تا پیامبر (صلى الله علیه و آله) برایتان نوشته اى بنویسد که پس از آن، گم راه نشوید. برخى از آنها نیز همان گفته عمر را مى گفتند. چون یاوه گویى و اختلاف در نزد پیامبر (صلى الله علیه و آله) بالا گرفت، پیامبر خدا فرمود: «قوموا»؛ (برخیزید).
ابن عباس همیشه می گفت: مصیبت حقیقى، مصیبت ممانعت از نوشتن پیامبر(صلى الله علیه و آله)، آن هم با اختلاف و داد و فریاد است.
در نقل دیگر صحیح بخارى آمده است: «قوموا عنّی ، ولا ینبغی عندی التنازع»؛ (از پیش من برخیزید، که دعوا و اختلاف در نزد من شایسته نیست).(1)
بخاری در حدیثی دیگر ـ به نقل از ابن عبّاس ـ چنین روایت می کند: روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبه اى! بیمارى پیامبر خدا شدّت گرفت. پس فرمود: « ایتونی أکتب لکم کتابا لن تضلّوا بعده أبدا»؛ ( کاغذ و قلمى نزد من بیاورید تا برایتان نوشته اى بنویسم که دیگر پس از آن، هرگز گم راه نشوید). پس با هم دعوا کردند، در حالى که دعوا در نزد هیچ پیامبرى، شایسته نیست و مى گفتند: «ما شأنه؟ أهجر؟(2)استفهموه»؛ (او را چه شده است؟ آیا هذیان مى گوید؟ از او بپرسید). پس خواستند که از او بپرسند و معناى حرفش را جویا شوند که فرمود: «دعونی ؛ فالذی أنا فیه خیر مما تدعوننی إلیه»؛ (مرا وا گذارید، که آنچه در آنم، از آنچه مرا به آن مى خوانید، بهتر است).(3)
مسلم نیز در صحیح خود ـ به نقل از سعید بن جُبَیر، از ابن عبّاس ـ چنین روایت می کند: روز پنج شنبه و چه روز پنج شنبه اى! ( سعید مى گوید: سپس اشک هاى ابن عبّاس فرو ریخت، تا آن جا که آنها را همچون رشته مروارید، بر گونه هایش دیدم). پیامبر خدا فرمود: «ایتونی بالکتف و الدواة أکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده أبدا»؛ (برایم استخوان(4) و دوات بیاورید تا برایتان نوشته اى بنویسم که پس از آن، هرگز گمراه نشوید). پس گفتند: «إن رسول الله یهجر» (بى گمان، پیامبر خدا هذیان مى گوید).(5)
احمد بن حنبل هم در مسند خویش این حدیث را از جابر این گونه نقل می کند: «إن النبی (صلى الله علیه وآله) دعا عند موته بصحیفة لیکتب فیها کتابا لا یضلون بعده ، فخالف علیها عمر بن الخطاب حتى رفضها»؛ (پیامبر (صلى الله علیه و آله) هنگام وفاتش کاغذى خواست تا در آن، نوشته اى بنویسد که پس از آن، گم راه نشوند. پس عمر بن خطّاب، آن قدر با آن مخالفت کرد که پیامبر(صلى الله علیه و آله) آن [درخواست] را رها کرد).(6)
اعتراف عمر و توجیه این عمل زشت: ابن ابی الحدید شارح نهج البلاغة از ابن عبّاس نقل می کند که: در یکى از سفرهاى عمر به شام، همراهش رفتم. روزى به تنهایى بر شترش راه مى پیمود که دنبالش کردم. پس به من گفت : «اى ابن عبّاس! من از پسرعمویت، گله دارم. از او خواستم که با من بیاید؛ ولى نیامد و پیوسته او را ناراحتِ چیزى مى بینم. تو گمان مى کنى دنبال چیست؟» گفتم: اى امیر مؤمنان! تو که خودت مى دانی. (عمر) گفت: «گمان دارم او همواره در اندوهِ از دست رفتن خلافت است». گفتم: چنین است. او معتقد است که پیامبر خدا خلافت را براى او خواست. (عمر) گفت: «اى ابن عبّاس! پیامبر خدا خلافت را براى او خواست و این گونه بود؛ امّا چه مى توان کرد که خداى متعال، آن را نخواست! پیامبر خدا چیزى خواست و خدا چیز دیگرى خواست. پس، اراده خدا محقّق شد و اراده پیامبر او محقّق نشد. آیا هر چه پیامبر خدا خواست، شد؟ ...».
این مضمون، با الفاظ دیگرى هم نقل شده است و آن، همان گفته عمر است که: پیامبر خدا در زمان بیمارى اش خواست که او (على علیه السلام) را جانشین خود کند؛ امّا من از ترس وقوع فتنه و براى نشر اسلام، مانع شدم. پس، پیامبر خدا مقصود قلبى ام را دانست و خوددارى کرد و خداوند، جز از اجراى آنچه خود مقدّر و حتمى کرده، امتناع دارد.(7)
ابن ابی الحدید روایت دیگری از ابن عباس نقل می کند که وی می گوید: در آغاز حکمرانى عمر نزد او رفتم. یک مَن خرما در زنبیلى حصیرى برایش نهاده بودند. مرا به خوردن دعوت کرد. من یک خرما خوردم و او نیز شروع به خوردن کرد تا این که خرماها تمام شد. سپس از کوزه اى که نزدش بود، آب خورد و به پشت، بر متّکایش دراز کشید و به حمد و سپاس خدا و تکرار آن پرداخت. و گفت: «اى عبد اللّه ! از کجا مى آیى؟». گفتم: از مسجد. گفت: «پسرعمویت را چگونه دیدى؟». من گمان کردم که عبد اللّه بن جعفر را مى گوید. گفتم : وقتى مى آمدم او با همسالان خود، مشغول بازى بود. گفت: «مقصودم او نبود. منظورم بزرگ شما اهل بیت است». گفتم: او را دیدم، در حالى که براى درختان خرماى فلان قبیله، آب از چاه مى کشید و قرآن مى خواند. گفت: «اى عبد اللّه ! قربانى کردن شتران به گردنت، اگر آن را از من کتمان کنى! آیا هنوز در دل، خیال خلافت دارد؟». گفتم : آرى. گفت : «آیا مى پندارد که پیامبر خدا (صلى الله علیه و آله) به او تصریح کرده است؟». گفتم: آرى و برایت مى افزایم که از پدرم درباره ادّعاى على پرسیدم. و او گفت: (على) راست مى گوید. عمر گفت: «پیامبر خدا(ص) گفتار ناتمامى درباره على داشت که چیزى را اثبات نمى کند و دستاویزى به دست نمى دهد و بى گمان، مدّتى در کارش درنگ و تأمّل کرد و در بیماری اش مى خواست به نام على تصریح کند؛ امّا من از بیم (فتنه) و به خاطر حفظ اسلام، مانع شدم و به پروردگار کعبه سوگند، قریش، هرگز بر او گِرد نمى آمدند و اگر خلافت را به دست مى گرفت، اعراب از همه سو بر او مى شوریدند. چون پیامبر خدا(ص) فهمید که من منظورش را مى دانم، پس خوددارى ورزید و خداوند، جز از وقوع آنچه خود ، مقدّر و حتمى کرده، ابا دارد».(8)
بسیار جالب است که عمر به این عمل زشت اعتراف و با بیان مغالطه هایی توجیهاتی برای آن می آورد که با علم، عصمت و حکمت الهی پیامبر اکرم(صل الله علیه وآله) منافات دارد؛ گویی که عمر به مصالح اسلام و مسلمین بیشتر از رسول خدا(ص) آگاه است و پیامبر اراده ای جز اراده خدا خواسته است و این اراده عمر است که مطابق اراده خداست. همین اعتراف، و تقسیم قدرتی که مخالفان جانشینی علی (علیه السلام) در دوره حاکمیت خویش کردند نشان می دهد که آنها برای تصاحب حکومت زمینه چینی کرده بودند و اوّلین شورشیان احتمالی بر علیه خلافت علی (ع) - در صورت تحقق اراده پیامبر - خود آنها می بودند.
نقد و بررسى جلوگیرى از نوشتن وصیّت:
ماجراى تصمیم پیامبر (صل الله علیه وآله) برای کتابت وصیّت و منع عمر بن خطّاب، ماجرایى تکان دهنده و شگفت آور است. پیامبر گرامى اسلام که «مَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلَا وَحْىٌ یُوحَى»، (سوره نجم ، آیات 3 و 4) تصمیم دارد در آخرین لحظات زندگى دنیوى خود، نکاتى را براى امّت اسلامى بیان کند. حتّى اگر پیامبر (صل الله علیه وآله)، انسانى عادى هم تلقّى شود، مى باید به این خواسته او جامه عمل پوشیده شود. به علاوه، پیامبر(ص) هدف از نوشتن وصیّت را «گمراه نشدنِ ابدى امّت اسلام» اعلام مى کند؛ هدفى که هر کس به دنبال آن است. شگفت این جاست که عمر، با این خواسته کوچک ـ که نتیجه اى بزرگ در بر دارد ـ مخالفت مى کند!!!
دلایل مخالفت عمر در توجیهاتی که ارائه کرده، کاملا هویداست؛ گروه آنها با علم به نظر پیامبر(صل الله علیه وآله) درباره خلافت، از اقدام ایشان (تثبیت حاکمیت جانشین مورد نظرش)، با تنش آفرینی غیر اخلاقی جلوگیری کردند. حتّى اگر هیچ گزارشى درباره مقصود عمر بن خطّاب وجود نداشته باشد، هر انسان محقّق و غیر متعصّبى، با کنار هم قرار دادن اتفاقات این حادثه و اتفاقات سقیفه و نیز حادثه به حکومت رسیدن خود وى، حقیقت را درمى یابد.
شگفت آنکه برخى به توجیه کار عمر پرداخته اند و براى آن که درستى عمل او را اثبات کنند، به خُرده گیرى از پیامبر (صل الله علیه وآله) پرداخته اند.
گاه مى گویند: رفتار عمر، از نشانه هاى فهم و دقّت و فضیلت او است؛ چرا که عمر ترسید پیامبر (صلى الله علیه و آله) چیزهاى صریحى بنویسد که نه بتوانند بدان عمل کنند و نه راهى براى تفسیر و تأویل آنها باقى بماند و در نتیجه گرفتار عقوبت شوند.(9)
پیامبر (صل الله علیه وآله) مى فرماید: «مى خواهم چیزى برایتان بنویسم که تا ابد، گم راه نشوید» و اینان مى گویند: نوشته پیامبر، موجب عقاب مى شد و مخالفت عمر، دلیلى بر فقه و فضیلت و دقّت نظر اوست. با توجّه به تقابل صریح نظر پیامبر (صل الله علیه وآله) با نظر عمر، این گونه ستودن از عمر، چه توجیهى دارد؟
عجیب تر از این، توجیهى است که قاضى عیّاض، درباره همه واقعه بیان کرده است و آن را تحریف نموده و از صورت اصلى خود، به شکل دیگرى در آورده است. او مى گوید: «آیا پیامبر خدا هذیان مى گوید؟». این است آنچه در صحیح مسلم و غیر آن است؛ یعنى به شکل استفهام. و آن از نقل غیر استفهامى، چه به صیغه ماضى و چه مضارع ، درست تر است؛ زیرا هیچ یک صحیح نیست. گوینده این سخن، این سخن را گفت تا کسى را که گفت «ننویسید»، انکار کند؛ [منظورِ صاحب این سخن، این بوده که] فرمان پیامبر خدا را وا ننهید و آن را هذیان مپندارید؛ زیرا او هذیان نمى گوید. [نیز] این که عمر گفت : «کتاب خدا براى ما بس است»، ردّ بر نزاع کننده است، نه بر پیامبر (صلى الله علیه و آله).(10)
آیا مى توان تحریفى بارزتر از این پیدا کرد؟! مسلّما اگر این متن، در کتاب هاى صحیح بخارى و صحیح مسلم نبود، به همین حالتِ تحریف شده به دست ما مى رسید؛ هرچند بخارى هم در کتاب خود، متن را دو گونه نقل کرده است. او در جایى که گوینده را ذکر کرده است، لفظ «وجع» را مى آورد که اهانت کم ترى دارد و در جایى که نامى از گوینده نمى برد، واژه زشت «أ هَجَرَ؟» را آورده است، که ظاهرا واژه اصلىِ به کار رفته در آن مجلس است. شاید هم این تفاوت نقل، مربوط به خود ابن عبّاس باشد؛ یعنى: او با تدبیرى ویژه، همه ماجرا را بیان کرده است؛ امّا در دو گزارش.
در اینجا باید از قاضی عیاض پرسید، کسی که می خواهد فرمان پیامبرخدا (صل الله علیه وآله) - برای کتابت وصیت - جدی گرفته شود، چرا می گوید: « کتاب خدا برای ما بس است»؟!
حقیقت اینست که گروه ابوبکر و عمر - با هماهنگی های عایشه - از همراهى با سپاه اسامه سر باز زدند و با تمسّک به بهانه هایى بازگشتند و با «اجتهادِ» ناروا در برابر «نصّ» صریحِ سخن پیامبر خدا، از همراهى با سپاه، خوددارى کردند؛ پیامبر خدا را که سخن، جز به حق نمى گفت و لب، جز به آموزه «وحى» نمى گشود،(11) به «هذیان گویى» متهم کردند! تا بدین گونه کتابت وصیّت، و آخرین تلاش پیامبر (صل الله علیه وآله) براى تحکیم «خلافت علی (علیه السلام)»، عقیم بماند.(12)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.