پاسخ اجمالی:
مسعودی در مروج الذهب می نویسد: على(ع) در میدان جمل زبیر را صدا زدند و به او فرمودند: «به یاد داری که پیامبر(ص) به تو فرمود: آیا علی را دوست دارى؟ تو گفتى: او برادر و پسردایى من است، چرا او را دوست نداشته باشم؟ پیامبر فرمود: تو به زودى با او پیکار مى کنى، درحالى که تو بر او ستمگرى». زبیر گفت: چیزى را به یادم آوردى که روزگار از یادم برده بود. ولی هنگام بازگشت، فرزندش به او گفت: به خدا تو از شمشیرهاى فرزندان عبد المطّلب فرار کردى نه حدیث پیامبر(ص).
پاسخ تفصیلی:
مسعودی در مروج الذهب می نویسد: على(علیه السلام) به تنهایى و بدون زره و در حالى که بر اَستر پیامبر خدا سوار بود، بدون سلاح، به میدان رفت و ندا داد: «اى زبیر! نزد من آى».
زبیر، پوشیده در سلاح، نزد او آمد. آن دو- على(علیه السلام) و زبیر- با یکدیگر معانقه کردند.
على(علیه السلام) به زبیر فرمود: «واى بر تو اى زبیر! چه چیزى تو را به قیام وا داشت؟ آیا آن روز را به یاد نمى آورى که پیامبر خدا(صلي الله عليه و آله) را سوار بر مرکبی در منطقه بنى بیاضه دیدى؟ پیامبر خدا به من لبخند زد و من هم به او لبخند زدم و تو با پیامبر خدا بودى و گفتى: اى پیامبر خدا! على تکبّرش را کنار نمى گذارد.
پیامبر(صلى الله علیه وآله) به تو فرمود:«على تکبّر ندارد. آیا او را دوست دارى اى زبیر؟».
و تو گفتى: به خدا سوگند ، او را دوست دارم.
آن گاه به تو فرمود: «به راستى که تو به زودى با او پیکار مى کنى، درحالى که نسبت به او ستمگرى؟».
زبیر گفت: استغفر الله! به خدا سوگند ، اگر آن را به یاد مى آوردم، قیام نمى کردم.
على(علیه السلام) به وى فرمود: «اى زبیر! بازگرد».
زبیر گفت: چگونه بازگردم؟ اینک که کمربند جنگ بسته شده است؟ به خدا سوگند، این، لکّه ننگى است که پاک نمى شود!
على(علیه السلام) فرمود: «اى زبیر! با ننگ برگرد، پیش از آن که ننگ و آتش با هم جمع شوند».
زبیر از نزد على(علیه السلام) بازگشت و مى گفت:
ننگ را بر آتش برافروخته برگزیدم تا وقتى که آفریده اى از خاک براى آتش به پا خیزد.
آنگاه تصمیم به بر گشت (خروج از سپاه) گرفت تا اینکه فرزندش (عبد الله) گفت: کجا مى روى؟ ما را تنها مى گذارى؟
زبیر گفت: فرزندم! ابو الحسن، مطلبى را به یادم آورد که آن را از یاد بُرده بودم.
فرزند زبیر گفت: نه به خدا! تو از شمشیرهاى فرزندان عبد المطّلب فرار کردى؛ شمشیرهایى که تیز و بلندند و تنها جوان مردان دلیر، توان تحمّل آنها را دارند.
زبیر گفت: نه. به خدا سوگند، چیزى را به یاد آوردم که روزگار از یادم بُرده بود و من، ننگ را بر آتش برگزیدم. اى بى پدر! مرا به ترس، سرزنش مى کنى؟
آن گاه نیزه برکشید و بر سمت راست سپاه على(علیه السلام) حمله کرد. على(علیه السلام) فرمود: «راه را برایش باز کنید. او را تحریک کرده اند».
سپس بازگشت و به جانب چپ حمله کرد و سپس بازگشت و بر وسط سپاه حمله بُرد و آنگاه، نزد فرزندش بازگشت و گفت: آیا ترسو چنین کارى مى کند؟
سپس روى گردانْد و بازگشت.(1)
همچنین درتاریخ الطبرى ـ به نقل از زُهْرى ـ آمده است: على(علیه السلام) سوار بر اسب خود آمد و زبیر را صدا زد. آنان در برابر هم ایستادند.
على(علیه السلام) به زبیر فرمود: «چه چیزى تو را بدین جا کشانده است؟ ما تو را از فرزندان عبد المطّلب به شمار مى آوردیم، تا این که فرزند شرورت بالغ شد و میان ما و تو جدایى افکند».
آنگاه به زبیر، فرمود: «ای زبیر! آیا آن روز را به یاد داری که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به تو فرمود: «به راستى که تو با علی پیکار مى کنى، درحالى که نسبت به او ستمگرى؟».
زبیر بازگشت و گفت: به راستى که با تو پیکار نمى کنم.
سپس به سوى فرزندش عبد الله بازگشت و گفت: براى من، این جنگ، روشن نیست.
پسرش گفت: تو با روشنى قیام کردى و اینک، پرچم هاى پسر ابو طالب را دیدى و دانستى که زیر این پرچم ها، مرگ خوابیده است و ترسیدى. و او را به خشم آورد. زبیر به لرزه آمد و خشمگین شد و گفت: واى بر تو! به راستى که من سوگند خورده ام که با او پیکار نکنم.(2)
همچنین در شرح نهج البلاغه آمده است: على(علیه السلام) در روز جنگ جمل، از میان لشکر بیرون آمد و زبیر را چندین بار صدا زد: «اى ابو عبد الله!».
زبیر، بیرون آمد. آن دو به یکدیگر چنان نزدیک شدند که گردن اسبانشان به هم مى خورد.
على(علیه السلام) به زبیر فرمود: «همانا تو را صدا زدم تا حدیثى را به یادت آورم که پیامبر خدا(ص) براى من و تو فرمود. آیا آن روز را به یاد مى آورى که پیامبر خدا(صلي الله عليه و آله) تو را دید که دست بر گردن من انداخته بودى و به تو فرمود: «او را دوست مى دارى؟».
تو گفتى: براى چه او را دوست ندارم او برادر و پسردایى من است؟.
پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: «ای زبیر، تو به زودى با او پیکار مى کنى، درحالى که تو بر او ستمگرى؟».
آنگاه زبیر، «إنّا لله وإنّا إلیه راجعون» را بر زبان راند و گفت: چیزى را به یادم آوردى که روزگار از یادم برده بود.
او نزد لشکریان خود بازگشت. فرزندش عبد الله به او گفت: نزد ما برگشتى؛ امّا نه با حالى که از ما جدا شدى!
زبیر گفت: على، مرا به یاد حدیثى انداخت که روزگار، از یادم برده بود. من هرگز با او پیکار نخواهم کرد و هم اینک باز مى گردم و از امروز، شما را رها مى کنم.
عبد الله گفت: تو را جز این نمى بینم که از شمشیرهاى فرزندان عبد المطّلب ترسیدى؛ شمشیرهاى تیزى که تنها جوان مردانِ دلیر، تاب تحمّل آنها را دارند.
زبیر گفت: واى بر تو! مرا بر جنگ با على تهییج مى کنى؟ من سوگند یاد کرده ام که با او نجنگم.
عبد الله گفت: براى شکستن سوگندت کفّاره بده تا زنان قریش با یکدیگر نگویند که تو ترسیدى، با این که تو هیچ گاه ترسو نبوده اى.
زبیر گفت: غلامم مکحول، به عنوان کفّاره سوگندم آزاد است. آنگاه، پیکان نیزه را کشید و بر لشکرگاه على(علیه السلام) حمله بُرد.
على(علیه السلام) فرمود: «راه را برایش باز گذارید. او تحت فشار قرار گرفته است».
پس زبیر به نزد یارانش بازگشت و براى بار دوم و سوم حمله بُرد. آنگاه به فرزندش گفت: واى بر تو! آیا در من ترسى مى بینى؟
عبد الله گفت: راه بهانه جویى را بستى.(3)
و نیز در تاریخ الیعقوبى بیان شده است: على بن ابى طالب(علیه السلام) به زبیر فرمود: «اى ابو عبد الله! به من نزدیک شو تا سخنى را به یادت آورم که من و تو از پیامبر خدا(صلي الله عليه و آله) شنیدیم».
زبیر به على(علیه السلام) گفت: در امانم؟
على(علیه السلام) فرمود: «در امانى».
پس به نزد او آمد و على(علیه السلام) سخن را به یادش انداخت.
زبیر گفت: بار خدایا! تا این ساعت، آن را به یاد نیاورده بودم.
دهنه اسب را کشید که باز گردد. عبد الله به وى گفت: کجا؟
زبیر گفت: على، سخنى را به یادم انداخت که پیامبر خدا(صلي الله عليه و آله) فرموده بود.
عبد الله گفت: هرگز چنین نیست؛ بلکه تو شمشیرهاى تیز بنى هاشم را دیدى که گُرده مردانى قوى آنها را حمل مى کند و ترسیدى.
زبیرگفت: واى بر تو! کسى مانند مرا به ترس، سرزنش مى کنى؟ به من نیزه بدهید.
نیزه را بر گرفت و بر یاران على(علیه السلام) حمله بُرد. على(علیه السلام) فرمود: « براى این پیرمرد، راه را باز کنید. او در فشار قرار گرفته است».
زبیر بر راست و چپ و قلب لشکرعلى(علیه السلام) حمله بُرد. آن گاه بازگشت و به فرزندش گفت: مادر مرده! آیا ترسو چنین مى کند؟ و بازگشت.(4)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.