پاسخ اجمالی:
در آغازین روزهای خلافت امام علی(ع)، نخستین جنگ داخلی مسلمانان اتفاق افتاد و جنگ جمل، با تحریک گروهی پیمان شکن، و به رهبری طلحه، زبیر و عایشه به وقوع پیوست. آنان با لشكری عازم بصره شدند. امام علی(ع) نیز با سپاهی عازم بصره شد. با آغاز جنگ از سوي دشمن، طلحه بدست مروان كشته شد و زبير هم كناره گرفت، و سرانجام دشمن شكست خورد. امام دستور دادند فراریان را تعقیب نکرده و اسرا و مجروحین را نکشند. در پایان جنگ حضرت(ع) افرادی چون مروان و فرزندان عثمان را آزاد کرد و عايشه را نيز با احترام به مدينه فرستاد.
پاسخ تفصیلی:
تنها چند ماه از خلافت امام علی(علیه السلام) گذشته بود که در سال 36 هجری، نخستین جنگ داخلی میان مسلمانان با تحریک گروهی پیمان شکن به رهبری طلحه، زبیر و عایشه، در جمادی الثانی همان سال بر پا شد. مستمسک پیمان شکنان چند مطلب بود. نخست آن که عثمان مظلوم کشته شده است. این امر در حالی مطرح می شد که طلحه، عایشه و زبیر از کسانی بودند که بیشترین سهم را بر آشوبی که منتهی به قتل عثمان شد داشتند. آنان با پررویی تمام گفتند که توبه کرده و اکنون برای جبران کار خویش دست بکار انتقام خون خلیفه مظلوم شده اند! به طور قطع مطرح کردن این امر، برای تحمیق تودههای مسلمانی بود که از واقعیت ماجرا خبر نداشتند.
نکته دیگر آن بود که آنان در مدینه، به اجبار بیعت کرده اند، بنابراین، آن بیعت درست نبوده و حکومت امام، لااقل در نظر آنان مشروع نیست، همان طور که تعهدی- به دلیل آن بیعت به قول آنها اجباری- نسبت به اطاعت از خلیفه ندارند، راه حلی که مطرح کردند این بود که، کار به آنچه در پایان حیات عمر مطرح شد یعنی «شورا» بازگردد. زمانی که عایشه از طلحه و زبیر وظیفه خویش را پرسید به او گفتند: تو به مردم بگو عثمان مظلوم کشته شده و باید کار خلافت به شورای میان مسلمانان بازگردد؛ یعنی وضعیتی که عمر برای پس از خود ایجاد کرد.(1) مطرح شدن آن شورا که طلحه و زبیر نیز در آن بودند، روزنه امیدی برای خلافت آنان بود. وجود این شورا سبب شده بود تا طلحه و زبیر و حتی «سعد بن ابی وقاص»، گمان کنند که برای خلافت اهلیت کامل دارند. زبیر در بحبوحه جنگ جمل، به امام علي(علیه السّلام) گفت که ما اهلیت تو را برای خلافت بیش از خود نمی دانیم.(2)
در این میان عایشه علاقهمند به بازگشت خلافت به «بنی تیم» بود. زمانی که مخالفت بر ضد عثمان اوج گرفت، عایشه برای انجام حج عازم مکه شده بود. در آنجا شنید که عثمان کشته شده و طلحه به جای وی آمده است. عایشه بسیار خوشحال شده و به سوی مدینه به راه افتاد و تا منطقه سرف آمد. در آنجا شنید که مردم با [امام] علي(علیه السّلام) بیعت کردهاند. وی با شنیدن این خبر از همانجا به مکه بازگشت و فریاد مظلومیت عثمان را سر داد.(3)
زمانی که عایشه شنید که مردم با [حضرت] علي(علیه السّلام) بیعت کردند گفت: یک شبِ عثمان به تمام عمر [حضرت] علي(علیه السّلام) برابری می کند.(4) بعدها نیز که امام شهید شد، عایشه نام کودکی را که نزد او آورده بودند «عبدالرحمن» گذاشت!(5) عایشه، بعد از شکست جمل به ابن عباس گفت: هیچ شهری برای من مبغوض تر از شهری که شما بنی هاشم در آن باشید نیست.(6)
بعدها عایشه در نقل خبر آمدن پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) در روزهای آخر حیات، می گفت: دو نفر زیر بازوی پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) را گرفته بودند. یکی از آنها «قثم بن عباس» بود و یکی نیز مردی دیگر! راوی خبر می گوید: مقصودش از مرد دیگر، [حضرت] علي(علیه السّلام) بوده است.(7) البته او گاه اعتراف می کرد که عزیزترین مردان نزد پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) علي و عزیزترین زنان نزد او فاطمه(علیها السّلام) بود. وقتی از وی سؤال شد که پس چرا چنین کردی، لبه خمارش را بر صورتش افکند و گفت: کاری بود که شد!(8) شیخ مفید در قسمت پایانی کتاب «الجمل» خود، فصلی دیگر در علت بغض عایشه نسبت به امام آورده است.(9) بعدها نیز که خواستند امام حسن(علیه السّلام) را در نزدیکی پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) دفن کنند، عایشه مخالفت کرد و گفت: «چرا شما می خواهید کسی را در خانه ام دفن کنید که من او را دوست ندارم».(10) «احمد امین» نیز توضیحاتی درباره علل کينه عایشه نسبت به حضرت فاطمه(سلام الله علیها) داده است.(11)
طلحه و زبیر به مکه آمدند و به درستی دریافتند که کار آنها بدون عایشه سامان نمی یابد.(12) آنها به وی گفتند: اگر مردم بصره تو را ببینند، همگی با تو متحد خواهند شد.(13) امام درباره عایشه فرمود: «مطاع ترین مردم در میان مردم».(14) با مذاکرات متعددی که صورت گرفت، عایشه پذیرفت تا همراه آنان به بصره برود. «ام سلمه» کوشش فراوانی کرد تا عایشه را از این سفر منع کند. جالب است که عایشه از او خواسته بود تا همراه آنان به بصره برود. او به «ام سلمه» گفت: «عبدالله بن عامر» به من گفته است: در بصره صد هزار شمشیر آماده است، آیا تو برای اصلاح این کار همراه ما می آیی؟
«ام سلمه» گفت: برای خون عثمان! تو خود شدیدترین افراد بر ضد وی بودی. آیا تو نبودی که او را «نعثل» می نامیدی؟ «ام سلمه» قدری از فضایل امام علي(علیه السّلام) را برای وی گفت و از او خواست تا با کسی که مهاجر و انصار با او بیعت کردهاند مخالفت نکند. از جمله به این سخن پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) اشاره کرد که حضرت فرمود: «عَلِیٌّ وَلِیُّ کُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ». عبدالله بن زبیر که دم در ایستاده بود، گفت: ما چنین سخنی از آن حضرت نشنیدیم. «ام سلمه» گفت: اما خاله تو آن را شنیده و این را که پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) فرمود: «عَلِیٌّ خَلِیفَتِي عَلَیْکُمْ فِي حَیَاتِي وَ مَمَاتِي». عایشه تأیید کرد که چنین چیزی را شنیده است.(15) سخن عایشه آن بود که برای اصلاح کار مسلمانان دست به این اقدام می زند! او کوشید تا حفصه را همراه خود کند. «حفصه» گفت: رأی او، رأی عایشه است و بدین ترتیب مصمم شد تا عازم بصره شود؛ اما «عبدالله بن عمر» او را از همراهی با اصحاب جمل بازداشت.(16)
اکنون مدینه در اختیار بنی هاشم بود و شورشیان نمی توانستند بازگردند. شام نیز در اختیار معاویه بود و آشکار بود که رفتن آنها به شام هیچ به سودشان نیست(17)؛ زیرا معاویه در آنجا مطاع است و آنان تنها آلت دست او خواهند شد. از سوی دیگر هدف مشترک آنها با معاویه جلوگیری از خلافت امام بود. اکنون که شام در اختیار معاویه است باید عراق را از سلطه خلافت امام بیرون کرد. به همین دلیل به سوی بصره به راه افتادند.
عایشه با اشاره به آن که «ام المؤمنین» است و حق مادری بر مسلمانان دارد، کوشید تا مردم را به سمت شورشیان جذب کند.(18) زمانی که شورشیان به بصره در آمدند، «کعب بن سور»، رهبر طایفه «ازد» قصد کناره گیری داشت، عایشه نزد او آمد و وی را دعوت کرد. او که در ابتدا اصرار بر کناره گیری داشت، گفت: نمی تواند سخن مادرش را اجابت نکند.(19) به هر روی نام عایشه برای جذب مردم بسیار مؤثر بود. بعدها طلحه نیز در خطبه خود در بصره گفت: خداوند عایشه را نیز همراه شما کرده است. میدانید که او چه منزلتی نزد رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) داشته و می دانید که پدر او چه جایگاهی در اسلام داشته است.
مردم بصره تنها به خاطر عایشه بود که اعلام کردند از شورشیان دفاع خواهند کرد.(20) طلحه در وقت شروع درگیری نیز گفت: مردم، علی(علیه السلام) آمده است تا خون مسلمانان را بریزد، نگویید که او پسر عم پیامبر(صلی الله علیه و آله) است، همراه شما همسر رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) و دختر ابوبكر صدیق است کسی که پدرش دوست داشتنی ترین مردم نزد پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) بود.(21)
پس از آن که شورشیان بر بخشی از بصره تسلط یافتند، قراردادی با عثمان بن حنیف حاکم امام در بصره امضا کردند که تا آمدن امام علي(علیه السّلام) صبر کنند، مشروط به آن که دار الاماره، بیت المال و مسجد در دست «عثمان بن حنیف» باشد. با وجود این قرارداد، شورشیان از ترس آن که مبادا امام از راه برسد و آنان نتوانند در برابرش مقاومت کنند پیمان را شکستند و شبانه، در حالی که «عثمان بن حنیف» مشغول نماز عشا بود به مسجد ریخته او را دستگیر کردند. آنان سر و صورت او را تراشیدند و تنها از ترس برادر او «سهل بن حنیف» که امام او را در مدینه به جای خود گذاشته و به این سو آمده بود از کشتن وی صرفه نظر کرده(22) و از شهر بیرونش کردند. زمانی که امام او را در این وضعیت دید، به گریه افتاد.(23) شورشیان پس از کشتن حدود پنجاه نفر(24) و نیز کشتن نگاهبانان بیت المال، به غارت آن پرداختند. زمانی که خبر رفتن شورشیان در مدینه به امام رسید، آن حضرت «سهل بن حنیف» را بر جای خویش گذاشته و همراه شمار زیادی از اصحاب پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) و سایر مردم مدینه که در نقلی تعداد آنها چهار هزار نفر دانسته شده(25) به سرعت به سوی عراق حرکت کرد. بنا به نقل «سعید بن جبیر»، هشتصد نفر از انصار و چهارصد نفر از کسانی که در بیعت رضوان حضور داشتند، در جمل همراه امام علي(علیه السّلام) بودند.(26)
امام علي(علیه السّلام) به هیچ روی مایل به بر پایی این جنگ نبود. لذا سه روز پس از ورود به بصره، با ارسال پیامهای مکرر از شورشیان خواست تا به «جماعت» و «طاعت» بازگردند؛ اما پاسخ مثبتی از آنان نشنید.(27) آن حضرت، «صعصعة بن صوحان» را همراه نامه ای به سوی بصره فرستاد. او با طلحه و زبیر سخن گفت، وقتی با عایشه سخن گفت، احساس کرد که او بیش از دو نفر دیگر، قصد بر پایی شر دارد. پس از بازگشت، امام، «عبد الله بن عباس» را به بصره فرستاد. او به طلحه گفت: مگر تو بیعت نکردی، طلحه گفت: شمشیر بالای سرم بود.
ابن عباس گفت: من خود ناظر بودم که به اختیار بیعت کردی. طلحه از خون عثمان سخن گفت. ابن عباس گفت: مگر نبود که عثمان ده روز از چاه خانه خود آب می خورد و تو اجازه ندادی از آب شیرین استفاده کند. آنگاه [حضرت] علي(علیه السّلام) سراغ تو آمد و از تو خواست تا اجازه دهی از آب استفاده کند. پس از آن ابن عباس با عایشه و طلحه نیز سخن گفت. عایشه چنان به پیروزی خود اطمینان داشت که کوچکترین انعطافی از خود نشان نداد. ابن عباس با استدلال های محکم خود کوشید آنان را از خطری که در انتظارشان است پرهیز دهد؛ اما نپذیرفتند.(28)
به هر روی اصرار امام این بود که جنگ صورت نگیرد. آن حضرت از آغاز کردن جنگ توسط اصحابش جلوگیری کرده و رسما اعلام کرد که کسی حق شروع [كردنِ] جنگ ندارد.(29) حتی در روز جنگ، پیش از ظهر، امام قرآنی به دست ابن عباس داد تا نزد طلحه و زبیر رفته، با دعوت آنان به قرآن با آنها سخن بگوید؛ ابن عباس با طلحه و زبیر سخن گفت؛ اما عایشه حتی اجازه صحبت نداد و گفت: به صاحبت بگو: بین ما و او جز شمشیر حاکم نخواهد بود. ابن عباس می گوید: من هنوز از آنها دور نشده بودم که تیرهای آنان مثل باران به سوی ما آمد.(30)
صبح روز دهم جمادی الاولی(31) لشکر امام آماده شد. در آن سوی عایشه، سوار بر شتر، در هودجی قرار گرفت که زرهی بر آن پوشانده بودند. او در میدان حاضر شد و به سخنرانی پرداخت و مرتب از مظلومیت عثمان سخن می گفت. امام در آغاز قرآنی به دست یکی از افراد قبیله «عبد القیس» داد تا به میان میدان رفته شورشیان را به قرآن فرا خوانده از تفرقه و تشتت پرهیز دهد. شورشیان او را با تیر زده و به شهادت رساندند. مادر این جوان که در آنجا حاضر بود خود را روی جنازه فرزندش انداخت، اصحاب کمک کردند تا جنازه او را نزد امام آوردند.(32) امام که تا آن زمان دستور داده بود سپاهش آغازگر جنگ نباشد، با شهادت آن مرد، به محمد بن حنفیه دستور حرکت به سوی دشمن را صادر کرد.(33)
درگیری از ظهر تا شب ادامه یافت. بیشترین جنگ در اطراف شتر عایشه بود که گفته شده بیش از هفتاد دست که خواستند افسار شتر او را بگیرند قطع شد. عایشه کوشید برای تحمیق مردم مشتی خاک برداشت و شبیه کاری که رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) کرده بود، خاک را به سمت سپاه امام پاشید و گفت: «شَاهَتِ الْوُجُوهُ!» امام خطاب به او فرمودند: «وَ مَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لَکِنَّ الشّیْطَانَ رَمَی».(34) زمانی که سپاه شورشی روی به شکست گذاشت مروان بن حکم که کسی جز طلحه را قاتل عثمان نمی دانست، تیری بر او زده و وی را به قتل رساند.(35) جالب است که «ابن خیاط» می گوید: زمانی که جنگ آغاز شد، نخستین کشته، طلحه بود.(36) این نشان آن است که اساساً مروان برای کشتن طلحه به این جنگ آمده بوده است. او بعدها به این مسأله افتخار می کرد، چنان که خود این حکایت را برای امام سجاد(علیه السّلام) نقل کرده بود.(37) گفته شده است که امام، طلحه را نیز در میدان جنگ صدا زد و به او فرمود: ای ابو محمد! یاد داری که رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) درباره من فرمود: «اَللّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ». طلحه گفت: استغفر الله، اگر به خاطر آورده بودم خروج نمی کردم.(38)
زبیر نیز به اصرار فرزندش عبدالله در سپاه مانده و با وجود سخنان امام حاضر به ترک میدان نمی شد. در یک مورد امام سخن پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) را به یاد او آورد که آن حضرت فرمود: فرزند عمه تو یعنی زبیر، بر تو بغی خواهد کرد. زبیر این خبر را تصدیق کرد.(39) منابع در این که به هر روی زبیر از صحنه درگیری فرار کرده(40) یا پشیمان، میدان را ترک کرده اختلاف نظر دارند.
امام که مقاومت بصریان را در اطراف جمل دید، دستور کشتن شتر را صادر کرد. شماری از اصحاب امام اطراف شتر را گرفته و آن را کشتند. بعدها عایشه می گفت: از داخل هودج [حضرت] علي(علیه السّلام) را می دیدم که خود در معرکه مشغول جنگ بوده و فریاد می زد: «اَلْجَمَل، اَلْجَمَل».(41) امام نزد هودج آمده و عایشه را با خطاب «یَا شُقَیْرَاء» مورد سرزنش قرار داد.(42) یک نکته گفتنی آن که عایشه از داخل هودج، از سوراخی که درست کرده بودند، بیرون را تماشا می کرد. یک بار از کسی که افسار هودج را گرفته بود، پرسید: آیا علی در میان جمعیت است؟ او پاسخ داد: آری. عایشه از او خواست تا وی را به او نشان دهد. وقتی امام را به او نشان داد، گفته: چقدر به برادرش شبیه است! آن مرد پرسید: مقصودت کیست؟ گفت: پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله). آن مرد که چنین شنید، افسار شتر را رها کرده و به سپاه امام پیوست.(43)
پس از پایان جنگ، عایشه را که در هودج همچون مردهای بی حرکت مانده بود، در آورده و همراه برادرش محمد بن ابی بکر به بصره فرستادند تا چند روز بعد از آن، بصره را ترک کند. پس از آن او را همراه شماری زن و مرد بصری به مدینه فرستاد.(44) بعدها عایشه بارها و بارها از این اقدام خود پشیمان شده و اظهار ندامت می کرد.(45)
وقتی آیه «وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ» را می خواند آن قدر گریه می کرد که خمارش خیس می شد.(46) «ابن قتیبه» می گوید: زنی بر عایشه وارد شد و گفت: درباره زنی که فرزند کوچکش را کشته چه می گویی؟ عایشه گفت: جهنم بر او واجب شده است. آن زن گفت: درباره زنی که بیست هزار تن از فرزندان بزرگش را به قتل رسانده [یعنی عایشه] چه می گویی؟(47) خود عایشه در وقت مرگ گفت: من بعد از پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) حادثه ها آفریده ام، مرا در کنار سایر زنان [و نه در کنار پیامبر] دفن کنید.(48) در نقلی دیگر آمده است که عایشه می گفت: شرکت نکردن من در جمل، برای من بهتر از آن بود که ده فرزند پسر از پیامبر(صلّی اللّه علیه و آله) داشته باشم.(49) پس از پایان جنگ، امام دستور داد تا کسی را تعقیب نکنند. هر کس تسلیم شد او را نکشند و مجروحی را از بین نبرند. امام حتی کسانی چون مروان و فرزندان عثمان را آزاد کرد. در آن لحظه مروان گفت: بیعت نخواهد کرد؛ مگر آن که او را بر بیعت مجبور کنند. امام فرمود: حتی اگر بیعت کند همچون جهود، بیعت را نقض می کند.(50)
امام به جز آنچه دشمن در جنگیدن از آن بهره می برده، اجازه برداشتن اموال شخصی مردم را ندادند. این امر برای مردمی که تاکنون، پس از هر جنگ فاتحانه ای، غنایم فراوانی می گرفتند، شگفت آور بود. در این باره به امام اعتراض شد و امام با این سخن که اگر بنا به تقسیم اموال باشد، عایشه سهم کدام یک از شما خواهد بود، آنان را شرمنده کرد. با این حال، این مشکل برای اذهان ساده عرب ماند که چگونه ممکن است، ریختن خون قومی روا باشد؛ اما برداشتن اموال آنان نه!(51)
امام پس از تمام شدن غائله جمل، به مسجد جامع در آمد و به سرزنش مردم پیمان شکن بصره که نخستین مردمی هستند که در برابر امام خود ایستاده اند پرداختند. امام آنها را «جُنْدُ الْمَرْأَةِ وَ أَتْبَاعُ الْبَهِیْمَةِ»(52)؛ (سپاه زن و پیروان حیوان) نامیدند. امام ضمن چند نامه، خبر ماجرای بصره را به شهرهای مدینه و کوفه نوشتند.(53) آنگاه دستور باز کردن بیت المال را دادند و آن را در میان اصحابشان که گفتهاند دوازده هزار نفر بودند تقسیم کردند. این بار امام برخلاف طلحه و زبیر که با دیدن اموال بیت المال گفتند: این همان وعده خدا و رسول است، فرمود: ای طلاهای زرد و سفید، جز من را فریب دهید.(54)
پس از آن چندی در بصره مانده و در روز دوشنبه 12 یا 16 رجب سال 36 هجري(55) پس از نصب «عبدالله بن عباس» به عنوان حاکم بصره، عازم کوفه شد. ورود آن حضرت به کوفه، در روز دوشنبه دوازدهم ماه رجب یاد شده است.(56)
پس از فرونشاندن شورش پیمان شکنان، امام به کوفه رفته و در آنجا مستقر شدند. ترک مدینه برای امام دشوار بود؛ اما راهی جز ماندن در کوفه نبود. درست مانند زمانی که رسول خدا(صلّی اللّه علیه و آله) شهر مکه را با آن همه قداست و احساس وطن خواهی خود نسبت به آن، آن را ترک کرد و در مدینه مستقر شد. دلیل اصلی این استقرار آن بود که حجاز، توانایی تحمل رویارویی با عراق یا شام را نداشت. افزون بر آن جمعیت اندک مدینه نمیتوانست در برابر سپاه شام بایستد.(57)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.