پاسخ اجمالی:
عمر می گوید: من از دشمنان سرسخت پيامبر(ص) بودم، خواهرم که مسلمان شد خشمگين به خانه او رفتم و با چيزى به سرش كوبيدم بطورى كه خون راه افتاد، چون داخل شدم روى تختى نشستم و به آن صفحه قرآنی كه ميان خانه افتاده بود نگاه كردم. چون آنرا گشودم در آن «بسم الله الرحمن الرحيم» را ديدم سخت ترسيدم و صفحه را كنار گذاشتم، دوباره آن را برداشتم و اين آيه را در آن ديدم «سبح لله ما فی السماوت و الارض» و شروع به خواندن كردم تا باين آيه رسيدم «آمنوا بالله و رسوله» تا آخر آيه، بعد بانگی برداشته و شهادتين گفتم.
پاسخ تفصیلی:
اسامة بن زيد بن اسلم از پدر بزرگ خود روايت مى كند كه عمر بما گفت آيا دوست داريد كه درباره چگونگى مسلمان شدنم برايتان توضيح دهم؟
گفتيم: آرى. گفت: من از دشمنان سرسخت پيامبر(صلی الله علیه و آله) بودم، روزى در گرماى سوزان ظهر در يكى از كوچه هاى مكه مردى از قريش مرا ديد، پرسيد اى پسر خطاب كجا ميروى؟ و چه در سر دارى؟ گفتم: مي خواهم چنين و چنان كنم، گفت: جاى تعجب است كه تو چنين خيال هايى دارى و حال آنكه اسلام در خانه تو رخنه كرده است. گفتم: چگونه؟ گفت: خواهرت مسلمان شده است. عمر مى گويد: خشمگين برگشتم و در خانه خواهرم را كوفتم؛ و چنين بود كه پيامبر (صلی الله علیه و آله) گاه يكى دو نفر از بينوايان و فقرا را كه مسلمان مى شدند به ديگر مسلمانانى كه در گشايش بودند مى سپرد تا از زيادى غذاى خود آنها را غذا دهند، و دو نفر را به شوهر خواهرم سپرده بود.
چون من در را كوفتم كسى پرسيد: كيست؟ گفتم: عمرم. آنها گريخته بودند و خود را از من پنهان ساخته بودند، و صفحه اى از قرآن را كه مشغول خواندن آن بوده اند همانجا گذاشته بودند يا فراموش كرده بودند كه بردارند.
خواهرم در را گشود. گفتم: اى دشمن خود و اى بدبخت، مسلمان شده اى؟
و بلا فاصله با چيزى كه در دست داشتم به سرش كوبيدم بطورى كه خون راه افتاد. چون خواهرم چشمش بخون افتاد فرياد برآورد كه اى پسر خطاب هر كار مي خواهى بكن، من مسلمان شده ام. من وارد خانه شدم و روى تختى كه بود نشستم و به آن صفحه كه ميان خانه افتاده بود نگاه كردم و گفتم اين چيست؟ آنرا بمن بده. گفت: تو شايستگى آنرا ندارى؛ زيرا غسل جنابت نكرده اى و اين كتاب را فقط افراد پاك و پاكيزه مى توانند دست بزنند. من همچنان پافشارى كردم تا اينكه نامه را بمن داد. چون آنرا گشودم در آن «بسم الله الرحمن الرحيم» را ديدم. چون نامى از نام هاى خدا را ديدم سخت ترسيدم و صفحه را كنار گذاشتم و چون بخود آمدم دوباره آن را برداشتم و اين آيه را در آن ديدم: «سَبَّحَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»(1)؛ (هر چه در آسمان و زمين است خداى را ستايش مىكند)، باز چون نامى از نام هاى خدا را ديدم سخت ترسيدم و دوباره بخود آمدم و شروع به خواندن كردم تا باين آيه رسيدم: «آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ»(2)؛ (به خدا و رسول او بگرويد) تا آخر آيه، بانگ برداشتم و شهادتين گفتم.(3)
ابن هشام نیز به نقل از ابن اسحاق مى نویسد: «اسلام عمر آن طورى که به ما رسیده این است که: خواهرش فاطمه دختر خطّاب و همسرش سعید بن زید بن عمرو بن نفیل، هر دو اسلام آورده و آن را از عمر مخفى مى کردند. نعیم بن عبدالله نحّام که یکى از افراد قوم او و از بنى عدىّ بن کعب بود نیز اسلام آورد، و او نیز از گروهى از قوم خود اسلامش را مخفى مى داشت. خبّاب بن ارت به خانه فاطمه دختر خطّاب رفت و آمد مى کرد و به او تعلیم قرآن مى داد.
روزى عمر شمشیر به دست به قصد رسول خدا و عده اى از اصحابش از خانه خارج شد؛ زیرا به او خبر داده بودند که در «صفا» دور هم جمع شده اند...
نعیم بن عبدالله او را دید و به او گفت: چه کسى را اراده کرده اى، اى عمر؟! گفت: محمّد را قصد کرده ام (یعنى او را قصد کرده ام که به قتل برسانم) این کسى که دین اجدادش را ترک کرده، و امر قریش را بر هم ریخته، و آرزوهاى آن ها را بر باد داده و دین آن ها را سرزنش کرده، و خدایان آن ها را ناسزا گفته است، مى روم تا او را به قتل برسانم.
نعیم به او گفت: به خدا سوگند، خودت را گول زده اى، آیا گمان مى کنى که با این امر، بنى عبدمناف تو را رها مى کنند که بر روى زمین حرکت کنى در صورتى که محمّد را به قتل مى رسانى؟ چرا به سوى اهل خود نمى روى و امر آن ها را اصلاح نمى کنى؟ عمر گفت: کدامین شخص از اهل بیت من؟ گفت: شوهر خواهر و پسر عمویت سعید بن زید بن عمرو، و خواهرت فاطمه دختر خطاب، به خدا سوگند که به طور حتم اسلام آورده و دین محمّد را متابعت کرده اند، بر تو است که به مبارزه با آن ها برخیزى. عمر برگشت و مستقیماً به طرف خانه خواهر و شوهر خواهر خود رفت. مشاهده کرد که خبّاب بن ارت با صحیفه اى که در دست دارد سوره «طه» را براى آن ها قرائت مى کند.
آنان که فهمیدند عمر مى آید خباب را در اتاقى مخفى کرده و فاطمه دختر خطّاب نیز صحیفه را در زیر ران خود از ترس برادرش عمر مخفى کرد. ولى عمر هنگامى که به خانه نزدیک مى شد صداى خبّاب را شنیده بود که براى آن دو قرآن قرائت مى کند. داخل خانه شد و گفت: این چه صداى همهمه اى بود که شنیدم؟ آن دو گفتند: ما صدایى نشنیدیم. عمر گفت: آرى به خدا، به من خبر رسیده که شما دو نفر این محمّد را متابعت کرده اید. آن گاه کتک مفصّلى به سعید بن زید زد، خواهرش جلو آمد تا او را از این کار مانع شود، عمر چیزى را محکم به سر خواهرش زد به حدّى که سر او را نیز شکافت.
عمر که چنین کرد آن دو به او گفتند: آرى ما هر دو اسلام آورده و به خدا و رسولش ایمان آورده ایم، هر کارى که مى خواهى انجام بده. عمر که چنین دید از کار خود پشیمان گشت و به خواهر خود گفت: این صحیفه اى را که شنیدم کمى قبل مى خواندید به من بده تا ببینم که این چیزى که محمّد آورده چیست؟ (عمر نویسنده بود). خواهرش به او گفت: ما از تو بر این صحیفه مى ترسیم. عمر گفت: نترس، آن گاه به خدایان خود قسم یاد کرد که آن را بعد از خواندن رد خواهد کرد. این را که عمر گفت: خواهرش طمع در اسلام او کرد. و به او گفت: اى برادرم! تو نجسى؛ زیرا بر شرک مى باشى، و کسى جز طاهر نمى تواند این صحیفه را مسّ کند... .(4)، (5)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.